eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
367 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
📌درگیری با ساواک پس از جدایی کامل از محسن طریقت در اواخر سال ۵۴ ارتباطاتم با میثم و دوستانش وسیعتر شد. لازم بود که در شرایط جدید از وضعیت خودم بیشتر مراقبت کنم، لذا در همه جا و هر لحظه کپسول سیانور و کلت کمری با خود همراه داشتم، حتی موقع خواب کلتم را از ضامن خارج کرده و زیر بالش می گذاشتم. سال ۵۵ با نگرانی ها و تشویش های خاص خود فرا رسید، نگرانی از خیانت طریقت و تهدید منوچهری در زندان کمیته مشترک مبنی بر درگیری خیابانی و کشتن من و نگرانی از دوری فاطمه، بهار آن سال حال و هوای خاصی داشت، آسمان دائم تیره و تار و آب رودخانه ها سرد و یخ زده بود، روی کوههای اطراف تهران هنوز برف زیادی دیده می شد، هوا کمی سرد و خنک بود، من هنوز کت زمستانی خود را می پوشیدم. اصل بر این بود که چریک هایی در حد ما که دائم در مظان خطر و تهدید هستند برای دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند، از این رو من همیشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال می دادم میثم نیز مسلح باشد. 🟡 چون ما بیشتر روزها بیرون از خانه بودیم، ناهار را باید در بیرون می خوردیم و این در هر جا ممکن نبود، چرا که بسیاری از رستوران ها و اغذیه فروشی ها غذای خود را با گوشت های یخی تهیه می کردند، در حالی که حضرت امام این گوشت ها را حرام می دانستند، لذا برای خوردن ناهار دردسر داشتیم و باید محل و مکان مطمئنی را پیدا می کردیم. 🔴 پنجشنبه ۱۳۵۵/۲/۶ ساعت ۱۲/۵ با میثم در کوچه قائن حوالی میدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان در حال صحبت به طرف خیابان ژاله (مجاهدین) حرکت کردیم، سپس وارد کوچه ای در ضلع شرقی بیمارستان شفای حیاییان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتیم، در ضلع غربی مدرسه رفاه، زمین خاکی و وسیعی بود، داخل این ضلع شدیم تا پس از گذر از آن به کبابی که در یکی از کوچه های آن اطراف بود برویم. در حالی که با هم درباره قرار روز یکشنبه آینده با شهید اندرزگو صحبت می کردیم، من متوجه شدم که وضع اطراف مشکوک است و حالت عادی و طبیعی ندارد، انتظار نداشتم هنگام ظهر این همه آدم در آنجا باشند، آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمین دو به دو در حال قدم زدن بودند. دوباره نگاهی به اطرافم کردم شک و تردیدم تبديل به يقين شد. 🟢 میثم پرسید: احمد چه شده؟ گفتم: فقط پشت سرت را نگاه نکن! از زیر چشم دست راستت را ببین! دو نفر سایه به سایه دنبال ما می آیند، دست چپت نیز همین طور، فکر می کنم ما محاصره شده ایم! او نگاه کرد و گفت: آره، توی دام افتادیم، هیچ وقت اینجا این طوری نبود، چه کار کنیم احمد؟ گفتم: کارمون تمومه، تعدادشون زیاده، فقط عادی جلوه کن! نه تند و نه کند راه برو! عادی قدم هایت را بردار! یک راه بیشتر نداریم و باید خودمان را به سر کوچه برسانیم (کوچه ای که در خیابان عین الدوله باز می شد) چون کوچه تنگ است آنجا می توانیم با سرعت فرار کرده و خود را نجات دهیم. 🔵 همان طور که به رفتن خود ادامه می دادیم، کسی از پشت سر ما را صدا کرد :آقا! آقا! گفتم: میثم گوش نده و به روی خودت نیاور که با ما هستند. بعد از میثم پرسیدم که مسلح هستی یا نه؟ گفت: نه! ولی یک چاقوی ضامن دار به ساق پایم بسته ام، به شوخی گفتم: حتما ضامنش هم خودت هستی. مثيم خنده آرامی کرد و گفت: احمد! حسابی تو هچل افتادیم، گفتم: اگر تا سر کوچه خود را برسانیم از آنجا با سرعت وارد خیابان عین الدوله می شویم، در آنجا من به سمت چپ و تو به سمت راست فرار می کنیم، تو به سمت چهارراه سرچشمه می روی و من به عین الدوله، شب ساعت هشت قرار ما باشد، اگر هر یک نیامدیم می فهمیم که دیگری را زده و یا دستگیر کرده اند.
🟣 دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم، در حالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیکتر می شدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه ای به حرکت در آمد، سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالته زمین توقف کرد، ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم، گفتم: میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیر می شوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن. ما در فاصله پنج متری با پیکان بودیم که مردی قوی هیکل بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه يوزی به دست داشت با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت گذاشت، یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: سالار! دست ها بالا. 🟠 شمارش معکوس آغاز شد، با توجه به این فاصله نزدیک فکر می کردم که دیگر کارمان تمام است، نفس در سینه مان حبس شده و عرق بر پیشانی مان نشسته بود، صدای مسلح شدن اسلحه های افرادی را که در دور و بر بودند می شنیدم. دیدم که محاصره کنندگان دارند به ما نزدیک می شوند. هیچ امیدی نبود ، در همین افکار بودم که دیدم میثم دست هایش را بالا برده است ، نمی دانستم که باید چه کار کنم ، در لحظه ای و آنی تصمیم گرفتم که درگیر شوم ، یا می زنند یا می زنم! اگر زدند سیانور را که در گردنم آویزان است در آورده و می بلعم . 🟡 ساواکی تکرار کرد : گفتم دست ها بالا! دست ها را جمع کرده و آرام آرام به سمت بالا آوردم ، آنها حس کردند که دارم تسلیم می شوم ، کمی خود را شل کردم ، در همین لحظه که دست ها را بالا می آوردم با سرعتی باور نکردنی دست راستم را به زیر کتب برده و اسلحه را خارج کرده و برق آسا سه تیر شلیک کردم که می گفتند یکی به شیشه مثلثی پیکان و دیگری به کاپوت اصابت کرده و سومی هم بی هدف بوده است . با این تیراندازی همه آنها روی زمین دراز کشیدند و من بی درنگ و با سرعت شروع به دویدن کردم و وارد کوچه شدم ، شاید حدود ده متری از ماشین پیکان فاصله نگرفته بودم که هم زمان با شنیدن صدای رگبار گلوله احساس کردم زیر پایم خالی شد، تعادلم را از دست دادم ، در همین حال رگبار دوم هم بسته شد و من با تکان شدیدی و با سر محکم به طرف زمین پرت شدم. 🔴 گویا هنگام گریز من منوچهری ملعون که آن لحظه در ماشین نشسته بود وقتی می بیند که به اصطلاح مرغ دارد از قفس می پرد ، از همان داخل با اسلحه يوزی مرا از کمر به پایین به رگبار می بندد ، پای چپ من از بالای زانو تیر خورد ، در رگبار دوم لگنم از طرف راست تیر خورد . وقتی که به زمین خوردم سلاحم دو سه متر جلوتر از من پرتاب شد، به وضوح احساس می کردم که روحم در حال جدا شدن از بدنم است ، که ناگهان صدای جیغ زنی مرا به وضعیت قبل برگرداند ، گویی که روح دوباره به کالبدم دمیده شد. زن همچنان جیغ و داد می کرد و می گفت : کشتید! جوان مردم را کشتید!! در همان اوضاع و احوال فکر کردم که خب من که زنده هستم ، پس میثم کشته شده است ، جالب این که وقتی پیکر نیمه جان و غرق به خونم آنجا افتاده بود ، مأمورین می ترسیدند و جلو نمی آمدند ، فکر می کردند که دست راستم که در زیر بدنم بود نارنجک است. 🟢 احساس ضعف شدیدی می کردم ، در همان حال شهادتین را گفتم ، یکی از مأمورین جرأت به خرج داد و آمد بالای سرم و با پایش مرا برگرداند تا مطمئن شود چیزی در دستم نیست . اطرافم خیلی شلوغ شده بود ، گویا دانش آموزان مدرسه رفاه با شنیدن صدای شلیک و تیراندازی از مدرسه بیرون زده و به محل حادثه آمده بودند . یکی از مأمورین اجتماع را متفرق می کرد ، مأموری که به من نزدیک شده بود زیر لباس های دور شکمم را گشت ، من دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم ، پس از بی هوشی مرا به صندوق عقب پیکان انداخته و به بیمارستان منتقل کردند. در بین راه بر اثر بالا و پایین رفتن ماشین در دست اندازها از حالت بی هوشی خارج شدم ، پیش خود خیال نمی کردم که زنده بمانم ، با خدا نجوا می کردم که خب الحمدالله ما هم مردیم ، راحت شدیم ، چند بار هم شهادتین را گفتم.
🔵 در حالی که نیمه هوشیار در کف صندوق عقب به صورت مچاله افتاده بودم به فکرم رسید سیانوری را که آویزان گردنم بود در آورده و بخورم ، آمدم تا دستم را تکان دهم دیدم که از پشت بسته اند . دوباره بی هوش شدم ، ظاهرا خونریزی شدیدی داشتم و بر اثر ضعف از حال می رفتم ، مرا ابتدا به بیمارستان بازرگانان بردند ، به خاطر ریزش خون کف کفش به کف پایم چسبیده بود ، چون گلوله ها وارد استخوانم شده بود با هر تکانی از حال می رفتم . مرا برای معایه وارد اتاقی کردند ، پزشکی لاغر اندام با ریش پروفسوری بالاس سرم آمد ، ابتدا فشار خون را اندازه گرفت و گفت که قلبش کاملا خوب می زند ، فشارش هم سیزده معمولی است ، من در این فواصل به هوش آمده و از هوش می رفتم . با شنیدن جملات پزشک ترسیدم که نمیرم! ناراحت شدم ، چرا که تا آن لحظه فکر می کردم دارم راحت می شوم، مأموری با بی سیم تماس گرفت و آنچه را که از دکتر شنیده بود گزارش داد ، از آن سوی خط بی سیم گفتند که اگر قلبش خوب کار می کند، بیاوریدش و در آنجا عملش نکنید . 🟣 پس از این گفتگو مرا داخل آمبولانس گذاشته و حرکت کردند، در بین راه یکی از مأمورین سرم را تکان می داد و می پرسید : اسمت چیست ؟ من بی اعتنا به سؤال های او زیر لب شهادتین می گفتم ، هنوز امید داشتم که دقایقی دیگر بمیرم ، در بین راه آمبولانس دائم آژیر می کشید . ساعت حدود ۴ بعدازظهر به بیمارستان شهربانی واقع در خیابان بهار شمالی وارد شدیم ، در حالی که من از درد تیرها به خود می پیچیدم و مأمورین خوشحال بودند که یک چریک را زده اند ، در آن زمان برای کشتن و زدن یک چریک جایزه می دادند ، آنها از جایزه ای که در انتظارشان بود خوشحال بودند . 🟠 بعدا فهمیدم از افرادی که در محل حادثه جمع شده بودند کسی مرا شناخته و خبر را به دوستان و خانواده رسانده است و گفته که احمد را در جلو مدرسه رفاه زدند و شهید شد جسدش را هم برداشتند و بردند ، دوستان هم می روند و برایم ختم می گیرند. 🔹(آقای احمد شیرینی در خاطرات خود بیان می کند: شايع شد که آقای احمد در پشت مجلس شورای ملی سابق در کوچه ای درگیر و شهید شده است ، این خبر را آقای مولایی آورد . بعد چند وقت که خبری ازش نبود ، شبی در خانه ما برای احمد ختم گذاشتیم و هفت هشت نفر از بچه ها نیز آمدند ختمی برایش برگزار کردیم و تمام شد، دیگر فاتحه احمد را خواندیم. خانم مریم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقی نیز در این خصوص می گوید: در اردیبهشت سال ۵۵ خبر شهادت آقای احمد احمد را به ما دادند ، من پسر اولم را در آن زمان حامله بودم ، پس از دریافت خبر شهادت یک سری زیارت عاشورا و دعای کمیل در خانه انداختیم و برایشان مراسم گرفتیم ، با مرحوم ناصر قرار گذاشتیم اگر پسرمان به دنیا آمد اسمش را بگذاریم احمد ، به یاد حاج آقای احمد. بعدا فهمیدیم احمد شهید نشده و زخمی شده است ، بچه مان نیز در تیرماه به دنیا آمد، اسمش را گذاشتیم امیر حسین ، مرحوم ناصر آن اسم را در پشت جلد قرآن نوشت و داخل پرانتز گذاشت احمد.)
📌بیمارستان شهربانی پس از ورود به بیمارستان مرا روی برانکارد گذاشتند ، مأمورین فرصت را از دست نمی دادند و مدام می پرسیدند : اسمت چیست ؟ وقتی فشار سؤالات آنها زیاد می شد ، من از حال می رفتم . آنها با شیوه های مخصوص به خود مثلا با کشیدن چند مو یا زدن سیلی به هوشم می آورند ، پس از دقایقی برانکارد را به سوی اتاق عمل هل دادند . از این که عمل در چه شرایطی با چه کادری و به چه نحوی صورت گرفت ، چیزی به خاطر ندارم ، فقط وقتی چشم باز کردم خودم را در داخل اتاق و روی تخت شماره ۶۲ دیدم که به رویم ملحفه سفیدی کشیده بودند ، از آن به بعد پرسنل بیمارستان مرا فقط شماره ۹ ۶۲ صدا می کردند. 🔹(خانم پروین مصلحتی از پرسنل متعهد بیمارستان شهربانی می گوید: ما به هیچ عنوان اسم کسی را نمی دانستیم ، ما حتی دفتری برای خودمان درست کرده بودیم تا اگر مریض دوباره برگشت برای خودمان سوابقش را داشته باشیم ، ما برای اینها عدد و شماره گذاشته بودیم) 🟡 دو نفر مأمور ساواک در کنار هم بودند ، مأمورین دو به دو و هشت ساعت به هشت ساعت کشیک می دادند و از من محافظت و مراقبت می کردند . دو نفر مأمور به نام های فرامرزی و شادی از همان لحظه های اول هوشیاری ، شروع به بازجویی کرده و می خواستند قبل از این که اطلاعاتم سوخت شود آنها را در اختیارشان بگذارم ، ولی از آنجا که هنوز امید به مردن داشتم ، فشارهای آنها را تحمل کرده و دم بر نمی آوردم . به یاد ندارم که نمازهای ظهر ، عصر، مغرب و عشای آن روز را خوانده باشم ، صبح با صدای اذان که به گوش می رسید چشم هایم را باز کردم ، دیدم نمرده ام ! گفتم : خدایا چی شد ، مگر قرار نبود ما بمیریم و از این زندگی خسته کننده راحت شویم ! به این ترتیب دیگر امیدی به مردنم نبود. 🔴 به دستم نگاه کردم دیدم خونی است ، صدایم گرفته بود ، نمی توانستم کسی را صدا بزنم ، خاکی برای تیمم نبود ، دستان خون آلودم را روی ملحفه زده و به اصطلاح تیمم کردم ، نمازم را با همان حالت خواندم ، نمی دانم که اعمالم چقدر صحیح بود و چقدر غلط ، ولی این حداکثر توان و قدرتی بود که به کار گرفتم ، امیدوارم که آن نمازها در آن حالت ها در آخرت در زمره اعمال مقبول قرار گیرد. مأموری که آنجا بود بیرون رفت و نفر دیگری را صدا کرد و داخل اتاق آورد و گفت : مثل این که طرف به هوش آمده و دارد با خودش حرف می زند! 🟢 روز دوم با گذشت چند ساعت ، هوشیاریم بیشتر شد و به دنبالش احساس دردم نیز شدت گرفت ، درد طاقت فرسایی بود ، احساس می کردم گلوله ها استخوان هایم را خرد کرده اند ، زیرا با هر تکانی برای لحظاتی از حال می رفتم . برای کاهش دردم شروع به تزریق آمپول نوالژین (داروی مسکن) کردند ، با تزریق این آمپول مدت زیادی به خواب می رفتم ، وقتی بیدار می شدم دوباره درد تمام وجودم را فرا می گرفت . روز سوم عکسی را به من نشان دادند و گفتند عکس توست ، دیدم که عکس مهدی برادرم است. نه تأیید کردم و نه تکذیب . آنها سماجت کردند تا من نظر بدهم ، بالاخره گفتم که این عکس از من پیرتر است ، پس چطور می تواند عکس من باشد ؟! حالت تعجب را در قیافه آنها می خواندم . 🔵 در این حال ناگهان دیدم در گوشه ای از اتاق تعدادی از کتابهایم را که در خانه خیابان معزالسلطان نگه می داشتم روی هم چیده اند ، برایم خیانت محسن طریقت مسجل شد. مأمورین واقعا اسم مرا نمی دانستند، کارت شناسایی که از من پیدا کرده بودند به نام احمد اکبری بود و می گفتند این هویت واقعی تو نیست . وقتی دیدم که خانه معزالسلطان (مهدی موش) لو رفته برای آنها آدرس آنجا را گفتم . با گذشت چند روز بازجوها با فشار بیشتری شروع به بازجویی کردند، سرانجام گفتم که احمد احمد هستم . 🟣 مأمورین خوشحال از موفقیت خود به منوچهری بی سیم زدند و گفتند که اسمش احمد احمد است . منوچهری گفت : من دیدم این ... شده قیافه اش آشنا به نظر می آید ، ای کاش همان جا می کشتمش . پس از شناسایی من پرونده سوابق را آورده و گفتند وضعیت تو برای ما کاملا مشخص است ، آن یکی دوستت که بود ؟ بدون این که ذکری از نام واقعی او ببرم ، گفتم : میثم . شهرت او را پرسیدند ؟ گفتم که من فقط می دانم که نامیش میثم است ، آن طوری وانمود کردند گویی که او کشته شده است . خود نیز یقین داشتم که او کشته شده است ، زیرا هنگام تیراندازی یک زن فریاد کشید: جوان مردم را کشتید! چون خود زنده بودم فکر می کردم که این میثم است که کشته شده است ، از این مسئله خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و تا حدی خود را مسئول مرگ وی می دانستم ، فکر می کردم اگر تسلیم شده بودم شاید او الان زنده مانده بود.
📌میثم زنده است ساواکی ها به نوبت نگهبانی می دادند ، هر روز صبح ساعت ۸ هر چهار نفر دور هم جمع می شدند و روی نیمکتی که در راهرو و بیمارستان بود با هم صحبت می کردند، حدود یک ماه پس از حادثه یک روز که در اتاق باز بود صدای آنها را شنیدم ، یکی گفت : سه تا شلیک کرد ، که یکی اش نزدیک بود به من بخورد. دکتر منوچهری که تو ماشین نشسته بود وقتی فرار او را دید پای چپش را زد ، من هم بلند شدم و پای راستش را زدم ، دیدم افتاد. ولی رفیقش فرار کرد. او تا گفت رفیقش فرار کرد ، گل از گلم شکفت ، گویی دنیا را به من دادند ، گفتم خدایا شکرت. 🟡 او در ادامه گفت: وقتی او داشت فرار می کرد بچه های مدرسه ریختند بیرون ، ما دنبالش دویدیم ، ولی او خودش را به خیابان ری رساند ، ما از فاصله دور دست راستش را زدیم ، نمی دانم یک ژیان از کجا رسید و او پرید توی آن و در رفت . ما او را تعقیب کردیم ، در نارمک ژیان را گیر آوردیم ، دیدم که طرف در رفته است . راننده ژيان را پایین کشیده و حسابی زدیم تا همدستش را معرفی کند. او گفت من بی تقصیرم ، من فقط یک کارمندم ، داشتم می رفتم خانه که او با زور چاقو مرا وادار به این کار کرد ، دیدیم راننده بیچاره را هم زخمی کرده است ، پشتش پر از خون شده بود ، جالب این که ۲۰ تومان هم به داخل ماشینش انداخته بود! 🔸(حاج علی حیدری در زندان اوین برای احمد چنین تعریف می کند: میثم وقتی به خیابان ری می رسد دستش تیر می خورد ، جلو یک ژیان را می کرد و چاقویی را در آورده و بر گردن راننده می گذارد و او را تا نارمک می برد . در آنجا چاقو را روی گردن او می گذارد راننده که ترسیده بود می گوید که تو هر جا که خواستی بردمت ، مگر مسلمان نیستی ، چرا می خواهی مرا بکشی؟! میثم می گوید من نمی کشمت فقط گردنت را خراش می اندازم و این به نفعت است.) 🔹(آقای مهندس محمد توسلی برای ما نوشت : شهید مجید توسلی در ۹ اردیبهشت ماه سال ۵۵ در محل قرار با آقای احمد احمد در مقابل مدرسه رفاه توسط مأموران ساواک محاصره و با وجود زخمی شدن از ناحیه شانه با استفاده از یک وانت و تهدید راننده از محل فرار می کند و به منزل آقای مهندس مهدی رضایی واقع در خیابان سمنگان نارمک می رود ، بلافاصله با تغییر قیافه با استفاده از چادر و پوشش خونریزی دست از آنجا خارج می شود . راننده وانت موضوع را به پلیس اطلاع می دهد و در فاصله کوتاهی منزل آقای مهندس رضایی و مغازه خواربار فروشی مرحوم حاج آقای رضایی (پدر مهدی) محاصره می شود، ولی آنها با خونسردی همه چیز را انکار می کنند و پلیس اثری از او پیدا نمی کند ، شهید مجید خود را به منزل مهندس هاشم صباغیان می رساند ، پس از مشورت به منزل مهندس عباس توسلی واقع در حوالی حسینیه ارشاد می رود ، از چند پزشک آشنا فقط دکتر طلوعی قبول مسئولیت کرده و در منزل با عمل جراحی گلوله را از دست وی خارج و چند نوبت آن را پانسمان می کند ، برای مدتی هم آقای مهندس میر حسین موسوی و همسر وی خانم زهرا رهنورد در منزل خود واقع در خیابان سهروردی از مجید مراقبت می کنند. شهید مجید پس از بهبودی نسبی آنجا را ترک و مجددا به خانه مخفی خود مراجعت می کنند ، بعدها معلوم شد که یکی از خانه های امن منزل آقای سید علی اکبر ابوترابی در قم بوده و شهید سید علی اندرزگو نیز با او ارتباط داشته است ، مجموعه اطلاعات پراکنده نشان می دهد که شهید توسلی حدود پاییز سال ۵۶ در یک درگیری در خیابان احمدآباد مشهد به شهادت می رسد و در قبرستان عمومی مشهد در قطعات گمنام دفن شده است، زیرا کارت شناسایی او جعلی بوده و ساواک پی به ماهیت واقعی اش نمی برد.)
🟠 با شنیدن حرف های این ساواکی خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد. پس از کسب اطلاع از زنده ماندن میثم شروع کردم مسائل درستی را از انحراف سازمان مجاهدین به دروغ از خودم و میثم برای آنها گفتم . علت حمل اسلحه را خطر حمله مجاهدین و ترور توسط آنها ذکر کردم ، گفتم فکر نمی کردم که شما مأمور باشید حدس می زدم که از شاخه نظامی سازمان هستید به خاطر همین درگیر شدم ، وگرنه من خیلی مدت است که از مبارزه دست کشیده ام. 🔴 یک روز منوچهری آمد و گفت : چه شد احمد ؟ خانه های تیمی که شما در آن بودید چنان فساد کردند ، چنین کردند. من هم تأیید کردم و گفتم به خاطر همین مسائل از آنها جدا شدم ، شروع کردم مقداری از نحوه تغییر ایدئولوژی برای او صحبت کردم . گفتم که من دو تا دشمن دارم ، شما برای من دشمن بودید ولی خب ماهیت تان مشخص است ، ولي اینها (سازمان) ما را فریب دادند ، ندانستم ماهیت شان چیست! ماری بودند که ما خود در آستین مان پرورش دادیم ، اگر من به دست هر یک از دو دشمنم از بین می رفتم بهشتی می شدم ، البته اینها (سازمانی ها) خطرناکتر از شما هستند .
📌روز به یادماندنی ملاقات روزهای ملاقات در زندان برای دوستان حال و هوای خاصی داشت، آنها با دیدن اعضای خانواده خود برای صبر و ادامه راه روحیه می گرفتند . از این دوستان به من می گفتند که بگذار به خانواده ات اطلاع دهیم تا به ملاقاتت بیایند ، ولی من چون احساس می کردم که اعدام خواهم شد ، نمی پذیرفتم. نوه آیت الله طالقانی دختر اعظم خانم ، که حدود ۱۰ سال سن داشت مرتب برای ملاقات مادر و پدر بزرگش می آمد ، آقا در یکی از ملاقات ها مرا به او معرفی کرد تا شاید نوه اش خبر زنده و زندانی بودنم را بیرون از زندان پخش کند. 🟢 یکبار هم مرحوم طالقانی گفت : آقای احمد بگذار اطلاع دهند تا خانواده و بچه هایت بیایند تو را ببینند ، خدا را چه دیدی ، یک سیب را به هوا می اندازی هزار چرخ می خورد تا به زمین بیفتد ، تو از کجا می دانی که می کشندت! من هم پذیرفتم و منتظر فرا رسیدن روز ملاقات شدم ، مدام در این اندیشه بودم که پدر و مادر پیرم با دیدن سر و وضع من چه عکس العملی خواهند داشت و من چه باید بکنم؟ از فاطمه برای آنها چه بگویم؟ و ... 🔵 روز موعود فرا رسید ، آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتی می کشیدند و خانواده ها با زندانیان ملاقات می کردند، مأمورین زیر بغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روی نیمکت نشاندند . دقایقی بعد در زندان باز شد ، پدر و مادرم به سراغم آمدند ، مادر حال عجیبی داشت ، چادرش را به زیر بغل زده و با شتاب زنانه خاصی به سویم می آمد، شرمنده بودم که نمی توانستم پیش پای آنها بایستم و یا به استقبال شان بروم. هنگامی که نزدیک رسیدند من همچنان روی نیمکت نشسته بودم ، مرا در آغوش گرفتند ، مادرم هق هق گریه می کرد ، پدرم بهت زده بود ، دقایقی در سکوت و اشک گذشت ، پدرم با دستمالش قطرات اشک را از گونه چروک شده اش ور می چید ، مادر گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم می بارید. 🟣 آنها در وهله اول به خاطر جو ، فضا و شوق دیدار متوجه معلولیتم نشدند، پرسیدند که احمد چه شده ؟ گفتم : هیچی درگیر شدیم و به خیر گذشت. پدرم هنوز بر اثر آن شوک وارد شده در سال ۵۲ توسط یکی از مأمورین منوچهری دستانش می لرزید و بدنش لقوه داشت، مادرم گفت که مادر زنم و فرزندانم دم در زندان و داخل ماشین هستند، آنها را به داخل راه نداده بودند ، از گروهبانی که در آن اطراف بود خواهش کردم که برود و ترتیبی دهد تا آنها برای ملاقات بیایند. او گفت که ساواک گفته مادر زنت را راه ندهند ، ولی بچه ها می توانند برای ملاقات شما بیایند، 🟡 پدرم برای آوردن بچه ها رفت ، دقایقی بعد دخترانم را دیدم که دنبال پدر بزرگشان کودکانه می دویدند. وقتی که نزدیک شدند پدرم به زهرا و مریم گفت: بروید پیش باباتون! آنها حدود سه ساله بودند ، با تردید نگاهم می کردند که یعنی مگر ما بابا داریم؟! من هم نمی توانستم بلند شوم و دنبال شان بروم ، آنها کم کم و با تردید جلو آمدند و من بغل شان گرفتم و بوسیدمشان. 🟠 لحظاتی بعد بچه ها صمیمی شدند و شروع به سر و صدا و شلوغ بازی کردند و از سر و کولم بالا رفتند ، یک دفعه آنها زیر نیمکت رفته و عصای چوبی را بیرون کشیدند ، مادرم با دیدن این صحنه زد زیر گریه که احمد اینها (عصاها) مال توست؟ گفتم که هیچی نیست ، گریه نکن! پاهایم درد می کند ، موقتی است . گفت : نه احمد ، شکنجه ات کرده اند. گفتم : نه ، ننه شکنجه نکردند. بالاخره در برابر اشک های مادرم مقاومتم شکست و اعتراف کردم و گفتم که در درگیری تیر خورده ام ، او را متقاعد کردم که مسئله ای نیست، مادرم در آخرین لحظات سراغ فاطمه را گرفت ، گفتم از زمانی که دستگیر شده ام از او خبری ندارم . 🔴 ملاقات با خانواده ام به ویژه فرزندانم مرا نسبت به زندگی امیدوار کرد و از آن پس با روحیه ای مضاعف به استقبال مشکلات و حوادث می رفتم . در یکی از روزهای ملاقات نوه آیت الله طالقانی آناناس هدیه آورده بود ، هیچ یک از ما از جمله هاشمی رفسنجانی ، موسوی خویینی ها و مهدوی کنی و .... به خاطر زندگی ساده و طلبگی که داشته اند نمی دانستند که این میوه را چطور بخورند . یکی می گفت باید گاز زد و دیگری می گفت که مثل خربزه قاچش کنید ، سرانجام هم ندانستیم که چه باید بکنیم ؟ آن را به پرولترهای مارکسیست دادیم و آنها خوردند و ما فهمیدیم که باید آن را چطور خورد.
📌آزادی و توهم بایکوت دفعات قبلی که در زندان بودم با وجود آن همه کتک، شکنجه و بازجویی و دادگاه چشم امید به آزادی و ادامه راه و مبارزه داشتم ، اما این بار زندان فرق بسیاری با دفعات قبلی داشت . نه شکنجه ای ، نه بازجویی و نه دادگاهی و نه کور سوی امیدی . از نظر روحی و روانی به هم ریخته و افسرده بودم ، از نظر جسمانی نیز خیلی تحلیل رفته و از ناحیه پا صدمات جدی دیده و معلول بودم ، بلاتکلیفی و بی خبری از سرنوشتم و بی اطلاعی از وضعیت فاطمه ، تمام فکر و ذهنم را اشغال کرده و آزارم می داد. 🟢 در این مدت چند بار مرا به زیر هشت بردند ، ولی از تهدید ، شکنجه و کتک خبری نبود ، فقط به اصطلاح نصيحتم می کردند و گاهی هم در صحبت هایشان وعده آزادی می دادند ، من علت این نوع برخورد را نمی دانستم و در هاله ای از ابهام دست و پا می زدم . تا این که متوجه شدم از طرف صلیب سرخ جهانی و کمیته حقوق بشر ، تحت حمایت هستم. 🔵 بعدها حاج آقا محمد مهرآیین به من گفت : " در آن زمان من برای معالجه در انگلستان به سر می بردم ، خبر رسید که احمد درگیر و دستگیر شده است ، از ناحیه پا دچار معلولیت شده و قرار است پاهایش را قطع کنند ، ناخن هایش را کشیده اند و شکنجه های سخت بر او وارد می کنند . از این رو دانشجویان مسلمان خارج از کشور در انگلستان با این تفاصيل اسم تو را به صلیب سرخ دادند و آنها در صدد بودند تا تو را یافته و با تو مصاحبه کنند و وضعیت را پیگیری کنند و بهبود بخشند." 🟣 من در آن زمان اطلاعی از این اقدامات دوستان در خارج از کشور نداشتم، به همین خاطر رفتار ساواک برايم سؤال برانگیز بود . گویا صلیب سرخ پس از اطلاع از وجود من به ساواک مراجعه و درخواست ملاقات می کند، به همین دلیل ساواک بنای خوش رفتاری و نرم خوئی را با من گذاشت تا چهره کریه خود را منطقی جلوه دهد . این کارها مقدمه ای بود تا من در دیدار با صلیب سرخ از رفتارهای خوب! و انسان دوستانه! آنها بگویم . 🟡 اوایل فروردین یا اردیبهشت ۵۹ چهار نفر از صلیب سرخ به همراه یک مترجم و پزشک به سراغم آمدند ، آنها می خواستند گزارشی از وضعیتم تهیه کنند، ساواک خواست که این ملاقات زیر هشت باشد ، من گفتم آنجا نمی آیم ، اگر می خواهند به اتاقم بیایند . آنها به اتاقم آمدند ، همه را بیرون کرده و در را بستند ، حتی بی حضور مأمورین شروع به صحبت کردند ، ابتدا قول دادند مطالبی را که از من می شنوند نزد خودشان نگه دارند و به ساواک انتقال ندهند. 🔵 آنها تمام قسمت های بدنم ، چشم ها، گوش ها ، بینی و دهان و ... را معاینه کرده و ضربان قلبم را گرفتند . کمر و بدنم را نگاه کردند ، ظاهرا دنبال کشف آثار شکنجه و ضربات شلاق بودند ، به آنها گفتم که شما آن موقع که مرا شکنجه می کردند کجا بودید؟ شما زمانی به سراغم آمدید که محل و آثار این زخم ها و شکنجه ها بهبود یافته است. الان از پا فلجم و چون معلولم دیگر شکنجه ام ندادند، جریان درگیری و معلولیت و نارسایی های درمان و عمل جراحی را برای آنها تشریح کردم ، مترجم حرفهایم را برای آنها ترجمه می کرد، پزشک همراه نیز نقاط مختلف پاهایم را معاینه و نگاه کرد و نکات مهم را یادداشت می کرد . در قبال سؤال صلیب سرخی ها مبنی بر شکنجه ام ، گفتم که در این نوبت از زندان شکنجه نشدم ولی ای کاش شما سال ۵۱ و ۵۲ مرا در زندان می دیدید که تا سرحد مرگ شکنجه ام می دادند، گفتم شما اگر دنبال یافتن آثار شکنجه هستید بروید سراغ آقای لاهوتی (مشخصات اسمی و ظاهری لاهوتی را به آنها دادم) در حالی که شب قبل لاهوتی را از آنجا برده بودند. 🟠 فعالیت صلیب سرخ در آن سال ها تا حدودی ساواک را در برخی موارد به انفعال کشانده بود ، در نتیجه زندانیان رنگ ها را از شیشه های زندان زدوده و درون اتاق ها دیده می شد، روزنامه و کتاب وارد سلول ها و بندها می شد، از شدت فشارها و شکنجه ها کاسته شده بود . ولی در بیرون زندان عکس این قضایا بود ، ساواک با شدت و حدت بیشتری دنبال سیاسیون و مبارزان بود و سعی می کرد آنها را در کوچه و خیابان بزند و بکشد تا پایشان به زندان نرسد و دردسرشان کمتر شود .
🟢 مدتی پس از ملاقات با صلیب سرخ در تاریخ ۵۶/۴/۱۲ یک روز مأمورین آمده و مرا به زیر هشت بردند و در آنجا کت و شلواری به من دادند و گفتند که بپوش و با ما بیا. در دل گفتم خدایا این بار دیگر مرا کجا می برند ، بعد چشم هایم را بسته و حرکت کردیم ، دو احتمال وجود داشت اعدام یا ملاقات با یکی از مسئولین مملکتی . سه ماشین پیشاپیش هم حرکت می کردند . موقع حرکت ماشین علاوه بر بسته بودن چشم ها و دستهایم ، مأمورین سرم را نیز به پشت صندلی جلویی خم کرده بودند ، در نقطه ای متوقف شدیم ، چشمم را باز کردند، دیدم در میدان ۲۶ اسفند (انقلاب) هستم ، مرا از ماشین پیاده کردند و چوب های زیر بغلم را نیز دادند ، کمی با بی سیم صحبت کردند و بعد خود سوار ماشین شده و پوزخندی زدند و رفتند . 🔴 در بهت و حیرت بودم ، نمی دانستم کار آنها چه معنایی دارد ، فکر می کردم کار آنها یک جور شوخی و سرگرمی و تسمخر است ، دقایقی که گذشت اطرافم را نگریستم تا شاید آنها را ببینم . ولی خبری نبود ، کار آنها واقعا برایم بی معنی بود ، تا چند لحظه پیش فکر می کردم که به سوی جوخه اعدام می روم و حال آزاد و رها بودم! به کار آنها مشکوک بودم ، فکر کردم ممکن است مرا در خیابان بزنند و بعد بگویند که در حین فرار کشته شد. دلم شور می زد ، چند قدمی به این طرف و آن طرف رفتم تا مطمئن شوم که تعقیبم نمی کنند. 🟣 حدود بیست دقیقه که گذشت دستم را جلو یک سواری بلند کردم ، ایستاد. مردد بودم ، تصور می کردم که ماشین ساواک است ، به هر حال سوار شدم ، به چهارراه لشکر که رسیدیم از راننده خواستم که سر کوچه بایستد تا برایش پول بیاورم ، او کمی به من و چوب های زیر بغلم نگاه کرد و بعد راه افتاد و رفت. وقتی به در خانه رسیدم ، مادرم با شنیدن صدای من سراسیمه به سوی حیاط و در آمد ، باورش نمی شد که من بازگشته ام ، کمی مکث کرد و بعد دور و اطراف را نگاهی کرد و مطمئن شد که کسی دنبالم نیست ، بعد شروع به ابراز احساسات کرد و مرا به داخل خانه برد . مادرم از رهایی من هیجان زده بود اما من غمزده و افسرده به مسائلی که بر سرم آمده بود می اندیشیدم. 🟡 مادرم گفت: احمد حالا که آزاد شدی چرا ناراحتی؟ نمی توانستم برای او توضیح دهم . می خواستم علت آزادیم را بدانم ، خیلی نگران بودم ، در این فکر بودم که مردم درباره من چه خیال می کنند؟ این که او با ساواک ساخت و آزادش کردند!! و یا این که او قربانی یک توطئه شده است . با این نگاه که آن کس که حساب پاک است از مصاحبه چه باک است خود را دلداری می دادم . مادرم بدون اطلاع من به فامیل و دوستان زنگ زد و خبر آزادیم را به آنها داد 🔵 شب ساعت ۹ بود که زنگ تلفن به صدا در آمد ، وقتی گوشی را برداشتم صدای حاج مهدی برادرم را شنیدم ، خبرها سريع منتقل شده بود! به حاج مهدی گفتم : مگر تو مبارز نیستی چرا تماس گرفتی؟ الان ردت را می گیرند! بیشتر از سه دقیقه صحبت نکن . گفت : نه بابا! بی خیال این حرف ها ، آنها نمی توانند مرا پیدا کنند ، فردا هم بهت زنگ می زنم! گفتم : داداش خیلی بی عقلی! گفت : نگران نباش ، بگو ببینم که چی شد و چی گذشت ، من نیز خیلی سر بسته و در یکی دو جمله برای او وقایع را گفتم . 🟠 آن شب را تا صبح پلک بر هم نگذاشتم ، به آنچه که گذشته بود فکر می کردم ، به این که چطور شد سامان زندگیم از هم پاشیده شد؟ و آتش بر بوستان آرزوها و امیدهایم افتاد؟ و این که آیا این همه ظلم همچنان برقرار خواهد ماند یا که مبارزات و زحمات ثمر خواهد داد؟
📌شکست توطئه تحلیل من این بود که ساواک در صدد ایجاد جنگ روانی و شکستن و خرد کردن من است . آنها با چندین بار زندان ، شکنجه و بازجویی نتوانسته بودند مرا تسلیم خود کنند و یا از پای در آورند ، ساواک به این نتیجه رسیده بود که ماندن من در زندان ، مایه صبر ، امیدواری و روحیه برای سایر زندانیان است . همچنین باعث تحریک روحیه انتقام جویی مبارزین بیرون از زندان می شود . به همین علت در نقشه ای حساب شده مرا آزاد کردند تا به دو هدف برسند ، هدف اول : این که مرا دچار عذاب وجدان ، بحران روحی و روانی کنند و نیز برای دوستانم این تصور واهی را ایجاد کنند که احمد با ساواک سازش کرده است . در هدف دوم ساواک به دنبال شناسایی افرادی بود که با من ارتباط برقرار می کردند ، لذا من خیلی نگران اطلاع و ارتباط دوستانم بودم ، نمی خواستم که آنها در دام توطئه ساواک گرفتار شوند . راضی بودم که حلق آویز شوم ، ولی دوستانم آسیبی نبینند. 🔹(دکتر منوچهری در زندان اوین به آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی گفته بود : کاظم! بلایی سر احمد آوردیم که دیگر نه راه پس دارد و نه راه پیش! آقای بجنوردی می پرسد: چه کار کردید؟ منوچهری می گوید: بدون محاکمه آزادش کردیم!!) 🟢 شاید فردای روز آزادی بود که زنگ خانه را زدند ، مادرم پس از گشودن در آمد و گفت : احمد! یکی دم در است و می گوید که رفیق توست ، من هم نمی شناسمش! احتمال این که او ساواکی باشد وجود داشت، ولی چاره ای نبود و کاری از دستم بر نمی آمد . خواستم که او را به درون خانه راه دهد. لحظاتی بعد در ناباوری تمام شهید حاج مهدی عراقی را در مقابلم دیدم. جلو آمد و سخت مرا در آغوش کشید و سر و رویم را بوسید. 🔴 پس از اطلاع از وضعیت پاهایم پرسید : احمد! چی شده؟ کی دادگاهی شدی؟ اندوهگین گفتم : من نه دادگاهی شدم و نه بازجویی و نه بازپرسی رفتم! دوباره پرسید : چطور آزاد شدی؟ گفتم : خودم هم نمی دانم ، ولی شما از کجا فهمیدید؟ گفت : عصر همان روز که تو آزاد شدی ، بچه های بازار همه فهمیدند . گفتم : تو یک مبارز هستی ، الگوی مایی ، حتما این را هم می دانی که شاید آزادی من یک تله و دام باشد ، چرا احتمال ندادی که من با ساواک سازش کرده باشم؟ چرا احتیاط نکردی؟ گفت : احمد! ما به تو ایمان داریم ، من همه فکرها را کرده ام ، نگران نباش ، الان هم که آمدم به خاطر این بود که حدس زدم در چنین توهمی گرفتار شوی و نیز می دانم که وضع مالیت هم خوب نیست ، هفده هزار تومان که پیش صاحب مغازه پاساژ گذاشته بودی گرفتم و برایت آوردم . او توضیح داد که بچه های سازمان چند مرتبه برای گرفتن این مبلغ اقدام کرده اند که با دخالت حاج علی اکبر پور استاد ، ناکام مانده اند! 🟣 قبل از خداحافظی از حاج مهدی خواهش کردم که اجازه ندهد تا بچه ها به منزلم بیایند و ناخواسته در دام ساواک گرفتار شوند. او گفت که ما حساب کار خودمان را داریم و بی گدار به آب نمی زنیم ، تو نگران نباش . و تأکید کرد که خواست اصلی ساواک این است که ما تو را تنها بگذاریم و بایکوتت کنیم ، ولی کور خوانده اند. جالب بود ، فردای آن روز بچه های حزب ملل اسلامی ، حزب الله و هیئت های مؤتلفه از جمله شهید صادق اسلامی ، ابوالحسن فلاحتی ، احمد روحی و رمضان سلطانی و ... به دیدنم آمدند. جالبتر این که منزل ما به محل و کانون جلسات دوستان تبدیل شد و مباحث داغ سیاسی بین آنها در می گرفت و من نیز به این طریق از تنهایی بیرون آمدم و آرامش خاطری یافتم . دوستانم بار دیگر با ذکاوت و زیرکی تمام ، توطئه ساواک را خنثی و داغ بایکوت را بر دل خود فروختگان رژیم گذاشتند.
📌دیدار با آیت الله خامنه ای روز پنجشنبه ، یک هفته بعد از آزادی ، دوست همیشگی و یار وفادار روزهای سخت و تنگ زندگی ام ، شهید حاج محمد صادق اسلامی به سراغم آمد . دیدن او چون یک برادر برایم فرح بخش و زیبا بود ، من او را از همه دوستانم بیشتر دوست می داشتم ، برایم ارزش فوق العاده ای داشت . اما این بار از دیدار او نگران بودم ، راضی نبودم که وی با آمدنش به نزد من به خطر بیفتد ، پس از سلام و علیک و احوال پرسی نگرانیم را از دیدار او ابراز کردم ، او گفت: احمد نگران نباش ، ما حساب همه چیز در دستمان است ، تله ای در کار نیست و تو آزاد شده ای ، وضع تغییر کرده و الان خود مردم دیگر در صحنه هستند. صحبت های او چون گذشته برایم موجب آرامش و مایه امیدواری بود. 🟡 کمی از اخبار زندان برایش گفتم ، او نیز از شرایط و اوضاع و احوال جامعه گفت و خبر داد که آهنگ مبارزه خیلی تند شده است و بیداری مردم گسترش یافته است و زندانی ها مرتب آزاد می شوند . در پایان گفت : آقا سید علی می خواهد تو را ببیند . من دادم رفت به آسمان ، گفتم : آخر حاجی! چرا مراقبت نمی کنید؟ نه! من نمی آیم . آقا به خطر می افتد! گفت : احمد! بی خودی نگرانی ، ساواک همین را می خواهد که ما تو را تنها بگذاریم و تو را داغان کنیم . تو اگر می خواستی ما را لو بدهی همان موقع که در زندان بودی این کار را می کردی . ضمنا گیریم که سر و کله ساواک هم پیدا شد ، می گوییم کاری نکرده ایم ، دوستمان از زندان آزاد شده ، بیمار است ، خودمان دعوتش کردیم تا ببینیم ، تو هم نگران هیچ چیز نباش. 🔵 صحبت های حاج صادق آب سردی بود که روی آتش جانم ریخته شد و روح زخمی ام را التیام داد ، از حرف های وی دریافتم که بچه های مؤتلفه درباره من بحث مفصلی داشته اند و به این نتیجه رسیده اند که ساواک درصدد خرد کردن من است ، تا به این طریق از صحنه مبارزه حذفم کنند، به همین خاطر عزم خود را جزم می کنند تا بار دیگر کمکم کنند . 🟠 به حاج صادق گفتم : با آمدن من آقا به خطر می افتد، اجازه بدهید که پیشنهادتان را رد کنم. گفت : آقا خودش گفته که بیایی ، وعده ما روز یکشنبه بعد از نماز مغرب و عشا بیا خانه ما. در عین نگرانی و اضطراب چوب هایم را برداشته و زیر بغل زدم ، برای افزایش ضریب ایمنی چند ماشین عوض کردم تا به خیابان ایران و منزل شهید اسلامی رسیدم . این منزل مأوای قدیمی ام بود ، در گذشته هر گاه به خطر می افتادم و یا تحت تعقیب قرار می گرفتم به آن پناهنده می شدم . دیدم در خانه باز است ، در زدم و وارد راهرو شدم ، دو اتاق بزرگ در دست راست راهرو ، که در گذشته در یکی از آنها بیتوته می کردم ، قرار داشت ، کنار در اتاق حداقل ۲۰ جفت کفش بود ، حدس زدم که جلسه و هیئتی برپاست. 🟢 ياالله گفته و وارد اتاق شدم ، سلام دادم ، یک دفعه همه بلند شدند و مرا در آغوش گرفته و دیده بوسی کردند ، طوری که چوب زیر بغلم رها شد و به زمین افتاد . در همین حال و هوا ناگهان خود را در کنار آقا دیدم ، مصافحه و معانقه کردیم ، او مرا کنار دست خود نشاند و گفت : چه شده احمد!؟ و من هر آنچه که دل تنگم می خواست گفتم . (اما مختصر) از درگیری با ساواک ، مسائل بیمارستان ، زندان و فاطمه .... در آخر هم احساس تألم و ناراحتی از نحوه آزادی کردم ، گفتم که صلیب سرخ در زندان به سراغم آمد ، اظهار سردرگمی و حیرت از رفتار ساواک کردم.
🔴 آقا گفت : از نظر روحی خیلی داغان شده ای! گفتم : بله ، حاج آقا این طوری شد و من واقعا علت آزادیم را نمی دانم . آقا پرسیدند : چه کسانی به دیدنت آمده اند؟ گفتم : اولین نفر حاج مهدی عراقی بود ، بعد بچه های حزب ملل اسلامی . فرمودند : بارك الله به بچه های حزب ملل اسلامی ، خب پس آمدند و تو را از تنهایی و ناراحتی بیرون آوردند ، حتما گفتند که نگران نباشی زیرا اگر قرار بود لوشان بدهی ، خب قبلا لو می دادی و دستگیر می شدند و... 🟣 گفتم : حاج آقا در هر حال هنوز فکر می کنم که این یک تله است. گفتند : کار از این حرف ها گذشته ، حالا که آمدی بیرون ، خواهی دید که چه خبر است . مبارزه به اوج خودش نزدیک می شود ، دیگر اصلا بحث گروه و دسته نیست ، مردم خودشان به حرکت در آمده اند، تو هم اصلا در فکر این حرفها نباش! همین که آزادی خدا را شکر کن ، ماندن و نفس کشیدن خودش شکر فراوان دارد . در پایان آقا استمالتی کرد و از وضع پاهایم پرسید ، من هم ناحیه هایی را که تیر خورده بود نشان دادم و گفتم که اذیتم می کنند و اشاره کردم که در زندان آیت الله طالقانی اجازه نداد که پاهایم را قطع کنند . 🟡 در آخر آقا گفتند : احمد! اگر خیلی نگرانی بگویم اندرزگو تو را بیرون ببرد . گفتم : حاج آقا برای اندرزگو دردسر می شود ، من پای درست و حسابی برای راه رفتن ، دویدن و مخفی شدن ندارم . گفتند : شما به این کارها و امور فکر نکنید ، فقط بگو که آیا می خواهی بروی؟ گفتم : نه آقا! نمی خواهم بروم . دلم تو همین جا در مملکتم است ، اگر قرار است بمیرم می خواهم در کشور خودم باشم . دیدار و صحبت های آقا دلگرمی وافر و آرامش خاطر وسیعی به من داد که در پرتو آن ، روزهای بعد را به خوبی سپری کردم ، بچه های مؤتلفه با این کار برایم به اصطلاح سنگ تمام گذاشتند و دستم را در خطرناکترین پیچهای راه زندگی گرفتند. آن دیدار و آن برخورد پدرانه روحيه مرا کاملا دگرگون و از افسردگی خارجم کرد و حمله گازانبری ساواک را عقيم گذاشت.
📌فرش فروشی سه هفته پس از آزادیم روزی حاج يوسف رشیدی ، از دوستان حزب ملل اسلامی تماس گرفت و گفت : احمد! نباید در خانه بمانی ، باید کار کنی ، من مغازه ای نزدیک امامزاده معصوم (ع) دو راهی قبان گرفته ام ، بیا برو بنشین آنجا. گفتم : يوسف من که پا ندارم ، نمی توانم این طرف و آن طرف بروم ، گفت : دکان برای داداشم هست و من شریک تو هستم و با توام ، نگران نباش ، تو فقط بنشین ، کار به کار هیچی هم نداشته باش . گفتم : ای بابا! در دکانت را می بندند ، خودت و داداشت را هم از نون خوردن می اندازند . گفت : تو چه کار داری ، بیا برو! حداقلش این است که برای خود محملی داری ، در آنجا می توانی با بچه ها تماس بگیری . گفتم : باشد، ولی باید اول آنجا را ببینم . 🔵 مغازه در خیابان عبید زاکانی در حوالی امامزاده معصوم (ع) بود که به مبلغ ۷۰۰ تومان در ماه اجاره کرده بودند . وقتی که زوایای مختلف مغازه را دیدم پیشنهاد حاج يوسف را پذیرفتم . هنگام بازگشت از آنجا به صورت غیر منتظره موتور سواری جلویم توقف کرد و گفت : من می رسانمت! فهمیدم او ساواکی است و تا اینجا هم تعقیبم کرده است ، او مرا تا در منزل برد و به خاطر این که به او شک نکنم ، ۱۵ ریال هم کرایه گرفت . دوستی داشتم به نام حمید حاجی ها. جوانی حدودا ۲۲ ساله ، بسیار فعال و پرکار ، که نشیب و فراز زندگی من برایش خیلی جالب بود ، از این رو همیشه احترامم می کرد ، خیلی علاقه داشت که کاری برایم انجام دهد. 🔸(سردار حاج حمید حاجیها در عملیات کربلای ک فرمانده گردان بود ، او به همراه سه نفر از همرزمان خود برای جلوگیری از پیشروی تانک دشمن پشت تیربار نشسته و می جنگد تا بچه ها عقب نشینی تاکتیکی کنند، آنها تا آخرین فشنگ می جنگند و بعد هر سه به فیض شهادت می رسند.) 🟠 پدر وی تاجر بود و در میدان قیام مغازه داشت ، به همین خاطر از وضع مالی خوبی برخوردار بودند ، حمید وقتی دریافت که قرار است کار جدیدی شروع کنم ، ما را به یک کارخانه پتوبافی معرفی کرد ، به صاحب کارخانه گفت : احمد از دوستان من است ، مدتی در زندان بوده و حالا بهش کار نمی دهند ، شما به اعتبار من به او پتو بدهید و فاکتورش را هم برای من بفرستید . حمید آدرس مغازه را گرفت ، یک روز هم چند تخته فرش ماشینی که آن موقع حدود ۶۰ هزار تومان می ارزید ، آورد و داخل مغازه ریخت ، به این ترتیب او دستمایه اولیه فرش فروشی را برای ما تهیه کرد ، من هیچگاه محبت این شهید بزرگوار را از یاد نمی برم. 🟢 در حالی شروع به کاسبی کردم که هنوز الفبای کاسبی در این صنف از جمله شناخت فرشهای مختلف ، تبلیغ و راه جلب مشتری را نمی دانستم ، به همین جهت با مشکلات زیادی مواجه شدم ، این حرفه جدید آب و نانی برای ما به ارمغان نیاورد ، فقط دل حاج يوسف رشیدی و سایر دوستان را آرام کرد که من به اجتماع بازگشته ام و نیز شهید حاجيها خشنود شد از این که کاری برایم انجام داده است . نتوانستم به خاطر عدم تجربه کافی و مهارت لازم ، در این کار توفیقی به دست آورم . همان زمان حدود ۲۰ هزار تومان ضرر کردم ، مردم فقیری به ما مراجعه می کردند، فرش ها را به صورت اقساط می خریدند که گاه مدت تقسيط طولانی می شد و گاه خریدار قادر به پرداخت اقساط خود نمی شد و ما هم به آنها سخت نمی گرفتیم . از طرفی گاهی هم فروشی داشتیم که به دلیل سود ناچیزش چشمگیر نبود. 🔴 پس از مدتی هم درد پاهای من عود کرد ، مبارزه مردمی هم شدت می گرفت و دیگر نتوانستم به مغازه بروم ، حاج يوسف هم شکسته و بسته می آمد ، تأخیری هم در پرداخت کرایه پیش آمد و مالک حکم تخلیه مغازه را گرفت ، با وجود این همه مشکل ، دیگر قادر به ادامه همکاری نبودیم ، در نتیجه کرکره مغازه را برای همیشه پایین کشیدیم .
📌ازدواج مجدد از همان روزهای اول آزادی در نشست و برخاست ها و آمد و شدها ، گوشم برای شنیدن یک خبر تیز بود ، خبری که از وضعیت و سرانجام فاطمه حکایت کند ، گاهی که تنها می شدم ، به او و آنچه که بر سرمان گذشت خیلی فکر می کردم ، برخی از دوستان و آشنایان که متوجه سرگشتگی و افسردگی ام بودند، دلداریم می دادند . مادر زنم بیشتر از همه به دیدنم می آمد و از فاطمه هم هیچ نمی گفت . حدس می زدم که او خبری از دخترش دارد ، ولی مهر سکوت بر لبانش زده بود ، صبر کردم تا حجم رفت و آمدها کمتر شود. 🟣 مادر زنم که فردی مؤمنه و آگاه و روشن ضمیر بود به خاطر تربیت فرزندانی مبارز همیشه مورد شک و ظن ساواک بود . او همچنان سکوت می کرد ، به تدريج فهمیدم که سکوت او به خاطر کشته شدن فاطمه است با فهمیدن این راز غم سنگینی بر دلم نشست ، برای سبک کردن خودم در دل شب به راز و نیاز با خدا می نشستم ، نمی دانستم که این راز و فراق را با که بگویم و از که نشان گم شده ام را بگیرم ، گم شده ای که دیگر هیچ وقت پیدا نمی شد ، گم شده ای که در شبی بارانی در جاده مه آلود زندگی محو شد ، او رفت و تنها دو یادگار (دوقلوها) و خاطراتش برای من ماند . او رفت ، امید که سبک بال پر کشیده باشد ، امید که از دروازه توبه گذشته و به شهر رحمت خداوندی وارد شده باشد ، امید ... 🟡 شاید مادر زنم دردش بزرگتر و غمش سنگین تر از من بود ، چرا که تنها دختر خود را در این راه از دست داد ، ولی آنچه تسلی خاطر او بود دو دختر به یادگار مانده از فاطمه بود . بعدها درباره علل و نحوه مرگ او جستجو کردم، ولی به نتیجه مشخصی نرسیدم . این راز همچنان سر به مهر ماند . اخبار مختلف بود ، یکی می گفت سازمان او را با خاطر دیدگاه های انتقادیش تصفیه کرده است، دیگری نیز می گفت که او به بن بست رسیده و خودکشی کرده است ، به هر حال مهم این بود که فاطمه به ماهیت انحرافی سازمان پی برد و جانش قربانی این آگاهی شد.
🔸(آقای احمد در شکواییه ای که در اوایل سال ۶٠ به دادستانی کل انقلاب تسلیم کرد ، آورده است : طبق اطلاع کسب شده از منابع گوناگون همسرم بعد از جدایی از من به خانه تیمی شخصی دیگری می رود و بعد از چندی کشته می شود . او را که در خانه آن شخص مخالفت هایی با سازمان داده جهت آرام کردن به کادر رهبری ارتقا می دهند و تقی شهرام ، کثیف ترین افراد روزگار او را به خانه تیمی خود می برد ، تا شاید با ارتقای مقام او را باز هم بفریبد. ولی او دیگر گول حرف های پوچ و تو خالی آنها را نمی خورد و به مخالفت هر چه بیشتر می پردازد و تقی شهرام که وضع را این چنین می بیند او را می کشد و وانمود می کند که خودکشی کرده و هیچ خبری حتی از جسد او در دست نیست و معلوم نیست این از خدا بی خبر جسد او را چگونه از بین برده ، ناگفته نماند که این منافقان كثيف برای از بین بردن مدارک جرم به هر جنایتی دست می زنند. من به عنوان یک مسلمان ضمن دادخواهی از طرف همه شهدای مسلمانی که به دست جنایتکاران شهید شده اند ، از محضر دادستان کل انقلاب اسلامی ایران استدعا دارم محل دفن مرحومه شهیده فاطمه فرتوک زاده را معلوم فرمایند . آقای احمد در فرازی از خاطرات بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دیدار خود با محمد تقی شهرام می پردازد ، در این دیدار که آقای احمد احمد به عنوان شاهد حضور داشته بحث شدیدی میان این دو سر می گیرد که ابتدا تقی شهرام هر نوع شناختی از احمد و همسرش را رد می کند ، ولی به تدریج مطالبی را درست و یا نادرست اعتراف می کند، تقی شهرام در سلول شماره ۱۹ بند ۳۱۳ زندان اوین به احمد چنین می گوید: شاپورزاده خودکشی کرد. رفته به مسگرآباد و خودش را در درون چاه انداخته است . احمد و دوستانش در کمیته انقلاب اسلامی پس از این دیدار تمام چاهها و خرابه های مسگرآباد را جستجو می کنند ، ولی جسدی با مشخصات همسر احمد نمی یابند ، احمد خود بر این نظر می باشد: فاطمه در اواخر سال ۵۵ با کادر مرکزی سازمان به شدت اختلاف پیدا می کند ، سازمان او را تصفیه و از بین برد و جسدش را در یکی از چاهای جنوب شهر تهران مفقود کرد . احمد گفت خبر دیگری حکایت می کند که فاطمه توسط ساواک دستگیر ، شکنجه و کشته شده است ، ولی من بعد از پیروزی انقلاب وقتی که تهرانی جلاد معروف کمیته مشترک دستگیر شد، نامه ای به او نوشتم و مشخصات اسمی و ظاهری فاطمه را ذکر کردم و عکس هم فرستادم و پرسیدم که آیا از وضعیت او اطلاعی داری؟ و تهرانی در جواب نوشته بود : برادر احمد احمد! تو شاید خیلی مرا نشناسی ، اما من تو را می شناسم ، در سال ۵۲ بازجویت بودم و تو را با خاطر مبارزاتی که داشته ای تحسین می کنم ، ما مشخصات و عکس او را برای دستگیری به مأمورین دادیم ، ولی او هیچ وقت دستگیر نشد و بالتبع ما او را نه شکنجه کردیم و نه کشتیم ، این حرفها را در وضعی می گویم که گفتن یا نگفتن آن هیچ نفعی به حالم ندارد و از جرمم نمی کاهد. با مطالعه پرونده خانم فاطمه فرتوک زاده به شماره ۱۱۹۷۲ در مرکز اسناد انقلاب اسلامی مشخص شد که ساواک هیچ نشان و رد و شناخت دقیقی از او به دست نیاورده است و آنچه که تنها درباره مرگ او موجود است اعترافات از شنیده های حسین روحانی عنصر معلوم الحال و معدوم است که به هیچ روی قابل اتکاء و استناد نیست. در این پرونده آمده است : فاطمه فرتوک زاده فرزند ابوالقاسم . نام مستعار طاهره و بعدها SH.Z شاپورزاده است ، او پس از مدتی در جمع سر شاخه وارد شد و در تابستان ۱۳۵۵ مسئولیت جمع چاپ به عهده اش قرار گرفت، این مسئولیت را تا انحلال جمع چاپ (اواخر تابستان) بر عهده داشت و بعد از آن تا یک دوره از مسئولیتش اطلاعی در دست نیست. در زمستان سال ۵۵ طی یک نشست انتقادی که مرکزیت (در مسافرخانه) تشکیل داد ، فاطمه فرتوک زاده و محسن طریقت هر دو مورد انتقاد قرار گرفتند، فرتوک زاده پس از اتمام این جلسه مدارک و سلاحش را در خانه باقی گذاشته و فقط یک نارنجک با خود برده و در گوشه خرابه ای در خیابان انوشیروان دادگر (بعثت) دست به خودکشی می زند ....)
🔵 روزها خیلی سخت و غمناک از پی هم می گذشت و من در دریای تنهایی غوطه ور بودم ، معلولیت پاهایم زندگی را هم برای من و هم برای اطرافیانم به ویژه مادرم طاقت فرسا کرده بود ، مادرم پیر و فرتوت شده و دیگر قادر به انجام کارهای من نبود ، گاهی اوقات دیگر به استیصال می افتادم . در این اوضاع و شرایط بحرانی ، بار دیگر دوستانم به کمکم آمدند و بحث ازدواج را مطرح کردند، مرحوم ناصر نراقی دو دختر به من معرفی کرد که با اولی به توافق و تفاهم نرسیدیم ، در مورد دومی گفت : احمد تو باید ازدواج کنی، 🟠 گفتم : آخر ناصر آقا! نمی توانم ، نه پولی ، نه کاری ، پای معلول هم که قوز بالای قوز است . گفت : اگر یکی پیدا شود که تمام این شرایط را بپذیرد و بخواهد با تو با همین حال و وضع ازدواج کند ، چه نظری داری؟ گفتم : چنین کسی پیدا نمی شود ، اصلا من چه دارم که او بخواهد با من ازدواج کند؟ گفت: افتخار او این است که با فرد مبارزی مثل تو که معلول و زخم خورده مبارزه است ازدواج کند ، او می خواهد به این ترتیب برای خود سهمی در این فعالیت ها و مبارزات فراهم کند. گفتم : ناصر آقا من دو تا بچه دارم . گفت : این خانم عشقش این است که بیاید و دستی به سر و روی این دو تا بچه بکشد و افتخار مادری آنها را پیدا کند. پرسیدم : این دختر کیست ؟ گفت : خواهر حمید خانمحمد! دلم آرام شد. احمد شیرینی نیز داماد این خانواده بود و خود و همسرش در این وصلت مرا یاری کردند . 🔹(آقای احمد شیرینی در سال ۱۳۲۱ در همدان در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد، وی در دبیرستان با هادی شمس حائری هم کلاس بود و توسط او به حزب ملل اسلامی دعوت شد ، شیرینی پس از کشف حزب در مهر سال ۱۳۴۴ دستگیر ، محاکمه و زندانی شد. او پس از گذر از زندان های شهربانی ، جمشيديه و قصر در تاریخ ۴۶/٨/۶از زندان آزاد شد ، پس از آزادی از زندان با کمک های مالی و حمایت و پشتیبانی از مبارزین و زندانیان سیاسی همچنان در خط مبارزه با رژیم منحوس پهلوی باقی ماند . از ویژگی های مختص وي ارتباطات گسترده و حمایتی او با زندانیان سیاسی در بند و مبارزین بود که با کمک همسرش اعلامیه ها ، جزوات و اخبار را به آنها می رساند ، او پس از آزادی از زندان به مدت ۱۰ سال به کار در بازار پرداخت و در این مدت خانه اش محل امنی برای مخفی شدن افراد و مبارزین بود ، گفتنی است پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۶۱ منزل مسکونی وی با نارنجک هدف گروهک منافقین قرار گرفت) 🟢 من با خانواده خانمحمد از قبل آشنا بودم و به اعتبار صحبت های ناصر نراقی و حاج احمد شیرینی پیشنهاد آنها را قبول کردم. وقتی برای خواستگاری رفتیم پدر و مادر خانم خانمحمد مخالفتی نداشتند ، ولی خیلی هم موافق نبودند ، آرامش قلبی نسبت به این امر نداشتند ، البته حق با آنها بود ، من نه کار ، نه پول ، نه قد و قامت سالم! و نه خیلی چیزهای دیگر نداشتم . 🔴 در این میان نقش خانم مریم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقی، خیلی سازنده بود ، او خیلی پا در میانی کرد ، صحبت های صریح و سریعی با دختر خانم و خانواده اش صورت داد و گفت که احمد از پا آسیب دیده و باید با عصا به این طرف و آن طرف برود ، این ازدواج ، ازدواج با یک جانبار است و همسر او باید جانشین و عامل خیلی از کارها و اموری باشد که او نمی تواند انجام دهد. خانم سکینه خانمحمد جواب می دهد : من اصلا به خاطر این که او جانباز است می خواهم با او ازدواج کنم ، من که نتوانستم مستقیم در مبارزات باشم ، شاید به این طریق سهم خود را در این راه ادا کنم ، کارهای او را انجام می دهم و سعی می کنم که حداقل جای مادر برای دو دخترش باشم ، این برای من افتخار است ، نگران روزی هم نیستم ، آن که دست ما نیست ، دست خدا است. 🟣 همه دوستان ، آشنایان و فامیل دست به دست هم داده و ازدواج ما را سامان و سازمان دادند ، پس از ازدواج با وجود علاقه خانم برای نگهداری زهرا و مریم ، خانواده فرتوک زاده خواستند آنها را پیش خودشان نگهدارند تا به این طریق تسلی خاطر و تسکینی بیایند و به گونه ای خلأ وجودی فاطمه را پر کنند . دو قلوها هم در این مدت بیشتر به آنها عادت کرده بودند ، من نیز احساس کردم حال که این خانواده زخم و سیلی خورده اند و تنها دخترشان را از دست داده اند، بهتر است دخترانم پیش آنها بمانند ، البته برای کسب رضایت من و خانم خانمحمد چند نفر پا در میانی کردند ، از جمله حاج يوسف رشیدی و عباس دوزدوزانی.
📌حرکت های مردمی ابتکار دوستان هیئت های مؤتلفه و حزب ملل اسلامی در برقراری ارتباط با من ، پس از آزادی و حمایت گسترده معنوی آنها موجب شد تا از خطر بریدگی نجات پیدا کنم و دوباره به صحنه مبارزه باز گردم . به دنبال همان صحبت آیت الله خامنه ای .... مردم خودشان به حرکت در آمده اند .... بهترین صحنه مبارزه را در میان مردم بدون هیچ وابستگی به گروه ، جناح و سازمانی دیدم . سال ۵۷ نقطه اوج فعالیت های مردمی انقلاب بود ، من نیز خود را چون قطره ای در این اقیانوس متلاطم رها کردم ، آنچه که برایم جالب و مشهود بود حضور گسترده جوانان و نوجوانان پر شور و حرارت در صحنه های مختلف بود ، در این سال حرف آخر را مردم می زدند نه گروه و دسته. 🟡 در میان اقوام ، فعالیت فرزندان خواهرم بیشتر نمود داشت ، آنها عاشقانه به استقبال خطر می رفتند و در این راه شب و روز نمی شناختند ، آنها من و حاج مهدی را الگوی خود قرار داده و سعی می کردند در فرصت های مختلف پیش ما آمده و از تجربیات ما استفاده کنند ، آنها به دفعات آمده و می گفتند : دایی! مردم را دارند می زنند ، بگو از کجا اسلحه تهیه کنیم ، چطور کوکتل مولوتف بسازیم و .... من نیز با طیب خاطر مطالب و دانسته هایم را به آنها انتقال می دادم ، با مشاهده فعالیت این جوانان و مردم قلبم مالامال از امید به پیروزی شده بود . 🔵 با این که پاهایم تحرک لازم را نداشتند ولی به هر نحوی که شده بود خود را به مسجد و جمع مردم محله می رساندم و در کارها با آنها مستقیما مشارکت می کردم . تظاهرات مردم شکوه و جلوه خاصی داشت ، از اینکه به دلیل نقص عضو قادر به حضور مستمر در تظاهرات و راهپیمایی ها نبودم در حسرت می سوختم . در شب اول ماه محرم ، با شنیدن اولین بانگ " الله اكبر" لنگ لنگان با موتور گازی به سوی مردم عاشق شتافتم و به صفوف آنان پیوستم ، وقتی از نزدیک دریای خروشان امت را دیدم ، اشک از چشمانم جاری شد و باور کردم که این موج شکستنی نیست . در آن روز فرزندان امام و امت انقلابی ، بدون هراس و با بی باکی مثال زدنی در برار دژخیمان شاهنشاهی سینه سپر کرده و شعار سر می دادند: مرگ بر شاه . 🟠 پس از حضور در این راهپیمایی خانه نشینی و هدایت و مشاوره به جوانان را کافی ندانسته ، در سایر راهپیمایی ها حاضر می شدم ، برای سهولت کار و جابجایی آسان ، موتور گازی ای خریدم و چوب های زیر بغلم را به کنار آن بستم تا به این طرف و آن طرف بروم . تمام شب های محرم سال ۵۷ آکنده از فریادهای " الله اكبر "، " درود بر خمینی " و " مرگ بر شاه " بود که از گوشه شهر به آسمان بر می خاست ، در همین راهپیمایی ها بود که محمد مظاهری دوست عزیزم در حزب ملل اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و خاطره اش را برای همیشه در دلم به یادگار گذاشت. 🟢 در نیمه دوم سال ۵۷ ، به دلیل پیوستن قاطبه کارگران و کارمندان به صفوف انقلابیون و گسترش اعتصاب ها ، چرخ های برخی کارخانه ها و سازمان ها از حرکت باز افتاد و برخی هم کند شد. از این رو تهیه ارزاق عمومی و مایحتاج اولیه برای خانواده ها سخت و دشوار شد. در این شرایط آسیب پذیری خانواده های ضعیف بیشتر بود ، از این رو با کمک تنی چند از دوستان و هم محلی ها تعاونی و ستادی را در مسجد محل تشکیل دادیم . سوخت ، ارزاق و مایحتاج اولیه را تهیه و بین اهالی توزیع می کردیم.
🔴 برادری ، همدلی ، همدردی ، گذشت و ایثار از ویژگی های خاص این دوره بود ، گاهی خانواده ای که کمی وضع ماليش خوب بود از سهم خود به نفع خانواده های تهیدست می گذشت ، برخی متمکنین نیز کمک های مالی و مادی خوبی از طریق این ستاد به مردم می کردند . به دلیل وضع خاص جسمانی ام، کار جمع آوری و تهیه مواد و لوازم به عهده سایر دوستان و کار اداری و اداره تعاونی به عهده من بود ، در تعاونی صحنه های زیبا و بی بدیلی از گذشت و ایثار مردمی به نمایش در آمد که خیلی عبرت آموز بود ، خانواده ای را دیدم که از سهمیه نفت خود در آن زمستان سخت گذشت و به استفاده از زغال بسنده کرد. 🟣 انقلاب رو به اوج و رژیم رو به افول بود ، سخنرانی های داغی بر منابر و مساجد و هیئت ها می شد ، کاباره ها و عشرت کده ها و اماکن فساد یکی پس از دیگری تعطیل و یا به آتش کشیده می شد. تظاهرات ، راهپیمایی ها و اعتصاب رو به گسترش بود ، مساجد و دانشگاه ها کانون هدایت مبارزات مردمی بود، دانشجویان از حاضر شدن بر سر کلاس ها و امتحانات خودداری می کردند ، من لنگ لنگان با آن جسم ضعیف و نحیف ، نفس نفس زنان به دنبال مردم می دویدم. 🟡 شاه رفت و قلب مردم به ویژه خانواده های شهدا مملو از امید و خوشحالی شد، مردم نیز شادی کردند و این نعمت را به درگاه خداوندی شکر گفتند . شمارش معکوس آغاز شد، مردم برای ورود حضرت امام لحظه شماری می کردند ، چه انتظار گران و سختی . برای کوتاه شدن دوره انتظار ، شعارها علیه بختیار تغییر جهت داد ، " بختیار! بختیار! نوکر بی اختيار "، "وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد " و .... 🔵 سرانجام در ۱۲ بهمن ماه، ماه شب چهارده در آسمان آبی ایران نمایان شد ، کوچه و خیابان ها آب زده و جارو شد و بر کناره و وسط آنها گلهای لاله و شقایق چیده شد تا قدوم امام را مبارک بدارد . پاهای علیلم همچنان وبال گردنم بود و مرا از حضور در خیلی از صحنه ها باز می داشت ، یکی از صحنه ها مراسم استقبال از امام بود ، به ناچار از تلویزیون برنامه ورود حضرت امام را تعقیب می کردم . که ناگهان پخش برنامه قطع شد. 🟠 دیگر نتوانستم طاقت بیاورم ، پاهای شلم را جمع و جور کرده ، چوب زیر بغلم را همراه برداشته و با موتور گازی زدم بیرون . شهر از جمعیت موج می زد ، با این حال از چهارراه لشکر تا میدان ۲۶ اسفند (انقلاب) آمدم ، تراکم جمعیت مرا از رفتن بازداشت ، به مردم التماس می کردم : برادر! خواهر! بروید کنار ، من نمی توانم راه بروم ، راه را باز کنید تا من با موتور رد بشوم . ولی فریاد و صدای من در التهاب و هیجان مردم گم می شد ، از موتور پیاده شده و آن را به یک تیر چراغ برق قفل و زنجیر کردم و با چوب زیر بغل راه افتادم . شاید تا قبل از قطع پخش مستقیم برنامه ورود حضرت امام (ره) ، خیابان ها این طور شلوغ نبود ، ولی با این کار نابخردانه ، مردم احساساتی شده و عکس العمل انقلابی نشان دادند و چنین به کوچه و خیابان ریخته و سراسیمه به طرف فرودگاه در حرکت بودند. 🟢 با ازدحام شدید مواجه بودم ، در خیابان آیزنهاور (آزادی) فشار جمعیت مرا داغان می کرد ، در همان لحظه ماشین حامل امام که آقای رفیقدوست راننده آن بود از جلو ما گذشت و من لحظاتی کوتاه چهره مبارک امام را دیدم . دیگر نمی توانستم جلوتر بروم ، چرا که امکان زمین خوردن و آسیب زیاد بود ، مردم بی توجه به اطراف به من تنه می زدند ، دیگر سر پا نگه داشتن خودم ممکن نبود ، لذا مسیر آمده را برگشتم ، دیدم که مادر و پدر و همسرم نیز به دریای خروشان امت پیوسته اند .
📌انفجار نور پس از ورود حضرت امام (ره) ، مدرسه رفاه مرکز هدایت و رهبری نهضت شد، گرچه من ناتوان از همپایی با سایر دوستانم بودم ، ولی احساس کردم که نباید نشست و از بار مسئولیت شانه خالی کرد ، شاید بتوان با همین حال کار کوچکی صورت داد ، به طرف مدرسه رفاه رفتم . جلو مدرسه ، مردم ازدحام کرده بودند ، حرکت سخت و گاه ناممکن بود ، آنچه که برایم در نگاه اول خیلی جالب بود حرکت های تبلیغاتی گروه مسعود رجوی و موسی خیابانی و اعضا و هواداران سازمان به اصطلاح مجاهدین بود. 🔴 در آنجا افراد مختلفی را دیدم چون شهید حاج مهدی عراقی ، ابراهیم یزدی ، عباس آقا زمانی (ابوشریف) جواد منصوری و .... در این میدان دیدار مجدد ابوشریف برایم جالب بود . او به تازگی وارد کشور شده بود ، به من گفت : احمد! هر یک از بچه های انقلابی و مبارز ، پیر و جوان را که می شناسی معرفی کن ، کار زیاد است ، به بچه های مطمئن نیاز داریم . اداره کلاس آموزش نظامی و دفاعی تحت نظر او بود ، به غیر از وی ، جواد منصوری ، محمد منتظری و عباس دوزدوزانی نیز هر یک عهده دار وظایف و مسئولیت هایی بودند. افراد را برای کارهای نظامی آماده می کردند و با پاس و گشت های انتظامی منطقه اطراف مدرسه را تحت حفاظت و امنیت خود داشتند . 🟣 از من کاری بر نمی آمد، فقط در محیط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر کاری را که با وضعیت جسمانی من مناسب بود احاله کرده و من با جان و دل آنها را انجام می دادم از جمله کارهای اداری و نوشتاری . پنجشنبه ۱۹ بهمن ، همافرها به دیدن حضرت امام (ره) آمدند ، من پس از دیدار همان شب به منزل مادر زنم در سرآسیاب دولاب ، خیابان باغچه بیدی رفته بودم ، فردای آن روز جمعه ساعت حدود ۱۰ صبح از آنجا خارج شدم ، به سه راه سلیمانیه رسیدم ، در ضلع شمالی آن ، خیابان فرح آباد (پیروزی) خیلی شلوغ بود ، مردم به پادگان فرح آباد حمله کرده و یک تانک را هم در خیابان به آتش کشیده بودند. 🟡 اوضاع عجیبی بود . خیابان را دود و آتش و سنگ فرا گرفته بود ، به سمت در بزرگ پادگان رفتم ، مردم به صف ایستاده بودند ، پرسیدم : چه خبر است؟ گفتند : کسانی که برگ خاتمه خدمت دارند می توانند اسلحه بگیرند. باورم نمی شد ، مگر چنین امری ممکن بود؟ چرا سلاح ها را در اختیار مردم می گذارند؟ جواب دادند که دیشب گاردی ها به همافرها حمله کرده و با آنها درگیر شدند و اسلحه خانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به کمک همافرها آمده و به پادگان حمله کرده و آنها را از دست گاردی ها گرفتند . 🔵 کسانی که مردم را تسلیح می کردند خود همافرها بودند و به هر کسی که کارت پایان خدمت داشت ، سلاح می دادند. من سریع خود را به اولین باجه تلفن سالم! رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم ، ندانستم که چه کسی پشت خط است ، گفتم : برادر می دانی چه خبر است؟ خیانت . گفت: خیانت! چه خیانتی؟ گفتم : دارند به مردم اسلحه می دهند، دارند آشوب می کنند. گفت : مردم خودشان اسلحه می گیرند ، برای جنگ با گاردی ها نیاز به اسلحه دارند. بعد گفت که هیچ توطئه ای هم نیست ، با دست خالی که نمی شود با گاردی ها جنگید . 🟠 پس از نیم ساعت دوباره به صحنه برگشتم ، دیدم تمام پشت بام های اطراف را با کیسه های شنی و خاک سنگر بسته اند ، در همین میان مینی بوسی را راه رسید ، تعدادی با چوب و چماق از داخل آن بیرون آمدند . در میان آنها هادی غفاری بود ، او در حالی که سلاح خودکار یوزی در دست داشت پیشاپیش مردم حرکت می کرد ، دقایقی بعد زد و خورد میان گارد و مردم آغاز شد، این حرکت مردم نفس عوامل رژیم را به شماره انداخته بود . درهای زندان ها یکی پس از دیگری گشوده می شد. 🟢 پادگان لویزان هنوز مقاومت می کرد ، ما هم به فعالیت خود در مسجد محل ادامه می دادیم ، خبر رسید که بچه ها نیاز به کمک دارند ، چند نفر جمع شده چند اسلحه با خود برداشتند و به طرف لویزان حرکت کردیم . نزدیک لویزان دیدیم مردم دسته دسته به طرف پادگان در حرکتند ، وقتی به پادگان رسیدم ، صدای چند شلیک هوایی را شنیدم ، دیدم مردم را دارند از پادگان بیرون می کنند و در را می بندند ، پرسیدم : چه شده؟ گفتند : دیر آمدید! بچه ها پادگان را گرفتند ، می خواهند از هرج و مرج جلوگیری کنند . گفتم : الحمدالله! و بعد راديو ، تلویزیون سقوط کرد ، صدایی در فضای ایران طنین انداز شد: 🔴 " توجه! توجه! این صدای انقلاب ایران است ، صدای ملت ایران ."
📌سخن اخر آقای احمد این مبارز خستگی ناپذیر پس از گذر از دالان های تنگ و تاریک و راه های پر پیچ و خم و خطرناک ، سرانجام جسم شکسته ، نحیف و رنجور خود را به ساحل پیروزی رساند . گرچه بهای بسیار سنگینی برای آن پرداخت ، ولی با چشیدن قطره ای از شهد شیرین پیروزی ، تمام خستگی از تنش بیرون رفت. او با پیروزی انقلاب از تب و تاب نیفتاد و در مصدرهای گوناگون منشاء خدمت شد، از جمله مسئولیت دبیرخانه کمیته مرکزی مستقر در مجلس شورای اسلامی ، مسئولیت روابط عمومی زندان اوین و بعد به آموزش و پرورش بازگشت و به تربیت نیروهای مؤمن و انقلابی پرداخت که هر یک در جنگ و بعد از آن موجب برکاتی برای نظام جمهوری اسلامی شدند. 🟡 او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خاطر پایمردی و اعتقاد راسخش در راه حق و نهضت امام خمینی ، همچنان مورد حقد و کینه منافقین بود ، یک بار منزل مسکونی مورد هجوم منافقین قرار گرفت و در آتش کینه و انتقام آنها سوخت. وی ماه های متمادی نیز به جبهه های دفاع مقدس شتافت ، او پس از بازنشستگی به توصیه رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای که به وی فرموده بود : احمد! وقت نشستن نیست . مجددا به صحنه بازگشت و در کنار دوست قدیمی خود آقای محمد مهرآیین در تربیت بدنی بنیاد جانبازان به خدمت این شهیدان زنده همت گماشت. در وصف تمام رنج ها ، محنت ها ، سختی ها ، هجرها و مجاهدت های این پیر مبارز و جان بر کف ، تنها می توان این وعده الهی را بارها و بارها تکرار کرد : " والذين جاهدو فينا ، لنهدينهم سبلنا ".
بشتابید 🎁مسابقه مسابقه🎁 از متن کتاب 📗 ♦️از بین کسانی که به همه سوالات پاسخ صحیح دهند به سه نفر به قید قرعه جوایزی اهدا میشود🎉🎉🎉 ⏰ مهلت شرکت در مسابقه: تا 31 مرداد 🔔 اعلام برندگان: 2 شهریور https://eitaa.com/doosti_ba_ketab