eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
366 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
📌نماز، آخرین پاسخ روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم. من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم. پس از احوالپرسی گفتم: حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب و گریز؟ چرا این طور شد؟ تو که با ما بودي. همه مسلمان بودیم، نماز می خواندیم. اینها می گویند تو هم مارکسیست شده ای! گفت: شاپور! من از قبل مارکسیست بودم. گفتم: ولی تو با ما نماز می خواندی، قرآن و نهج البلاغه تفسیر می کردی. گفت: نماز من نماز سیاسی بود، من از سال ۵۲ مارکسیست بودم. با شنیدن این جملات بیشتر و بیشتر در خود فرو می شکستم. دلم برای خود، همسرم و سایر کسانی که صادقانه پا به این راه گذاشتند می سوخت، کسانی که با دنیایی از امید و عشق از خانه و کاشانه دور افتادند و در گرداب فریب و مکر سازمان اسیر شدند. 🟡 آنها دست بردار نبودند و به راه های مختلف سعی در تغییر مرام و اعتقاد من داشتند. دیدار و بحث با شهرام، حبیب و ایرج تأثیری در من نداشت و این برای آنها گران بود. بر چسب زدن ها شروع شد، می خواستند تحریکم کنند. شهرام می گفت: تو اپورتونیست چپ نمای راست رو هستی. ایرج وقتی در مباحث کم می آورد می گفت: تویک آدم دگم مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده، تو زمانی چشم هایت را روی حقایق و وقایع باز می کنی که از این حالت دست برداری و تعصباتت را کنار بگذاری. او معتقد بود که نماز خواندن من از همین مقوله است. روزی گفت: برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است. بعد از این پنج روز اگر حرف های ما را قبول کردی که چه بهتر و اگر قبول نکردی چیزی را از دست نداده ای و قضای نمازت را بخوان و در جهل خودت باقی بمان. 🔴 وسوسه های ایرج در من اثر کرد و روزی که همه بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم. من که نمازم را اول وقت می خواندم، تصمیم گرفتم که برای مدتی نخوانم. دقایق از پی هم می گذشت، به اذان ظهر نزدیک می شدیم. در فکر غوطه می خوردم، اذان شد و با این که وضو داشتم برای نماز برنخاستم. لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد. ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت. عقربه های به سرعت به پیش می تاختند، احساس می کردم در حال فرو افتادن به قعر جهنم هستم. دلشوره ام شدید و شدیدتر شد، از خود می پرسیدم که ساعتی نماز نخواندم، چنین در آتش تشویش و نگرانی می سوزم، چطور طافت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم؟! کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم، وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد، بدنم گر گرفته بود و می سوخت. 🟢 بچه های تیم از وضعم نگران شدند، با حالت تعجب و حیرت نگاهم می کردند. نمی دانستند که باید چه کار کنند. دیگر آرام و قرار نداشتم، طول و عرض اتاق را با گام های تند در هم ضرب می کردم. عرق از سر و صورتم می بارید، حس عجیبی بود و حال غریبی داشتم، تمام کارنامه مبارزاتی و زندگیم را در آن ساعات در ذهنم مرور کردم و بی اختیار تصاویر آن همه رنج و محنت، زندان، شکنجه، حرمان و دوری از خانواده در مقابل دیدگانم به نمایش در آمد. سرعت عقربه ها مرگبار شده بود، آرزو می کردم که مرگ عقربه ها فرا رسد و از حرکت باز افتند. دوست داشتم زمان هم بمیرد و چرخ آن متوقف شود ، حس و حال آن ساعات و دقایق به واقع وصف ناشدنی است. 🔵 ساعت از ۵ بعدازظهر گذشت، شیدایی شدم و مجنون، از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید. چون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم، شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم. ساعت را نگاه کردم، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود، ناگهان عقربته ها ایستادند. من تمان آن افکار و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم ...
🟣 الله أكبر ... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلكه زمین و زمان به خود لرزید. می گریستم و می خواندم: " ... ایاک نعبد ... أهدانا الصراط المستقيم ... غير المغضوب عليهم و الضالین ... " از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید، آن همه آتش فروکش کرد. سردم شده بود و بر اثر شدت سرما می لرزیدم، ضجه می زدم، ناله می کردم " سبحان الله " اشک هامرا غسل پاکی دادند. " سبحان ربی الاعلی و بحمده " خدایا! چه روی داد، چه چیزی شکست و به چه چیزی پیوند خوردم؟ آن قدر خود را به خدا نزدیک می دیدم و او را لمس می کردم که اصلا از حالت نماز خارج شدم و ندانستم که کی آن را به پایان رساندم. 🔸(آقای احمد هنگام تعریف این خاطره زیبا و شنیدنی گویی در همان حس و حال قرار گرفت ، زیرا به آرامی اشک می ریخت) 🟡 به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد. دیدم که زیر پایم کاملا خیس است. به خود آمدم و بلندشدم، آنچه را که گذشت به یاد آوردم و خدا را شکر کردم که بار دیگر نجاتم داد. به بقیه نگاه کردم، ایرج، پرویز، خسرو، شاپورزاده، با بهت و حیرت به من چشم دوخته بودند. کسی جرأت حرف زدن نداشت، فقط پرویز شانه هایم را گرفت و با دست نوازش می داد‌. ایرج در هم شده بود. گو این که از پیشنهاد خود پشیمان شده بود. می دید که چند ساعت تأخیر در اقامه نماز چه تأثیر شگرفی در من گذاشته بود و پیشنهاد او نتیجه عکس داده است، این نماز آخرین پاسخ دندان شکن من به هجويات آنها بود و امیدواری آنها را به یأس مبدل کرد. تکبیر نماز، رسمی ترین و صریح ترین موضعی بود که در برابر مواضع آنها اعلام شد، این نماز برای من تفسیر کامل آيه " والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا " بود.
📌سرنوشت غم انگیز پرویز و خسرو (علی و علی اصغر جعفر علاف) که با ما در یک خانه تیمی بودند، مواضع شان کاملا با من منطبق بود. آنها نیز از وضعیت به وجود آمده ضربه سخت و سهمگینی خورده بودند، به آنها دو راه پیشنهاد شده بود، اول این که در سازمان باقی بمانند و با مشی و شیوه سازمان حرکت کنند و به اعتقادات مذهبی خود فقط به صورت فردی و غیر علنی عمل کنند. سازمان به آنها وعده می داد که در آینده شاخه ای جداگانه برای فعالیت بچه های مسلمان ایجاد می کنند. دوم این که به خارج از کشور رفته و در آنجا به مبارزه ادامه دهند. راه سومی هم بود که گفته نمی شد! 🟠 پرویز که برادر کوچکتر بود و همسر، شغل و ثروت خود را در راه اهداف سازمان از دست داده بود برایش سخت بود که دست از اعتقاداتش بردارد. جدایی و از دست دادن این یکی دیگر میسر نبود، خیلی ناآرامی می کرد و گاهی حرف های خطرناک می زد. او ابتدا تصمیم داشت بدون هماهنگی سازمان جدا شده و وارد اجتماع شود، که ما جلو او را گرفتیم. چرا که امکان دستگیری، درگیری و کشته شدن برای او بود. زیرا فاقد پوشش امنیتی بود. سازمان با مشاهده بی تابی های پرویز نسبت به وضعیت او مشکوک و نگران شد، از این که وی از سازمان خارج و لطمه و صدماتی را به سازمان وارد آورد می ترسید. 🔴 ایرج در جلسه ای ضمن تشریح وضعیت ناآرام پرویز گفت که او خائن است و باید کشته شود و به من پیشنهاد قتل او را داد، با شنیدن این جمله من تکان خوردم، ولی خود را کنترل کردم و شروع به توجیه و صحبت کردم. ایرج را متقاعد کردم که پرویز را تصفیه نکند. گفتم: راه های دیگری هم هست، مثلا به او اجازه بدهید که به شهرستان برود. نزدیک ۵۰۰ هزار تومان او به سازمان کمک کرده است، از آن مبلغ ۵۰ هزار تومان را به او برگردانید تا برود برای خود خانه ای تهیه کند و به مرور زمان مشکلش حل می شود، ایرج که موضع سخت مرا دید به ظاهر حرفم را پذیرفت. 🟢 هر روز که می گذشت پرویز عرصه را بر آنها بیشتر تنگ می کرد، من نیز محتاط تر شده بودم، می ترسیدم سازمان چنین دیدی را هم نسبت به من پیدا کند، غافل از این که آنها چاه های عمیق تری پیش پایم حفر کرده اند. پرویز خود را یکه و تنها می دید، کاملا بریده بود و در وضعیت نامتعادلی به سر می برد. من قصد داشتم که باقی نقشه هایم را با او عملی کنم، ولی با حرکات و افعال نامتعادلش این فرصت را از من می گرفت.
🔵 در این مدت ایرج عنصر سر سپرده سازمان تمام برخوردها ، رفتار و صحبت های ما را بی کم و کاست به سازمان انتقال می داد. چند جلسه ای برای تعیین تکلیف من و پرویز گذاشته شد، ایرج می گفت: وضعیت شاپور با پرویز فرق می کند، شاپور دنبال این است که بیرون برود و مبارزه کند، ولی پرویز بریده و احتمال خطر دستگیری و اعتراف از طرف او وجود دارد، پس باید او را از بین برد . من با این نظر سخن مخالفت و برخورد می کردم ، در نهایت پیشنهاد دادم که او را به خارج از کشور بفرستند. 🟣 روزی ایرج آمد و گفت که شاپور سازمان با نظر و پیشنهاد تو موافقت کرده و می خواهد پرویز را به خارج بفرستد و باید پاسپورت بی نقصی برای او جعل کنید. این صورت و ظاهر قضيه بود ولی در واقع سازمان به دنبال عملی کردن نقشه شوم خود بود. من به این روزنه امید بدبدین بودم و با تردید و دو دلی به همراه خسرو (برادرش) شروع به جعل پاسپورت کردیم و در اختیار سازمان قرار دادیم. 🟡 روزی دیگر ایرج آمد و سوئیچ و کلید ماشین را از من گرفت و گفت: می خواهیم برویم پرویز را از مرز خارج کنیم. من ناامیدانه سوئیچ را به او دادم و بعد پرویز را در آغوش گرفتم و او را بوسیدم و بوییدم، دیدم که چشمانش از نگرانی موج می زند. او در آغوشم شروع به گریه کرد، من هم گریه کردم و گفت: شاپور! ما رفتیم، اما خدا می داند که چه خواهد شد.... گفتم: به خدا توکل کن. من نیز در آتش دلشوره می سوختم ولی چاره ای نبود، باید اطمینان می کردیم! 🟠 دو روز بعد ایرج آمد و گفت: بچه ها! پرویز از مرز گذشت. من که همچنان نگران و مشوش بودم حرف او را باور نداشتم ، با تحیر و تعجب تکرار کردم: از مرز گذشت! ایرج فهمید که منظور من مرز جغرافیایی نیست، بلکه مرز بین دنیا و آخرت است. رنگ چهره اش سرخ شد و با عصبانیت گفت: یعنی چه؟ گفتم: به همین راحتی! گفت: ما او را بردیم فرودگاه و کسی هم به پاسپورتش شک نکرد، بعد سوار هواپیما شد و رفت و بعد برای این که اطمینان مرا جلب کند ادامه داد: سازمان از تو هم به خاطر جعل خوب پاسپورت تشکر کرده است. من در دل به تشکر آنها خندیدم. 🔴 ایرج گفت : حالا نوبت توست ! سازمان در راه پیش رویت گذاشته است، راه اول این که مثل پرویز از مرز خارج شده و برای مبارزه به ظفار بروی و راه دوم این که، چند نفر از بچه های مسلمان هستند که یک شاخه ای مجزا در سازمان درست کرده و باقی مانده اند توهم به آنها بیپوند، البته تو هم آنها را می شناسی!
📌 شاخه مذهبی سازمان در حالی که من همچنان در اندیشه راه سوم؟! بودم ، برای بررسی راه دوم پیشنهادی سازمان از ایرج اسم رمزها و علامت های قرار شاخه مذهبی را گرفتم. از طریق ایرج با یکی از آنها در حوالی چهارراه لشکر قرار گذاشتیم. 🔹(مجاهدین مارکسیست می خواستند به هر شکل ممکن ارتباطی با مسلمانان گرفته و حتی در صورت امکان شاخه مذهبی در کنار سازمان ایجاد کنند، آنها می گفتند: با تشکیل شاخه مذهبی به دو هدف دست خواهیم يافت: یکی این که به مردم ثابت خواهیم کرد که ما ضد مذهبی نیستیم دیگر این که ثابت می کنیم که پرولتاریا باید رهبری هر جنبشی را عهده دار شود. با چنین هدفی سازمان پس از صدور بیانیه ، گروهی از مسلمانان سازمان را یاری دادند تا بتوانند شاخه مذهبی سازمان مجاهدین را تشکیل دهند، این شاخه را برادران شهید محمد اکبری آهنگر و فرهاد صفا با همکاری محمد صادق و محسن طریقت (که در فاصله سال های ۵۰ تا ۵۳ در زندان بودند) تشکیل می دهند. تاریخ تشکیل آن حدود دی یا بهمن ۵۴ است ، سازمان مجاهدین (مارکسیست ها) اسلحه و امکانات و همچنین افراد مسلمان به ایشان معرفی می کردند تا به این وسیله وابستگی آنها را به خود تثبیت کنند. ) 🟢 در سر قرار وقتی فرد عضو شاخه آمد، دیدم که دوست خودم فرهاد صفا است، من او را از قبل و از زندان قزل حصار می شناختم. او در زندان فردی مسلمان، متدین و منطقی بود که هیچ تندروی در کارهایش دیده نمی شد. 🔸(فرهاد صفا بعد از ضربه سال ۵۰ و دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد، او پس از آزادی به فعالیت خود در سازمان ادامه داد، وی پس از تغییر ایدئولوژی در سازمان ، شاخه مذهبی سازمان را ایجاد و اعضای مذهبی را گرد خود جمع کرد، جسد وی در روز نوزدهم اسفند ماه سال ۵۴ در خیابان دیده شد، مرگ وی در هاله ای از ابهام است، نشريه خبری شماره ۳۳ سازمان مجاهدین به تاریخ ۵۶/۳/۲۳ در خصوص وی نوشت: " انقلابی شهید فرهاد صفا، در یک رویارویی با مأموران ساواک و کمیته پس از آن که داخل یک خیابان بن بست احتمالا خیابان ترجمان می شود برای این که زنده به دست مأموران رژیم گرفتار نیاید، دست به خودکشی زده و به شهادت می رسد. انقلابی شهید فرهاد صفا از رفقای سابق سازمان ما بود که پس از آزادی از زندان و تحول ایدئولوژیک سازمان در یک گروه انقلابی مذهبی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه می داد")
🔵 فرهاد نزدیک آمد و گفت: احمد تویی! بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و کمی با هم قدم زده و خوش و بش کردیم. فرهاد گفت: احمد! ما با این اعلامیه (تغییر ایدئولوژیک) ضربه خوردیم، همه از اینها (سازمان) و هم از مسلمان ها، زیرا با این وصف دیگر آنها به ما کمک نخواهند کرد. ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم، الان من، محسن طریقت و محمد اکبری قبول کرده ایم که شاخه مذهبی را حفظ کنیم، البته مسئول تیم ما یک دختر خانم مارکسیست است! من دریافتم که سازمان چه بلایی دارد سر آنها می آورد، برای چند نفر جوان مسلمان مجرد، یک دختر جوان بی حجاب را مسئول قرار داده است تا به این ترتیب به تدریج اساس منطق، فکر، عقیده و مذهب آنها را فرو بریزد. 🟣 فرهاد گفت: "راهی است که آمده ایم و توش مانده ایم، اگر تو به ما بپیوندی وضعمان بهتر می شود و شاید فرجی هم بشود" گفتم: نه فرهاد ، من فی البداهه نمی توانم تصمیم بگیرم باید فکر کنم، بعد جواب می دهم. برایم وضعیت آنها به ویژه با آن دختر مارکسیست مطلوب نبود. سازمان که قبلا آقایان و خانم ها را در خانه های تیمی از هم جدا کرده بود، اکنون در روند نو و سیاست جدید آنها را مختلط می کرد. با این شیوه نوعی اشتغال ذهنی و استحاله تدریجی فکری را محقق می ساخت. 🟡 ما روزهای آخر در خانه تیمی گرگان مستقر بودیم، یک روز صبح که ورزش می کردیم ایرج گفت: شاپورزاده تو هم بیا ورزش کن! من تعجب کردم. با عصبانیت گفتم: یعنی چه؟ برای چه؟ ایرج با موضعی ملایم گفت: شاپور! چرا عصبانی می شوی؟ ما دیگر خواهر و برادریم! با خشم گفتم: امکان ندارد! فاطمه هم اظهار علاقه ای نکرد. 🟠ولی واقعا در برخی خانه های تیمی شئون اسلامی رعایت نمی شد و دخترها و پسرها نامحرم با هم زندگی می کردند. حال برای استحاله فکری و عبور از این بحران، می خواستند برای چند جوان مسلمان مجرد، از همین ترفند استفاده کنند. می دانستم که وجود یک دختر مجرد جوان و زیبا آن هم بی حجاب و مارکسیست بالاخره بنیان فکری افراد پیرامون خود را در هم می ریزد. از این رو تصمیم گرفتم که به گروه فرهاد هم نپیوندم، ولی قصد کردم تا حد امکان هر نوعی کمکی که از دستم ساخته است به آنها بکنم تا از این مخمصه رهایی یابند. در روزهای بعد محسن طریقت از اعضای همین شاخه دائم با من در تماس بود و من با او جلسات بحث زیادی داشتم، ارتباط با او زمینه بروز حوادثی بود .
📌هوای تازه در اوج ناامیدی، دغدغه اصلی من جدایی از سازمان بود. راه های مختلفی به ذهنم خطور می کرد که برخی را رفته بودم و نتیجه ای نگرفته بودم، برخی هم لوازم و اسبابی را می طلبید که فاقد آن بودم. روزی دل به تنگی غروب داده بودم و در افکار مختلف غوطه می خوردم که به ناگاه یاد دوست و یار قدیمی ام شهید محمد صادق اسلامی افتادم. بر آن شدم که فردا به سراغش بروم، او همچنان مدیر عامل شرکت لعاب قائم بود و در بازار نیز دفتری داشت. بازار را برای دیدن او انتخاب کرده و به سراغش رفتم. شهید اسلامی به گرمی مرا به حضور پذیرفت. 🟢 پس از مصافحه و احوالپرسی، جزوه تغییر مواضع ایدئولوژیک را روی میز گذاشتم و گفتم: اینها (سازمان) مارکسیست شده اند. گفت: من باورم نمی شود. گفتم: ولی این واقعیت دارد. او از شهادت شریف واقفی خبر داشت ولی از تغییر مواضع بی اطلاع بود. گفت: ما چیزهایی شنیدیم، ولی فکر می کردیم که شایعه ساواک باشد. گفتم: نه شایعه نیست، عین حقیقت است، من در داخل آنها هستم و خبر دارم. اگر مرا به عنوان یک دوست قبول داری حرفم را قبول کن. 🔵 سپس وقایع و رخدادهای چند ماهه اخیر به ویژه ملاقات و گفتگو با محمد تقی شهرام و حبیب را برای او شرح دادم، همچنین جستارهایی نیز از بلاتکلیفی و سردرگمی بچه های مسلمان گفتم. او با شک و تردید به من می نگریست و در پایان هم گفت: احمد! به من چند روز فرصت بده. بعد شماره تلفنی به من داد و گفت که با من در تماس باش. بعد از چهار روز طبق هماهنگی قبلی با او تماس گرفتم، قرار شد یکبار دیگر به دیدار او بروم. 🟣 دور از چشم سایر افراد تیم به سراغش رفتم. برخورد او نسبت به دیدار قبلی تغییر کرده و با اطمینان و اعتماد بیشتری به من نگاه می کرد. گفت: احمد! آقا سید علی [آیت الله سید علی خامنه ای] هم مسئله ای را که گفتی تأیید کرد. وقتی جزوه تغییر مواضع را به او دادم گفت که قبلا به دستم رسیده است. گفتم: خب الحمدالله که باورتان شد من راست می گویم. گفت: بله، اینها خودشان این جزوات را پخش می کنند، نه ساواک. 🟡 گفتم: حاج آقا! من در بد دامی افتاده ام. این روزها یا مرا می کشند، یا در صحنه ای با ساواک درگیر می کنند، من حس می کنم که اتفاق ناجوری در شرف وقوع است. خیانت اینها محرز است. گفت: چه می خواهی بکنی؟ گفتم: قصد ندارم با آنها ادامه دهم. جدا می شوم. حتی اگر کشته شوم. الان به دنبال خانه ای هستم تا اجاره کنم، با این که از نظر مالی وضعم خیلی بد است. گفت: امام هیچ گونه کمکی به گروه ها نمی کند، در دل تیزبینی و فراست حضرت امام (ره) را تحسین کردم . هنگام خداحافظی گفتم : اگر دیگر ما را ندیدی حلال کن، دیدار ما به قیامت. گفت: به خدا توکل کن، ده روز دیگر باز تماس بگیر.
🟠 سرگشته و گم گشته در وادی حیرت این چند روز هم از پی هم گذشت. فشار و سختی مضاعف شده بود. ده روز بعد مجددا با شهید اسلامی تماس گرفتم و به دیدارش رفتم، در حالی که به زمین و زمان همه چیز و همه كس بدبین بودم. او گفت: احمد! راستش را بگو تو واقعا از آنها بریدی؟ گفتم: معلوم است که بریده ام وگرنه اینجا نمی آمدم و خودم را به خطر نمی انداختم. گفت: کلکی که در کار نیست؟ گفتم: حاجی این چه حرفیه؟! خدا شاهد است که من همه چیزم را از دست داده ام. ارزشی ندارد که بخواهم سر دوستانم کلاه بگذارم. الان هم برایم مهم نیست، که حتی جانم را از دست بدهم. بعد از او درخواست کردم که فقط مرا راهنمایی و کمک کنید که کجا بروم و چه کار کنم، الان همه راه ها به رویم بسته است. 🔴‌ گفت : یک مقدار ارتباطت را با ما بیشتر کن، برو برای خودت خانه ای اجاره کن . گفت: پولش؟ گفت: هر چه خواستی من می دهم، با آقایان (هیئت های مؤتلفه) صحبت کرده ام و آنها تو را پذیرفته اند. احمد لازم است که تو خودت را زنده نگه داری. هر کمکی از دست ما برآید دریغ نمی کنیم و امکانات در اختیارت می گذاریم. این جملات چون نورهای رحمت بر پیکر خسته و رنجورم می تابید و به آن گرمی و حیات می بخشید، احساس کردم روزنه ای از امید در دلم ایجاد شده است. وقتی از دفتر حاج آقا بیرون آمدم نفس عمیق و بلندی کشیدم، احساس می کردم که روی ابرها گام بر می دارم. 🟢 جستجوی خود را برای یافتن خانه آغار کردم. سرانجام خانه ای در حوالی بازارچه معزالسلطان یافته و اجاره کردم، به صاحبخانه گفتم که در کارخانه میخ سازی کار می کنم و خانم و بچه هایم در سمنان هستند. زیرا پیش بینی می کردم بتوانم فاطمه را با خود همراه کرده و او را برای زندگی به آنجا بیاورم. گرچه در این کارخانه بیش از بیست روز کار نکردم، ولی بهانه خوبی برای خروج از خانه تیمی و پیگیری سفارش ها و توصیه های شهید اسلامی بود. برای این که سازمان به گفته هایم شک نکند، حاج آقا اسلامی در پایان هر هفته مبلغی پول به من می داد که آنها را به سازمان برده و می گفتم که حقوق این هفته ام می باشد. با کمک شهید اسلامی ودیعه اجاره خانه را پرداختم، اسباب اثاثیه دست دومی نیز برای آنجا خریدم.
📌جدایی از سازمان سازمان پس از ناامیدی از من به فکر چاره ای دیگر افتاد. در اوایل آبان ماه سال ۵۶، هنگامی که هنوز در خانه خیابان گرگان ساکن بودیم، روزی خانمم برای خرید بیرون رفت. مدتی طول کشید تا برگردد. وقتی آمد گفت که در نانوایی با جوان حدودا ۲۳ ساله از بچه های محله شان مواجه شده است و برای این که رد خود را گم کند، ناچار بوده که از چند مسیر انحرافی و کوچه و خیابان اصلی و فرعی بگذرد. با این حال او همچنان نگران و مضطرب بود، احتمال می داد که جوان رد وی را گرفته باشد. ایرج گفت که احتمال دارد او موضوع را به کلانتری یا ساواک گزارش دهد. باید سریع دست به کار شد و اینجا را تخلیه کرد، او گفت: همشیره (شاپورزاده) که جا دارد، من هم که جا دارم، خسرو! تو هم برو به آن خانه تیمی که با آن ارتباط داری .... 🔵 من متوجه شدم که او تکلیف همه را مشخص کرد جز من. پرسیدم: من چه کار کنم؟ گفت: شاپور تو همین جا بمان، امیدوارم که اتفاقی نیفتد. باش تا ببینیم چه می شود!! من کاملا منظور او را دریافتم. ایرج امیدوار بود که من در اینجا بمانم و به دست ساواک بیفتم و به این طریق مسئله من هم برای آنها حل شود. آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من دیدم که سایه او در امتداد یک اشتباه بزرگ کوتاه می شود. در دلم آشوب بود. نمی دانستم که باید چه کنم. دقایقی در حالت گنگی و منگی گذشت. سکوت خانه را فرا گرفت. ناگهان به خود آمدم. وسایل مورد نیازم را برداشته، درها را قفل کردم و راهی شدم، به این ترتیب من نیز از آنجا و از سازمان خارج شدم. 🟣 حالت عجیبی داشتم. نگرانی، تشويق و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. می ترسیدم، نه از سرنوشت خودم بلکه از آینده فاطمه و فرزندانم. راه می رفتم و اشک می ریختم و با خدا نجوا می کردم که این چه سرنوشتی است که برای من رقم زده ای؟ آن روز آسمان برایم تیره و تار بود. پس از گذاردن اسباب و اثاثیه ام در خانه ای که در حوالی معزالسلطان اجاره کرده بودم، طاقت نیاورده و بیرون زدم. در کوچه و خیابان های زیادی پرسه زدم، بی جهت به این سو و آن سو می رفتم، از درد به خود می پیچیدم، زمان برایم سرعتی مرگبار گرفته بود. درد جدایی از فاطمه و فرزندانم جانکاه بود. دائم خود را سرزنش می کردم که چرا از فاطمه مراقبت نکردم و چرا چنین و چنان شد.
📌هبوط فاطمه من با فاطمه فرتوک زاده در مهر ماه سال ۱۳۵۲ پیوند زناشویی بستم، تا یار و پشتیبان هم باشیم و در غم و شادی یکدیگر شریک باشیم. ده روز بیشتر از زندگی مشترک ما نمی گذشت که مرا به مدت یک ماه به زندان بردند، او نسبت به تنگی و کمبودهای مالی زندگی بسیار صبور و هیچ وقت زبان به گلایه نگشود. هنگامی که من به سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق پیوستم، او نیز همراه و همدوش من بود. داوطلبانه زندگی مخفی را پذیرفت و نقش های حساسی را ایفا کرد که برایش نقطه عطفی بود. در این زمان به استعدادهایش در کارهای تشکیلاتی پی برد، در یافتن خانه های تیمی آنچنان پیش رفت که یکی از مدرسان مجرب خانه یابی برای تیم ها شد. 🟡 زمانی که سازمان وابستگی شدید او را نسبت به من دید برای بهره جویی بیشتر سعی کرد جدایی و فاصله ای بین ما بیندازد. آنها با پیش کشیدن زمینه استقلال فکری و شخصیتی فاطمه و نیز تئوری عدم وابستگی زن به شوهر، با دلایل واهی پویایی در مبارزه و ادامه راه، حتی در صورت از بین رفتن همسر، سعی می کردند تا ما را نسبت به هم بیگانه کنند. نظریه بیگانه سازی پس از اعلام علنی تغییر ایدئولوژیک شدت گرفت، سازمان که مخالفت و رودررویی مرا نسبت به خود احتمال می داد، شروع به ایجاد شخصیت سازی کاذب برای فاطمه کرد. رهبران سازمان شخصیتی تو خالی برای فاطمه تراشیدند و به او القاء کردند که می تواند راهی سوای راه شوهرش برود. 🟠 آن روزهای آخر، روزهای هولناک و وحشتناکی بود که سایه های وجودی فاطمه برایم کمرنگ می شد. روزهایی که او در گرداب فتنه سازمان غوطه ور بود و من می خواستم نجات غریق باشم، نمی پذیرفت. در واپسین روزهایی که نفس های من به شماره افتاده بود و در بایکوت اطلاعاتی و ارتباطی قرار داشتم، هرگاه که فرصتی دست می داد با فاطمه زمزمه ها و مشورت هایی می کردم و او نظريات مرا می شنید و ابراز همفکری و یک رأیی می کرد، ولی کافی بود شبی از من دور شود تا نظریاتش کاملا متضاد و متناقض نظر من شود. 🔴 فاطمه می گفت: احمد تو هم فکر کن! بالاخره راهی است که آمده ایم و برگشتی در آن نیست. باید مبارزه را تا آخرش رفت. حالا چه جوری و چطوری مهم نیست. مهم این است که با استکبار و امپریالیسم مبارزه کنیم. و من جواب می گفتم: آخر فاطمه! اگر پای اسلام در میان نباشد، چه مرضی دارم که با امپریالیسم بجنگم، این اسلام است که مبارزه با استعمار، استکبار و استثمار را برایم تکلیف کرده است. وقتی آدم دین نداشته باشد فرق نمی کند که چه یوغ حکومتی بر گردنش باشد. او می گفت: اینها می گویند برای آزادی خلق از یوغ امپریالیسم مبارزه می کنند و دنبال این هستند که کارگرها را از زیر استثمار بیرون بکشند و طبقه اشتراکی و برابر ایجاد کنند، آنها معتقدند که روزی تمام دنیا و جهان کارگری خواهد شد و بعد قیام کارگری همه جا را فرا می گیرد. و من جواب می گفتم: فاطمه جان! این اسلام است که اولین دفاع را از کارگر کرده و ارزش والایی به او داده، آنها از این قضیه برای فریب من و تو استفاده می کنند و به چیزی جز قدرت خود نمی اندیشند، چرا ما عامل به قدرت رسیدن آنها باشیم. 🟢 فاطمه در این مباحثات هیچگاه نظری از خود بروز نمی داد و همیشه از آنها نقل قول می کرد، او تا روز آخر که با من بود تا روز جدایی من از سازمان، نمازش را می خواند و حجابش را رعایت می کرد و بر تمام تکالیف شرعیش استوار بود. ولی سازمان به شدت روی چارچوب فکری او کار کرده بود. با این که اعتقادات مذهبی و دینی هنوز در او رنگ نباخته بود، ولی حیات خود را در پیروی از مشی و منش سازمان می دانست. سازمان برای آنها جا انداخته بود که هر جا بروند در معرض تهدید ساواک هستند و بدون پوشش امنیتی سازمان، بیش از ۲ ساعت نمی توانند دوام بیاورند، از این رو بیشتر بچه های مذهبی به ویژه زنان احساس تنهایی شدیدی می کردند. 🔵 فاطمه نیز راهی را رفت که من از اول از آن می ترسیدم، او به نقطه ای رسیده بود که فکر می کرد جدایی از سازمان مساوی است با مرگ و نیستی و دیگر این که می اندیشید با ماندن در سازمان می تواند از جان من و فرزندانش دفاع کند. او یک بار به دیدن مادرش رفته بود، مادرش می گوید: شنیده ام که از احمد جدا و مارکسیست شده ای. فاطمه جواب می دهد: مادر من اعتقاد خودم را دارم، ولی به خاطر حفظ جان احمد و بچه هایم مجبورم که در سازمان بمانم. 🟣 بعدها شنیدم که سازمان طرح قتل و ترور مرا می کشد، که فاطمه با آنها به شدت مخالفت کرده و جلو آنها را می گیرد و می گوید که کشتن احمد برای شما هیچ سودی ندارد، چه عیبی دارد که او برای خودش بچرخد و با رژیم مبارزه کند، مگر هدف شما مبارزه با رژیم نیست، پس بگذارید او هر طور که دوست دارد زندگی و مبارزه کند. و چنین شد که فاطمه رفت...!
📌ارتباط با شهید اندرزگو پس از جدایی از سازمان و انتقال اسباب و اثاثیه ام به خانه خیابان معزالسلطان، همین طور که بی هدف در خیابان های قدم می زدم، تصمیم گرفتم به نزد شهید اسلامی بروم. پس از سلام و علیک و شرح ماوقع، فعالیت ها و ملاقاتهای چند روز گذشته ام را به حاج آقا اسلامی گزارش دادم. از عمل سازمان نسبت به جدا سازی من و همسرم اظهار تألم و تأسف کردم. حاج آقا گفت: بچه های اعضای هیئت مؤتلفه به من گفته اند احمد را دریابید، از این رو تو فردا ساعت ۹ صبح با این شماره تلفن به حاج محسن رفیقدوست زنگ بزن و بگو حاج صادق گفته آن بارها را که کنار گذاشتی من بیایم و ببرم، بعد او به تو می گوید که چه کار کنی، برو و خیالت راحت باشد. 🔹(آقای محسن رفیقدوست در خاطرات خود بیان می کند: من از چهار کانال با مجاهدین ارتباط داشتم، یکی مرحوم اندرزگو بود و یکی دیگر آقای احمد احمد، کانال سوم مرحوم رجایی و کانال چهارم مرحوم مجید شریف واقفی. او در درگیری های قبل از انقلاب مجروح و دستگیر شد و مدت ها در زندان بود. الان هم بدن خسته و کوفته ای دارد، ولی الحمدالله در قید حیات است. محسن رفیقدوست در سال ۱۳۱۹ در خانواده ای مذهبی و از نظر مالی متوسط در جنوب شهر تهران به دنیا آمد، پس از طی دوره تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان بهبهانی شد، ولی در سال دوم دبیرستان به دلیل فعالیت های سیاسی از مدرسه اخراج شد، در نتیجه به کار آزاد نزد پدر مشغول گشت و به صورت شبانه و متفرقه تحصیل خود را پی گرفت. تا این که در سال ۱۳۳۹ توانست دیپلم خود را در رشته ریاض بگیرد. او از کودکی با شهید نواب صفوی و شهید عبدالحسین واحدی از فداییان اسلام آشنا شد و در برخی جلسات سخنرانی ایشان شرکت می کرد. با تأسیس نهضت آزادی در سال ۱۳۳۹ به همکاری با آنها مبادرت میکند و بعد در ایجاد هیئت های مؤتلفه با سایر برادران همفکر خود مشارکت کرده و در شاخه نظامی هیئت با مرحوم اندرزگو همکاری می کند، بر اثر همین ارتباط و همکاری در سال ۵۵ دستگیر و زندانی شد و در سال ۵۷ آزاد شد. او در راهپیمایی های تاسوعا و عاشورای سال ۵۷ نقش مؤثری داشت، سپس مسئولیت تدارکات و امنیت کمیته استقبال از امام را به عهده داشت. ضمنا وی راننده ماشین بلیزر حامل امام از فرودگاه تهران بود، وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئول تدارکات سپاه، وزیر سپاه، رئیس بنیاد تعاون سپاه و رئیس بنیاد مستضعفان و جانبازان بود.) 🟠 فردای آن روز رأس ساعت مقرر با شماره مورد نظر تماس گرفتم و پیام حاج صادق را به حاج محسن گفتم. آقای رفیقدوست پرسید : الان کجایی؟ گفتم: زیاد دور نیستم، گفت: می توانی ساعت ۱۰ بیایی؟ گفتم: بله. با این که ساعت ۱۰ صبح بود ولی سر او خیلی شلوغ بود، من به پستویی که در ته مغازه نشانم داده بود رفتم، آنجا محل استراحت کارگران و رانندگان بود. وقتی که آقای رفیقدوست از کار فارغ شد و آمد، جریان تغییر ایدئولوژی سازمان و موضع و مخالفت های خودم را با این انحراف برای او شرح دادم، او نیز شماره ای به من داد و گفت: در ساعت ۹ صبح فردا با حاج علی حیدری تماس بگیر و بگو که برای خرید جزیی شما را معرفی کرده اند. 🔹(علی اکبر حیدری معروف به علی سبزی فروش در سال ۱۳۱۹ در خانواده ای کشاورز و متدین در محله دولاب تهران متولد شد. او تحصیلات ابتدایی خود را در مکتبخانه به اتمام رساند. وی فعالیت های سیاسی و مذهبی خود را از مسجد نایب السلطنه و جلسات سخنرانی حاج شیخ مهدی معزالدوله شروع کرد و با حضور در مسجد مهدیه تهران به آن شدت بخشید و در سخنرانی های شهید آیت الله سعیدی حاضر می شد. او عضو هیئت های موتلفه اسلامی بود و در شکل دهی راهپیمایی های روز عاشورا و قیام ۱۵ خرداد حضور جدی داشت، وی در گرفتن امضا از علما و مراجع تقلید مبنی بر تأیید مرجعیت حضرت امام (ره) با دیگر دوستانش تلاش زیادی کرد، او پس از ترور حسنعلی منصور همچون سایر دوستان خود در مؤتلفه دستگیر و روانه زندان شد و تا سال ۴۶ در زندان به سر برد، در سال ۱۳۵۵ در پی دستگیری آقای رفیقدوست او هم دستگیر شد و در اوایل سال ۱۳۵۷ آزاد شد.)
🔴 من نیز به توصیه و راهنمایی های این دوستان مو به مو عمل کردم، وقتی با حاج علی حیدری (سبزی فروش) تماس گرفتم، گفتم: حاج محسن رفیقدوست برای خرید جزئی پرتقال شما را معرفی کرده است. گفت: چند جعبه می خواهی؟ گفتم: پنج جعبه، گفت: فردا ساعت ۱۱ بیا بردار و ببر. این برو بیاها آن زمان خسته کننده بود، ولی شرایط پلیسی و خفقان آن روزها چنین تدابیر امنیتی را می طلبید. 🟢 در موعد مقرر به نزد حاج علی رفتم و برای او هم شرح آنچه را که گذشته بود دادم. حاج علی گفت دیگر ارتباطت را با حاج محسن قطع کن و با من قرار بگذار، هر وقت هم زنگ می زنی بگو که میوه می خواهی، او سپس شماره تلفن منزل را علاوه بر حجره اش به من داد، به این ترتیب چندین مرتبه و در روزهای آتی با او قرار وعده گذاشته و ضمن ملاقات آخرین اخباری را که به دستم می رسید ارائه می کردم. 🔵 در یکی از روزها حاج علی گفت که می خواهم تو را به قرار خیلی مهمی ببرم و با شخص دیگری آشنایت کنم، با هم به ساختمانی واقع در خیابان غیاثی رفتیم، ساختمان از خانه های قدیمی تهران و دارای حیاط بزرگی بود که چند اتاق داشت، در یکی دو تا از این اتاق ها گویا مجلس ختمی بر پا بود و حیاط هم مملو از جمعیت بود. حاج علی در گوشه حیاط پله های زیر زمینی را نشانم داد و گفت باید برویم آنجا، همه چیز برایم مبهم بود، به دنبال حاج علی وارد اتاقی در زیر زمین شدیم، وسط اتاق یک کرسی بود که کسی پشت آن نشسته بود و عرق چین مشکی بر سر داشت، سلام گفتیم و او بلند شد و جواب سلام داد و مصافحه و معانقه کرد. 🟣 حاج علی گفت : این همان احمد است و آن فرد گفت: احمد من تو را می شناسم، تو هم مرا می شناسی؟ گفتم: حاج آقا چهره تان برایم آشناست، ولی به یاد ندارم که کجا دیدمتان، گفت: اگر هم دیده بودی نمی شناختی، چرا که من مدتهاست مخفی ام، اندرزگو شنیده ای؟ من یک دفعه لب از لبم شکفت، با خوشحالی زاید الوصفی گفتم: حاج آقا تویی؟! بعد مجددا با هم دیده بوسی کردیم، دیدن این سید بزرگوار چنان آرامشی به من داد که بسیاری از دردهایم را فراموش کردم. وقتی او سخن می گفت قلبم قوت می گرفت و روحم حیات می یافت. 🔸(آقای علی حیدری در خاطرات خود می گوید: آقای احمد از دوستان و مورد تأیید ما بودند. قبلا به شهید اندرزگو گفته بودم که می خواهم آقای احمد احمد را به شما معرفی کنم، گفت: بگذار چند روزی بگذرد. اندرزگو چند روزی به قم رفت، وقتی بازگشت دوباره به او گفتم اجاره بدهید که بگویم آقای احمد بیاید، گفت: نه بگو فردا بیاید. فردا بهت زنگ می زنم که چه ساعتی و کجا بیاید. بعد من احمد را به خانه پدرم در انتهای خیابان غیاثی آوردم. اتفاقا آن روز در منزل به خاطر فوت یکی از اقوام مجلس ختمی برپا بود، او را بردم پیش آقای اندرزگو در زیر زمین خانه، اندرزگو زیر کرسی نشسته بود، آنها را با هم آشنا کردم. ) 🟡 در همان جلسه اول وقایع خیانت باری را که از سرم گذشته بود شرح دادم، از نحوه برخورد و کلام او دریافتم که وی مطلع تر از من است، به حاج آقا گفتم که اکنون من کاملا از سازمان به صورت تشکیلاتی جدا شده ام و در معرض تهدید سازمان و ساواک هستم. هر لحظه امکان درگیری و یا ترور من وجود دارد. شهید اندرزگو گفت: احمد! نگران نباش، با خدا باش، به خدا توکل کن، آقا (حضرت امام خمینی) خودش به این مسائل اشراف دارد. 🟠 گفتم : حاج آقا این کره خری است که خودمان روی بام برده ایم، حالا که خر شده است، نمی دانیم چطور پایین بیاوریم، اینها مارهای خوش خط و خالی هستند که خودمان در آستین پرورش داده ایم. حاج آقا پرسید: الان هیچ ارتباطی با سازمان نداری؟ گفتم: با هماهنگی و اطلاع بچه ها (اسلامی، رفیقدوست و حیدری) هنوز با محسن طریقت قرارها، بحث ها و ارتباطاتی دارم و یک سری اخبار را از او کسب می کنم. توضیح دادم که فرهاد صفا و محسن طریقت شاخه مذهبی را تشکیل داده اند. شهید اندرزگو گفت: مواظب باش ، دیگر سر قرار نرو! اگر این بار بروی تو را می زنند. به این بچه ها پیشنهاد کن که از سازمان خارج شوند تا با هم کار کنید. اگر آنها واقعا دست بکشند ما هم کمک شان می کنیم، هر چه اسلحه بخواهید در اختیارتان می گذاریم.
🔴 گفتم: حاج آقا! من الان به غیر از دو کپسول سیانور هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارم. یک دفعه شهید اندرزگو کلتی را در آورد و مسلحش کرد. ناگهان با صدای چکیده شدن ماشه من از جا جستم، حاج آقا گفت: نترس بابا! چیزی نشد، با خدا باش، من استخاره کرده ام برای پذیرش تو، خوب بود. عاقبت به خیری دارد، پس دیگر نترس، غصه هم نخور، اتفاقی نمی افتد. البته من نترسیده بودم، فقط به خاطر صدای ناگهانی به صورت طبیعی از جا پریدم، ولی خب همین واکنش موجب شد تا صحبت ها و نکات جالبی را از او بشنوم. 🟢 شهید اندرزگو اعتقاد زیادی به استخاره داشت، از جمله افرادی بود که بیشتر کارهایش با استخاره صورت می گرفت. در قرارهای بعدی که با او داشتم، گاهی سر قرار می آمد و گاهی نمی آمد و علت آن را خوب یا بد آمدن استخاره ذکر می کرد. اندرزگو در همان جلسه اول با اعتمادی که به من داشت سلاح کلت کمری را به همراه دو خشاب گلوله به من داد، تأکید کرد که حتی الامکان از درگیری اجتناب کنم و از اسلحه استفاده نکنم. 🔵 بعد از این جلسه من ارتباطات نزدیکی با شهید اندرزگو پیدا کردم، ارتباط و قرار ملاقات با شهید اندرزگو با همه فرق می کرد، نه نیاز به ارتباط دائم هشت ساعت یکبار بود و نه نیاز به زدن علامت سلامت. او تعیین می کرد مثلا ده روز دیگر در فلان ساعت در چه خیابانی باشم، او حتی نقطه خاصی را در آن خیابان مشخص نمی کرد، ولی می گفت مثلا از ضلع شمالی وارد شو و از ضلع جنوبی خارج شو و دیگر کار به هیچ چیز نداشته باش. گاهی وقت ها فکر می کردم او خلف وعده می کند و سر قرار نمی آید، ولی چند روز بعد او در دیداری دیگر گزارش حضور لحظه به لحظه مرا در سر قرار می داد. گاهی من به حاج علی حیدری زنگ می زدم و می گفتم که مقداری میوه می خواهم، او هم می گفت که برایت کنار می گذارم، فلان ساعت بیا و ببر. به این ترتیب من محل و ساعت قرار و ملاقات با اندرزگو را می گفتم. 🟣 برای دلخوشی هم که شده، نشد یکبار ما شهید اندرزگو را بر سر قرار ببینیم، همیشه هنگام رفتن یا برگشتن از سر قرار یا بین راه او را می دیدیم، به عنوان مثال یک بار برای دیدن او به خیابان گرگان (شهید نامجو) رفتم و منتظر شدم، وقتی خبری از او نشد برگشتم و به خیابان زرین نعل آمدم. از کوچه پس کوچه ای می گذشتم که یکی از پشت سر گفت: سلام علیکم، خودش بود، شهید اندرزگو. فهمیدم که او از سر قرار تا اینجا مراقب من بوده است. تاکتیک شهید اندرزگو چنین بود که محل هایی را به عنوان نقطه قرار انتخاب می کرد که در آن با چند کاسب و دستفروش آشنا باشد، آشنایان وی مشخصات افراد مرتبط را داشتند و آنها را تحت کنترل گرفته و می پاییدند. بعد گزارشی را به شهید اندرزگو می دادند، مثلا می گفتند فلانی آمد و ۲۰ دقیقه هم منتظر شد و بعد از خیابان فلان راهش را کشید و رفت. اندرزگو با چنین تاکتیک هایی ساواک را سردر گم و ناراحت کرده بود. هیچ وقت لو نمی رفت. گاهی یک دستفروش و یا حتی یک گدای خیابان عامل شهید اندرزگو بود، به نحوی که کسی تصور آن را در خیال هم نداشت.
🟡 در آخرین ملاقات ها من متوجه شده بودم که بعضی صاحبان مغازه ها با حالت خاصی مرا نگاه می کنند، چون خود حالت عادی و معمولی داشتم از خود می پرسیدم که چرا آنها اینگونه به من نگاه می کنند، گاهی که او سر قرار نمی آمد و از طریق همین آشنایان خبر سلامت ما به او می رسید. شهید اندرزگو هر بار در شکل و شمایلی متفاوت از قبل ظاهر می شد، او از لباس های متفاوت، از عرقچین گرفته تا شاپو و از کت و شلوار و پالتو تا عبا و عمامه و لباس عربی استفاده می کرد، گاهی با ریش و گاهی بی ریش، گاهی با عینک و گاهی بی عینک و ... ظاهر می شد. 🔹(سید علی اندرزگو در ماه مبارک رمضان سال ۱۳۱۹ در خانواده ای مذهبی و در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود، او پس از پایان تحصیلات ابتدایی به دلیل فقر خانوادگی و کمک به معیشت خانواده تحصیلات را ترک و در بازار مشغول به کار شد. او که خود را از حرکت زمانه باز نمی داشت، برای فراگیری دروس حوزوی به مسجد محل رفت و به تحصیل علوم دینی و حوزوی پرداخت. او در همین دوران به شاخه نظامی هیئت های مؤتلفه پیوست و پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور برای ادامه تحصیل ابتدا به قم و بعد به نجف اشرف رفت. او پس از بازگشت از عراق مجددا در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد و از محضر حضرات آیات مشکینی و مکارم شیرازی بهره برد. از آن جهت که تحت تعقیب ساواک بود خود را در قم به نام شیخ عباس تهرانی معرفی می کرد، ولی پس از گذشت مدتی به دلیل فعالیت های مختلف مورد شناسایی قرار گرفت. لذا به حوزه چیذر واقع در محله ای نزدیک شمیران تهران و نزد آیت الله سید علی اصغر هاشمی آمد و تحصیلات خود را پی گرفت، او پس از چند صباحی به مشهد رفت و در حریم رضوی رحل اقامت افکند و به این ترتیب توانست ترددهایی نیز به کشور افغانستان بکند. اندرزگو در ۲۷ سالگی ازدواج کرد، ولی پس از مدت کوتاهی در زمانی که به خاطر ترور منصور متواری بود ناخواسته تن به جدایی داد، بعدها او با دختر آقای عزت الله سیل سپور ازدواج می کند که ثمره این ازدواج چهار پسر است. شهید اندرزگو طی دوران مبارزه از طریق شهید محمد مفیدی با سازمان حزب الله و از طریق شهید احمد رضایی با سازمان مجاهدین خلق ارتباط بر قرار کرد. با علنی شدن مواضع التقاطی و مارکسیستی سازمان در سال ۵۴ و در پی به شهادت رسیدن مجيد شريف واقفی و مرتضی صمدیه لباف اسم اندرزگو نیز به خاطر حفظ مواضع اسلامی در لیست تصفيه و ترور سازمان قرار گرفت. اندرزگو سرانجام شناسایی شد و در شب ۱۹ ماه مبارک رمضان ( دوم شهریور ماه سال ۱۳۵۷ توسط ساواک در خیابان ایران به شهادت رسید. برخی از نام های مستعار سید علی عبارتند از: شیخ عباس تهرانی، دکتر سید حسین حسینی، ابوالقاسم واسعی، عبدالکریم سپهرنیا، ابوالحسن نحوی، محمد حسین جوهرچی، جوادی)
📌نجات یک دوست علی میرزا جعفر علاف (پرویز) از اولین برگه های سوخته دفتر شوم سازمان بود. او نه تنها مقام، موقعیت، مال و منال خود را در راه سازمان از دست داد، بلکه در تداوم وساوس شیطانی سازمان از همسری که به آن عشق می ورزید جدا شد. من نیز خود چنین قربانی شدم و شاید بدتر، چرا که سازمان توانست با لطایف الحیل و با ایجاد شخصیت کاذب تحت عناوین واهی و مسئولیت های تهی و میان خالی برای همسرم او را برای همیشه از من بگیرد. 🟠 مسئله سرنوشت غم انگیز پرویز و همسرم دائم فکر و ذهن مرا اشغال می کرد و لحظه ای رهایم نمی کرد. روزی که در همین افکار غوطه می خوردم، به یاد جمله ای از ایرج افتادم: تو آدم دگمی هستی، ما مثل تو چند تایی داریم، یکی از این دگم ها حتی هشت سال زندان بوده و زن دارد، او هم زنش روشنفکر و دارای عقاید مترقی است و در مرحله جذب به سازمان است. 🔴این جمله چون پتکی چند بار بر ذهنم کوفته شد، ناگهان به یادم افتاد که بین افراد حزب ملل اسلامی چند نفر به هشت سال زندان محکوم شده بودند از جمله محمد حسن ابن الرضا و ناصر نراقی، احتمال دادم که فرد مورد صحبت ایرج، مرحوم نراقی باشد. تصمیم گرفتم نزد او رفته و حقایقی را که می دانم بازگو کنم. چند بار به منزل شان مراجعه کردم از آنجا که همسرش مرا نمی شناخت و من هم خود را معرفی نمی کردم، شاید حدس می زد که مأمور ساواک باشم، می گفت: ناصر نیست. سرانجام در یکی از این دفعه ها خود را معرفی کرده و گفتم که از دوستان آقا ناصر می باشم، او رفت که اطلاع دهد، دقایقی بعد دیدم که مرحوم ناصر با عجله و پابرهنه دم در آمد، از دیدن یکدیگر خوشحال شده و همدیگر را به آغوش کشیدیم و دیده بوسی کردیم. 🟢 ناصر با اصرار مرا به داخل منزل برد، گفتم: ناصر! من از سازمان بریده ام و الان اگر گیر بیفتم مرا می کشند و نمی دانم که الان وضعیت تو چیست؟ آیا به سازمان جذب شده ای یا نه و اگر شده ای آیا مرا لو خواهی داد یا نه؟ حرفی در دلم سنگینی می کرد که آمده ام به تو بگویم، برای همین پیه همه خطرها را به تن مالیده ام. زیرا به این امیدم که تو با سازمان نباشی. تو یک بچه مسلمانی و دو بار که من به زندان آمدم با تو همبند بودم و ... پس از این مقدمات، سرگذشت خود، فاطمه و فرزندانم را برای او شرح دادم. او بسیار متأثر شد. وقتی تأثر کلامم را در او دیدم، گفتم: ناصر! گویا تو هم به سرنوشت من مبتلا شده ای؟ پرسید: چطور؟! گفتم: ایرج درباره فردی که ۸ سال سابقه زندان دارد، صحبت کرد که خودش دگم و متعصب ولی زنش مترقی! و روشنفکر! است، من حدس می زنم که مقصود ایرج تو باشی.
🔵 ناصر چهره اش در هم شد و رنگ از رویش پرید و ناراحت شد، پس از کمی سکوت گفت: بله، من هستم، بر پدرشان لعنت، احمد! مرا هم دارند به سرنوشت تو مبتلا می کنند، نمی دانم که چه باید بکنم؟ گفتم: من به تو می گویم که چکار کنی تا از این دام رها شوی، سريع از آنها دست بکش! قاطعانه نگذار که زنت برود. بنشین با او صحبت کن و ماجرای مرا هم برای او تعریف کن. آن روز من خیلی با ناصر حرف زدم و به او دلداری و امید دادم. چند بار دیگر به منزل مرحوم نراقی رفتم و با او همسرش مفصل صحبت کردم، فجایع و جنایت های سازمان را برای آنها تشریح کردم، به این ترتیب همسر ناصر با این جلسات و صحبت ها خود داوطلبانه از سازمان دوری جست. رابطه این زوج با سازمان قطع شد و زندگی شان از خطر سقوط نجات یافت. 🔸(خانم مریم مصلحت جو ، همسر مرحوم ناصر نراقی، در خاطرات خود می گوید: ایشان (ناصر نراقی) از سال 42 که من چهارده ساله بودم در خانه ما زندگی می کرد، یعنی مستأجر بود، در همان سال هم دستگیر شد و پدر من چند دفعه به ملاقات او در زندان رفت. در سال ۵۲ که از زندان آزاد شد ما با هم ازدواج کردیم، برای زندگی به نارمک (تهران) رفتیم. در آنجا ما از طريق محسن طریقت با سازمان مجاهدین خلق ارتباط یافتیم، در آن روزها من روزی ۱۶ ساعت کتاب می خواندم. کتاب هایی چون: زردهای سرخ، پاپیون، شناخت و کتاب های دکتر شریعتی. ما در خانه مان اعلامیه های سازمان را تایپ می کردیم، به سر قرارها می رفتیم و علامت سلامت می زدیم. برای مدتی هم در خانه مان اسلحه و مهمات سازمان را جاسازی و نگهداری می کردیم. تا این که یک روز در نیمه دوم سال که آقای احمد احمد زنگ منزل ما را زد، من او را نمی شناختم، او خودش را با نام مستعار احمد اکبری معرفی کرد و سراغ آقای نراقی را گرفت. من که ریخت و قیافه ایشان را دیدم ترسیدم فکر کردم از ساواک کسی آمده، گفتم که ناصر اینجا نیست، وقتی که مرحوم ناصر از سر کار آمد گفتم امروز یکی آمده بود و می گفت احمد اکبری است، همان شب ما:کتاب ها و اسناد و مدارک را داخل ماشین ریختیم و به طرف خانه مادر شوهرم در احمدآباد کرج حرکت کردیم. در بین راه فکر می کردیم او در تعقیب ماست، به همین خاطر آنها را به درون رودخانه ریختیم و دو سه روز هم در احمدآباد ماندیم، وقتی برگشتیم او دوباره آمد و گفت که احمد احمد هستم، آقای احمد در آن سال ها زندگی مخفی را انتخاب کرده بود و در خانه های تیمی بود، ما از طریق احمد آقا آگاه شدیم که اینها مارکسیست شده اند. ما هم پرهیز کرده و دیگر ادامه فعالیت ندادیم)
📌کشف یک جنایت پس از جدایی از سازمان و ارتباط با شهید اندرزگو، روزی به پول احتیاج پیدا کردم، تصمیم گرفتم که به آخرین خانه تیمی که در خیابان گرگان اجاره کرده بودیم مراجعه و ودیعه ای که نزد صاحبخانه داشتم بگیرم. از این رو سر ظهر به قهوه خانه ای که متعلق به مالک و در خیابان مازندران بود رفتم، مالک تا مرا دید، سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت: کجایی آقای اکبری! گفتم: من خانواده ام را بردم شهرستان، و بدون این که از من بپرسد ناهار خورده ام یا نه، به شاگردش دستور داد که یک دیزی برایم بیاورد. بعد به من گفت: ناهارت را بخور می آیم پیشت. 🟣 من مشغول خوردن آبگوشت شدم و او به مشتری های خود می رسید، بعد از صرف غذا کمی منتظر شدم ، دیدم خبری نیست، از گفتن منظور و بیان مقصودم از رفتن به آنجا صرف نظر کردم، بلند شدم و طرف پیشخوان رفتم. خواستم که پول دیزی را حساب کنم که نپذیرفت و گفت: آقای اکبری این برادر خانمت ایرج چند مرتبه آمد و می خواست پول پیش را بگیرد، ولی من به او ندادم. برایم خباثت و نامردی آنها جالب بود، این که تا آخرین دم و لحظه برای سودجویی فرصتی را از دست نمی دادند، به خاطر این که او به قضیه مشکوک نشود گفتم: خب می دادی، طوری نمی شد، غریبه که نبود ... گفت: نه من پول را از خودت گرفتم به خودت هم می دهم، الان هم آماده است، برو از خانم بگیر. یکی دو تیکه زیلو و موکت هم هست آنها را هم بردار. از لطف او تشکر کردم و خداحافظی کردم. 🟡 در خیابان گرگان کمی اطراف را بررسی کردم و بعد در خانه مورد نظر را زدم، زن صاحبخانه در را باز کرد، سلام و علیک کرده و گفتم که آمده ام الباقی وسایلم را ببرم، او رفت و ۹ هزار تومان پول آورده و به من داد، کلید را انداخته و در را باز کردم و وارد اتاق شدم، موکت را جمع کردم، چند کاغذ خطاطی شده توسط پرویز و یک پاسپورت زیر موکت بود. پاسپورت را باز کردم از آنچه که می دیدم به خود لرزیدم، جا خوردم، حرارت بدنم بالا رفت، روی پاسپورت عکس پرویز بود، همان پاسپورتی که ما برای پرویز به دستور سازمان جعل کردیم، شک و شبهه ام تبدیل به يقين شد. فهمیدم سناریوی خروج پرویز از کشور و تشکر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت! همه ساختگی و برای فریب ما بوده است و دریافتم معنی از "مرز گذشت" چیست. اطمینان یافتم که پرویز را به قتل رسانده اند، چند چرک نویس نامه به دستخط ایرج پیدا کردم که در آن گزارش هایی درباره تعصبات، مخالفت ها، ارتجاعی بودن من خطاب به سازمان نوشته شده بود. كاغذها را جمع کرده و بعد به شهید اسلامی دادم تا برایم نگه دارد. 🔹(آقای احمد در ادامه خاطره خود گفت: من پس از پیروزی انقلاب اسلامی سراغ کاغذ پاره هایم را از شهید اسلامی گرفتم، او گفت که من آنها را آوردم و به بچه ها نشان دادم، بعد به خاطر این که دست ساواک نیفتد، بردم داخل ناودان پنهان کردم، دیگر فراموش کردم که آنها را کجا گذاشتم، تا این که یک روز بارندگی شدیدی شد و آب در بام خانه ما جمع شد و از سقف چکه کرد، با چوب و سيم گرفتگی راه ناودان را باز کردم، آمدم داخل حیاط دیدم که تکه تکه های کاغذ از ناودان خارج می شود، یادم افتاد که کاغذها را در ناودان مخفی کرده بودم.) 🔴 با اطلاع از کشته شدن پرویز نفرت من از سازمان و روش های ماکیاولی و انحرافی شان دو چندان شد، فهمیدم که خودم هم در معرض تهدید هستم و باید بیشتر مراقب خود و اطرافم باشم. 🔸(علی اصغر میرزا جعفر علاف (خسرو) در مصاحبه ای مطبوعاتی درباره سرنوشت برادرش علی (پرویز) چنین گفت: او (علی) را بردند در خارج از کشور و زیر زجر و شکنجه کشتند، چون فقط یک چرا گفته بود و این یکی از صدها به اصطلاح خدمات آنها است!!! برادر من چون زبان می دانست انتخاب شد که برای ارتباط با گروه های خارجی برود، در آنجا با رهبران گروه که به خارج رفته اند تماس گرفت، او در آنجا خیلی زود متوجه شد که اینها نه تنها مسلمان نیستند، بلکه کافر و مارکسیست هستند و در آنجا به این طرز فکر اعتراض کرد و از آنها توضیح خواست که چرا مارکسیست شده اند؟ آنها از این اعتراض ناراحت شدند و چون او از عقاید خود دست بردار نبود، او را شکنجه کردند و بعد هم زیر فشار شکنجه از میان رفت)
📌اعلان جنگ با سازمان مدتی بود که از فاطمه و مریم دخترم خبری نداشتم، محسن طریقت که با من در ارتباط بود در روزهای قبل خبرهایی از سلامت آنها می آورد، ولی مدتی بود که از آنها هیچ خبری نمی داد، روزی از او خواستم که زمینه ملاقات حضوری من و فاطمه را فراهم کند، هدفم این بود که یک بار دیگر از فاطمه بخواهم که از سازمان جدا شود. اگر نپذیرفت حداقل دخترم را به من برگرداند. چرا که خیلی نگران دخترم و سرنوشتش بودم. محسن پذیرفت که این کار را انجام دهد، در قرار بعدی او گفت که شاپورزاده (فاطمه) پذیرفته که پس فردا در آخرین محل قرار (خیابان گرگان) به دیدنت بیاید، من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و برای آن لحظه شماری کردم. وقت موعود فرا رسید، من به محل مورد نظر رفتم و به انتظار همسرم ماندم، دقایقی گذشت و خبری از او نشد، هر چه انتظار کشیدم او نیامد که نیامد، پس از گذشت چند ساعت ناامیدانه بازگشتم. 🟢 در دیدار دیگری که با شهید اندرزگو داشتم موضوع را به اطلاعش رساندم و پرسیدم: حاج آقا! آیا من ولی دم بچه خودم هستم یا نه؟ من بچه ام را می خواهم! گفت: چطوری؟ چه کار می توانی بکنی؟ گفتم: می خواهم به آنها ضرب الاجل بدهم که اگر تا یک هفته دیگر مریم را بر نگردانند، با آنها مسلحانه برخورد خواهم کرد، اگر هر یک از آنها را در خیابان ببینم با تیر خواهم زد، حاج آقا مرا از این کار منع نکرد، البته تأیید هم نکرد و تنها سکوت کرد. 🔵 روز بعد که طريقت را دیدم گفتم: چرا زنم نیامد؟ گفت: او عاقل و بالغ است، خودش نیامد، گفتم : محسن! به سازمان بگو از امروز تا یک هفته دیگر فرصت دارند که دخترم را به من برگردانند، در غیر این صورت هر یک از آنها را در هر جا ببینم خواهم زد و آنها هم هر جا مرا دیدند بزنند. برو به به آنها اعلان جنگ بده، محسن کمی صحبت کرد تا مرا از تصمیمم منصرف کند، ولی من در تصمیمم جدی بودم، طریقت می دانست که من اگر حرفی را بگویم عملی خواهم کرد، از این رو قیافه او خیلی درهم و نگران شد. 🟣 شب و روز من با یاد مریم سپری می شد، حاضر بودم که برای نجات او از جان خود نیز بگذرم. هر چه که می گذشت آتش رویارویی در من شعله ور تر می شد، وابستگی پدر به فرزند وابستگی خاصی است که من آن روزها کاملا آن را لمس و حس می کردم. روزها از پی هم گذشت و خبری از رهایی مریم نشد، خود را آماده کردم تا از فردا در مکان هایی که آشنایی دارم حاضر شده و با آنها بجنگم، برای این که احتمال می دادم در درگیری ها خود نیز کشته شوم به منزل مادر زنم زنگ زدم تا در لحظات آخر خبری از احوال دخترم زهرا که پیش آنها بود بگیرم. گوشی را مادر زنم برداشت، صدایش گرفته و محزون بود، پس از سلام و احوال پرسی او پرسید: فاطمه چطور است؟ گفتم: الحمدالله خوب است، سلام می رساند، دوباره پرسید: مریم چطور است؟ گفتم: او هم خوب است می خواستم بیارمش پیش شما ... یک دفعه او زد زیر گریه و صحبتم نیمه تمام ماند، او هق هق گریه می کرد و دیگر نتوانست صحبت کند، گوشی را گذاشت.
🟡 دلشوره و نگرانی مرا فرا گرفت، فکر می کردم برای زهرا اتفاقی افتاده باشد، ده دقیقه ای حوالی باجه تلفن قدم زدم و بعد دوباره تماس گرفتم، باز هم مادر زنم گوشی را برداشت، پرسیدم: مادر چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ او که همچنان محزون و گرفته بود گفت: احمد آقا! همان موقع که تو به من می گفتی فاطمه خوب است و مریم را می خواهم بیاورم پیشت، مریم اینجا جفت پاهای مرا محکم بغل گرفته بود و ول نمی کرد و ... 🟠 از طرفی جا خوردم و از طرف دیگر خوشحال شدم که ضرب الاجل من کار خودش را کرده و آنها مریم را برگردانده اند. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: نمی دانم، فقط همین قدر که دیروز بعد از غروب میرزا غلامعلی تماس گرفت و گفت نوه ات پیش من است بیایید ببرید. من رفتم آنجا و دیدم که مریم در بغل اوست. 🔴 میرزا غلامعلی از دوستان صمیمی پدر زنم بود که در کار خرید و فروش پارچه بود. میرزا غلامعلی برای مادر زنم تعریف کرده بود که دیروز غروب جوانی به مغازه من آمد و در مقابل پیشخوان ایستاد، کمی این طرف و آن طرف را ورانداز کرد، یک نفر هم در مقابل مغازه ایستاده و داخل را نگاه می کرد. چند لحظه بعد دختر شما (فاطمه) هم آمد و پس از سلام و احوالپرسی چند پارچه را قیمت کرد و بعد گفت: میرزا غلامعلی! چند دقیقه بچه من اینجا باشد تا من دو تا مغازه پایین تر بروم و برگردم. گفتم: بابا دم غروب است می خواهم بروم نماز، دیر می شود، گفت: نه چیزی طول نمی کشد، الان بر می گردم و رفت. دقایقی بعد از رفتن او بچه شروع به گریه کرد، هر چه منتظر شدم دخترت نیامد، من هم از نماز اول وقت افتادم، زنگ زدم به خانه شما تا بیایید این طفل معصوم را ببرید. 🟢 بعد از این تلفن، مادرزنم سراسیمه به مغازه مزبور می رود و مریم را به همراه ساکی که لباس های بچه در آن بوده، با خود به خانه می آورد. او گفت: وقتی زنگ زدی، فهمیدم که شما از هم جدا شده اید و از هم خبر ندارید، الان هم بچه آن قدر دوری کشیده و ترسیده است که اصلا از بغل من جدا نمی شود. گاهی حتی وقتی روی زمین است می آید و محکم پاهایم را می چسبد. با شنیدن این خبر دلم لرزید و اشک از چشمانم جاری شد، از وضعیتی که برای این طفل معصوم پیش آمده بود، خیلی متأثر بودم و خود را سرزنش می کردم. از طرفی هم خیالم از جانب بچه راحت شد. 🔵 در روزهای بعد به دیدن بچه رفتم، او در محوطه خانه چهار دست و پا به این طرف و آن طرف می رفت. در حالی که حال مریضی داشت و آن قدر بی توجهی و کم عاطفگی و دوری دیده بود که از همه چیز می ترسید، مدام به بغل مادر بزرگش پناه می برد. بعد از این حادثه دیگر از رجعت فاطمه ناامید شدم، چند روز قبل از جدایی من با سازمان در حالی که او در وانت کنار دست من نشسته بود و به جایی می رفتیم، از او خواستم که همراه من بیاید، ولی او بهانه هایی آورد. با این حال به خاطر این که او همه پل ها را خراب شده نبیند، گفتم، فاطمه! جدایی من از سازمان حتمی است و حالا که نمی خواهی با من بیایی بدان که اگر یک روز به این نتیجه رسیدی که راهی که در آن می روی باطل است، می توانی برگردی و مطمئن باش من با تمام وجود امنیتت را فراهم می کنم و اگر برای ارتباط به من دسترسی نداشتی، کافی است به مادرت اطلاع دهی و من به دنبالت خواهم آمد. از این رو او بهترین راه برگرداندن مریم را به من منزل مادرش تشخیص داد، اما خودش رفت و در میان انبوهی از مه و تاریکی گم شد.
📌فرج نزدیک است برای تقویت و قوام فعالیت ها و تحركات، شهید اندرزگو افراد همفکر و مسلمان را دور هم جمع می کرد و آنها را به هم پیوند می داد. از این رو شهید مجید توسلی جنتی را با نام مستعار میثم به من معرفی کرد تا از طریق او با گروه موحدین همکاری کنم. 🔹(شهید مجید توسلی حجتی در سال ۱۳۳۱ در خانواده ای مذهبی در محله شاهپور تهران متولد شد. او در کودکی و جوانی تحت تأثیر فعالیت های مذهبی و اندیشه سیاسی برادرانش از جمله مهندس محمد توسلی (اولین شهردار تهران پس از پیروزی انقلاب) قرار داشت، وی پس از پایان تحصیلات متوسطه جذب فعالیت های فرهنگی در هنرستان صنعتی کارآموز شد. با علاقمندی و عشق با هنرجویان کارآموز ارتباط صمیمی و نزدیک داشت. وی در سال ۱۳۵۰ پس از دستگیری دو برادرش (محمد و عبدالله) به اتهام فعالیت های سیاسی توسط ساواک به مطالعه جدی و عمیق مذهبی و سیاسی پرداخت، او قبل از سال ۵٢ با شاخه هایی از سازمان مجاهدین خلق ارتباط بافت، ولی پس از اعلام تغییر ایدئولوژیک و شروع انحراف سازمان از آن جدا شد و به گروه های مسلحانه مسلمان پیوست. مهندس محمد توسلی برای ما نوشت: ساواک او را زیر نظر داشت و برای بازداشت او به دفعات به منزل وی در خیابان مولوی مراجعه می کرد، روزی که او برای دیدار مادرش رفته بود مأموران ساواک برای دستگیریش اقدام می کنند که وی با تیزهوشی امنیتی از طریق پشت بام خانه همسایه موفق به فرار می شود و از این تاریخ زندگی مخفی کامل شهید مجید توسلی آغاز می شود تا این که سرانجام در سال ۵۹ در شهر مقدس مشهد در یک درگیری به شهادت رسید) 🟣 اندرزگو گفت: احمد! اینها هم جوانند و هم از سازمان مجاهدین بریده اند، البته درجه همکاری آنها در حد شما نبوده، فقط سمپات بوده اند و تو اینها را حفظ کن و گروه تشکیل بده و سعی کن درگیر نشويد. الان وظیفه شما فقط حفظ خودتان است. من و میثم در چند جلسه و نشست مقدماتی مباحث نظری و اطلاعات مان را مبادله کردیم و به شرح مواضع مشترک اعتقادی و مشی مبارزه پرداختیم، میثم را فردی معتقد، مسلمان و متدین و پر شور یافتم. او جوانی حدودا ۲۶ ساله و ورزشکار بود، از ظاهرش پیدا بود که فردی فرز، زرنگ و قبراق است. 🟡 در همان جلسات آشنایی، شهید اندرزگو گفت: احمد! اینها (میثم و دوستانش) افراد دیگری را می شناسند که در تهران و شهرستان ها هستند و امکاناتی نیز دارند، از آنها استفاده کنید. من برای مدتی به نجف برای دیدن آقا می روم، شما در نبود من مواظف هم باشید. گفتم: حاج آقا! من خسته شده ام، مرا نیز با خود ببرید، گفت: نه احمد! شما لازم است بمانید و هوای همدیگر را داشته باشید. گفتم: پس از آقا اجازه بگیرید تا دفعه بعد با هم خارج شویم. او درخواست مرا پذیرفت و چند روز بعد راهی نجف شد.
🟠 شهید اندرزگو حدود دهم اسفند 54 از نجف بازگشت، من و میثم برای ملاقات با او به پارکی واقع در خیابان اقبال (پارک خیام) رفتیم، پس از سلام و احوالپرسی و ارائه گزارش فعالیت ها و قرارها پرسیدم: حاج آقا! اجازه گرفتید که ما هم از کشور خارج شویم. گفت: من مطلب شما را خدمت آقا رساندم، آقا فرمودند که نیازی نیست، فرج نزدیک است. باید خودتان را حفظ کنید... من ساکت شدم، حقیقتا آن روز منظور و مقصود توصیه و سخن حضرت امام (ره) را در نیافتم چرا که ما انتظار معجزه نداشتیم، تا آن که سه سال بعد خورشید انقلاب اسلامی در آسمان ایران تابان شد و ما این بشارت را باور کردیم. 🔴 در این ملاقات، شهید اندرزگو مطالب بسیار مهمی را برای ما مطرح کرد، از جمله ضرورت تشکیل یک گروه برای افرادی که از سازمان بریده اند. او از یک دلی، اتحاد و انسجام این بچه ها و لزوم تبعیدت و انقیاد از یک رهبر واحد (امام خمینی) سخن بسیار گفت. او از آنچه که برای سازمان پیش آمده بود انتقاد شدیدی کرد و من از بنیانگذاران و مؤسسین دفاع کردم و گفتم اگر آنها بودند کار به اینجا (انحراف) نمی کشید، اندرزگو گفت: احمد! خوب که آنها شهید شدند و رفتند، اگر زنده می ماندند معلوم نبود که از اینها بدتر نشوند و عاقبت شان چه شود. 🟢 این جلسه مباحثه با شهید اندرزگو از به یادماندنی ترین و درس آموزترین لحظات عمر من محسوب می شود. راهنمایی ها و هدایت های او واقعا برای من سرنوشت ساز بود و انگیزه ای مضاعف برای ادامه راه و مبارزه در من به وجود آورد. علاوه بر میثم، با اطلاع شهید اندرزگو ارتباطی با محمد محمدی فاتح (برادر سعید) داشتم، او نیز در گذشته سمپات سازمان بود و اکنون از آنها بریده بود. به این ترتیب من با مجموعه ای از بچه مسلمان ها ارتباط پیدا کردم که برخی دانشجو بودند و در شهرستان های مختلف فعالیت می کردند. 🔵 بین دوستان میثم دانشجویی بود که هنوز مخفی نشده بود، او در گونه چپش خال بزرگ سیاهی داشت که علامت ممیزه او بود که هر جا می رفت او را به سرعت می شناختند. در جلسه اولی که من در بین دوستان میثم حاضر شدم، درباره مسئله امنیتی و نحوه قرارها صحبت کردم و بعد خطاب به این دانشجو گفتم که بهتر است تو دیگر سر قرار نیایی و دنبال دانشگاه باشی. در ضمن هر وقت ما را گرفتند به محض اطلاع باید از دانشگاه خارج و مخفی شوی، چرا که تو به خاطر خالی که در صورتت هست سریع شناسایی و دستگیر می شوی. او در آن جلسه از من دلگیر شد ولی این تصمیم به صلاح گروه و خود آن دانشجو بود. 🟣 آنها از من خواستند که برای فعالیت و آموزش های رزمی، دفاعی و تشکیلاتی به همراه آنها به شهرستان بروم. این برای من امکان پذیر نبود، استدلال کردم که در شهرستان فضا و محیط کوچک است و افراد به زودی شناسایی می شوند، اما در تهران به جهت وسعت همه چیز گم است. آنها بر خواسته خود اصرار ورزیدند، ولی من نپذیرفتم. به آنها هم توصیه کردم که از رفتن به شهرستان بپرهیزند. بعد پیشنهاد دادم که از این به بعد به خاطر خطراتی که برای من در پیش است تنها با یک نفرشان ارتباط داشته باشم. می دانستم که ارتباطات گسترده، احتمال ضربه و آسیب را بیشتر می کند. آنها هم قبول کردند. سپس کوچه و خیابانی را برای محل قرار تعیین کردیم و علامتی را بین خودمان به عنوان علامت سلامت مشخص کردیم. از آن به بعد برای مدت کوتاهی تقریبا هفته ای یک جلسه با شاخه تهران این گروه جلسه داشتیم و در آن تبادل اخبار، اطلاعات و گزارش می کردیم .
📌خیانت به توصیه شهید اندرزگو، فرهاد صفا، محسن طریقت و شاخه مربوطه شان را به خروج از سازمان را فرا خواندم و وعده کمک، پشتیبانی و حمایت به آنها دادم. فرهاد گفت: احمد! اگر ما جدا شویم زود ضربه می خوریم، گفتم: من سلامت شما را تأمین و سلاح و مهمات برایتان تهیه می کنم. پرسید: تو چطور اسلحه تهیه می کنی؟ گفتم: شما کار نداشته باشید. 🟡هر چه من به فرهاد گفتم، او بهانه ها و جواب های مأیوس کننده به من می داد. از طرفی او هم دنبال این بود که مرا به شاخه خودشان جذب کند، به همین خاطر به نتیجه ای نرسیدیم. بعد از این که فرهاد، محسن طریقت را جایگزین خود کرد، دیگر ندیدمش. این دو معتقد بودند که می توان در سازمان ماند و در تاکتیک و مشی مبارزه از آنها پیروی کرد و اعتقادات مذهبی را هم به صورت فردی یا گروه محدود، حفظ کرد . نتیجه منطقی این عقیده را بقا و حفظ خود می دانستند. 🟠 بعد از چند قراری که با محسن طریقت در کوچه و خیابان ها داشتم، از من خواست که او را به خانه خودم ببرم، ولی من هنوز به او اطمینان نداشتم و وضعیتش برایم مشکوک بود، پس از اصرارهای زیاد تقاضای او را پذیرفتم. از او قول و قسم گرفتم که اگر روزی ارتباط مان قطع شد جای مرا به کسی نگوید، از آن به بعد ملاقات ها و بحث ها و مبادله اخبار در خانه من واقع در حوالی بازارچه معزالسلطان برگزار شد. در این جلسات محسن می گفت (و اعتقادش بر این بود) که من الان مسلمان هستم و با تو حرف می زنم، راست هم می گویم که مسلمان هستم، اما نمی دانم آیا دو سال دیگر چه می شود و آیا مسلمان خواهم بود یا نه! این که چند سال دیگر وضعیت اعتقادی من چیست نمی دانم. 🔹(کمتر از یک ماه بعد از شهادت فرهاد صفا، محمد صادق و محسن طریقت هر دو مارکسیست می شوند. این دو نفر کوشش هایی در جهت کنترل سازمان آغاز می کنند و سعی می کنند بقیه شاخه ها را هم مارکسیست کنند) 🔴 من می گفتم: برو مرد حسابی! این هم شد حرف که چند سال دیگر نمی دانی چه می شوی؟ حتما می خواهی تکامل پیدا کنی؟! چه کار می خواهی بکنی؟ ببین! اسلام آخرین دین است، تو دنبال چه چیزی هستی؟ بیا از این افکار موهوم دست بردار و ارتباطت را با سازمان قطع کن. ولی او باز حرف های خود را می زد. به خاطر تردید و شکی که به محسن طریقت داشتم هر گاه او به خانه ام می آمد، کلتی را که از شهید اندرزگو گرفته بودم نزد خود مسلح نگه می داشتم، او بارها از من تقاضای پول کرد، جواب من منفی بود و گفتم که پول ما ملت است، ملت دیگر به شما پول نمی دهد، ولی اگر شما از سازمان جدا شوید، من تمام امکانات و وسایلی را که نیاز دارید فراهم می کنم.
🟢 اصرار من بر جدایی آنها از سازمان بی ثمر بود، زیرا آدم های کوچکی بودند که نیاز به قیم داشتند، نیاز به کسی داشتند تا آنها را تر و خشک کند و همیشه بهشان بگوید که چه بکنند و چه نکنند. کمتر از یک ماه به پایان سال ۵۴ نمانده بود که احساس کردم دیگر هیچ امیدی به رجعت گروه صفا نیست، در نتیجه تصمیم گرفتم که با محسن طریقت قطع ارتباط کنم و کمتر خود را در معرض سوء ظن و خطر قرار دهم. اما با توجه به اطلاع او از محل زندگی من با دشواری مواجه شدم. 🔵 به طریقت گفتم: محسن! گفتگوهای ما را به جایی نمی برد، من حرف خودم را می زنم و تو هم حرف خودت را، نه من حاضرم به آن لجن زار برگردم و نه تو حاضری که از آن جدا شوی، این آمد و شد و قرارها و بحث هایمان هیچ نتیجه ای ندارد جز این که خود را بیشتر در معرض خطر و کشف قرار دهیم. از این رو بهتر است که دیگر با هم ارتباط نداشته باشیم، ولی قبل از قطع ارتباط باید قول به من بدهی که تا آخر وفادار می مانی و مرا لو نمی دهی. گرچه امیدی هم به قولت ندارم، ولی مردانه بیا و حداقل تا پایان فروردین ماه سال بعد محل اختفای مرا افشا نکن. خودت می دانی که الان بدترین ماه برای یافتن خانه است، علاوه بر آن شرایطی که من دارم شرایط مناسبی برای تغییر و جابجایی نیست، تو بیا مردانگی کن دو سه ماه به من فرصت بده، بعد هر کاری دوست داشتی بكن. 🟣 محسن از حرف من عصبانی شد و گفت: شاپور! تو چی فکر کردی ، مگر ما خائنیم، درست است که ما با آنها مانده ایم ولی به خاطر مبارزه است و ما مسلمانیم. در ثانی تو الان می روی یک سری بچه های مردم را دور خودت جمع می کنی و به کشتن می دهی. گفتم: من وظیفه ای شرعی دارم و کسی هم که با من می آید، خطرات و حقایق را می داند و آگاهانه پا به میدان می گذارد. اینهایی که تو می گویی همه حرف است، تو می گویی معلوم نیست که در آینده وضعت چطور است، پس برای چند روز بعدت هم نمی شود حساب کرد. با این حال به من تا یکی دو ماه بعد از عید فرصت بده تا خانه جدیدی پیدا کنم. 🟠 گفت: من مسلمانم، نه برای چند ماه برای همیشه قول مردانه می دهم که جایت را لو ندهم. ولی اتفاقا روزهای بعد نشان داد که آنها آن قدر آزاد نبودند که حتی بر حداقل قول شان پایبند باشند، محسن طریقت پس از قطع ارتباط آدرس مرا در اختیار کادرهای بالای سازمان قرار داد، آنها نیز که دل پرکینی از من داشتند، آدرسم را در اختیار ساواک قرار دادند، برای مدتی من تحت مراقبت و کنترل ساواک بودم.
📌درگیری با ساواک پس از جدایی کامل از محسن طریقت در اواخر سال ۵۴ ارتباطاتم با میثم و دوستانش وسیعتر شد. لازم بود که در شرایط جدید از وضعیت خودم بیشتر مراقبت کنم، لذا در همه جا و هر لحظه کپسول سیانور و کلت کمری با خود همراه داشتم، حتی موقع خواب کلتم را از ضامن خارج کرده و زیر بالش می گذاشتم. سال ۵۵ با نگرانی ها و تشویش های خاص خود فرا رسید، نگرانی از خیانت طریقت و تهدید منوچهری در زندان کمیته مشترک مبنی بر درگیری خیابانی و کشتن من و نگرانی از دوری فاطمه، بهار آن سال حال و هوای خاصی داشت، آسمان دائم تیره و تار و آب رودخانه ها سرد و یخ زده بود، روی کوههای اطراف تهران هنوز برف زیادی دیده می شد، هوا کمی سرد و خنک بود، من هنوز کت زمستانی خود را می پوشیدم. اصل بر این بود که چریک هایی در حد ما که دائم در مظان خطر و تهدید هستند برای دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند، از این رو من همیشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال می دادم میثم نیز مسلح باشد. 🟡 چون ما بیشتر روزها بیرون از خانه بودیم، ناهار را باید در بیرون می خوردیم و این در هر جا ممکن نبود، چرا که بسیاری از رستوران ها و اغذیه فروشی ها غذای خود را با گوشت های یخی تهیه می کردند، در حالی که حضرت امام این گوشت ها را حرام می دانستند، لذا برای خوردن ناهار دردسر داشتیم و باید محل و مکان مطمئنی را پیدا می کردیم. 🔴 پنجشنبه ۱۳۵۵/۲/۶ ساعت ۱۲/۵ با میثم در کوچه قائن حوالی میدان بهارستان قرار داشتم، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان در حال صحبت به طرف خیابان ژاله (مجاهدین) حرکت کردیم، سپس وارد کوچه ای در ضلع شرقی بیمارستان شفای حیاییان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتیم، در ضلع غربی مدرسه رفاه، زمین خاکی و وسیعی بود، داخل این ضلع شدیم تا پس از گذر از آن به کبابی که در یکی از کوچه های آن اطراف بود برویم. در حالی که با هم درباره قرار روز یکشنبه آینده با شهید اندرزگو صحبت می کردیم، من متوجه شدم که وضع اطراف مشکوک است و حالت عادی و طبیعی ندارد، انتظار نداشتم هنگام ظهر این همه آدم در آنجا باشند، آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمین دو به دو در حال قدم زدن بودند. دوباره نگاهی به اطرافم کردم شک و تردیدم تبديل به يقين شد. 🟢 میثم پرسید: احمد چه شده؟ گفتم: فقط پشت سرت را نگاه نکن! از زیر چشم دست راستت را ببین! دو نفر سایه به سایه دنبال ما می آیند، دست چپت نیز همین طور، فکر می کنم ما محاصره شده ایم! او نگاه کرد و گفت: آره، توی دام افتادیم، هیچ وقت اینجا این طوری نبود، چه کار کنیم احمد؟ گفتم: کارمون تمومه، تعدادشون زیاده، فقط عادی جلوه کن! نه تند و نه کند راه برو! عادی قدم هایت را بردار! یک راه بیشتر نداریم و باید خودمان را به سر کوچه برسانیم (کوچه ای که در خیابان عین الدوله باز می شد) چون کوچه تنگ است آنجا می توانیم با سرعت فرار کرده و خود را نجات دهیم. 🔵 همان طور که به رفتن خود ادامه می دادیم، کسی از پشت سر ما را صدا کرد :آقا! آقا! گفتم: میثم گوش نده و به روی خودت نیاور که با ما هستند. بعد از میثم پرسیدم که مسلح هستی یا نه؟ گفت: نه! ولی یک چاقوی ضامن دار به ساق پایم بسته ام، به شوخی گفتم: حتما ضامنش هم خودت هستی. مثيم خنده آرامی کرد و گفت: احمد! حسابی تو هچل افتادیم، گفتم: اگر تا سر کوچه خود را برسانیم از آنجا با سرعت وارد خیابان عین الدوله می شویم، در آنجا من به سمت چپ و تو به سمت راست فرار می کنیم، تو به سمت چهارراه سرچشمه می روی و من به عین الدوله، شب ساعت هشت قرار ما باشد، اگر هر یک نیامدیم می فهمیم که دیگری را زده و یا دستگیر کرده اند.
🟣 دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم، در حالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیکتر می شدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه ای به حرکت در آمد، سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالته زمین توقف کرد، ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم، گفتم: میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیر می شوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن. ما در فاصله پنج متری با پیکان بودیم که مردی قوی هیکل بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه يوزی به دست داشت با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت گذاشت، یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: سالار! دست ها بالا. 🟠 شمارش معکوس آغاز شد، با توجه به این فاصله نزدیک فکر می کردم که دیگر کارمان تمام است، نفس در سینه مان حبس شده و عرق بر پیشانی مان نشسته بود، صدای مسلح شدن اسلحه های افرادی را که در دور و بر بودند می شنیدم. دیدم که محاصره کنندگان دارند به ما نزدیک می شوند. هیچ امیدی نبود ، در همین افکار بودم که دیدم میثم دست هایش را بالا برده است ، نمی دانستم که باید چه کار کنم ، در لحظه ای و آنی تصمیم گرفتم که درگیر شوم ، یا می زنند یا می زنم! اگر زدند سیانور را که در گردنم آویزان است در آورده و می بلعم . 🟡 ساواکی تکرار کرد : گفتم دست ها بالا! دست ها را جمع کرده و آرام آرام به سمت بالا آوردم ، آنها حس کردند که دارم تسلیم می شوم ، کمی خود را شل کردم ، در همین لحظه که دست ها را بالا می آوردم با سرعتی باور نکردنی دست راستم را به زیر کتب برده و اسلحه را خارج کرده و برق آسا سه تیر شلیک کردم که می گفتند یکی به شیشه مثلثی پیکان و دیگری به کاپوت اصابت کرده و سومی هم بی هدف بوده است . با این تیراندازی همه آنها روی زمین دراز کشیدند و من بی درنگ و با سرعت شروع به دویدن کردم و وارد کوچه شدم ، شاید حدود ده متری از ماشین پیکان فاصله نگرفته بودم که هم زمان با شنیدن صدای رگبار گلوله احساس کردم زیر پایم خالی شد، تعادلم را از دست دادم ، در همین حال رگبار دوم هم بسته شد و من با تکان شدیدی و با سر محکم به طرف زمین پرت شدم. 🔴 گویا هنگام گریز من منوچهری ملعون که آن لحظه در ماشین نشسته بود وقتی می بیند که به اصطلاح مرغ دارد از قفس می پرد ، از همان داخل با اسلحه يوزی مرا از کمر به پایین به رگبار می بندد ، پای چپ من از بالای زانو تیر خورد ، در رگبار دوم لگنم از طرف راست تیر خورد . وقتی که به زمین خوردم سلاحم دو سه متر جلوتر از من پرتاب شد، به وضوح احساس می کردم که روحم در حال جدا شدن از بدنم است ، که ناگهان صدای جیغ زنی مرا به وضعیت قبل برگرداند ، گویی که روح دوباره به کالبدم دمیده شد. زن همچنان جیغ و داد می کرد و می گفت : کشتید! جوان مردم را کشتید!! در همان اوضاع و احوال فکر کردم که خب من که زنده هستم ، پس میثم کشته شده است ، جالب این که وقتی پیکر نیمه جان و غرق به خونم آنجا افتاده بود ، مأمورین می ترسیدند و جلو نمی آمدند ، فکر می کردند که دست راستم که در زیر بدنم بود نارنجک است. 🟢 احساس ضعف شدیدی می کردم ، در همان حال شهادتین را گفتم ، یکی از مأمورین جرأت به خرج داد و آمد بالای سرم و با پایش مرا برگرداند تا مطمئن شود چیزی در دستم نیست . اطرافم خیلی شلوغ شده بود ، گویا دانش آموزان مدرسه رفاه با شنیدن صدای شلیک و تیراندازی از مدرسه بیرون زده و به محل حادثه آمده بودند . یکی از مأمورین اجتماع را متفرق می کرد ، مأموری که به من نزدیک شده بود زیر لباس های دور شکمم را گشت ، من دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم ، پس از بی هوشی مرا به صندوق عقب پیکان انداخته و به بیمارستان منتقل کردند. در بین راه بر اثر بالا و پایین رفتن ماشین در دست اندازها از حالت بی هوشی خارج شدم ، پیش خود خیال نمی کردم که زنده بمانم ، با خدا نجوا می کردم که خب الحمدالله ما هم مردیم ، راحت شدیم ، چند بار هم شهادتین را گفتم.