eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
366 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
🟣 وقتی به خانه رسیدیم با کلیدی که همراه داشتم در منزل را باز کردم و آنها وارد شدند. مطمئن بودم که چیزی نخواهند یافت، زیرا در آنجا جز چند کتاب از مهندس بازرگان و دکتر سحابی چیز دیگری نداشتم. حدود ۱۹ جلد کتاب از قفسه کتاب ها بیرون کشیدند و جمع کردند تا با خود ببرند. به اعتراض گفتم: " این کتاب ها که فروشش آزاد است! " گفتند: " پس اینها مال توست! "تقریبا همه جا را گشتند و جز همین کتاب ها به مطلب و چیز دیگری دست نیافتند. از جستجو منصرف شدند. 🟡 یکی از آنها پرسید: "ببینم روزنامه خلق کجاست؟" با این سؤال شوکه شدم. جا خوردم و ضربان قلبم بیشتر شد. فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. با همان حالت تحیر گفتم: "روزنامه خ...لق " خلق نمی دانم چیه! "با این جواب و آن حالت آنها شروع کردند به ناسزاگویی. وقتی کمی به خود آمدم. افکارم را جمع و جور و متمرکز کردم. فهمیدم که این دستگیری نه به خاطر برادرم ، بلکه به خاطر عضویت و ارتباط با حزب ملل اسلامی است و برادرم بی تقصیر است. 🔵 در این مدت به تنها چیزی که فکر نمی کردم حزب ملل اسلامی بود. زیرا به خاطر نحوه ارتباطات، سازماندهی و تشکیلات حزب، اصلا اندیشه لو رفتن حزب را به مخیله ام راه نمی دادم. قسم ها و سوگندهایی که در حفظ اسرار حزب یاد کرده بودم به خاطرم آمد. از همان لحظه بنا را بر این گذاشتم که از ابتدا همه چیز را انکار کنم. فکر می کردم اگر حساسیتی نسبت به گفته های آنان نشان دهم باید زنجیروار همه چیز را بگویم، در نتیجه هر چه درباره روزنامه خلق و خواندن و یا نخواندن آن سؤال کردند خود را بی اطلاع نشان دادم . 🔴 در این بین پدرم از راه رسید و پرسید: " چه خبر است؟ "سرگرد صفاکیش گفت: "حاج آقا چند بار به شما گفتیم که بچه هایت را نصیحت کن، نکردی. این یکی هم گرفتار شد." پدرم گفت: "ما که نمی توانستیم نصحیت کنیم، اگر شما می توانید ببرید نصحیت کنید." پس از این گفتگو به سمت شهربانی بازگشتیم. من با خودم کلنجار می رفتم که چه اتفاقی افتاده و اینها چه چیزهایی درباره حزب می دانند؟ در بین راه در دل با خدا نجوا می کردم که قضيه عمق نداشته باشد. 🔸(مرحوم حسین احمد که از فعالیت فرزندانش بی اطلاع بود و نمی دانست که حرکت ها و فعالیت های پسرانش در راستای مبارزه با رژیم طاغوت است ، موضع اعتراض آمیز نسبت به رفتارهای فرزندانش داشته است ، او از دست آنها به خاطر بهانه دادن به دست مأمورین عصبانی بود و آمدن مأمورین به خانه شان را مایه آبروریزی می دانست . )
🖋️ 🔶 جلال آل احمد (1348-1302)، روشنفکر، منتقد و از نویسندگان نام آشنا در ادبیات معاصر ایرانی اهل گیلان و همسر سیمین دانشور بود. وی در محله پاچنار تهران زاده شد و پدرش روحانی بود. نام خانوادگی او در شناسنامه «سادات آل احمد» است. 🔷جلال پس از پایان دوره دبستان در دوره شبانه دبیرستان دارالفنون به تحصیل ادامه داد و به کارهایی از قبیل تعمیر ساعت، سیم‌کشی و چرم‌فروشی می‌پرداخت. در ۱۳۲۲ش دوره دبیرستان را به پایان برد و به خواست پدر، برای تحصیل در حوزه علمیه، به نجف سفر کرد، ولی چند ماه بعد بازگشت و در گروه ادبیات دانشسرای عالی مشغول تحصیل شد. او در ۱۳۲۵ش دوره دانشسرای عالی را به پایان برد. 🔶پس از پایان تحصیل، در مدارس تهران معلّم شد. سپس چندی در «مؤسسه تحقیقات اجتماعی»، وابسته به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، کار کرد و چندی نیز در دانشسرای عالی، دانشسرای مامازان، دانشکده علوم تربیتی و هنرسرای عالی نارمک به تدریس ادبیات پرداخت. 🔷جلال در سال ۱۳۴۱ش از سوی وزارت فرهنگ، برای مطالعه در زمینه نشر کتب درسی، به اروپا سفر کرد و در تابستان همین سال در هفتمین کنگره بین‌المللی مردم‌شناسی در اتحاد شوروی شرکت کرد. او تابستان سال بعد، به دعوت سمینار بین المللی ادبی سیاسی دانشگاه هاروارد به آمریکا رفت. 🔶جلال به مسافرت علاقه داشت. او مدتی به گردش در گوشه و کنار کشور پرداخت و مشاهدات خود را در دفاتری زیر عنوان «اورازان»، «تات‌نشین‌های بلوک(بوئین) زهرا» و «جزیره خارک درّ یتیم خلیج فارس» به نگارش درآورد. 🔷او در فروردین ۱۳۴۳ش به حج رفت و شرح سفر حج خود را نگاشت که با عنوان خسی در میقات چندین بار چاپ شده است. این شرح نشان می‌دهد که عواطف مذهبی که نویسنده از کودکی با آن خو گرفته بوده، در طی مراسم حج، بار دیگر در او زنده شده است. مجموعه داستان «دید و بازدید» نخستین اثر ادبی آل ‌احمد محسوب می‌شود که در سال 1324 منتشر شد.این مجموعه، ابتدا 10 داستان کوتاه بود که در چاپ هفتم آن دو داستان دیگر به آن افزوده شد. جلال در این مجموعه با نثری طنزآلود به انتقاد از مسائل اجتماعی پرداخت. 🔶وی مجموعه داستان دیگری را با نام «از رنجی كه می‌بریم» در سال 1326 منتشر کرد. در این مجموعه 7 داستان کوتاه آمده بود و جلال در آن به شکست احزاب در اجتماع آن روز ایران، اشاراتی کرده بود. 🔷سال 1331، سال انتشار مجموعه نه داستان کوتاه به نام «زن زیادی» است. جلال در این کتاب که حاوی یک مقدمه نیز هست، به تصویر شخصیت زنان قشرهای مختلف پرداخته است. 🔶جلال در «سرگذشت کندوها» که نخستین داستان نسبتا بلند او بود، به قضیه نفت و شکست مبارزات سیاسی سال‌های 29 تا 31 پرداخت. او در این کتاب به سبک قصه‌های سنتی ایران، با «یکی بود یکی نبود» داستان خود را آغاز می‌کند. 🔷از نکات قابل توجه در زندگی آل احمد، تحولات فکری اوست. وی در دوران دبیرستان با آثار احمد کسروی و محمد مسعود آشنا شد و تحت تأثیر اندیشه‌های کسروی درباره مذهب، عقیده‌اش به اصول تشیع به سستی گرایید و بعد دوباره به مذهب بازگشت. همچنین او مدتی گرایش‌های کمونیستی یافت، عضو حزب توده شد و سپس مخالف آنان شد. همین روحیه، در آثار ادبی و هنری و فعالیت‌های اجتماعی او نیز نمایان است. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
♦️جلال آل قلم آنچه در پی می‌آید پاسخ‌های رهبر انقلاب به پرسش‌های انتشارات رواق است که در سال ۱۳۵۸ و در تبیین منش فکری و عملی جلال آل‌احمد مرقوم کرده‌اند. متن سوالات رواق هم اینک در دست نیست، اما از فحوای پاسخ ها قابل حدس است. بنام خدا 🟩 با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً بخاطر احیاء نام جلال آل‌احمد و از غربت در آوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد؛ و ثانیاً بخاطر نظرخواهی از من که بهترین سال‌های جوانیم با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است. پاسخ کوتاه خود به هر یک از سؤالات طرح شده را تقدیم می‌کنم: 1️⃣ دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آل‌احمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دست‌های آلوده» جزو قدیمی‌ترین کتاب‌هایی است که از او دیده و داشته‌ام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوان‌های امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطره‌انگیز است. در حرف‌هایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضر جوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّه‌ی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج می‌زد. 2️⃣ جلال قصه‌نویس است (اگر این را شامل نمایشنامه‌نویسی هم بدانید) مقاله‌نویسی کار دوّم او است. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاری که من او را شناختم به هیچ‌وجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته‌ی آن به‌عنوان سنت‌های عمیق و اصیل جامعه‌اش، دفاع هم می‌کرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمی‌نگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناخته‌شده‌‌ای را هم به این صورت جایگزین آن نمی‌کرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگی‌اش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه به‌صورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفت‌انگیز سال‌های ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانه‌تری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمی‌کردند و حتی به رو نمی‌آوردند! اما توده‌‌ای بودن یا نبودنش؛ البته روزی توده‌ای بود. روزی ضد توده‌ای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنه‌ها و فراز و نشیب‌ها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم می‌ماند و قله‌های بلندتر را هم تجربه می‌کرد. 3️⃣ غربزدگی را من در حوالی ۴۲ خوانده‌ام. تاریخ انتشار آن را به یاد ندارم. 4️⃣ اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکری‌اش بدانیم و شخصیت حقیقی او را آن چیزی بدانیم که در آخرین مراحل این تکامل بدان رسیده است، باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان دهنده و معیّن کننده‌ی شخصیت حقیقی آل احمد است. در نظر من، آل‌احمد، شاخصه‌ی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه می‌شود آن را «توبه‌ی روشنفکری» نامید. با همه‌ی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست. جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آل‌احمد» توانست خود را از خطای کج‌فهمی، عصیان، جلافت و کوته‌بینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمی‌ها و تشخیص‌های غلطش و هم از بددلی‌ها و بدرفتاری‌هایش. آل‌احمد، نقطه‌ی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و ...» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمی‌شود نوشته‌ی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آل‌احمد، کتاب را کامل می‌کرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمع‌آوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را می‌گفت. البته جزوه‌‌ای که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشه‌ی آل‌احمد بود. خانواده آل‌احمد حتی در «نظام نوین اسلامی» هم، تاکنون موفق نشده‌اند ناشر قاچاقچی آن کتاب را در محاکم قضایی اسلامی محکوم یا تنبیه کنند. این کتاب مجمع‌الحکایات نبود که مقداری از آن را گلچین کنند و به بازار بفرستند. اثر یک نویسنده‌ی متفکر، یک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزنی، دیگر آن نخواهد بود. حالا چه انگیزه‌‌ای بود و چه استفاده‌‌ای از نام و آبروی جلال می‌خواستند ببرند بماند. ولی به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بیماران گرفت...
5️⃣ به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع می‌شود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعه‌ی جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی‌نو می‌کشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعه‌ی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که می‌شود: العلماء ورثة الانبیاء. آل‌احمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بی‌بهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمام‌عیار پیش می‌رود، نعمت بزرگی است. و آل‌احمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست. 6️⃣ این شایعه (باید دید کجا شایع است. من آن را از شما می‌شنوم و قبلاً هرگز نشنیده بودم.) باید محصول ارادت به شریعتی باشد و نه چیز دیگر. البته حرف فی حد نفسه، غلط و حاکی از عدم شناخت است. آل‌احمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آل‌احمد چند سال دیگر هم می‌ماند. 7️⃣ آن روز هر پدیده‌ی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت می‌دادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آل‌احمد را چیز‌خور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی. 8️⃣ مسکوت ماندن جلال، تقصیر شماست ـ شمایی که او را می‌شناسید و نسبت به او انگیزه دارید. از طرفی مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند. همیشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است. و این همیشه بودن و با مردم بودن، چیز کمی نیست. اگر جلال هم چند سال دیگر می‌ماند ... افسوس
خسی در میقات.pdf
1.92M
📚 خسی در میقات" یکی از معروف‌ترین سفرنامه های معاصر حج است که جلال آل احمد در سال 1343 و در سن 41 سالگی طی سفر حج نوشته است. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌هاله های ابهام 🟠 وقتی به شهربانی رسیدیم، دیگر مرا نزد برادرم نبردند و به این ترتیب از او جدا شدم. گویا برادرم در این مدت با آنها وارد مذاکره شده و فهمیده بود که مشکل از طرف من است . ساعتی بعد به برادرم می گویند که آزاد است و برود و او می پرسد: "داداشم چه می شود؟ " به او می گویند: " او حالا حالاها اینجا مهمان است ، شما بروید." حاج مهدی با قیافه حق به جانب می گوید : " او جوان است ، نمی داند کاری نکرده و اگر هم اشتباهی مرتکب شده از سر جوانی بوده و قصدی نداشته است. به او می گویند: " برادرت کاری کرده که حتی تو هم خبر نداری، حالا برو بعدا می فرستیم که بیاید ." 🟢 حاج مهدی وقتی به وخامت اوضاع پی می برد، بر حسب تجربه نزد استوار پاسبانی می رود و یک اسکناس ۵۰ تومانی به او می دهد و می گوید: " از این پول ۳۰ تومان برای خودت بردار و بقیه را هم برای برادرم خرج کن." استوار تحت تأثیر این سخاوت برادرم قرار می گیرد و می گوید : " حاج آقا ، هر روز چند نفر مثل داداش تو که جوان هستند می آورند اینجا . هنوز معلوم نیست موضوع چیه ، می گویند اینها می خواستند جنگ مسلحانه کنند ." حاج مهدی می فهمد از طرفی قضیه خیلی بیخ دارد و از طرف دیگر به دلیل وضعیت سری بودن تشکیلات حزب ملل اسلامی و ارتباطات بین افراد نمی دانسته که چه کاری باید بکند تا اطلاعات بیشتری به دست آورد . همین قدر استنباط می کند که پای یک گروه و تشکیلات مسلحانه در میان است. 🟣 ساعت حدود ۵ بعدازظهر مرا به اتاق دیگری بردند، در آنجا صدای دلخراش جیغ و فریاد به گوش می رسید و موجب می شد که رشته افکارم از هم گسیخته شود. البته بعدها فهمیدم که این صداها نواری بیش نبود که برای ارعاب دستگیر شدگان استفاده می کردند . بالاخره آن روز شب شد. مأموری را صدا زدم و گفتم که می خواهم نماز بخوانم. او با تندی دشنام داد و گفت : " شما که می خواستید مملکت را از بین ببرید، نماز هم می خوانید! نماز کمرت را بشکند!." اعتنایی به ناسزاهای او نکردم و پرسیدم: " سرکار قبله به کدام طرف است؟ " او با عصبانیت جهتی را نشان داد . به دستشویی رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم. 🟡 بلافاصله پس از نماز مرا برای بازجویی به اتاق دیگری بردند، در آنجا سه نفر بودند، بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفینم نشستند و با قدرت مچ های دستم را گرفتند. بازجو هر چه پرسید سکوت کردم . او از روزنامه خلق پرسید. خودم را به بیراهه زدم و گفتم: "خلق که واژه ای برای کمونیست هاست." گفت : " آره ، شما از کمونیست ها بدتر هستید" بعد چند سیلی به صورتم زد ، از دوستانم و ارتباطاتم پرسید و من سکوت کردم . از من خواست که حرف بزنم و راستش را بگویم، گفتم : " هیچی برای گفتن ندارم." 🔴 بازجو از من عصبانی و ناامید شده بود، می گفت : "یا الله حرف بزن ، بگو .... اعتراف کن! " و مدام با دست و لگد مرا می زد و چون دو نفر دیگر دست هایم را گرفته بودند هیچ عکس العملی نمی توانستم نشان بدهم . بازجو با قساوت و نامردی تمام مرا می زد ، بعدها فهمیدم که نام او نیک طبع. است ، ضربات دست و سیلی های او خیلی سنگین بود و من درد زیادی کشیدم و چشمانم تیره و تار می شد. 🔹(بیژن نیک طبع افسر و بازجوی فعال و خشن اطلاعات شهربانی بود که در شکنجه و آزار و اذیت زندانیان بی رحمانه عمل می کرد ، او معروف به شکنجه گر جنسی بود ، وی از سال ۱۳۵۱ اقدامات وحشیانه خود را در کمیته مشترک ضد خرابکاری دنبال کرد و سرانجام در سال ۱۳۵۳ بر اثر انفجار اتومبیلش توسط گروه فدائیان خلق به هلاکت رسید) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔵 حدود ساعت ۱۱ شب در حالی که هنوز در تحیر و ابهام به سر می بردم ناگهان از در نیمه باز دیدم که آقای میر محمد صادقی رد شد . چشمان او را بسته بودند و مأموری همراهش بود. با دیدن وی خیالم راحت شد که دیگر وضع بدتر از این نخواهد شد. زیرا دیگر نیازی نیست من مسئول بالاتر از خود را لو دهم و قسم خود را بشکنم . مأمورین انتظار داشتند من با دیدن این صحنه فکر کنم که همه چیز تمام شده و به مطالب و مسائل خود اعتراف کنم، ولی این امر نتیجه معکوس داشت. زیرا من در حرف نزدن ، سکوت و اعتراف نکردن مصمم تر شدم. 🟠 به این می اندیشیدم که خب حالا من یک قدم جلوتر هستم ، در حزب آموزش داده بودند که در صورت دستگیری به هیچ وجه نمی توان مسئول رده بالای خود را لو دهی و تنها در صورت تشدید فشار و شکنجه فراوان و پس از گذشت 48 ساعت مجاز به اعتراف نام زیر دستت هستی. بازجویی ادامه یافت. گاهی صدای جیغ و نعره و التماس هایی که حکایت از شکنجه های وحشتناک می کرد به گوش می رسید : فریادهایی توأم با جملات منقطع : " .... آی ، غلط کردم .... خوردم .... چشم می گویم .... ببخشید .... نمی دانستم ... نوکرتانم .... همه چیز را می گویم .... من به شاه وفادارم و .... " گاهی صدای ضربات کتک و خرد شدن استخوان ها ، فضای اتاق را پر می کرد. البته بعدها مشخص شد که صدای نوار بوده است تا روحيه بچه ها را تضعیف کنند. 🟢 بعد از مدتی جواد منصوری و هادی شمس حائری را نیز به آنجا آوردند. آنها از هم حوزه ای های من بودند و گویا یک روز زودتر از من دستگیر شده بودند . حائری در مواجهه با من گفت : " احمد! همه را گرفته اند، بیخودی کتک نخور و مقاومت نکن! " گفته و خبر حائری مبنی بر دستگیری سایر اعضا مرا تکان داد. 🟣 بازجویی ادامه یافت ، آن شب مرا چند بار بردند و آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. ولی هر چه کتکم می زدند سکوت می کردم . یک مرتبه نیک طبع معلون ضمن فحاشی به من گفت : " آخر بیا نگاه کن! اینها همه نوشته های رفقای تو است ، بیا ببین! اینها همه دست خط های آنهاست. تو چرا بیخودی کتک می خوری ؟ " بعد رو کرد به مأمور و گفت : " ولش کنید ، نمی خواهد که بگوید ، خب نگوید ، همین خودداری جرمش را بیشتر می کند ." 🟡 برگه های بازجویی را نشانم دادند که در آن برخی افراد به عضویت خود اعتراف کرده بودند من که تا آن لحظه کتک زیادی خورده بودم و سر و صورتم سرخ و کبود شده و باد کرده بود با دریافت این مطلب که بیشتر افراد دستگیر شده اند، اعتراف کردم. پس از نوشتن مشخصات فردی ، افزودم که من یک عضو ساده حزب هستم. به این ترتیب پس از سه روز بازجویی من نیز به اعتبار گفته و سخن شمس حائری و رؤیت برگه های اعتراف برخی افراد به عضویت خود اعتراف کردم . 🔴 بازجوها عمدتا ضرب و شتم خود را در ساعات غیر اداری انجام می دادند و از رفتار خشونت آمیز در ساعات اداری و در حضور کارمندان شهربانی پرهیز می کردند. آنها چون بی تجربه و مبتدی بودند ابتدا با وعده و وعید و موعظه کار خود را شروع می کردند و بعد صحبت ها و سخنان یکنواختی برای به حرف در آوردن زندانی طرح می کردند، از قبیل : " اصلا تو که برای خودت شخصیتی هستی، در این مملکت معلمی و شغل آبرومندی داری، ماهی ۵۰۰ تومان حقوق می گیری، چرا فریب خورده ای و به این کارها کشیده شده ای، بیا و خودت را نجات بده، با ما همکاری کن، تو صاحب یک خانواده ای، پدر خوب ، مادر خوب داری و اگر ازدواج هم کنی وضعیت بهتر می شود ، دیگر وارد این راه های انحرافی نمی شوی ، به جای این کارها بیا برو کلاس روخوانی قرآن و ..." 🔵 آنها می خواستند بفهمند چه عاملی باعث شده تا ما به این عرصه کشیده شویم. حربه های آنان مبنی بر این که همه لو رفته اند و دستگیر شده اند و این که مقاومت دیگر فایده ای ندارد و ما همه چیز را می دانیم و ... نیز بر من کارساز نبود. آنها وقتی از کار خود نتیجه ای نمی گرفتند مرا با مشت و لگد می زدند و گاهی هم کمربند بر بدنم می نواختند و می خواستند با زور وادار به اعترافم کنند ، ولی نتیجه ای نمی گرفتند. تنها چیزی که از من به دست آوردند اعترافم بر عضویت بود. 🔸(از اواخر سال ۱۳۵۰ پس از شکل گیری کمیته مشترک ضد خرابکاری ، با دوره های آموزشی که مأمورین کمیته و ساواک در سازمان سیا و موساد و اینتلجنت سرویس (6.MI) طی کردند ، بازجویی ها شکل علمی تری به خود گرفت و شکنجه ها با ابزار و تکنولوژی جدید چون آپولو صورت می گرفت) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌کشف حزب ملل اسلامی 🟣 در روزهای اول بازداشت ما نمی توانستیم به وضوح علت کشف حزب ملل اسلامی را دریابیم تا این که بعدها در زندان پی به اصل ماجرا بردیم . آقای محمد باقر صنوبری که مدت کوتاهی از عضویت او در حزب می گذشت شور و حرارت خاصی داشت و دنبال گسترش حزب بود و از خود فعالیت چشمگیری نشان می داد. او در مأموریتی که به شهر ری رفته بود تا فردی را به حزب دعوت کند و مراسم تحلیف را به جای آورد با خلف وعده طرف مواجه می شود. او که به تاریکی شب بر می خورد برای استفاده از وقت وارد یک خانقاه می شود. او تا دیر وقت در آنجا می ماند و هنگام خروج کاملا تصادفی مورد سوءظن مأمورین شهربانی قرار می گیرد و در یک تعقیب و گریز سرانجام دستگیر می شود . 🟡 او با خود کیفی به همراه داشت که گویا حاوی اساسنامه، مرامنامه و نشریه خلق بود. آقای صنوبری با این که هنگام فرار آن را به طرف خانه یا باغی پرتاب می کند، ولی مأمورین پس از جستجوی کوتاهی آن را می یابند . صنوبری را به کلانتری منطقه می برند. محتوای کیف برای مأمورین مشکوک به نظر می آید. از این رو ضد اطلاعات شهربانی وارد ماجرا می شود. از آن به بعد شکنجه و ضرب و شتم عضو جوان حزب شروع می شود. او مقاومت تحسین برانگیزی از خود نشان می دهد. هر چه او را می زنند و می پرسند تنها جواب می دهد: "مكتوم است ." سرانجام مأمورین با به کار بستن ترفندهای مختلف به نام آقای سید محمد میر محمد صادقی، مسئول بالاتر وی، دست می یابند. او نیز شناسایی و پس از ساعاتی دستگیر می شود. از این طریق نیز به آقای سید محمودی طباطبایی می رسند. 🔹(آقای محمد باقر صنوبری در بخشی از خاطرات خود بیان می دارد : " .... شب جمعه چند جزوه درسی و مدارک حزبی از جمله مرامنامه حزب و ماهنامه خلق را در کیف سیاه رنگ خود جا دادم. آنها را برای دعوت از دو تن از برادران مورد اعتمادم می خواستم. آنها در شرف تحلیف و عضویت رسمی در حزب بودند .... ساعت ۲ یا ۳ بعد از نیمه شب بود که از خانقاه بیرون آمدم ... نزدیک آرامگاه رضاشاه ملعون که رسیدم با دو نفر افسر و مأمور شهربانی مواجه شدم. آنها سؤالاتی کردند و من جواب گفتم . از محتوای داخل کیف سؤال کردند گفتم کتاب و دفاتر من است. کیف را از من گرفتند که داخل آن را بازدید کنند و من در کمال خونسردی ایستاده بودم و با آنها صحبت می کردم و در باطن فکر می کردم وظیفه من در این موقع چیست؟ اگر الان مدارک حزبی را ببینند و از وجود حزب مخفی ما باخبر شوند من چه کار کنم؟ .. چند لحظه فکر کردم. من متعهدم که نگذارم کسی از وجود این نشریات و مدارک آگاه شود ... تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که کیف را به سرعت قاپ زده و فرار کنم . چنین کردم و گریختم و آنها با سر و صدا دنبالم دویدند. دو نفر از مقابل می آمدند و وقتی صدای ایست را شنیدند با فرض این که خلاف کاری را دیده اند راه را بر من بسته و حمله کردند. من با چالاكی از دست آنها گریخته و کیف را با نهایت زوری که داشتم به طرف بام ساختمان مجاور پرت کردم تا شاید مفقود و یا موقتا از دسترس آنها خارج شود ... به دویدن ادامه داده و به سمت باغات و مزارع رفتم. ولی مأمورین به من رسیدند و مرا دستگیر نمودند .... و بعد جستجو کردند و از ساختمان مجاور کیف را یافتند .... مرا به کلانتری برده و در زیر زمین کلانتری به شدت کتک زده و اهانت کردند تا اعتراف کنم. ولی من تنها گفتم : " مكتوم است. "دوستان آقای محمد باقر صنوبری بعدها به شوخی به وی لقب کاشف حزب را دادند و جمله معروف "مكتوم است " او را به مزاح در طول مدت زندان و بعد آن در ادبیات گفتاری خود به کار می بردند) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔵 مأمورین ضد اطلاعات شهربانی آقای طباطبایی را تحت شدیدترین شکنجه ها قرار می دهند تا از او به حلقه بعدی برسند. ولی این سید بزرگوار از خود مقاومت قهرمانانه و تحسین برانگیزی نشان می دهد و آنها را ناامید می کند . چندین مرتبه با دادن اسامی و آدرس های غلط موجب تأخیر ساواک در وصول به اطلاعات حزب می شود. او حتی یک مرتبه قراری فرضی را به آنها در دانشگاه تهران آدرس می دهد. مأمورین او را با خود برای شناسایی فرد مورد نظر به آنجا می برند، ولی چون مسئله صورت فرضی داشته هر چه منتظر می شوند خبری نمی شود. مأمورین که متوجه فريب زیرکانه سید محمودی می شوند، او را به سختی و تا سر حد مرگ شکنجه می دهند . سرانجام او با مقاومت و هوشیاری مثال زدنی اش چند روزی ساواک را معطل می کند و چون طبق آموزش های حزب و اندیشه خود مطمئن می شود که تا کنون حزب به خطر مزبور پی برده و مکان و دفتر مرکزی حزب را تخلیه کرده است آدرس آنجا را به ضد اطلاعات می دهد. 🟢 ولی متأسفانه وقتی مأمورين و آقای سید محمودی به دفتر مرکزی حزب می رسند با حسن حامد عزیزی و وسایل و اسباب بسته بندی شده حزب مواجه می شوند. آقای سید محمودی با مشاهده این صحنه به شدت يکه می خورد. عزیزی پس از دستگیری و مقداری شکنجه تمام رمزها و کدهای تشکیلات را گشود و در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داد . این سرآغاز دستگیری گسترده اعضای حزب ملل اسلامی بود . 🔸(حسن حامد عزیزی ، دبیر حزب ملل اسلامی بود. او پس از دستگیری پس از کمی شکنجه تمامی اسناد ، مدارک ، کدها و اسامی اعضا را در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داد. او فردی ضعیف الجثه و تحت تأثیر افکار رهبر حزب بود. در زندان فقط در امر عبادی همراه با سایر زندانیان بود. او فردی آرام و ساکت بود و دخالتی در سایر امور نداشت. پس از آزادی تمایلی به فعالیت های سیاسی از خود نشان نداد و به زندگی روزمره خویش مشغول شد. رهبر و عده ای از اعضای حزب با وقوف به خطر پیش آمده به کوه های شاه آباد پناه بردند. ولی مأمورین پس از یک تعقیب و مراقبت به محل اختفای آنها پی بردند و با استفاده از تاریکی شب به آنجا حمله کردند که با مقاومت افراد حزب مواجه شدند. سرانجام همه را به جز دو نفر ، مرحوم ناصر نراقی و محمد مولوی عربشاهی دستگیر کردند. آقای مولوی موفق شد پس از گذشتن از کوهها و راههای صعب العبور از مرز خارج شود، ولی آقای نراقی که جوان و معلمی بیش نبود در روزهای بعد به مدرسه بازگشت و توسط دژبانی دستگیر شد، برخی دیگر از اعضای حزب نیز در محل کار و یا در خانه دستگیر شدند) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌زندان موقت شهربانی 🟣 زندان شهربانی دارای یک حیاط گرد و ساختمانی سه طبقه در اطراف حیاط بود. با این که هر چند نفر را در یک اتاق زندانی می کردند اما چند نفری را که مقاومت و سرسختی کرده بودند از جمله من در اتاقی به صورت انفرادی محبوس کردند . اتاق من پنجره ای مشرف به حیاط زندان داشت. پاسبان های زندان بسیار بد خلق و بد زبان بودند. چنان با ما برخورد می کردند که گویی با حیوان وحشی و درنده خویی طرف هستند . مثلا وقتی غذا می آوردند از شیشه دریچه در به داخل اتاق نگاه می کردند و منتظر بودند که زندانی از در فاصله بگیرد و بعد يواش در را باز می کردند و ظرف غذا را پشت در می گذاشتند و زود در را می بستند . شلواری که به تن داشتم راحت نبود و اذیت می شدم.  روزی پاسبانی که توسط برادرم تطمیع شده بود به سراغم آمد. وقتی مطمئن شد که من احمد احمد هستم پرسید که به چه چیزی احتیاج داری؟ گفتم: " پیژامه می خواهم ولی پولش را ندارم بدهم." او گفت که برایم تهیه می کند. فردای آن روز که بازگشت با خود زیر شلواری آورد و در فرصتی آن را با سرعت به داخل اتاق انداخت و دور شد. 🟡 کیفیت غذاها بسیار بد بود. تقریبا هر روز آش و جمعه ها آبگوشت به زندانیان می دادند. در ابتدا من نمی توانستم آش بخورم. یک روز که گرسنگی مرا از پا انداخته بود ظرف آش را جلو کشیدم و با اکراه شروع به خوردن کردم . هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بودم که ناگهان چشمم به جسم سیاه و بزرگی خورد که با حرکت قاشق به زیر کاسه رفت. قاشق را دوباره گرداندم و دیدم از میان سیاهی آن کرک های سفیدی نمایان است. کمی که دقت کردم دیدم از این سوسک های بزرگ است که به اصطلاح به آن " روضه خوان " می گفتند. در آش له شده بود. حالم به هم خورد . 🔴 در روزهای بعد مرا با ۹ نفر در اتاق بزرگتری زندانی کردند. من هیچ یک از آنها را نمی شناختم ، ولی چهره هایی جوان و اسلامی داشتند. چند روزی که گذشت اجازه دادند که با دوستان و خانواده مان ملاقات کنیم . اولین نفری که به ملاقات من آمد یکی از همکارانم بود. او خبر داد که مدرسه حق شناس پرونده مرا در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داده است و نیز خبر داد که آن خانم معلم خیلی بی تابی و گریه می کند. گفتم: " به او بگو که به پای من ننشیند و منتظر من نباشد، من حالا حالاها زندان هستم. بهتر است با فرد دیگری ازدواج کند ." 🔵 بعد از آن روز ملاقات وضعیت غذایی زندان تغییر کرد و بهتر شد. شرایط هم کمی سهل شد و اجازه دادند که صبح ها ورزش و نرمش کنیم. چند روزی به همین منوال گذشت و با صحبت های حاشیه ای فهمیدیم که تمام ده نفرمان عضو حزب ملل اسلامی هستیم، اما از حوزه ها و شاخه های مختلف . هر یک به خاطر رازداری و فضای نامطمئن صحبتی در این خصوص نمی کردیم. با دریافت این موضوع وضع تغییر کرد. انس و الفت زیبایی بین بچه ها به وجود آمد. هر چه که می گذشت وضعیت زندان بهتر می شد، تا آنجا که پاسبان ها از آن برخوردهای زشت و زننده دست برداشته و حتی درهای اتاق ها را روی ما باز می گذاشتند. به این ترتیب افراد می توانستند برای دیدن هم به اتاق های دیگر بروند . 🟠 وقتی بچه های حزب در زندان شهربانی شناخته شدند، نماز را به جماعت می خواندیم. پس از این آشنایی سؤالاتی برای مان مطرح شد، از جمله این که اصلا اینجا آمده ایم برای چه؟ و حالا که آمده ایم وظیفه ما چیست؟ چه کار باید بکنیم؟ آیا با آمدن به زندان همه چیز تمام شد؟ اشتباه حزب یا ما در کجا بود؟ و این سؤالات ما را به فکر وا داشت . به این نتیجه رسیدیم که قبل از پرداختن به سازندگی جامعه لازم است که ابتدا خود را ساخته باشیم. دیدیم که زندان فرصت خوبی برای خودسازی است. دوستان کار را با گفتن خاطرات و این که چه شد حزب کشف شد شروع کردند. بعدها به بررسی نقاط ضعف و اشتباهات حزب نیز پرداختند . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟢 در راستای حرکت جدید در زندان کلاس تفسیر قرآن از طرف حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد حجتی کرمانی برقرار شد. ما با علاقه زاید الوصفی در آن شرکت می کردیم. آقای عباس آقا زمانی ( ابوشريف ) تمام آیات جهاد را در قرآن جمع آوری و در اختیار ما می گذاشت و ما در فرصت های مناسب به حفظ و فراگیری آن می پرداختیم . زحمات آقای محمد جواد حجتی کرمانی در زندان شهربانی و بعد از آن حقیقت ستودنی است. تلاش ها و تبلیغات وی در آشنایی بیشتر و عمیق ما با معارف اسلامی سهم بسزایی داشت و توانست روحیات ما را در بیدادگاه های رژیم تقویت کند . 🔹(حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد حجتی کرمانی فرزند عبدالحسن در سال ۱۳۱۱ در خانواده ای روحانی در کرمان متولد شد. از کودکی به فراگیری علوم اسلامی همت گماشت و در جوانی ملبس به لباس مقدس روحانیت شد. ذهن او از همان کودکی و جوانی به ظلم ها و ستم های رژیم شاه و عوامل آن حساس بود . او در سال ۱۳۳۰ به قم عزیمت نمود و از محضر آیات عظام اسلام بهره برد. در سال های ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ در کرمان به سازماندهی جوانان ، تشکیل جلسات وعظ و سخنرانی ، نشر جزوات و کتب سودمند در راه آشنایی جوانان با فرهنگ اسلام مبادرت کرد ، او برای مقابله با تبلیغات مسیحیت در کرمان با اسقف بزرگ مسیحی و کشیش کلیسای کرمان به بحث و مناظره پرداخت و در همین رابطه کتاب جلوه مسیح را تألیف و منتشر کرد. در بهمن سال ۱۳۴۳ پس از ترور حسنعلی منصور به دست شهید محمد بخارایی در مسجد جامع تهران سخنرانی کرد و در پی آن دستگیر و چند ماه زندانی شد. او پس از آزادی از زندان در سال 42 به عضویت حزب ملل اسلامی در آمد و به دنبال کشف حزب به همراه 60 نفر دیگر دستگیر شد و پس از محاکمه در دادگاه های بدوی و تجدید نظر نظامی به ۱۰ سال زندان محکوم شد. دفاعیات آقای حجتی کرمانی در بیدادگاه های رژیم از دفاعیات کم نظیر و مثال زدنی و از برگ های زرین تاریخ انقلاب اسلامی است. دوران محکومیت را در زندان های موقت شهربانی ، جمشيديه ، کمیته مشترک ضد خرابکاری ، قصر ، اوين ، برازجان و کرمان سپری کرد و در پاییز سال که آزاد شد و به فعالیت انقلابی خود ادامه داد . او در مدت ۱۰ سال زندان خود منشأ خدمات زیادی برای زندانیان بود و توانست افراد زیادی را با قرآن انس دهد و از سقوط آنها به دامان مارکسیسم جلوگیری کند. وی در سال ۵۶ به خاطر ایراد سخنرانی در مراسم چهلمین روز شهادت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی در مسجد اعظم قم و قرائت قطعنامه ۱۶ ماده ای بار دیگر دستگیر و به ایرانشهر تبعید شده و در آنجا چند ماه در کنار حضرت آیت الله خامنه ای که ایشان هم در آنجا در تبعید بودند بسر برد و در فروردین ۷ه از ایرانشهر به سنندج و مدتی بعد به جیرفت منتقل شد. او پس از واقعه خونین ۱۷ شهریور ۵۷ بازداشت و مدتی در زندان کمیته مشترک زندانی شد. حجتی کرمانی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی به کرمان بازگشت و همگام با مردم به پا خواسته کرمان به مبارزه خود ادامه داد . او پس از پیروزی انقلاب اسلامی نخستین امام جمعه کرمان بود ، در سال ۵۸ به همراه شهید باهنر از سوی مردم کرمان به نمایندگی مجلس خبرگان برگزیده شد، یک سال بعد به عنوان نماینده مردم تهران وارد مجلس شورای اسلامی شد. او بعد از این دوره به مست مشاور فرهنگی رئیس جمهور در دوره ریاست جمهوری آیت الله خامنه ای برگزیده شد. وی اکنون با مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی ایران ، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه و روزنامه اطلاعات همکاری دارد) 🟣 در این مدت ما تقريبا وقت تلف شده ای نداشتیم و وقت هایمان با برنامه های مختلف مانند: ورزش ، کلاس قرآن، جلسات و مباحث اعتقادی ، اخلاقی ، خاطرات و ... می گذشت . در این فضا دوستان حزب ملل اسلامی به واسطه این شرایط و برنامه ها توانستند شناخت خوبی نسبت به هم پیدا کنند. همین شناخت ها در داخل و بیرون از زندان مبنای بسیاری از حرکت های انقلابی شد. ما به همین منوال نزدیک به سه ماه در زندان شهربانی بسر بردیم و برای طی دوران محاکمه در دادگاه های بدوی و تجدید نظر به زندان ( پادگان ) جمشیدیه منتقل شدیم . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌زندان جمشیدیه 🟡 اواسط دی ماه تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند. این زندان از امکانات و فضای بهتری چون سالن بزرگ ، تخت های دو یا سه طبقه ، پتو و بخاری برخوردار بود . جمشیدیه دارای دو زندان یکی مخصوص افسرها و دیگری برای سربازها بود ، ما را به زندان سربازها برده و محبوس کردند. البته اعضای کادر مرکزی را به اتاق جداگانه ای بردند. زمستان آن سال در آنجا برای ما بسیار خاطره انگیز بود. بیشتر موقع به خاطر سردی هوا بخاری ها روشن بود، سوخت بخاری ها در آن زمان زغال سنگ بود، از این رو گرمای آن با دردسرهایی همراه بود . به خاطر دارم برای ریختن زغال سنگ به درون بخاری باید در آن را باز می کردیم، با باز شدن در بخاری دود زیادی داخل اتاق را می گرفت. برای فرار از این دود پنجره را باز می کردیم و چون لوله بخاری در حیاط بود با باز شدن پنجره دود مضاعف از حیاط به داخل اتاق می آمد. خلاصه ما سر راه اندازی و گرم نگه داشتن بخاری خیلی دردسر می کشیدیم . 🔴 رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود. پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد . رژیم می کوشید با تحت تأثیر قرار دادن افکار عمومی آنها را آماده دریافت اخبار محاکمه در دادگاه کند، به طریقی که احساسات و عواطف عمومی جریحه دار و بر ضد رژیم نشود. به عبارتی با این تهاجم خبری سعی می کرد اقدام ظالمانه بعدی خود را توجیه کند . انعكاس پر هیاهو و گسترده این اخبار ، عکس العمل ها و واکنش های متفاوتی در برداشت. برخی ما را منتسب به اخوان المسلمین در مصر و برخی هم منتسب به شوروی و کمونیست ها کردند. آنها که ما را می شناختند و از ماهیت اسلامی افراد خبر داشتند جریان حزب ملل اسلامی را الهام گرفته از جمعیت فدائیان اسلام و یا منشعب از آن دانستند. 🔵 در این میان موج تبلیغات علیه حزب موجب نگرانی مضاعف خانواده ها شد، به ترتیبی که اغلب خانواده ها از زنده ماندن بچه های خود قطع امید کردند. پدرم بعدها تعریف می کرد : " دیدم مقابل دکه روزنامه فروشی مردم جمع هستند. جلو رفتم اهالی محل همه به من نگاه می کردند. وقتی عکست را روی صفحه اول روزنامه دیدم بند دلم پاره شد و رنگ از رویم پرید. با اضطراب و ترس پیش مادرت آمدم و گفتم که احمد را تیر باران می کنند. احمد از دست رفت ... " 🟠 با این که رژیم چهره ای خطرناک ، مخدوش و تروریستی از حزب ترسیم کرده بود، ولی به خاطر شرایط و فضای زندان جمشیدیه ، مأمورین با احترام بیشتری برخورد می کردند. مأمورین و زندانبان های این زندان از مأمورین ساواک و شهربانی نبودند ، بلکه از دژبان های پادگان جمشیدیه بودند . ما بعد از مدتی ارتباط خوب و محترمانه ای با آنها یافتیم و در صدد این بودند که به نحوی به ما کمک کنند. تهیه و خرید مایحتاج زندانیان یکی از این کمک ها بود. حتی در برخی اوقات استواری به نام مظفری در صفوف نماز جماعت زندانیان دیده می شد. وضعیت غذایی این زندان از زندان شهربانی بهتر بود ، اگر کسی بیمار می شد خودمان او را تیمار و تر و خشک می کردیم. البته اطلاعات پزشکی آقای محمد پیران و مهارت او در تزریقات و پانسمان در این زمینه خیلی کارساز بود . 🔹(محمد پیران از اعضای کادر مرکزی حزب ملل اسلامی بود که هنگام دستگیری ، پزشکیار وظیفه بود و در پادگان او را دستگیر کرده بودند. او فردی بسیار آرام و متین بود. بیشتر اوقاتش را صرف یادگیری و حضور در جلسات مختلف با آموزش اطلاعات عمومی پزشکی و کمک های اولیه به سایر افراد می کرد. او به دلیل همین فعالیت هایش مدتی را هم به زندان شیراز تبعید شد و سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد. پیران ، فردی با عزت نفس زیاد بود که با وجود سابقه ۱۳ سال زندان و مبارزه علیه طاغوت بدون هیچ ادعایی دنبال شغل معلمی به شهرستان همدان رفت و در سال ۱۳۷۹ به عنوان نماینده مردم رزن همدان به مجلس شورای اسلامی راه یافت. ) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟢 برنامه های مذهبی، جلسات بحث دینی ، مباحث تشکیلاتی ، کلاس تفسیر قرآن ، مراسم دعا و مناجات در زندان جمشیدیه دنبال می شد و روز به روز به اعتقاد و غنای اندیشه و تفکر ما می افزود . در این نشست ها ، انگیزه ما برای دفاع اسلامی و عزت بخش در دادگاه های پیش رو و امید به مبارزه در آینده تقویت می شد و در این میان نقش آقای محمد جواد حجتی کرمانی برای تعیین چارچوب دفاع و رفع شبهات بسیار سازنده و کارگشا بود . در مراسم عزاداری برای خود برنامه مرثیه سرایی و سینه زنی می گذاشتیم. در یکی از این مراسم هیئت ۸ نفره اتاق ما سينه زنان و نوحه گویان از اتاقی به اتاق دیگر می رفت. گاهی این نوحه ها حالت سیاسی هم پیدا می کرد. مانند : اگر ز حزب مللی ، بگو تو با صوت جلی علی ، علی ، علی ، على" و دیگران تکرار می کردند : " علی ، علی ، علی ، على ." 🟣 در مراسم دعای کمیل شب های جمعه چند نفر از دوستان از جمله محسن حاجی مهدی ، اکبر صلاحمند و محمد باقر صنوبری با صدای خوش مداحی می کردند، البته اجرای برنامه های مذهبی و مراسم سنتی در جای خود برگزار می شد و هیچ یک مانعی برای برنامه های تفریحی و سرگرمی و شوخی نبود . وجود این برنامه ها در انبساط خاطر و سر زندگی حال و روح بچه ها خیلی تأثیر داشت. به خاطر دارم که در همین زمینه گاهی دوستان در مواجهه با من با هماهنگی از قبل و به شوخی همخوانی می کردند: زمین شوره زار سنبل نیاره سر احمد کچل مو در نیاره 🟡 پرچم کشور در آن زمان که دارای سه رنگ سبز ، سفید و قرمز و نقش شیر و خورشید بود برای نظامیان از احترام خاصی برخوردار بود و اهانت کنندگان به آن به شدیدترین وجه تنبيه می شدند. با این وصف روزی در دست یکی از دوستان پارچه بزرگی دیدم که به جای دستمال استفاده می کرد. دقت کردم و دیدم که پرچم است ، با مشاهده این صحنه خنده ام گرفت ، پرسیدم : " از کجا گیر آورده ای ؟" گفت : " از گروه ارکستر پادگان کش رفته ام! " 🔴 برای رفتن به حمام و دستشویی در زندان مقررات خاصی وجود داشت. گاهی در این زمینه با مشکلاتی مواجه می شدیم ، از قبیل این که برای رفتن به حمام باید از کوچه ای از مأمورین می گذشتیم، حدود 5 ماه به ما داروی نظافت ندادند، روزی من به سروانی که رئیس زندان ما و نیز رهبر گروه ارکستر پادگان بود گفتم که ما به دارو احتیاج داریم . او گفت که به خود تیمسار بگو . من منتظر فرصتی بودم تا موضوع را به تیمسار خردور (تیمسار خردور معاون دژبان مرکز ایران) بگویم . 🔵 یک روز تیمسار خردور برای بازرسی و بازدید از قسمت های مختلف زندان آمد. وقتی وارد حمام شد من در سر بینه مشغول کندن لباس هایم بودم. جلوی او ایستادم و گفتم : " تیمسار ما مسلمانیم و نیاز به نظافت داریم ، دستور دهید داروی نظافت به ما بدهند." نمی دانم با چه لحنی این جمله را گفتم که به او خیلی برخورد. ناگهان سیلی محکمی به گوش من نواخت و تا من به خود بیایم از آنجا دور شد، من چند فحش به او دادم و از برخوردش خیلی ناراحت شدم. صورتم برافروزخته و رگه های شقیقه ام برجسته شد، اگر کمی صبر کرده بود شاید با ضربه مشتی او را می کشتم . در آن لحظه عصبانیت من حدی نداشت، اگر لباس به تن داشتم حتما دنبالش می دویدم و حسابش را می رسیدم. وارد حمام شدم. دوستان که عصبانیت و برافروختگی مرا دیدند علت را پرسیدند و من جریان را برای آنها گفتم . آنها نیز خیلی ناراحت و عصبانی شدند. قرار شد که بعد از حمام داخل اتاق تصمیم مقتضی برای این جسارت تیمسار بگیریم و با او برخورد کنیم. از حمام که بیرون آمدم چند سرباز دژبان جلو مرا گرفته و با خود بردند. بین راه می اندیشیدم که اگر با خردور مواجه شدم چگونه انتقام بگیرم . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟠 به اتاقی وارد شدیم که تیمسار خردور در آن نشسته بود. دو نفر سرهنگ نیز در دو طرف او بودند. قبل از این که من حرفی بزنم ، تیمسار گفت : " اقای احمد احمد! " گفتم :" بله! " گفت: " من اشتباه کردم. یک لحظه عصبانی شدم و تو گوش شما زدم. از شما معذرت می خواهم. خب شما هم نباید آن جمله را در مقابل جمع به من می گفتی! " با این جملات تیمسار کمی از خشمم فروکش کرد ، گفتم: " جناب تیمسار! جای معذرت خواهی و بخشش نیست. بین من و شما مسئله بخشش مطرح نیست. ما مسلمانیم و ۵ ماه است که نظافت نکرده ایم ." گفت : " من هم مسلمانم ، همین امسال زیارت خانه خدا بودم. اگر نمی بخشی قصاص کن! " با این جمله آن دو نفر سرهنگ جا خوردند و رنگشان پرید، کمی در جای خود جابجا شدند ، گویا می ترسیدند که من به واقع سیلی او را تلافی کنم. من هم وقتی موضع نرم تیمسار را دیدم با این که باورم نمی شد در دستگاه رژیم کسی با این مقام و درجه چنین برخوردی کند خشم و عصبانیت خود را فرو نشاندم و گفتم: " بخشیدم ." 🟢 وقتی از اتاق تیمسار بیرون آمدم ، بچه ها را در حال غیر عادی دیدم، گویا در وضعیت آماده باش به سر می بردند و هر لحظه انتظار درگیری و نزاع را می کشیدند تا به دفاع از من وارد جریان شوند . بین آنها همهمه بود. آقای حجتی کرمانی جلو آمد و پرسید: " احمد چی شده ؟ " ماجرا را از لحظه سیلی خوردن تا طلب بخشش تیمسار خردور یا قصاص او توضیح دادم ، هنوز ناراحتی در چهره بچه ها نمایان بود. آقای حجتی کرمانی پرسید: " آخر چه ؟ بخشیدی؟ " گفتم : " بله " بعد او رو به همه کرد و گفت : " احمد کار خوبی کرده، مسلمانی رفته آنجا و چنین اتفاقی افتاده است. درست است که اهانتی به همه ما شده اما وقتی که خود احمد بخشیده بخشش او برای ما محترم است." برخی از دوستان نسبت به بخشش من معترض بودند. اما آقای حجتی گفت : " اثر تبلیغی و ارشادی کار احمد بیشتر است ." 🟣 برای تفریح و سرگرمی بیشتر به ورزش می پرداختيم. ورزش از برنامه های همیشگی ما بود ، چه به صورت انفرادی و چه جمعی . گاهی داخل اتاق چند تشک روی هم می انداختیم و بعد بچه ها را به کشتی دعوت می کردیم . کسب اخبار در این زندان بیشتر از طریق افرادی بود که به ملاقات ما می آمدند. برای مثال مادرم در یکی از ملاقات ها می گفت: " احمد درباره شما می گویند که گروه مسلحانه هستید و می خواستید با شاه بجنگید، این حرف ها راست است؟ " به این ترتیب ما از مواضع مردم و گروه های بیرون از زندان نسبت به خودمان آگاه می شدیم. بعد از وقت ملاقات دور هم جمع می شدیم و صحبت های شنیده را کنار هم گذاشته و آنها را تحلیل می کردیم . دهه آخر ماه مبارک رمضان آن سال را در زندان جمشیدیه سپری کردیم ، شرایط این زندان برای روزه گرفتن بهتر از زندان شهربانی بود. آنها به جای نهار افطاری و به جای شام سحری غذای گرم می دادند. 🔸(آقای احمد شیرینی یکی دیگر از اعضای دستگیر شده حزب ملل اسلامی در این خصوص می گوید : " روزی ما را به صف در پادگان می بردند. در بغل این صف سرلشکر معصومی فرمانده وقت پادگان جمشیدیه و تیمسار خردور معاون پادگان در کنار هم راه می رفتند که معصومی به خردور گفت : تیمسار! اینها بچه مسلمان هستند و الان ماه رمضان است، مواظب باشید به اینها سحر غذای گرم بدهند. این را من خودم شنیدم و بعد از آن دیدم که هم در افطار و هم در سحر غذای گرم به ما می دادند .") https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔴 در شب های ماه رمضان چه در شهربانی و چه در جمشیدیه به همت دوستان جلسات مذهبی و تفسیر قرآن برقرار بود. بچه ها دور هم می نشستند و هر چه از آیات قرآن می فهمیدند بیان می کردند و آن را به بحث می گذاشتند . آقای حجتی کرمانی بیشتر این جلسات را هدایت می کرد ، به یاد دارم که سوره حجرات از سوره هایی بود که در این شب ها مفصل تفسیر می شد، شب های قدر را نیز دوستان با شکوه خاصی برگزار می کردند و آنچنان خالصانه سر بندگی به خاک می ساییدند که برای من فراموش شدنی نیست . در این زندان بود که موفق شدم آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی رهبر حزب را ببینم. وقتی او را دیدم باورم نمی شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه پرداز ، رهبر و خط دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه گذاری کند، برای من افکار بلند و متعالی او همیشه قابل احترام بوده و هست . 🔹(سید محمد کاظم موسوی بجنوردی فرزند مرحوم آیت الله میرزا حسن موسوی بجنوردی و متولد ۱۳۲۱ در نجف اشرف است. او پس از تحصیلات متوسطه برای کسب علوم دینی در نجف اشرف وارد حوزه شد. وی در ۱۶ سالگی به اتفاق چند نفر از همسالان خود کتابخانه ای تأسیس می کند . در ۱۹ سالگی پس از مطالعه مجموعه ای از کتاب های تاریخی ، اجتماعی و سیاسی نظریه انقلاب مسلحانه و تشکیل حکومت اسلامی را در ذهن خود شکل می دهد و به دنبال آن جلسات آموزش علوم سیاسی و تفسیر وقایع روز را بر پا می کند. او در سال ۱۳۳۹ به ایران آمد و دروس حوزوی را در مدرسه سپهسالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) پی گرفت . موسوی بجنوردی در تهران برنامه های سیاسی خود را با تشکیل محفل جدیدی از دوستان پی گرفت و در اواخر سال ۱۳۴۰ نخستین هسته های حزب ملل اسلامی را با هدف براندازی رژیم سلطنتی و تشکیل حکومت اسلامی پی ریزی کرد. او توانست در مرحله ازدیاد و تعلیم با کمک دوستان و اعضای اولیه حزب، جوانان مسلمان و معتقدی را جذب کند. موسوی بجنوردی پس از کشف غیر منتظره حزب توسط عوامل رژیم با تنی چند از یاران خود به کوههای دارآباد پناه می برد. اما پس از تعقیب ساواک در محاصره قرار گرفته و دستگیر شد، او در دادگاه بدوی و تجدید نظر به اعدام محکوم شد ، ولی با وساطت آیت الله حکیم محکومیت وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد. او در زندان همواره از هر فرصتی برای غنای اندیشه خود بهره جست و کتب فلسفی ، سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی بسیاری را مطالعه کرد . بجنوردی در زندان کتاب " اقتصادنا " اثر شهید سید محمد باقر صدر را ترجمه کرد. وی در زندان به جهت دانش و اشرافی که نسبت به مسائل اسلامی و سیاسی پیدا کرده بود در مناظره های سنگین با گروه های مختلف شرکت می کرد و توانست افراد زیادی را از انحراف به مارکسیسم نجات دهد. وی با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد و پس از تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت کمیته مرکزی حزب انتخاب شد. موسوی بجنوردی در سال ۱۳۵۸ با حکم مرحوم بازرگان و پس از تأیید حضرت امام (ره) به استانداری اصفهان منصوب شد. پس از مدتی به اولین دوره مجلس شورای اسلامی راه یافت. پس از این دوره ، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی را تأسیس کرد ، این مرکز بزرگ علمی و تحقیقی تا کنون توانسته است ده جلد فرهنگ نامه کم نظیر منتشر کند. او اکنون مشاور رئیس جمهور و رئیس کتابخانه ملی ایران نیز هست. او در زندان فاصله ای بین خود و دیگران نمی گذاشت و مانند بقیه در کارها و نظافت زندان مشارکت می کرد ، البته او بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و بحث های نظری می کرد ، با این رویه بعدها توانست در بحث ها و مناظره ها بر مارکسیست ها برتری یابد) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌محاکمه اعضای حزب ملل اسلامی 🔵 در اوایل بهمن ماه پس از ۱۰۰ روز سکوت مطبوعاتی ، رژیم با جار و جنجال زیاد و در سطحی وسیع اخبار کشف حزب ملل اسلامی را منتشر کرد و عکس من هم در صفحه اول روزنامه اطلاعات و کیهان چاپ شد. با غوغاسالاری در مطبوعات بچه ها دریافتند به زودی دادگاه تشکیل خواهد شد. از این رو بچه ها دور هم جمع شده درباره نحوه تنظیم دفاعیه بحث و مشورت کردند. تقریبا برای هر فرد مشخص شد که چگونه دفاع خود را شروع کند، به اوج برساند و بعد به پایان برد . قرار بر این شد که هر کس تنها از خود دفاع کند و مسئولیت کارهای دیگری را به عهده نگیرد. بنابراین شد که دفاعیه ها مکتوب باشد. 🟠 بچه ها دفاعیه را نوشتند. یکی از یکی تندتر و شدیدتر . ما که می دانستیم حکم مان به اعدام نخواهد رسید در بیان حرف ها و نظرات مان هیچ نوع ملاحظه ای نکردیم. این اندیشه بین بچه ها حاکم بود که اگر در دادگاه کوتاه بیایند و شکست بخورند شکست آنها به منزله شکست مسلمانان و خیانت به اسلام است. بچه ها بر خود واجب می دانستند که از مواضع شان سرسختانه دفاع کنند و الگو و سرمشقی برای سایر افرادی که در آینده قدم در راه مبارزه اسلامی می گذارند باشند. جالب این که در دادگاه مشخص شد که رژیم و عوامل آن بر عكس ما، با این خیال واهی که دستگیر شدگان حرفی برای گفتن ندارند دادگاه را تشکیل دادند. به همین خاطر با حضور عده ای خبرنگار نیز موافقت شده بود. بعد که متوجه اشتباه خود شدند از حضور آنان جلوگیری کرده و تنها چند خبر سانسور شده را در مطبوعات منعکس کردند . 🟢 شانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۴۶ اولین دادگاه محاکمه ۵۵ نفر از اعضای حزب در محل آمفی تئاتر ( باشگاه افسران ) پادگان جمشیدیه به ریاست سرتیپ تاج الدینی و به دادستانی سرهنگ عاطفی برگزار شد. 🔹(۵۵نفر عبارت بودند از :۱- سید محمد کاظم موسوی بجنوردی ، ۲- حسن حامد عزیزی ، ۳- سید محمد سید محمودی قمی ، ۴_ محمد پیران ، ۵- عباسعلی مظاهری ، ۶-ابوالقاسم سرحدی زاده ۷- سید علی نور صادقی ،۸ ۔ سید محمد میر محمد صادقی ، ۹- محمد باقر عباسی ، ۱۰ _ ناصر نراقی ، ۱۱- محمد علی جماليان ، ۱۲ - جواد منصوری ، ۱۳ - محمد جواد حجتی کرمانی، ۱۴ - احمد احمد ، ۱۵ _ حمید خان محمدی ۱۶- احمد شیرینی ، ۱۷ - احمد منصوری ، ۱۸ - محمد باقر صنوبری ، ۱۹ - عباس دوز دوزانی ، ۲۰ - سید فخرالدین پیشوایی ، ۲۱ - مرتضی حاجی ، ۲۲ - سید اصغر قریشی ، ۲۳ - حسین روان پاک ، ۲۴ - سید جمال نیکو قدم ، ۲۵ _ عباس سعیدی ، ۲۶ _ محمد تقی شالچی، ۲۷ - سید هادی شمس حائری ، ۲۸ _ اکبر اورامی ۲۹ _ احمد تقوی ، ۳۰ _ عباس آقا زمانی ، ۳۱ - محمد صادق عباسی ، ۳۲ _ محمد کاظم سیفیان ، ۳۳ _ حسن طباطبایی ، ٣۴ - محسن حاجی مهدی ، ۳۵ - محمد حسن ابن الرضا، ۳۶- ابوالحسن فلاحتی، ۳۷ - احمد روحی ، ۳۸ - علی اکبر محسن رحیم پور ، ۳۹ - محمد صادق رئیس دانایی ، ۴٠-کیوان مهشید، ۴۱ - علیرضا سپاسی آشتیانی، ۴٢_ محسن رحیم پور ، ۴٣ - يوسف رشیدی ،۴۴- امیر سرحدی زاده ، ۴۵ - حسين سرحدی زاده ، ۴۶ - رمضان سلطانی ، ۴٧ - رضا ابوالحسن اخوات ، ۴٨ - رضا اژثيان ، ۴۹- علی اکبر صلاحمند ۵۰_ داود رضایی بزرگ ، ۵١_ احسان الله محبوب ،۵۲ - محمد حسین شهری ، ۵۳ - احمد آقازمانی ، ۵۴ محمد بابایی ، ۵۵- علی اصغر رفیعی).
🟣 همه ما را به صف وارد دادگاه کردند. بعد از تشریفات مقدماتی به اصطلاح تفهیم اتهام شد، عمده اتهام وارده اقدام علیه امنیت کشور بود. در کیفر خواست برای ۸ نفر کادر مرکزی تقاضای اعدام شده بود و برای بقیه از ۳ تا ۱۰ سال زندان در نظر گرفته بودند . ما از کادر مرکزی خواستیم که دفاع قانونی کنند. متهمین یک به یک شروع به خواندن دفاعیه های خود کردند. دفاعیات حاوی مطالب انقلابی و اعتقادی بود که با لحن حماسی بیان می شد. در اغلب آنان به آیات قرآن کریم و احادیث معصومین (ع) استناد می شد و در مطلع دفاعیه به عدم صلاحیت دادگاه اشاره می شد. وقتی رژیم با سرسختی بچه ها در دفاع مواجه شد، در روزهای بعدی برپایی دادگاه ، به آنها مراجعه کرد و وعده های بسیاری از جمله تخفیف در مجازات و برائت در صورت اعتراف به مجرمیت می داد، ولی فریب ها و کیدهای آنان با هوشیاری بچه ها نقش بر آب می شد. صحنه های شورانگیز و حماسی که از خواندن دفاعیات انقلابی پدید آمد به هیچ وجه قابل وصف نیست. آنچه که تا کنون درباره آن گفته یا نوشته شده است ، خیلی ناچیزتر از واقعیتی است که رخ داد. گوشه هایی از این صحنه های بی بدیل و زیبا را برایتان بیان می کنم . 🟡 دفاعیه آقای محمد جواد حجتی کرمانی از جمله محکمترین و رسوا کننده ترین دفاعیه هایی بود که بیان شد. لايحه دفاعیه وی مشتمل بر چندین صفحه بود که از آیات قرآن و احادیث معصومین (ع) ، اشعار حماسی و جملات انقلابی تشکیل شده بود . با قرائت این دفاعیه ترس بر عوامل دادگاه حاکم شد. رئیس دادگاه چندین باز سعی کرد تا آقای حجتی کرمانی را از خواندن باز دارد، ولی او شجاعانه تا به آخر همه را خواند، رئیس دادگاه در پایان متن برآشفت و گفت: " من اگر می توانستم می دادم این آشیخ را تیر بارانش کنند!" 🔴 دفاع زیبا و بزرگ سید کیوان مهشید در سکوتش بود. او به عنوان اعتراض به عدم صلاحیت دادگاه و به رسمیت نشناختن آن هیچ نگفت و سکوت کرد. سکوت او از بسیاری فریادها و صداها پرمعناتر بود ، به همین خاطر محکومیت او نسبت به حضور و فعالیتش در حزب خیلی بیشتر شد. 🔸(سید کیوان مهشید فرزند سید اسماعیل در سال ۱۳۲۲ در تهران متولد شد. او جوانی فعال ، متدین ، اهل مطالعه و عبادت بود . او در ماه های رجب ، شعبان و رمضان حدود ۱۰۰ روز روزه می گرفت. کیوان مهشید هنگام دستگیری دانشجوی رشته علوم بود و در دادگاه تجدید نظر به ۱۰ سال زندان محکوم شد. وی علاقه زیادی به یادگیری زبان داشت و در زندان دائم کتاب در دستش بود و با خود به این طرف و آن طرف می برد. بعدها در زندان از مسلمانها برید و نسبت به نماز و احکام و اصول اسلامی بی اعتنا شد و گرایش های چیی و مارکسیستی پیدا کرد . او بعد از پیروزی انقلاب به جرم فعالیت در کادرهای سری حزب توده دستگیر ، زندانی و بعد اعدام شد.)
🔵 آقای ابوالحسن فلاحتی حدود ده دقیقه صفحه دفاعیه تنظیم کرده بود. با شور و حرارت مشغول قرائت آن بود که ناگهان ما احساس کردیم موضوع بحث عوض شد. رئیس دادگاه پرسید: " آقا جان! مگر خودت ننوشتی؟ " او به زبان شمالی پاسخ گفت: " چرا خودم نوشتم ، اما خط را گم کرده ام ." که همه زدند زیر خنده و دادگاه از حالت عادی خارج شد و رئیس دادگاه تذکر به سکوت داد . 🟣 خانواده محمد باقر عباسی نیز به وکیل تسخیری مراجعه و مقداری پول پرداخته بودند تا او کمی غلیظ تر از باقر دفاع کند، هنگامی که وکیل از وی دفاع می کرد گفت : " این بچه نوجوان ۱۳ یا ۱۴ سال! بیشتر ندارد ، او گمراه شده و فریب دیگران را خورده است، آخر حیف نیست نوجوانی مثل او در زندان باشد. ما اصلا نباید او را به دادگاه می آوردیم باید همان جایی که دستگیر شد آزادش می کردند و می رفت ." (نقل به مضمون) 🔸(محمد باقر عباسی ، فرزند حسین علی در سال ۱۳۲۰ در شهر قم متولد شد، او هنگام دستگیری دانش آموز دبیرستان بود. وی یکی از عاملین ترور سرتیب طاهری در مرداد ماه سال ۱۳۵۱ است و به همین خاطر در دی ماه همان سال به همراه محمد مفیدی اعدام و به درجه رفیع شهادت رسید ) 🟢 وکیل که نامش سلطانی بود چنان با شور و حرارت سخن می گفت که ناگهان دندان های مصنوعی اش به بیرون پرت شد. رئیس دادگاه با صحبت های وکیل فکر کرد که باقر واقعا یک نوجوان کوچک ، ضعيف الجثه ۱۳ یا ۱۴ ساله است ، لذا از او خواست که برخیزد و بایستد. قد بلند باقر به وقت نشستن به چشم نمی آمد. او يواش يواش بلند شد و تمام قد ایستاد. رئیس دادگاه که تعجب کرده بود پرسید که آقای وکیل! این را می گویی که بچه مدرسه ای است و نباید می آوردیمش دادگاه؟! 🟠 آقای محمد باقر صنوبری به عنوان اولین فرد دستگیر شده حزب در آن زمان زیر ۱۸ سال سن داشت. او با صدایی غرا و محکم در دفاع از خود گفت: " من وکیل تسخیری را قبول ندارم، حرف های را که می زند اصلا حرف ما نیست. او دارد حرف خودش را می زند، حرف ما اسلام است .... شما در مکانی نشسته اید صلاحیت ندارید و جای شما نیست ، شما نه تنها اسلامی نیستید بلکه از اسلام به دور هستید ."(نقل به مضمون) با این خطابه و دفاعیه جوان ۱۸ ساله دادگاه سراسر شور و احساس و غیرت شد. 🔹(محمد باقر صنوبری در سال ۱۳۲۹ در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد، بافت مذهبی و عرفانی خانواده و تربیت اسلامی او را به کانون ها و مجامع سیاسی مذهبی هدایت کرد. از این رو زندگی آقای صنوبری به دو بخش عرفانی و سیاسی قابل تقسیم شد. او در زندگی عرفانی خود از محضر استادان و عالمان عرفانی شیعه چون پدرش حاج میرزا ابوالفضل صنوبری ، مرحوم آشیخ عباس استاد ولی، حاج شیخ محمد شريف رازی، مرحوم شیخ عبدالکریم حامد قزوینی ( که هر چهار بزرگوار از شاگردان و یاران استاد بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خياط می باشند ) بهره وافر برد . زندگی سیاسی وی باپای گذاشتن در انجمن حجتیه به مدت خیلی کوتاه و آشنا شدن با برخی دوستان شروع شد. صنوبری بعد از آشنایی با دوستان جدید در انجمن به حزب ملل اسلامی دعوت شد. در مهر ماه سال 42 بر اثر یک حادثه غیر مترقبه به دست کلانتری شهر ری دستگیر شد و به مدت حدود ۳ سال در زندان به سر برد . پس از آزادی به مبارزات خود تا پیروزی انقلاب اسلامی پس از آن به زندگی عرفانی خود توجه بیشتری نمود و ضمن خدمت به انقلاب و آرمان های امام خمینی (ره) و حضور در صحنه های مؤثر نظام اسلامی از پذیرش مناصب و مشاغل دولتی و حکومتی پرهیز کرد و به حرفه سابقش (سراجی) پرداخت.
🟡 آقای جواد منصوری نیز در دفاعیه خود گفت : " که ما برای خدا قیام کردیم و مطمئن هستیم که خدا هم ما را کمک خواهد کرد که آن تنصروالله ينصركم و يثبت أقدامكم ." من هم در ابتدا اعلام کردم که دادگاه صالح نیست و آن را به رسمیت نمی شناسم. از این رو سکوت کردم و دیگر هر چه از من در تأیید یا رد اتهاماتم سؤال می شد. جواب نگفتم . 🔸(جواد منصوری فرزند ماشاء الله در سال ۱۳۲۶ در شهر کاشان متولد شد. محیط مذهبی خانواده در تکوین شخصیت وی سهم بسزایی داشت. او در سنین کودکی به همراه خانواده به تهران آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه نوشیروان به پایان رساند. پس از آن به کار در بازار پرداخت و شب ها در مسجد محمدی به فراگیری برخی دروس ابتدایی حوزه مبادرت کرد و پس از یک سال وقفه در تحصیل برای طی دوره دبیرستان به مدرسه علوی رفت . وی در کنار تحصیل فعالیت هایی را در انجمن اسلامی دانش آموزان آغاز کرد و مدت کوتاهی به انجمن حجتيه پیوست، در آنجا با آقای میر محمد صادقی آشنا و به حزب ملل اسلامی جذب شد. آقای منصوری قبل از این که تحصیلات متوسطه را به پایان برساند همراه برادرش احمد و سایر اعضای حزب در مهر ماه سال 42 دستگیر و به شش سال زندان محکوم شد. پس از تخفیف محکومیت در اسفند سال ۴۷ از زندان آزاد گشت. منصوری در این دوره از زندان و زندان های بعدی خود از هر امکانی برای سازندگی و پرورش خود استفاده کرد. او فردی متخلق به اخلاق اسلامی ، آشنا به علوم قرآنی بود و توانست به همراه برادرش احمد دیپلم خود را در زندان بگیرد . منصوری در سال ۴۸ به حوزه مرکزی گروه حزب الله وارد شد ولی پس از ادغام این گروه با سازمان مجاهدین خلق در نیمه دوم سال ۱۳۵۰ از آن کناره گرفت. او توانست محدودیت های ساواک را در هم شکسته و در سال ۱۳۴۸ وارد دانشگاه تهران شده و لیسانس خود را در رشته علوم اقتصادی اخذ کند. منصوری مجددا در خرداد سال ۱۳۵۱ توسط ساواک دستگیر و به شدت مورد شکنجه قرار گرفت و توانست مقاومت قهرمانانه ای از خود نشان دهد و مأمورین ساواک را از خود مأیوس کند و در طول این دوره از زندان با مطالعات وسیع خود به عنوان یک نظریه پرداز به مخالفت با مارکسیست ها پرداخت. او در فروردین سال ۱۳۵۳ در زندان توسط فردی به نام داوود محبوب مجاز از ناحیه سر و کمر با یک دمبل ( وزنه ) مورد سوء قصد قرار گرفت و خوشبختانه پس از مداوا از این حادثه شوم نجات یافت . علت و انگیزه این حمله به آقای منصوری مشخص نیست. آنچه که مسلم است محبوب مجاز به خاطر شکنجه های فراوان ساواک دچار اختلالات روحی و روانی بود. منصوری به خاطر حفظ روند انقلابی خود به جاهای مختلف از جمله کرمانشاه و مشهد تبعید شد و سرانجام در آذر ماه سال ۷ه از زندان مشهد آزاد شد. مسئولیت های منصوری پس از پیروزی انقلاب اسلامی عبارتند از : اولین فرمانده سپاه پاسداران ، معاون فرهنگی وزارت امور خارجه ، سفیر ایران در پاکستان ، معاون فرهنگی دانشگاه آزاد اسلامی و .... او در سال ۱۳۶۰ توسط سازمان منافقین ترور شد که با وجود اصابت ۱۳ گلوله به وی خوشبختانه نجات یافت ، او اکنون مشاور پژوهشی و تحقیقی وزارت امور خارجه است، از وی تا کنون آثاری چون " استقلال ، فرهنگ و توسعه "، "سیر تکوینی انقلاب اسلامی " و " قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ " به چاپ رسیده است)
🔴 آنچه که به یاد ماندنی است طنین صلوات های بچه ها پس از قرائت هر دفاعیه در سالن دادگاه بود. دادگاه بدوی بیش از بیست روز به طول انجامید و در پایان احکام زیر را صادر کردند: رهبر حزب به اعدام، حسن حامد عزیزی و سید محمد سید محمودی به حبس ابد، ۵ نفر دیگر کادر مرکزی حزب به ۱۰ سال زندان، ۳ نفر به ۸ سال زندان ، یک نفر به ۵ سال زندان ،۷ نفر به 2 سال زندان ، ۳ نفر به ۳/۵ سال زندان و من به همراه ۲۹ نفر دیگر به ۳ سال زندان محکوم شدیم. بلافاصله نسبت به احکام صادره اعتراض کردیم. 🔵 پس از اعتراض ما دادگاه تجدید نظر به ریاست تیمسار مروستی و دادستانی سرهنگ عاطفی برگزار شد، رژیم بر این خیال واهی بود که با صدور رأی های مجازات در دادگاه بدوی، متهمین متنبه شده و دیگر در این محکمه از خود نرمش و کرنش نشان خواهند داد. اما آنچه که در این دادگاه رخ داد خلاف خیال و تصور آنها بود. دادگاه تجدید نظر نیز چون دادگاه بدوی به صحنه کارزار و دفاع از اسلام و حیثیت مسلمین تبدیل شد. بچه ها که تجربه دادگاه پیشین را داشتند با روحیه ای مضاعف پای به محکمه گذاشتند و با شجاعت و شهامت تمام و با زبانی آتشین تند و انقلابی و در عین حال منطقی به دفاع از خود و آرمان هایشان پرداختند. آقای محمد جواد حجتی کرمانی این باز نیز به دفاع سخت و ستم ستیز خود عوامل رژیم در بیدادگاه را مأیوس کرد و کارنامه ممتازی را به جای گذاشت. 🟠 من که در دادگاه قبلی سکوت پیشه کرده بودم این بار لايحه ای تنظیم کرده و آن را در صحن دادگاه قرائت کردم. متن دفاعیه من با سه قسمت آخر از سه آیه از سوره مائده شروع می شد:" اعوذ بالله من الشيطان الرجیم .... و من لم يحكم بما أنزل الله فاولئک هم الكافرون ... و من لم يحكم بما انزل الله فأولئك هم الظالمون ... و من لم يحكم بما أنزل الله فاولئک هم الفاسقون ." بعد گفتم که من اصلا شما را به رسمیت نمی شناسم و صلاحیت قاضی و دادگاه را قبول ندارم. ما مسلمانیم و متدین و با این شرایطی که در این دادگاه حاکم است شما نمی توانید ما را محاکمه کنید و .... " 🟣 شور و احساسات مبارزین انقلاب در این دادگاه وصف ناشدنی است. آنچنان که رئیس و سایر عوامل دادگاه از شدت عصبانیت به جای تخفیف احکام صادره در دادگاه بدوی، آنها را تشدید کردند . در این میان مدت محکومیت من از ۳ سال به ۴ سال افزایش یافت از این رو به خاطر صدور این احکام تشدید شده نام دادگاه تجدید نظر برای ما به تشدید نظر تغییر یافت. 🟢 از صحنه های بیاد ماندنی روزهای بیدادگاه تجدید نظر، روزی بود که تیمسار مروستی مشغول محاکمه اعضای حزب بود و مرحوم ناصر نراقی شروع به نقاشی چهره خبیث او کرد. این کاریکاتور نشان می داد که مروستی با انگشتان خونین یکی از بچه های حزب ( آقای موسوی بجنوردی ) را به پنجه گرفته است. یکی از مأمورین که متوجه این تصویر شده بود عمل ناصر را لو داده و موجب خنده حضار و عصبانیت مروستی شد. دادگاه تجدید نظر پس از سه روز به کار خود پایان داد و آرای قطعی یک یک بچه ها را صادر کرد. پس از پایان قرائت احکام، بچه ها در یک اقدام هماهنگ و رهبری آقای محمد جواد حجتی کرمانی یک صدا و بلند فریاد زدند :" الله مولانا و لا مولى لكم ." 🔹( در جنگ بدر مشرکین شعار " نحن لنا العزی ولا عزى لكم " را به معنای بت عزی برای ماست و برای شما نیست سر دادند. مسلمین نیز به دستور پیامبر (ص) در جواب آنها گفتند : " الله مولانا و لا مولى لكم " يعنی خدا مولای ماست و مولای شما نیست)
📌زندان قصر 🟡روز پنجشنبه پس از پایان محاکمه ما را به زندان قصر منتقل کردند. در آنجا ما را از ۱۵ نفر که به اعدام و حبس ابد و طویل المدت محکوم شده بودند جدا کرده و ابتدا به مدرسه نو سازی بردند و بعد در اتاق بزرگ و کثیفی که در آن مقداری زغال سنگ بود جای دادند. زندان قصر در سال ۱۳۴۰ دارای چهار زندان بود. زندان شماره ۱ و ۲ مخصوص زندانیان عادی و زندان شماره ۳ و ۴ ويژه زندانیان سیاسی. 🔵 این اتاق، اتاق ملاقات قدیم زندان بند ۱ بود. برنامه آنها این بود که در روزهای بعد ما را به زندان شماره ۱ ببرند. من که قبلا به خاطر حضور برادرم در این زندان با آن آشنا بودن به بچه ها گفتم که زندان شماره ۱ مخصوص زندانی های عادی است و دارای یک فضای غیر اخلاقی است. چند نفر دیگر نیز گفته مرا تأیید کردند. قرار بر این شد که در صورت رفتن به این زندان به شدت مخالفت و مقابله کنیم. البته از جمع ما در آن شب ۱۳ نفر از جمله آقای محمد جواد حجتی کرمانی و جواد منصوری را جدا کرده و به زندان شماره ۳ بردند. ما از همان شب اول شروع به اعتراض کردیم و خواستیم که ما را هم به شماره ۳ ببرند. اما آنها بهانه گرفته و می گفتند که در آنجا کمونیست ها و مارکسیست ها هستند و ممکن است شما را بی دین کنند. 🔴 بچه ها بدون توجه به دلایل و بهانه های آنها به اعتراض خود ادامه دادند. همان شب یک نظافتچی خود را به اتاق ما رساند و پرسید: " احمد کیست؟ شالچی کیست؟ "من و محمد تقی شالچی خودمان را معرفی کردیم. او گفت که حاج آقا عراقی این دم پختک را برای شما فرستاده و گفته است وای به حالتان اگر قبول کنید به زندان عمومی بیایید. با این گفته شهید حاج مهدی عراقی حجت بر ما تمام شد. بچه ها پس از خوردن غذا شروع به خواندن دعای کمیل کردند. آقای اکبر صلاحمند با سوز و گداز دعا را می خواند و بچه ها نیز منقلب شده و می گریستند . 🔸(شهید عراقی به همراه تنی چند از اعضای هیئت های موتلفه در این سالها به خاطر ترور حسنعلی منصور توسط شهید محمد بخارایی در زندان به سر می بردند) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟣 ناگهان زندانبان ها در را باز کرده و داخل اتاق شدند و گفتند: "شما که عرضه نداشتید چرا دنبال این کارها رفتید!" در حال گریه از حرف آنها خنده مان گرفت. پس از دعا جوان تر ها به خواب رفتند. من، عباس آقا زمانی (ابوشريف) و يوسف رشیدی که سنمان از بقیه بیشتر بود با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که به هر قیمتی که شده از بردن بچه ها کم سن و سال و جوان به زندان شماره ۱ جلوگیری کنیم. بعد سفارش ها و وصیت هایمان را به یکدیگر گفتیم و آماده مبارزه تا سر حد شهادت شدیم. 🟠 شهید عراقی دوباره پیغام داد که مقاومت کنید و به زندان عمومی نروید. شما در داخل ایستادگی کنید ما به خانواده هایتان اطلاع داده ایم و الان آنها پشت در زندان اجتماع کرده اند و خواستار انتقال شما به زندان سیاسی هستند. همت، درایت و سرعت عمل شهید عراقی در این حرکت برای ما جای بسی تعجب و درس بود . 🟢 ساعت ۹ صبح بود که مأمورین آمدند و اسم محمد باقر صنوبری و حسن طباطبایی و دو نفر دیگر را خواندند و گفتند چون اینها سن شان زیر ۱۸ سال است باید به دارالتأدیب بروند. ما می دانستیم که این محل در اصل دارالتخریب است و نه دارالتأديب و اثرات سوء برای افراد دارد. با طرح این موضوع سخت برآشفتیم و از خود عکس العمل شدید نشان دادیم . حاج يوسف رشیدی که فردی بلند قامت و زورمند بود به سمت یکی از مأمورین که ستوان بود هجوم برد و او را گرفت و بلند کرد تا به زمین بکوبد. ما جلو او را گرفتیم و نگذاشتیم چنین کند. با این اقدام مأمورین با سرعت از اتاق ما دور شدند . 🔹(حاج يوسف رشیدی در سال ۱۳۱۵ در شهر اراک متولد شد، پدر وی در زمان جنگ جهانی دوم توسط آمریکایی ها کشته شد. يوسف که کودکی بیش نبود برای تأمین معاش خانواده راهی تهران شد و در رستوران یکی از اقوام و بعد در یک نانوایی مشغول به کار شد. او از ۱۳ سالگی به اجرای احکام اسلام پرداخت. وی به دلیل روحیه آزادمنشی و سازش ناپذیری و ظلم ستیزی که داشته است دوران سربازی سخت و مشقت باری را پشت سر گذارد و بارها با درجه داران و افسران ارتش درگیر شد. وی در مسجد امام زمان (عج) واقع در چهارراه عباسی پای سخنرانی های حجت الاسلام و المسلمین صادقی رشاد و نیز در کلاس درس جامع المقدمات حاضر می شد. در آنجا با سید اصغر قریشی و سید جمال نیکو قدم و رمضان سلطانی آشنا شد. او توسط آقای قریشی به حزب ملل اسلامی دعوت شد. پس از دستگیری به خاطر عضویت در این حزب در دادگاه بدوی به چهار سال زندان و در دادگاه تجدید نظر به ۹ ماه حبس محکوم گشت ... او پس از آزادی از زندان با تهیه جا و مکان برای افراد مبارز و تحت تعقیب ساواک و نیز کمک های مالی و پشتیبانی به مبارزین همچنان در خط مبارزه باقی ماند و بارها و بارها به ساواک و کمیته مشترک فرا خوانده شد. او در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انتظامات مدرسه رفاه پیوست و با پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران اسلامی در آمد ، در سال ۱۳۶۰ به شغل قبلی خود در هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بازگشت. در سال ۱۳۶۵ فرزند وی هادی در ۱۵ سالگی در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نایل آمد، يوسف رشیدی مبارزی بود که هیچگاه خللی در ایمان او وارد نشد و ثابت قدم در اعتقاداتش باقی ماند. ) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟡 آنها شرح ماجرا را به مسئولین زندان گزارش دادند. آنها تصمیم می گیرند که برای متقاعد کردن ما متوسل به زور شوند. سرهنگ کوهرنگی ( رئیس کل زندان قصر) و سرگرد تیموری ( رئیس زندان شماره ۳ و ۲ قصر ) قبل از اعمال زور و فشار به نزد ما آمدند و گفتند: " دست از ان کارها بردارید. شما مسلمانید ما هم مسلمانیم. نگذارید اینجا جنجال بشود. ما به اعتقادات و افکار دینی شما کاری نداریم. ما دلمان می خواهد شما را هم به زندان سیاسی ببریم. ولی جا نداریم. چه کار کنیم؟ ما برای کشتن شما نیامده ایم. ما فقط زندانبان هستیم و ساواکی نیستیم ... " 🔵 آنها در این زمینه خیلی صحبت کردند. ولی وقتی با روحیه شهادت طلبانه و اصرار و اعتراض بچه ها مواجه شدند با توجه به فشار و اجتماع خانواده ها در بیرون از زندان، پذیرفتند که تعدادی از افراد به زندان شماره ۳ بروند . ولی باید چند نفر می پذیرفتند که به زندان شماره ۱ بروند تا برای آنها نیز جا و فضایی در زندان سیاسی باز شود. ما بین خود صحبت کردیم و قرار شد بیشتر بچه های جوان را به زندان شماره ۳ بفرستیم. در آخر حدود ۱۳ نفر هم به زندان شماره ۱ رفتیم . 🔴 در زندان شماره ۱ ما را به بند شماره ۲ بردند، این بند از کثیف ترین و بی اخلاقی ترین بندهای زندان قصر و به بند " قوم لوط " مشهور بود که در آن خبری از اخلاق و ارزش های انسانی و اسلامی نبود. در ابتدا انها از ما خواستند که در دو اتاق جداگانه مستقر شویم. ولی ما با توجه به شرايط کثیف اخلاقی این بند تصمیم گرفتیم با وجود سختی و تنگی فضا و مکان همه در یک اتاق جای بگیریم و به هیچ وجه از هم دور نشویم. در بند شماره ۲ علاوه بر تعرض های اخلاقی و اعمال منافی عفت، سرقت اموال افراد متداول بود. به طوری که با ورود ما به اتاق ظرف چند ساعت اول چند جفت دمپایی را سرقت کردند. 🟢 اتاقی که ما ۱۳ نفر در آن جای گرفتیم حدود ۱۹ متر مربع مساحت داشت که برای خواب و استراحت با کمبود جا و فضا مواجه بودیم . حاج يوسف رشیدی که مردی قوی و پر قدرت بود برای حفاظت از بقيه غالبا دم در اتاق می نشست و شبها هم برای مصون ماندن از تعرض و تعدی به نوبت در پشت در کشیک می دادیم . 🟣 اوضاع اسفبار و ضد اخلاقی این بند ما را به شدت متأسف و متأثر کرده بود. هر روز صبح شاهد صحنه عجیبی بودیم. مأمورین چند نفر را که شب قبل عمل كثيف لواط را مرتکب شده بوده به صف کرده و موی سر آنها را می تراشیدند . از نظر بهداشتی نیز این بند وضع رقت بار و آلوده ای داشت. شپش و حشرات موذی در تار و پود زیلوها، پتوها و البسه به وضوح دیده می شد. توالت ها کثیف و غیر بهداشتی و بدون در و توری بود . جالب این که برای افراد این بند آلودگی محیط زیاد به نظر نمی آمد و گاه خود با نحوه زندگی که داشتند آلودگی و کثیفی را شدیدتر می کردند. برای آنها مهم نبود که حتی توالت ها دارای در باشد، به جای در تنها پتوهای پاره پاره آویزان بود و در دیوارهای آن نیز جملات و كلمات رکیک ، زشت و غیر اخلاقی نوشته بودند. ما نیز برای رفتن به دستشویی و توالت تنها نمی رفتیم. یکی همراه می شد تا در بیرون توالت مراقبت و مواظبت کند . 🟡 روز اول استقرار ما در این بند فردی بلند قد و درشت هیکل به نام عیسی که گویا مسئول داخلی بند بود به اتاق ما آمد و گفت: " شما همان هایی هستید که تازه آوردنتان؟ " گفتیم بله. گفت : " حاجی عراقی مرا فرستاده تا هر کاری داشتید به من بگویید. اگر کسی هم اذیت تان کرد بگویید تا حسابش را برسم .." بعد کمی درباره اوضاع ناهنجار بند توضیح داد. آنچه که برای ما جالب و مهم بود هوشیاری ، آگاهی و درایت حاج مهدی عراقی و نفوذ او در زندان بود که توانسته بود حتی افراد شرور را نیز مهار و با خود همراه کند و این گونه چتر حمایتی خود را بر سر ما بگستراند. او به همراه آقای عسگر اولادی علاوه بر حمایت عمیق از ما در زندان و ارسال پیغام مبنی بر صبر و مقاومت ، در بیرون از زندان نیز با انتقال اطلاعات دست به یک سلسله اقدامات زد و از طریق حرکت خانواده ها ، فشارهایی را بر مسئولین زندان وارد کرد . 🔵حدود ۱۲ روز از حضور ما در این بند می گذشت و به سختی شرایط آن را تحمل می کردیم. موها و ریش هایمان خیلی بلند شده بود ، دیگر تحمل این شرایط برایمان مقدور نبود. پیغام فرستادیم که اگر تا ۲ روز دیگر ما را از اینجا منتقل نکنید دست به اعتصاب غذا خواهیم زد. ما بر این تصمیم خیلی جدی بودیم و آماده پذیرش هر خطری در این راه بودیم. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌زندان شماره ۲، بند شماره ۴ 🟢 ضرب الاجل تعیین شده رو به پایان بود و ما خود را برای اعتصاب غذا آماده می کردیم که سرگرد تیموری آمد و گفت که فکر نکنید ما از ضرب الاجل و تهدید شما ترسیدیم، بلکه به خاطر جا و فضایی که ایجاد شده شما را از اینجا به زندان شماره ۳ می بریم ، ولی باید سه نفر به بند ۴ زندان شماره ۲ بروند . به این ترتیب من به همراه دو نفر دیگر از دوستان به بند 4 زندان شماره ۲ رفتیم و بقیه را به زندان شماره ۳ بردند. 🔴 قبل از ما رهبر و هفت نفر از بچه های دفتر مرکزی حزب را به این بند آورده بودند، آیت الله محی الدین انواری ، حجت الاسلام شیخ فضل الله محلاتی و حاج علی نوروزی از دیگر زندانیان این بند بودند که کاملا در جریان مخالفت و مقاومت ما در زندان شماره ۱ قرار داشتند. وقتی ما وارد بند شدیم با استقبال گرمی مواجه شدیم و با دیدن بچه های حزب و زنده بودن آقای بجنوردی خیلی خوشحال شدیم . بند ۴ زندان شماره ۲ از نظر زندگی جایی سخت و بدون امکانات بود. تنها امکان مالی همان ۱۲ ریالی بود که به هر زندانی می دادند تا با آن غذا تهیه کند، البته به هر نفر هر روز ۲ عدد نان نیز می دادند. 🟡 امورات زندانیان به سختی می گذشت. به دلیل محدودیت روزهای ملاقات و همچنین عدم تمکن مالی ملاقات کنندگان ، امکان دریافت کمک از آنها نبود. ضمنا اگر امکان دریافت چنین کمکی هم بود ما دریافت و طلب آن را دور از شأن خود می دانستیم . اوقات ما در آنجا صرف حضور در کلاس های دینی و مذهبی و ورزش می شد. 🟣 آیت الله محی الدین انواری کلاس هایی در اتاق خود برگزار می کرد که من هر روز در کلاس های عمومی بعد از نماز صبح حاضر می شدم. برخی دوستان هم در کلاس های تخصصی فقه و حوزوی وی شرکت می کردند . 🔸(آیت الله محی الدین انواری متولد ۱۳۰۵ در همدان ، از پایه گذاران هسته روحانیت هیئت های مؤتلفه اسلامی است که پس از اعدام انقلاب حسنعلی منصور دستگیر و به ۱۰ سال زندان محکوم شد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و مدتی هم نماینده حضرت امام (ره) در شهربانی بود. وی اکنون از اعضای مرکزی جامعه روحانیت مبارز می باشد. ) 🔵آیت الله انواری که از نزدیک شاهد تنگناهای مالی و مشکلات غذایی ما بود در نامه ای به آیت الله میلانی شرایط ما را تشریح کرد و در آن قید کرد که البته اینها حاضر به دریافت کمک از دیگران نیستند و عزت نفس خود را نمی شکنند . پس از چندی آیت الله میلانی مبلغ هفت هزار تومان برای کمک به زندانیان فرستاد. آقای انواری ما را صدا کرد و گفت که خبر شرایط بد زندگی شما را خدمت آیت الله میلانی برده اند و او هم برای گشایش و کمک هفت هزار تومان برایتان فرستاده است . طبیعی بود که ما از پذیرش آن سر باز زدیم. آقای انواری در مقابل واکنش ما گفت که ایشان مرجع تقلید است و رد کردن کمک ایشان صحیح نیست، دلایل دیگری نیز ارائه کرد، ما آن را پذیرفتیم اما مشروط به این که این پول در دست وی باقی بماند تا هر وقت با کسری مواجه شدیم او به تدریج در اختیارمان قرار دهد. 🟠 یکی از اوقات مفرح زندانیان زمانی بود که به ورزش می پرداختند و روحیه خود را با ورزش شاداب نگه می داشتند. البته اصلی ترین ورزش در آنجا با توجه به شرایط و امکانات تنها والیبال بود. من نیز به دلیل این که قبلا معلم ورزش بودم این فرصت ها را از دست نمی دادم و به صورت حرفه ای ورزش می کردم. 🟢 از مسائل ناراحت کننده و آزار دهنده برای من پخش موسیقی مبتذل در فضای زندان بود. در این میان نسبت به صدای مسحور کننده یکی از خوانندگان زن بسیار حساس شده بودم. روزی تصمیم گرفتم که چند رادیوی زندان را در هم بشکنم و خرد کنم. لذا با آقای نور صادقی مشورت کردم. او مخالفت کرد و گفت که فایده ای ندارد . 🔹(سید علی نور صادقی پسر عموی سید محمد میر محمد صادقی است. او از افراد کمیته مرکزی حزب ملل اسلامی محسوب می شد. هنگام دستگیری دانشجوی رشته فیزیک بود. او در دادگاه بدوی به حبس ابد و در دادگاه تجدید نظر به ۱۵ سال زندان محکوم شد. بعدها با یک درجه تخفیف و پس از گذر از ۸ سال زندان آزاد شد. او در مدت محکومیت خود چند بار به زندان های مختلف از جمله زندان شهرستان رشت تبعید شد.) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔴 به وی گفتم حداقل نتیجه این است که بعد از درگیری و از بین رفتن رادیوها مرا به جای دیگر تبعید خواهند کرد و دیگر اینجا نخواهم بود تا این صدای نفرین شده را بشنوم. او گفت که هر جا بروی و تبعید شوی همین شرایط است. 🟡 فردای این گفتگو بعد از نماز صبح آیت الله انواری رو به من کرد و گفت: " احمد! این چه کاری است که تو می خواهی بکنی؟" گفتم که کدام کار؟ گفت: " آقای نور صادقی به من گفته است که تو می خواهی چه کار کنی " دیدم وی از همه چیز مطلع است و انکار آن فایده ای ندارد. شروع کردم به توضیح دادن و دلیل آوردن. حاج آقا گفت: " کار شما، کار بسیار بدی است. مطمئن باش شما به خاطر این که از سر اجبار و بدون میل شخصی آن را گوش می دهید گناه نمی کنید." 🟣 حاج آقا نیمی از وقت کلاس را به صحبت در این خصوص پرداخت. وی گفت که حتی اگر شنیدن این صدا لذتی هم داشته باشد چون شنیدن آن نه از روی میل بلکه از سر اجبار است گناهی ندارد. به این ترتیب با دریافت نظر آیت الله انواری از این کار و تصمیم صرف نظر کردم. 🟢 در زندان گاهی ناخواسته برای بچه ها مشکل پیش می آمد که با دشواری قابل رفع و رجوع بود. از جمله فردی معروف به امیر موبور یا امیر موزرد از بچه محل های آقای امیر سرحدی زاده بود که در زندان عادی به سر می برد. او از طریق نظافتچی با بند ما ارتباط برقرار کرد و خبرهایی به آنجا آورد. در این میان ارتباط وی با مرحوم ناصر نراقی عمیق شد. 🔸(ناصر نراقی رحمة الله عليه فرزند اصغر متولد سال ۱۳۲۲ توانست با چالاکی از حلقه محاصره نیروهای نظامی در کوههای شاه آباد بگریزد. ولی متأسفانه در روزهای بعد هنگامی که به مدرسه رفته بود شناسایی و دستگیر شد. او در دادگاه به ۸ سال زندان محکوم شد. وی فردی بسیار متدین و مؤمن و از سلامت روحی و نفسانی خوبی برخوردار بود و به مبارزه علاقه وافری داشت. او پس از آزادی از زندان به سازمان مجاهدین خلق پیوست ولی در سال ۱۳۵۶ پس از علنی شدن انحرافات ایدئولوژیک آن از سازمان کناره گرفت.) 🔵 رفته رفته آنها با هم صمیمیت و رفاقت یافتند. یک روز امیر موبور برای ناصر پیغام فرستاد که من می خواهم یک جفت کفش بیاورم ولی می ترسم که مأمورین آن را پاره کنند و تختش را در بیاورند. چون تو زندانی سیاسی هستی اگر آن را بیاوری مشکلی پیش نمی آید . ناصر نراقی پذیرفت و یک جفت کفش را که مادر امیر موبور آورده بود گرفت و بعد به سلامت به امیر رساند . 🔴 دو روز بعد چند مأمور با امیر موزرد به بند ما وارد شدند. از سر و صورت امیر معلوم بود که کتک زیادی خورده است. او وقتی به ناصر رسید گفت: " ناصر نراقی اینه!" قضایا برای ما گنگ و مبهم بود. از مأمورین سؤال کردیم ولی جواب مشخصی ندادند. ناصر را با خود به زیر هشت بردند . 🔸(زیر هشت:مکانی که دفتر و تشکیلات اداری و بازجویی زندان در آن قرار داشت و مقر زندانبانان بود) 🟡 پس از چند ساعت مشخص شد که امیر موزرد از سادگی و صداقت ناصر سوءاستفاده کرده است. گویا مأمورین دو روز پس از ورود کفش ها متوجه وجود مواد مخدر (هروئین) در سطح زندان می شوند که پس از تحقیق و جستجو به امیر موزرد می رسند. پس از روشن شدن قضایا با بچه ها به سراغ مأمورین و مسئولین زندان رفتیم و گفتیم که ناصر هیچ اطلاعی از وجود مواد مخدر در کفش نداشته و تنها قصد او این بوده که کمکی به امیر کرده باشد. بعد کمی هم تقصیر را معطوف به خودشان کردیم که چرا کنترل لازم را به عمل نیاورده اند و در نهایت تهدید کردیم که اگر با ناصر برخورد کنید و او را به انفرادی ببرید و یا تبعیدش کنید ما هم از خود عکس العمل نشان خواهیم داد ، بالاخره با گفتگو و مذاکره بیشتر ناصر از این مخمصه نجات یافت. 🟣 در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۴ خبر آوردند که با تلاش پیگیر خانواده آقای موسوی بجنوردی و وساطت آیت الله حکیم حکم اعدام وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شده است. به این ترتیب خیال ما آسوده شد که او هم زنده خواهد ماند. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab