eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
367 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
📌عرصه های جدید دعوتی آشنا ولی پنهان 🟡 پس از دیدار با حضرت امام (ره) و اطلاع از نظر ایشان نسبت به فعالیت های انجمن حجتیه، به طور عملی از آن کناره گیری کردم. با این حال در این انجمن با افرادی مانند آقای سید محمد میر محمد صادقی، جواد منصوری، حسین صادقی ، هادی شمس حائری و .... آشنا شدم که هر یک بعدها به گونه ای در مسیر مبارزه قرار گرفتند. برخی از آنها افراد نخبه، نابغه ، خالص و بسیار پاکی بودند . در این میان ارتباط و دوستی ام با آقای سید محمد میر محمد صادقی خاص و عمیق تر بود . غالب گفتگوها و مباحث ما را موضوعاتی مانند بی عدالتی های جامعه ، ظلم رژیم پهلوی ، قیام ۱۵ خرداد ، نحوه مبارزه با رژیم و ظلم ستیزی و .... تشکیل می داد . 🔸(سید محمد میر محمد صادقی، فرزند مجتبی متولد ۱۳۲۰ از اصفهان بود، وی در خانواده ای متوسط به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در اصفهان به پایان رساند. در سال ۱۳۳۷ با خانواده خود به تهران آمدند و در سال های ۲ - ۱۳۶۰ با شروع نهضت امام و با مطالعه کتب سید قطب با مفاهیم سیاسی و اسلامی آشنا شد. تا قبل از ۱۵ خرداد ۴۲ علاوه بر گذراندن دوره تحصیلی متوسطه ، در جلسات انجمن حجتیه شرکت می کرد و با وجود مخالفت های انجمن با فعالیت های سیاسی در جلسات و گفتگوهای سیاسی حضور می یافت و به عضویت حزب ملل اسلامی نیز در آمده بود . پس از قیام ۱۵ خرداد کاملا از انجمن کناره گیری نمود و به جذب جوانان انقلابی و مسلمان به حزب ملل اسلامی همت گماشت ، میر محمد صادقی پس از کشف حزب همراه رهبر و سایر اعضای آن دستگیر شد. او در دادگاه بدوی به ۱۰ سال زندان و در دادگاه تجدید نظر به زندان ابد محکوم شد. اما در سال ۱۳۴۹ مصادف با تاجگذاری شاه و به دلیل فشاری که آیت الله حکیم برای آزادی زندانیان مسلمان به رژیم وارد کرد ، کلیه افراد محکوم به زندان ابد ، زندان شان به ۱۰ سال تقلیل یافت. او در فروردین سال ۴۷ به زندان شهربانی بیرجند تبعید شد و در خرداد ۴۸ باز به تهران منتقل شد. او در سال ۵۲ آزاد و بلافاصله به دانشگاه ( مدرسه عالی برنامه ریزی و کاربرد کامپیوتر) راه یافت و تحصیلات خود را در رشته آنالیز سیستم ها به پایان رساند و در سال ۵۹ به دوره فوق لیسانس راه يافت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت هایی مانند وزارت کار ، معاونت وزیر کشاورزی ، مسئول شیلات ، سرپرستی شرکت سرمایه گذاری شاهد وابسته به بنیاد شهید را به عهده داشت)
🔵 در اواسط زمستان سال ۱۳۴۳ روزی آقای میر محمد صادقی از من خواست که برای صحبت به مسجد جعفری برویم. در آنجا ابتدا وضو گرفته و نماز خواندیم . چون ماه رمضان بود دیگر به فکر غذا و نهار نبودیم و در گوشه ای از خانه خدا نشسته و مشغول صحبت شدیم . پس از دقایقی احساس کردم حرف های میر محمد صادقی جهت دار است و می خواهد مطلبی را بگوید، ولی طفره می رود و دو دل است . 🔴 وقتی صحبتش به لزوم مبارزه منسجم و یکپارچه تحت رهبری یک تشکیلات کارآمد رسید ، گفت: " احمد! امروز می خواهم مطلبی را به تو بگویم ، ولی شرطی دارد ." پرسیدم:"چه شرطی؟ " گفت: " به شرط این که چه آن را قبول کنی و چه نکنی، تا آخر عمرت با هیچ کس حرفی نزنی ." از گوشه دیگر مسجد قرآنی آورد و جلو من گرفت و گفت : " بگو به این قرآن قسم که تا آخر عمرم این مطالب را به کسی نمی گویم ." من که تا آن لحظه ساکت بودم و او را نگاه می کردم ابتدا کمی به رفتارش شک کردم ، ولی ذهنم به سمت کارها و سوابق دوستی مان رفت و با نهیبی شک را از خود دور کردم و قسم خوردم . 🟢 پس از آن آقای میر محمد صادقی درباره تشکیلاتی مخفی به نام حزب ملل اسلامی و اهداف آرمان ها، اعتقادات و بینش آن صحبت کرد . در حالی که سراپا گوش بودم با دقت مطالب را به ذهن می سپردم و سعی می کردم با داشته های خود آن را تجزیه و تحلیل کنم . علاقمندی و اشتیاق من موجب شد تا او حتی درباره اساسنامه و مرامنامه حزب هم صحبت کند. او به طور خلاصه از نحوه عضوگیری و مراحل مختلف حزب ملل اسلامی صحبت کرد و مدام تأکید می کرد که اینها همه محرمانه است. 🟠 از مطالب میر محمد صادقی بوی تازگی می شنیدم و آن را خیلی باب طبع و روحیات خود می دیدم. ولی با این حال برای عضو شدن از او وقت بیشتری برای تأمل و فکر کردن خواستم . با صحبت های داخل مسجد روحیه خوبی داشتم و تمام ساعات آن روز ذهنم مشغول مباحث مربوط به حزب ملل اسلامی بود . بعد از نماز مغرب و عشاء بدون این که افطار کنم به منزل یک روحانی به نام ناظم الشریعه واقع در خیابان شاپور ( وحدت اسلامی ) رفتم تا برایم در خصوص پیوستن به حزب ملل اسلامی استخاره کند . 🔹(حجت الاسلام و المسلمین آقای ناظم الشریعه ، فردی متدین و منصف به مکارم اخلاق و اهل حال بود ، مردم برای سوال های شرعی و دینی کسب تفأل و استخاره به او مراجعه می کردند. او نیز در حل مسائل و مشکلات مردم و راهنمایی آنها در زندگی کوشش فراوانی می کرد)
🟣 روال آقای ناظم الشریعه این بود که درخواست ها را جمع می کرد و گویا هنگام نماز شب استخاره می کرد. به من گفت: " بنویس ." من هم روی تکه کاغذی چنین نوشتم: "حضرت آیت الله ناظم الشریعه شما از طرف اینجانب وکیل هستید که در موضوع حیاتی ای که در نظر اینجانب است استخاره کنید . در آخر آن هم نوشتم " ارادتمند احمد " و امضا کردم . 🟡 دو روز بعد، برای گرفتن جواب استخاره رفتم. روی کاغذی که به او داده بودم نوشته بود : " باسمه تعالی، بسیار خوب است. خصوصا آینده اش خیلی روشن است و وعده فتح و پیروزی است. در آینده به مقامات رفيع خواهید رسید." او گفت که آیه مربوطه در سوره يوسف بود. من با توجه به استخاره و نیز با توجه به سرگذشت حضرت یوسف (ع) (حرمان، تبعید ، زندان و در نهایت نصرت و پیروزی ) با خوشحالی زاید الوصفی از منزل وی خارج شدم . 🔴 پس از چند روز با دیدن آقای میر محمد صادقی برای حضور و عضویت در حزب ملل اسلامی اعلام آمادگی کردم. او از من خواست که برای بار دوم قسم یاد کنم . پس از گرفتن وضو و دعا و نجوا با خدا ، قسم خوردم تا پایان راه به حزب وفادار بمانم و اسرار و مطالب آن را نزد خود محرمانه و به صورت یک راز نگهدارم و از آرمان های حزب دفاع کنم. 🔹(آقای سید محمد میر محمد صادقی در خاطرات خود می گوید: داستان دعوت از آقای احمد احمد به حزب خیلی جالب است ... ما وقتی از دیدار با امام (ره) از قم به تهران باز گشتیم مدتی بعد من آقای احمد احمد را به حزب دعوت کردم . تا آن موقع با هم اعلامیه پخش می کردیم. يعنی یکی از کسانی که ما اعلامیه ها را از او می گرفتیم آقای احمد بود .... با وجود این که من با او دوست بودم ، اما همیشه احتیاط می کردم ، زیرا اولا با او اختلاف سنی داشتم ثانيا با توجه به ارتباطاتی که او از طریق خویش با هیئت مؤتلفه داشت یعنی ممکن بود از یک طرف غرور و از طرفی دیگر آن ارتباطات منجر بشود که نپذیرد. ولی پس از آن جلسه ( دیدار با امام ) موقعیت خیلی خوبی پیش آمد و نشستیم با او صحبت و به حزب دعوتش کردیم. آقای احمد احمد هم پذیرفتند و در واقع یکی از اعضای حزب شدند.)
🟢 من برای پیوستن به حزب ملل اسلامی حتی با برادرم مهدی که از اعضای فعال هیئت مؤتلفه و پیشگام در مبارزه با طاغوت بود مشورت نکردم. او را از عضویت خود و راهی که می روم مطلع نکردم و با توکل به خدا پای در عرصه جدید مبارزاتی گذاشتم و همگام و همراه با حزب ملل اسلامی بعد از پذیرش رسمی من در تشکیلات حزب ملل اسلامی در جلساتی مخفی حضور پیدا کردم . سه جلسه اول فقط در حضور آقای میر محمد صادقی و در منزل یا مسجد برگزار می شد. او در این نشست ها درباره ارتباطات تشکیلاتی و جایگاه من در این تشکیلات صحبت کرد . 🔸(حزب ملل اسلامی ، سازمان و تشکیلاتی سیاسی بود که مرامی فکری و انقلابی داشت و از مشی مسلحانه برخودار بود . اولین جلسه کمیته مرکزی حزب در اسفند سال ۱۳۶۰ به رهبری آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی تشکیل شد. اساس و برنامه کار حزب بر محور ایجاد حکومت اسلامی استوار و برنامه هایش در عرصه های اقتصادی ، قضایی ، فرهنگی و سیاست خارجی در 10 ماده مدون شده بود . روش کار و برنامه عملی تحقق اصول و نیل به اهداف ، بر قیام مسلحانه و درگیری نظامی با رژیم پهلوی بود . فعالیت تشکیلاتی حزب به سه مرحله تقسیم شده بود :۱- مرحله ازدیاد و تعلیم ( رشد کمی و آموزش ) ، ۲۔ مرحله استعداد ( آمادگی رزمی)، ۳- مرحله ظهور ( مبارزه علنی) که دارای سه مرتبه بود : مرتبه اول اعلام موجودیت حزب و دعوت مردم به مبارزه مسلحانه علنی ، مرحله دوم ارعاب و عملیات تخریبی در دستگاه های مهم دولتی از قبیل مجلس ، وزارتخانه ها و مراکز دولتی ، مرحله سوم ، آغاز مبارزه مسلحانه تمام عیار تا پیروزی و برقراری حکومت اسلامی . حزب دارای ماهنامه ای به نام " خلق " و پرچمی سرخ با ستاره ای ۸ پر در داخل یک دایره سفید بود ، در نمودار سازمانی حزب ، رهبر حزب و کمیته مرکزی در رأس قرار داشت، این کمیته چند شبکه را هدایت می کرد و هر شبکه از دو گروه و هر گروه از یک دسته تشکیل می شد و هر دسته دارای دو شاخه بود که هر شاخه در ذیل خود دو واحد داشت و هر واحد با دو مدرسه در ارتباط بود و آخرالامر در هر مدرسه چند کلاس حزبی وجود داشت)
🟣 رهبر حزب سید محمد کاظم موسوی بجنوردی و دبیر آن حسن حامد عزیزی و مسئول امور مالی آن سید محمد سید محمودی قمی ( طباطبایی) بود. گفتنی است در حکومت اسلامی که مد نظر حزب ملل اسلامی بود دو مجلس ، مجلس بزرگان ( مجتهدين عادل ) و مجلس مردم ( نمایندگان انتخابی مردم ) پیش بینی شده بود . 🟡 در همین جا بود که فهمیدم فقط می توانم با یک نفر بالا دست خود آشنا باشم و نیز باید در کلاس های حزبی در حوزه ای که برایم تعیین می شد شرکت کنم . بعد از جلسات اولیه وارد کلاس های حزبی شدم . وظیفه من در این مرحله شرکت در کلاس و کسب آموزش های تشکیلاتی لازم بود ، علاوه بر آن می بایست افراد صالح، مطمئن و دارای انگیزه های مبارزاتی را به حزب برای تحقیق و جذب معرفی می کردم . 🔵 در حزب هر یک از اعضا با شماره ای چهار رقمی شناخته می شدند. وقتی برای اولین مرتبه این شماره به من داده شد در ذهن خود چنین پنداشتم که حزب دارای چند هزار نفر عضو است که این شماره به من رسیده است. همین شماره چهار رقمی و تصور وجود جمعیت چند هزار نفری دلگرمی و انگیزه خوبی برای ادامه فعالیت ها و حضور در جلسات ، کلاس ها و سخنرانی ها بود . در کلاس های حزب از اصول، برنامه ها و مرام حزب و اهدافی که در پی آن است و نیز نوع حکومت مورد نظر و پارلمان اسلامی سخن گفته می شد . 🔴 نشریه خلق تنها ارگان رسمی حزب بود که در صدر مطالعات من قرار داشت و بیش از ۲۴ ساعت اجازه نگه داشتن آن را نداشتم و پس از این مهلت آن را به حزب بر می گرداندم تا عضو دیگری از آن استفاده کند . َ🔸(ماهنامه خلق ارگان رسمی حزب ملل اسلامی بود که توسط کمیته مرکزی تنظیم و به واحدها و شاخه ها ارائه می شد. اولین شماره این ماهنامه در بهمن سال ۱۳۴۳ منتشر و تا ۹ شماره ادامه یافت. در این ماهنامه مطالب در جهت تقویت افکار انقلابی و اسلامی و نیز توجيه مشی مسلحانه تنظیم می شد. در آن مقالاتی نیز درباره مبارزات سایر ملل و حکومت های مشابه دیده می شد.)
🟢 علاوه بر آن کتاب های مهندس مهدی بازرگان و دکتر یدالله سبحانی را هم مطالعه می کردم. از دیگر مسائلی که به ما آموزش داده می شد اصول مخفی کاری، نحوه عضوگیری و انضباط سازمانی بود. در بعضی از کلاس ها نیز برخی نوشته ها، مقالات و تحلیل های نشریه خلق به بحث و نظر گذاشته می شد. فرمانده واحد ما در حزب سید محمد میر محمد صادقی بود و با دیگر اعضای سایر کلاس ها چون جواد منصوری و هادی شمس حائری در ارتباط بودم . 🔹(هادی شمس حائری فرزند روحانی معروف همدان شیخ تقی (علی) زنجانی در سال ۱۳۲۲ متولد شد او از سنین نوجوانی با مسائل سیاسی آشنا شد، وی مدت کوتاهی در انجمن حجتیه به فعالیت پرداخت و در سال ۱۳۴۳ جذب حزب ملل اسلامی شد و پس از دستگیری به 2 سال زندان محکوم شد. او در سال ۱۳۴۹ از زندان آزاد شد و به عضویت حزب الله در آمد و پس از ادغام حزب الله در سازمان مجاهدین وی نیز در سال ۱۳۵۰ جذب سازمان شد. به دنبال انحراف سازمان، تغییر ایدئولوژی داد و مارکسیست شد. یک سال بعد در اثر کنترل تلفن توسط ساواک دستگیر و به زندان اوین منتقل شد. در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد و به فعالیت خود در سازمان مجاهدین (منافقین) ادامه داد و رویاروی انقلاب اسلامی قرار گرفت و در سال ۱۳۶۰ به دستور سازمان از ایران خارج شد. او در سال های بعد به رده های بالای سازمان رسید ، وی در سال ۱۳۷۰ به دنبال بروز اختلاف با سازمان از آن جدا شد. وی اکنون در کشور هلند زندگی می کند . ) 🟣 با گذشت چند ماه من رابط بین دو کلاس از کلاس های حزب شدم. رفته رفته علاقه ام به حزب و کارهای تشکیلاتی بیشتر شد. به خاطر اعتقاد شدیدی که به حزب داشتم قسمتی از حقوق ( 200 تومان ) معلمی را به آنها می دادم و معتقد بودم با همین کمک ها و فعالیت ها حزب می تواند سریع تر به اهدافش برسد. به این ترتیب تمام زندگی ام در آن مقطع سنی و شور جوانی تحت الشعاع مسائل حزب بود. سعی می کردم هر کاری که انجام می دهم و هر جا که می روم مصالح و منافع حزب را در نظر بگیرم. 🟡 به خاطر دارم که در شهریور سال 42 یک ماه قبل از کشف حزب ، برای کاری شخصی به جنوب کشور یعنی بندرعباس رفتم. در این فرصت به دست آمده راههای ورود و خروج شهر ، آبراهه های خلیج فارس و نحوه تردد و بارگیری کشتی ها و لنج ها را برای ورود اسلحه بررسی کردم. برخی از اماکن شهری و افرادی را که دارای زمینه های انقلابی و مبارزاتی بودند نیز شناسایی کردم. آن قدر در این کار دقیق شدم که شاید کار اصلی ام تحت الشعاع این بررسی ها قرار گرفت . 🔴 حزب ملل اسلامی و فعالیت ها و تلاش هایی که برای آن می کردم یکی از برگ های زرین زندگیم می باشد ، گرچه عمر فعالیت این حزب کوتاه بود ولی تأثیر آن بر افکار و بینش اعضا عمیق بود به طوری که اغلب افراد آن پس از آزادی از زندان همچنان در راه مبارزه با رژیم طاغوت باقی ماندند و حتی حرکت های نو و تازه ای را هدایت و رهبری کردند . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔅🔅مژده مژده ♦️در پایان مطالعه کتاب مسابقه برگزار میشه و به نفرات برتر به قید قرعه جایزه اهدا میشه🎁 از قافله کتابخوانی عقب نمانید
📌ازدواج " نه " دستگیری "آری" 🟢 شغل معلمی و حضور بین بچه ها از علایق شخصی من بود ، از این رو حضور و فعالیت در عرصه های سیاسی مانعی برای حفظ این علاقه نبود و من در چند مدرسه به تعلیم ورزش مشغول بودم و با معلمین و دانش آموزان زیادی ارتباط داشتم . لازم بود که در این مناسبات به عنوان یک فرد مسلمان و معتقد، شعائر و ظواهر اسلامی را حفظ کنم. این امر نوعی تبلیغ مثبت برای اسلام بود. در فضایی که فسق و فجور و فساد بیشتر ارکان دستگاه حاکم را فرا گرفته بود، این نحو رفتار و برخورد من به چشم می آمد. تمام اطرافیان به ویژه خانم هایی که بی حجاب بودند با آقایان برخوردهای باز و راحت داشتند اما در مواجهه با من تا حدود زیادی رعایت ظواهر و شعائر را می کردند. 🟠 در این میان خانم معلمی در مدرسه حق شناس بود که خیلی به من احترام می گذاشت و خود را خیلی منطبق با آرا و نظرهای من می دانست. روزی نزد من آمد و پیشنهاد ازدواج داد از پیشنهاد او جا خورده و تعجب کردم. زیرا در فرهنگ کشور ما چنین تقاضایی غیر معمول بود و برای من هم تازگی داشت. با این حال به او جواب رد ندادم و خواستم که درباره اصل قضیه بیشتر فکر کنم، گرچه حجاب این خانم معلم یک حجاب کاملی نبود، ولی نسبت به شرایط و فضای موجود در حد قابل قبولی بود. برخورد او همیشه با من توأم با احترام زیاد بود و از وقار و متانت خاصی برخوردار بود. از این رو پیشنهاد او را مشروط به سر کردن چادر پذیرفتم و موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم. 🟣 مادرم که سنتی فکر می کرد و دیدگاه قدیمی نسبت به مسئله داشت به شدت مخالفت کرد. او اعتقاد داشت که باید عروسش را خودش انتخاب کند، عروسی که تنها خانه دار باشد و به امور شوهرش رسیدگی کند و بچه دار شود و آنها را بزرگ کند. به این ترتیب با مانع بزرگی مواجه شدم. شرایط را برای آن خانم معلم تشریح کردم و گفتم که نمی توانم با خانواده به خواستگاری بیایم، ولی او اصرار داشت که حتما با خانواده به خواستگاری او بروم، لذا با مادرم بیشتر صحبت کردم تا این که او را راضی به این وصلت کردم.
🟡 روز ۲۶ مهر بود من تا ساعت یک بعدازظهر نوبت کاری داشتم، پس از پایان ساعت کار همکاران از من خواستند که نهار نزد آنها بمانم ، ولی نپذیرفتم و از آنها خداحافظی کردم. خانم معلم مزبور گفت که می خواهد قسمتی از مسیر را همراه من بیاید، با هم از مدرسه خارج شده و سوار اتوبوس شدیم. او به من گفت: "بالاخره چه کار می کنی؟ آیا تکلیف مرا مشخص می کنی؟ "به او گفتم: "مادرم را راضی کرده ام و فردا برای خواستگاری به منزل تان خواهیم آمد." 🔵 او خیلی خوشحال شد. من دو ایستگاه بعد خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم. ولی هیچگاه آن فردا و آن روز خواستگاری از این خانم معلم فرا نرسید...! 🔴 ابتدا به منزل رفتم، دیدم کسی خانه نیست. یادم افتاد که مادر و خواهرم برای شرکت در جشن عروسی یکی از بستگان به شهرستان رفته اند. مستقیم به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز (۱۷ شهریور ) رفتم. حاج مهدی حدود دو ماه بود که از زندان آزاد شده بود. وارد مغازه شدم و پس از سلام و علیک در گوشه ای از مغازه نشستم. حاج مهدی پرسید : " داداش نهار خوردی؟"گفتم: " نه." گفت: "صبر کن، الان کارم تمام می شود باهم می رویم نهار می خوریم." 🟢 ده دقیقه بعد ناگهان سه ماشین جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند. با خود گفتم که ببین دوباره ما آمدیم داداش را ببینیم باز برای خودش دردسر درست کرده است. پرسیدند: "مهدی احمد کدام تان هستید؟ " برادرم گفت: "منم. "پرسیدند :" این کیه؟ "گفت: "برادرم احمد است. 🟠 با این جواب چشمان آنها گرد شد و شاید جا خوردند. یکی از آنها کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن با بی سیم .... سوژه را یافتیم و الان نزدش هستیم... "بعد رو به ما کرد و گفت: " بلند شوید و با ما بیایید."
🟣 برادرم گفت: " به کجا؟ ما هنوز نهار نخورده ایم. " گفتند: "زیاد طول نمی کشد، یک ربع دیگر بر می گردید." حاج مهدی رفت و کتش را برداشت که راهی شود. آنها خطاب به من گفتند: "بلند شو، تو هم بیا ." گفتم: "با من چه کار دارید؟ من که کاری نکرده ام. یک معلم هم بیشتر نیستم و الان هم از مدرسه آمده ام تا برادرم را ببینم ." 🟡 بالاخره آنها مرا نیز با خود بردند و من غافل از همه جا فکر می کردم که کارهای برادرم مرا هم به دردسر انداخته است. ما را به طرف اطلاعات شهربانی، ساختمانی در مقابل وزارت امور خارجه بردند. نرسیده به آنجا چشم های ما را بستند و پس از ورود به ساختمان باز کردند. بعد ما را داخل اتاقی زندانی کردند. من در حالت بهت و تعجب به سر می بردم و با خود می گفتم که خدایا! این داداش ما باز چه کاری کرده که پای من هم گیر افتاده است. دو ساعتی را با این افکار گذراندم. بعد مأموری آمد و به برادرم گفت که می خواهند خانه ما را بازرسی کنند. 🔵 حاج مهدی که بیشتر از من تجربه داشت، گفت: "حتما حكم دادستانی دارید؟" مأمور گفت: "شما نگران حکم نباشید. " او خارج شد و پس از دقایقی سرگردی به نام "صفاکیش" داخل اتاق شد و خطاب به من گفت: " بلند شو تا برویم خانه تان را بگردیم." 🔴 من که از اصل واقعه بی خبر بودم گفتم: "آقا جان، اگر او ( برادرم ) کاری کرده به من چه ارتباطی دارد؟" افسر گفت: " ارتباطش بعدا معلوم می شود. من خیلی گیج و منگ بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم. بالاخره آنها مرا با خود بردند. بین راه و داخل ماشین از من سؤال کردند: " بالاخره می گویی که چه کار کرده ای؟ " 🟢 سؤالات آنها برایم مبهم بود. نمی دانستم که اصلا کارهای برادرم به من چه ربطی دارد؟ وضعیت عجیبی بود. گفتم: " آخر این برادر ما همیشه از این جور کارها می کند، گیر هم می افتد ولی بعد از ۱۰ یا ۱۰ روز آزادش می کنند و می آید و این ارتباطی به من ندارد." 🟠 تا آن لحظه به واقع می پنداشتم که من بی جهت بازداشت شده ام و همه چیز مربوط به کارهای برادرم است . مأمورین از جواب های من خسته شده بودند. یکی می گفت: " نه ، مثل این که این یارو نمی خواهد حرف بزند." دیگری می گفت: "نه بابا ، به حرفش می آوریم ." آن دیگری می گفت: " خودش حرف می زند ... بچه خوبی است. خلاصه مرا با این جملات گوشه و کنایه دار خود کلافه کرده بودند. اصرار آنها در حرف کشیدن از من حدس هایی را در من تقویت کرد، حدس می زدم که شاید این دستگیری به خاطر سفر اخیرم به بندرعباس و ملاقات و ارتباط با بعضی افراد است .
🟣 وقتی به خانه رسیدیم با کلیدی که همراه داشتم در منزل را باز کردم و آنها وارد شدند. مطمئن بودم که چیزی نخواهند یافت، زیرا در آنجا جز چند کتاب از مهندس بازرگان و دکتر سحابی چیز دیگری نداشتم. حدود ۱۹ جلد کتاب از قفسه کتاب ها بیرون کشیدند و جمع کردند تا با خود ببرند. به اعتراض گفتم: " این کتاب ها که فروشش آزاد است! " گفتند: " پس اینها مال توست! "تقریبا همه جا را گشتند و جز همین کتاب ها به مطلب و چیز دیگری دست نیافتند. از جستجو منصرف شدند. 🟡 یکی از آنها پرسید: "ببینم روزنامه خلق کجاست؟" با این سؤال شوکه شدم. جا خوردم و ضربان قلبم بیشتر شد. فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. با همان حالت تحیر گفتم: "روزنامه خ...لق " خلق نمی دانم چیه! "با این جواب و آن حالت آنها شروع کردند به ناسزاگویی. وقتی کمی به خود آمدم. افکارم را جمع و جور و متمرکز کردم. فهمیدم که این دستگیری نه به خاطر برادرم ، بلکه به خاطر عضویت و ارتباط با حزب ملل اسلامی است و برادرم بی تقصیر است. 🔵 در این مدت به تنها چیزی که فکر نمی کردم حزب ملل اسلامی بود. زیرا به خاطر نحوه ارتباطات، سازماندهی و تشکیلات حزب، اصلا اندیشه لو رفتن حزب را به مخیله ام راه نمی دادم. قسم ها و سوگندهایی که در حفظ اسرار حزب یاد کرده بودم به خاطرم آمد. از همان لحظه بنا را بر این گذاشتم که از ابتدا همه چیز را انکار کنم. فکر می کردم اگر حساسیتی نسبت به گفته های آنان نشان دهم باید زنجیروار همه چیز را بگویم، در نتیجه هر چه درباره روزنامه خلق و خواندن و یا نخواندن آن سؤال کردند خود را بی اطلاع نشان دادم . 🔴 در این بین پدرم از راه رسید و پرسید: " چه خبر است؟ "سرگرد صفاکیش گفت: "حاج آقا چند بار به شما گفتیم که بچه هایت را نصیحت کن، نکردی. این یکی هم گرفتار شد." پدرم گفت: "ما که نمی توانستیم نصحیت کنیم، اگر شما می توانید ببرید نصحیت کنید." پس از این گفتگو به سمت شهربانی بازگشتیم. من با خودم کلنجار می رفتم که چه اتفاقی افتاده و اینها چه چیزهایی درباره حزب می دانند؟ در بین راه در دل با خدا نجوا می کردم که قضيه عمق نداشته باشد. 🔸(مرحوم حسین احمد که از فعالیت فرزندانش بی اطلاع بود و نمی دانست که حرکت ها و فعالیت های پسرانش در راستای مبارزه با رژیم طاغوت است ، موضع اعتراض آمیز نسبت به رفتارهای فرزندانش داشته است ، او از دست آنها به خاطر بهانه دادن به دست مأمورین عصبانی بود و آمدن مأمورین به خانه شان را مایه آبروریزی می دانست . )
🖋️ 🔶 جلال آل احمد (1348-1302)، روشنفکر، منتقد و از نویسندگان نام آشنا در ادبیات معاصر ایرانی اهل گیلان و همسر سیمین دانشور بود. وی در محله پاچنار تهران زاده شد و پدرش روحانی بود. نام خانوادگی او در شناسنامه «سادات آل احمد» است. 🔷جلال پس از پایان دوره دبستان در دوره شبانه دبیرستان دارالفنون به تحصیل ادامه داد و به کارهایی از قبیل تعمیر ساعت، سیم‌کشی و چرم‌فروشی می‌پرداخت. در ۱۳۲۲ش دوره دبیرستان را به پایان برد و به خواست پدر، برای تحصیل در حوزه علمیه، به نجف سفر کرد، ولی چند ماه بعد بازگشت و در گروه ادبیات دانشسرای عالی مشغول تحصیل شد. او در ۱۳۲۵ش دوره دانشسرای عالی را به پایان برد. 🔶پس از پایان تحصیل، در مدارس تهران معلّم شد. سپس چندی در «مؤسسه تحقیقات اجتماعی»، وابسته به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، کار کرد و چندی نیز در دانشسرای عالی، دانشسرای مامازان، دانشکده علوم تربیتی و هنرسرای عالی نارمک به تدریس ادبیات پرداخت. 🔷جلال در سال ۱۳۴۱ش از سوی وزارت فرهنگ، برای مطالعه در زمینه نشر کتب درسی، به اروپا سفر کرد و در تابستان همین سال در هفتمین کنگره بین‌المللی مردم‌شناسی در اتحاد شوروی شرکت کرد. او تابستان سال بعد، به دعوت سمینار بین المللی ادبی سیاسی دانشگاه هاروارد به آمریکا رفت. 🔶جلال به مسافرت علاقه داشت. او مدتی به گردش در گوشه و کنار کشور پرداخت و مشاهدات خود را در دفاتری زیر عنوان «اورازان»، «تات‌نشین‌های بلوک(بوئین) زهرا» و «جزیره خارک درّ یتیم خلیج فارس» به نگارش درآورد. 🔷او در فروردین ۱۳۴۳ش به حج رفت و شرح سفر حج خود را نگاشت که با عنوان خسی در میقات چندین بار چاپ شده است. این شرح نشان می‌دهد که عواطف مذهبی که نویسنده از کودکی با آن خو گرفته بوده، در طی مراسم حج، بار دیگر در او زنده شده است. مجموعه داستان «دید و بازدید» نخستین اثر ادبی آل ‌احمد محسوب می‌شود که در سال 1324 منتشر شد.این مجموعه، ابتدا 10 داستان کوتاه بود که در چاپ هفتم آن دو داستان دیگر به آن افزوده شد. جلال در این مجموعه با نثری طنزآلود به انتقاد از مسائل اجتماعی پرداخت. 🔶وی مجموعه داستان دیگری را با نام «از رنجی كه می‌بریم» در سال 1326 منتشر کرد. در این مجموعه 7 داستان کوتاه آمده بود و جلال در آن به شکست احزاب در اجتماع آن روز ایران، اشاراتی کرده بود. 🔷سال 1331، سال انتشار مجموعه نه داستان کوتاه به نام «زن زیادی» است. جلال در این کتاب که حاوی یک مقدمه نیز هست، به تصویر شخصیت زنان قشرهای مختلف پرداخته است. 🔶جلال در «سرگذشت کندوها» که نخستین داستان نسبتا بلند او بود، به قضیه نفت و شکست مبارزات سیاسی سال‌های 29 تا 31 پرداخت. او در این کتاب به سبک قصه‌های سنتی ایران، با «یکی بود یکی نبود» داستان خود را آغاز می‌کند. 🔷از نکات قابل توجه در زندگی آل احمد، تحولات فکری اوست. وی در دوران دبیرستان با آثار احمد کسروی و محمد مسعود آشنا شد و تحت تأثیر اندیشه‌های کسروی درباره مذهب، عقیده‌اش به اصول تشیع به سستی گرایید و بعد دوباره به مذهب بازگشت. همچنین او مدتی گرایش‌های کمونیستی یافت، عضو حزب توده شد و سپس مخالف آنان شد. همین روحیه، در آثار ادبی و هنری و فعالیت‌های اجتماعی او نیز نمایان است. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
♦️جلال آل قلم آنچه در پی می‌آید پاسخ‌های رهبر انقلاب به پرسش‌های انتشارات رواق است که در سال ۱۳۵۸ و در تبیین منش فکری و عملی جلال آل‌احمد مرقوم کرده‌اند. متن سوالات رواق هم اینک در دست نیست، اما از فحوای پاسخ ها قابل حدس است. بنام خدا 🟩 با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً بخاطر احیاء نام جلال آل‌احمد و از غربت در آوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد؛ و ثانیاً بخاطر نظرخواهی از من که بهترین سال‌های جوانیم با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است. پاسخ کوتاه خود به هر یک از سؤالات طرح شده را تقدیم می‌کنم: 1️⃣ دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آل‌احمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دست‌های آلوده» جزو قدیمی‌ترین کتاب‌هایی است که از او دیده و داشته‌ام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوان‌های امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطره‌انگیز است. در حرف‌هایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضر جوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّه‌ی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج می‌زد. 2️⃣ جلال قصه‌نویس است (اگر این را شامل نمایشنامه‌نویسی هم بدانید) مقاله‌نویسی کار دوّم او است. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاری که من او را شناختم به هیچ‌وجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته‌ی آن به‌عنوان سنت‌های عمیق و اصیل جامعه‌اش، دفاع هم می‌کرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمی‌نگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناخته‌شده‌‌ای را هم به این صورت جایگزین آن نمی‌کرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگی‌اش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه به‌صورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفت‌انگیز سال‌های ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانه‌تری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمی‌کردند و حتی به رو نمی‌آوردند! اما توده‌‌ای بودن یا نبودنش؛ البته روزی توده‌ای بود. روزی ضد توده‌ای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنه‌ها و فراز و نشیب‌ها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم می‌ماند و قله‌های بلندتر را هم تجربه می‌کرد. 3️⃣ غربزدگی را من در حوالی ۴۲ خوانده‌ام. تاریخ انتشار آن را به یاد ندارم. 4️⃣ اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکری‌اش بدانیم و شخصیت حقیقی او را آن چیزی بدانیم که در آخرین مراحل این تکامل بدان رسیده است، باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان دهنده و معیّن کننده‌ی شخصیت حقیقی آل احمد است. در نظر من، آل‌احمد، شاخصه‌ی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه می‌شود آن را «توبه‌ی روشنفکری» نامید. با همه‌ی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست. جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آل‌احمد» توانست خود را از خطای کج‌فهمی، عصیان، جلافت و کوته‌بینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمی‌ها و تشخیص‌های غلطش و هم از بددلی‌ها و بدرفتاری‌هایش. آل‌احمد، نقطه‌ی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و ...» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمی‌شود نوشته‌ی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آل‌احمد، کتاب را کامل می‌کرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمع‌آوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را می‌گفت. البته جزوه‌‌ای که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشه‌ی آل‌احمد بود. خانواده آل‌احمد حتی در «نظام نوین اسلامی» هم، تاکنون موفق نشده‌اند ناشر قاچاقچی آن کتاب را در محاکم قضایی اسلامی محکوم یا تنبیه کنند. این کتاب مجمع‌الحکایات نبود که مقداری از آن را گلچین کنند و به بازار بفرستند. اثر یک نویسنده‌ی متفکر، یک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزنی، دیگر آن نخواهد بود. حالا چه انگیزه‌‌ای بود و چه استفاده‌‌ای از نام و آبروی جلال می‌خواستند ببرند بماند. ولی به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بیماران گرفت...
5️⃣ به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع می‌شود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعه‌ی جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی‌نو می‌کشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعه‌ی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که می‌شود: العلماء ورثة الانبیاء. آل‌احمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بی‌بهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمام‌عیار پیش می‌رود، نعمت بزرگی است. و آل‌احمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست. 6️⃣ این شایعه (باید دید کجا شایع است. من آن را از شما می‌شنوم و قبلاً هرگز نشنیده بودم.) باید محصول ارادت به شریعتی باشد و نه چیز دیگر. البته حرف فی حد نفسه، غلط و حاکی از عدم شناخت است. آل‌احمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آل‌احمد چند سال دیگر هم می‌ماند. 7️⃣ آن روز هر پدیده‌ی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت می‌دادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آل‌احمد را چیز‌خور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی. 8️⃣ مسکوت ماندن جلال، تقصیر شماست ـ شمایی که او را می‌شناسید و نسبت به او انگیزه دارید. از طرفی مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند. همیشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است. و این همیشه بودن و با مردم بودن، چیز کمی نیست. اگر جلال هم چند سال دیگر می‌ماند ... افسوس
خسی در میقات.pdf
1.92M
📚 خسی در میقات" یکی از معروف‌ترین سفرنامه های معاصر حج است که جلال آل احمد در سال 1343 و در سن 41 سالگی طی سفر حج نوشته است. https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌هاله های ابهام 🟠 وقتی به شهربانی رسیدیم، دیگر مرا نزد برادرم نبردند و به این ترتیب از او جدا شدم. گویا برادرم در این مدت با آنها وارد مذاکره شده و فهمیده بود که مشکل از طرف من است . ساعتی بعد به برادرم می گویند که آزاد است و برود و او می پرسد: "داداشم چه می شود؟ " به او می گویند: " او حالا حالاها اینجا مهمان است ، شما بروید." حاج مهدی با قیافه حق به جانب می گوید : " او جوان است ، نمی داند کاری نکرده و اگر هم اشتباهی مرتکب شده از سر جوانی بوده و قصدی نداشته است. به او می گویند: " برادرت کاری کرده که حتی تو هم خبر نداری، حالا برو بعدا می فرستیم که بیاید ." 🟢 حاج مهدی وقتی به وخامت اوضاع پی می برد، بر حسب تجربه نزد استوار پاسبانی می رود و یک اسکناس ۵۰ تومانی به او می دهد و می گوید: " از این پول ۳۰ تومان برای خودت بردار و بقیه را هم برای برادرم خرج کن." استوار تحت تأثیر این سخاوت برادرم قرار می گیرد و می گوید : " حاج آقا ، هر روز چند نفر مثل داداش تو که جوان هستند می آورند اینجا . هنوز معلوم نیست موضوع چیه ، می گویند اینها می خواستند جنگ مسلحانه کنند ." حاج مهدی می فهمد از طرفی قضیه خیلی بیخ دارد و از طرف دیگر به دلیل وضعیت سری بودن تشکیلات حزب ملل اسلامی و ارتباطات بین افراد نمی دانسته که چه کاری باید بکند تا اطلاعات بیشتری به دست آورد . همین قدر استنباط می کند که پای یک گروه و تشکیلات مسلحانه در میان است. 🟣 ساعت حدود ۵ بعدازظهر مرا به اتاق دیگری بردند، در آنجا صدای دلخراش جیغ و فریاد به گوش می رسید و موجب می شد که رشته افکارم از هم گسیخته شود. البته بعدها فهمیدم که این صداها نواری بیش نبود که برای ارعاب دستگیر شدگان استفاده می کردند . بالاخره آن روز شب شد. مأموری را صدا زدم و گفتم که می خواهم نماز بخوانم. او با تندی دشنام داد و گفت : " شما که می خواستید مملکت را از بین ببرید، نماز هم می خوانید! نماز کمرت را بشکند!." اعتنایی به ناسزاهای او نکردم و پرسیدم: " سرکار قبله به کدام طرف است؟ " او با عصبانیت جهتی را نشان داد . به دستشویی رفتم و وضو گرفتم و بعد نمازم را خواندم. 🟡 بلافاصله پس از نماز مرا برای بازجویی به اتاق دیگری بردند، در آنجا سه نفر بودند، بازجو در مقابلم و دو نفر هم در طرفینم نشستند و با قدرت مچ های دستم را گرفتند. بازجو هر چه پرسید سکوت کردم . او از روزنامه خلق پرسید. خودم را به بیراهه زدم و گفتم: "خلق که واژه ای برای کمونیست هاست." گفت : " آره ، شما از کمونیست ها بدتر هستید" بعد چند سیلی به صورتم زد ، از دوستانم و ارتباطاتم پرسید و من سکوت کردم . از من خواست که حرف بزنم و راستش را بگویم، گفتم : " هیچی برای گفتن ندارم." 🔴 بازجو از من عصبانی و ناامید شده بود، می گفت : "یا الله حرف بزن ، بگو .... اعتراف کن! " و مدام با دست و لگد مرا می زد و چون دو نفر دیگر دست هایم را گرفته بودند هیچ عکس العملی نمی توانستم نشان بدهم . بازجو با قساوت و نامردی تمام مرا می زد ، بعدها فهمیدم که نام او نیک طبع. است ، ضربات دست و سیلی های او خیلی سنگین بود و من درد زیادی کشیدم و چشمانم تیره و تار می شد. 🔹(بیژن نیک طبع افسر و بازجوی فعال و خشن اطلاعات شهربانی بود که در شکنجه و آزار و اذیت زندانیان بی رحمانه عمل می کرد ، او معروف به شکنجه گر جنسی بود ، وی از سال ۱۳۵۱ اقدامات وحشیانه خود را در کمیته مشترک ضد خرابکاری دنبال کرد و سرانجام در سال ۱۳۵۳ بر اثر انفجار اتومبیلش توسط گروه فدائیان خلق به هلاکت رسید) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔵 حدود ساعت ۱۱ شب در حالی که هنوز در تحیر و ابهام به سر می بردم ناگهان از در نیمه باز دیدم که آقای میر محمد صادقی رد شد . چشمان او را بسته بودند و مأموری همراهش بود. با دیدن وی خیالم راحت شد که دیگر وضع بدتر از این نخواهد شد. زیرا دیگر نیازی نیست من مسئول بالاتر از خود را لو دهم و قسم خود را بشکنم . مأمورین انتظار داشتند من با دیدن این صحنه فکر کنم که همه چیز تمام شده و به مطالب و مسائل خود اعتراف کنم، ولی این امر نتیجه معکوس داشت. زیرا من در حرف نزدن ، سکوت و اعتراف نکردن مصمم تر شدم. 🟠 به این می اندیشیدم که خب حالا من یک قدم جلوتر هستم ، در حزب آموزش داده بودند که در صورت دستگیری به هیچ وجه نمی توان مسئول رده بالای خود را لو دهی و تنها در صورت تشدید فشار و شکنجه فراوان و پس از گذشت 48 ساعت مجاز به اعتراف نام زیر دستت هستی. بازجویی ادامه یافت. گاهی صدای جیغ و نعره و التماس هایی که حکایت از شکنجه های وحشتناک می کرد به گوش می رسید : فریادهایی توأم با جملات منقطع : " .... آی ، غلط کردم .... خوردم .... چشم می گویم .... ببخشید .... نمی دانستم ... نوکرتانم .... همه چیز را می گویم .... من به شاه وفادارم و .... " گاهی صدای ضربات کتک و خرد شدن استخوان ها ، فضای اتاق را پر می کرد. البته بعدها مشخص شد که صدای نوار بوده است تا روحيه بچه ها را تضعیف کنند. 🟢 بعد از مدتی جواد منصوری و هادی شمس حائری را نیز به آنجا آوردند. آنها از هم حوزه ای های من بودند و گویا یک روز زودتر از من دستگیر شده بودند . حائری در مواجهه با من گفت : " احمد! همه را گرفته اند، بیخودی کتک نخور و مقاومت نکن! " گفته و خبر حائری مبنی بر دستگیری سایر اعضا مرا تکان داد. 🟣 بازجویی ادامه یافت ، آن شب مرا چند بار بردند و آوردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. ولی هر چه کتکم می زدند سکوت می کردم . یک مرتبه نیک طبع معلون ضمن فحاشی به من گفت : " آخر بیا نگاه کن! اینها همه نوشته های رفقای تو است ، بیا ببین! اینها همه دست خط های آنهاست. تو چرا بیخودی کتک می خوری ؟ " بعد رو کرد به مأمور و گفت : " ولش کنید ، نمی خواهد که بگوید ، خب نگوید ، همین خودداری جرمش را بیشتر می کند ." 🟡 برگه های بازجویی را نشانم دادند که در آن برخی افراد به عضویت خود اعتراف کرده بودند من که تا آن لحظه کتک زیادی خورده بودم و سر و صورتم سرخ و کبود شده و باد کرده بود با دریافت این مطلب که بیشتر افراد دستگیر شده اند، اعتراف کردم. پس از نوشتن مشخصات فردی ، افزودم که من یک عضو ساده حزب هستم. به این ترتیب پس از سه روز بازجویی من نیز به اعتبار گفته و سخن شمس حائری و رؤیت برگه های اعتراف برخی افراد به عضویت خود اعتراف کردم . 🔴 بازجوها عمدتا ضرب و شتم خود را در ساعات غیر اداری انجام می دادند و از رفتار خشونت آمیز در ساعات اداری و در حضور کارمندان شهربانی پرهیز می کردند. آنها چون بی تجربه و مبتدی بودند ابتدا با وعده و وعید و موعظه کار خود را شروع می کردند و بعد صحبت ها و سخنان یکنواختی برای به حرف در آوردن زندانی طرح می کردند، از قبیل : " اصلا تو که برای خودت شخصیتی هستی، در این مملکت معلمی و شغل آبرومندی داری، ماهی ۵۰۰ تومان حقوق می گیری، چرا فریب خورده ای و به این کارها کشیده شده ای، بیا و خودت را نجات بده، با ما همکاری کن، تو صاحب یک خانواده ای، پدر خوب ، مادر خوب داری و اگر ازدواج هم کنی وضعیت بهتر می شود ، دیگر وارد این راه های انحرافی نمی شوی ، به جای این کارها بیا برو کلاس روخوانی قرآن و ..." 🔵 آنها می خواستند بفهمند چه عاملی باعث شده تا ما به این عرصه کشیده شویم. حربه های آنان مبنی بر این که همه لو رفته اند و دستگیر شده اند و این که مقاومت دیگر فایده ای ندارد و ما همه چیز را می دانیم و ... نیز بر من کارساز نبود. آنها وقتی از کار خود نتیجه ای نمی گرفتند مرا با مشت و لگد می زدند و گاهی هم کمربند بر بدنم می نواختند و می خواستند با زور وادار به اعترافم کنند ، ولی نتیجه ای نمی گرفتند. تنها چیزی که از من به دست آوردند اعترافم بر عضویت بود. 🔸(از اواخر سال ۱۳۵۰ پس از شکل گیری کمیته مشترک ضد خرابکاری ، با دوره های آموزشی که مأمورین کمیته و ساواک در سازمان سیا و موساد و اینتلجنت سرویس (6.MI) طی کردند ، بازجویی ها شکل علمی تری به خود گرفت و شکنجه ها با ابزار و تکنولوژی جدید چون آپولو صورت می گرفت) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌کشف حزب ملل اسلامی 🟣 در روزهای اول بازداشت ما نمی توانستیم به وضوح علت کشف حزب ملل اسلامی را دریابیم تا این که بعدها در زندان پی به اصل ماجرا بردیم . آقای محمد باقر صنوبری که مدت کوتاهی از عضویت او در حزب می گذشت شور و حرارت خاصی داشت و دنبال گسترش حزب بود و از خود فعالیت چشمگیری نشان می داد. او در مأموریتی که به شهر ری رفته بود تا فردی را به حزب دعوت کند و مراسم تحلیف را به جای آورد با خلف وعده طرف مواجه می شود. او که به تاریکی شب بر می خورد برای استفاده از وقت وارد یک خانقاه می شود. او تا دیر وقت در آنجا می ماند و هنگام خروج کاملا تصادفی مورد سوءظن مأمورین شهربانی قرار می گیرد و در یک تعقیب و گریز سرانجام دستگیر می شود . 🟡 او با خود کیفی به همراه داشت که گویا حاوی اساسنامه، مرامنامه و نشریه خلق بود. آقای صنوبری با این که هنگام فرار آن را به طرف خانه یا باغی پرتاب می کند، ولی مأمورین پس از جستجوی کوتاهی آن را می یابند . صنوبری را به کلانتری منطقه می برند. محتوای کیف برای مأمورین مشکوک به نظر می آید. از این رو ضد اطلاعات شهربانی وارد ماجرا می شود. از آن به بعد شکنجه و ضرب و شتم عضو جوان حزب شروع می شود. او مقاومت تحسین برانگیزی از خود نشان می دهد. هر چه او را می زنند و می پرسند تنها جواب می دهد: "مكتوم است ." سرانجام مأمورین با به کار بستن ترفندهای مختلف به نام آقای سید محمد میر محمد صادقی، مسئول بالاتر وی، دست می یابند. او نیز شناسایی و پس از ساعاتی دستگیر می شود. از این طریق نیز به آقای سید محمودی طباطبایی می رسند. 🔹(آقای محمد باقر صنوبری در بخشی از خاطرات خود بیان می دارد : " .... شب جمعه چند جزوه درسی و مدارک حزبی از جمله مرامنامه حزب و ماهنامه خلق را در کیف سیاه رنگ خود جا دادم. آنها را برای دعوت از دو تن از برادران مورد اعتمادم می خواستم. آنها در شرف تحلیف و عضویت رسمی در حزب بودند .... ساعت ۲ یا ۳ بعد از نیمه شب بود که از خانقاه بیرون آمدم ... نزدیک آرامگاه رضاشاه ملعون که رسیدم با دو نفر افسر و مأمور شهربانی مواجه شدم. آنها سؤالاتی کردند و من جواب گفتم . از محتوای داخل کیف سؤال کردند گفتم کتاب و دفاتر من است. کیف را از من گرفتند که داخل آن را بازدید کنند و من در کمال خونسردی ایستاده بودم و با آنها صحبت می کردم و در باطن فکر می کردم وظیفه من در این موقع چیست؟ اگر الان مدارک حزبی را ببینند و از وجود حزب مخفی ما باخبر شوند من چه کار کنم؟ .. چند لحظه فکر کردم. من متعهدم که نگذارم کسی از وجود این نشریات و مدارک آگاه شود ... تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که کیف را به سرعت قاپ زده و فرار کنم . چنین کردم و گریختم و آنها با سر و صدا دنبالم دویدند. دو نفر از مقابل می آمدند و وقتی صدای ایست را شنیدند با فرض این که خلاف کاری را دیده اند راه را بر من بسته و حمله کردند. من با چالاكی از دست آنها گریخته و کیف را با نهایت زوری که داشتم به طرف بام ساختمان مجاور پرت کردم تا شاید مفقود و یا موقتا از دسترس آنها خارج شود ... به دویدن ادامه داده و به سمت باغات و مزارع رفتم. ولی مأمورین به من رسیدند و مرا دستگیر نمودند .... و بعد جستجو کردند و از ساختمان مجاور کیف را یافتند .... مرا به کلانتری برده و در زیر زمین کلانتری به شدت کتک زده و اهانت کردند تا اعتراف کنم. ولی من تنها گفتم : " مكتوم است. "دوستان آقای محمد باقر صنوبری بعدها به شوخی به وی لقب کاشف حزب را دادند و جمله معروف "مكتوم است " او را به مزاح در طول مدت زندان و بعد آن در ادبیات گفتاری خود به کار می بردند) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🔵 مأمورین ضد اطلاعات شهربانی آقای طباطبایی را تحت شدیدترین شکنجه ها قرار می دهند تا از او به حلقه بعدی برسند. ولی این سید بزرگوار از خود مقاومت قهرمانانه و تحسین برانگیزی نشان می دهد و آنها را ناامید می کند . چندین مرتبه با دادن اسامی و آدرس های غلط موجب تأخیر ساواک در وصول به اطلاعات حزب می شود. او حتی یک مرتبه قراری فرضی را به آنها در دانشگاه تهران آدرس می دهد. مأمورین او را با خود برای شناسایی فرد مورد نظر به آنجا می برند، ولی چون مسئله صورت فرضی داشته هر چه منتظر می شوند خبری نمی شود. مأمورین که متوجه فريب زیرکانه سید محمودی می شوند، او را به سختی و تا سر حد مرگ شکنجه می دهند . سرانجام او با مقاومت و هوشیاری مثال زدنی اش چند روزی ساواک را معطل می کند و چون طبق آموزش های حزب و اندیشه خود مطمئن می شود که تا کنون حزب به خطر مزبور پی برده و مکان و دفتر مرکزی حزب را تخلیه کرده است آدرس آنجا را به ضد اطلاعات می دهد. 🟢 ولی متأسفانه وقتی مأمورين و آقای سید محمودی به دفتر مرکزی حزب می رسند با حسن حامد عزیزی و وسایل و اسباب بسته بندی شده حزب مواجه می شوند. آقای سید محمودی با مشاهده این صحنه به شدت يکه می خورد. عزیزی پس از دستگیری و مقداری شکنجه تمام رمزها و کدهای تشکیلات را گشود و در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داد . این سرآغاز دستگیری گسترده اعضای حزب ملل اسلامی بود . 🔸(حسن حامد عزیزی ، دبیر حزب ملل اسلامی بود. او پس از دستگیری پس از کمی شکنجه تمامی اسناد ، مدارک ، کدها و اسامی اعضا را در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داد. او فردی ضعیف الجثه و تحت تأثیر افکار رهبر حزب بود. در زندان فقط در امر عبادی همراه با سایر زندانیان بود. او فردی آرام و ساکت بود و دخالتی در سایر امور نداشت. پس از آزادی تمایلی به فعالیت های سیاسی از خود نشان نداد و به زندگی روزمره خویش مشغول شد. رهبر و عده ای از اعضای حزب با وقوف به خطر پیش آمده به کوه های شاه آباد پناه بردند. ولی مأمورین پس از یک تعقیب و مراقبت به محل اختفای آنها پی بردند و با استفاده از تاریکی شب به آنجا حمله کردند که با مقاومت افراد حزب مواجه شدند. سرانجام همه را به جز دو نفر ، مرحوم ناصر نراقی و محمد مولوی عربشاهی دستگیر کردند. آقای مولوی موفق شد پس از گذشتن از کوهها و راههای صعب العبور از مرز خارج شود، ولی آقای نراقی که جوان و معلمی بیش نبود در روزهای بعد به مدرسه بازگشت و توسط دژبانی دستگیر شد، برخی دیگر از اعضای حزب نیز در محل کار و یا در خانه دستگیر شدند) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌زندان موقت شهربانی 🟣 زندان شهربانی دارای یک حیاط گرد و ساختمانی سه طبقه در اطراف حیاط بود. با این که هر چند نفر را در یک اتاق زندانی می کردند اما چند نفری را که مقاومت و سرسختی کرده بودند از جمله من در اتاقی به صورت انفرادی محبوس کردند . اتاق من پنجره ای مشرف به حیاط زندان داشت. پاسبان های زندان بسیار بد خلق و بد زبان بودند. چنان با ما برخورد می کردند که گویی با حیوان وحشی و درنده خویی طرف هستند . مثلا وقتی غذا می آوردند از شیشه دریچه در به داخل اتاق نگاه می کردند و منتظر بودند که زندانی از در فاصله بگیرد و بعد يواش در را باز می کردند و ظرف غذا را پشت در می گذاشتند و زود در را می بستند . شلواری که به تن داشتم راحت نبود و اذیت می شدم.  روزی پاسبانی که توسط برادرم تطمیع شده بود به سراغم آمد. وقتی مطمئن شد که من احمد احمد هستم پرسید که به چه چیزی احتیاج داری؟ گفتم: " پیژامه می خواهم ولی پولش را ندارم بدهم." او گفت که برایم تهیه می کند. فردای آن روز که بازگشت با خود زیر شلواری آورد و در فرصتی آن را با سرعت به داخل اتاق انداخت و دور شد. 🟡 کیفیت غذاها بسیار بد بود. تقریبا هر روز آش و جمعه ها آبگوشت به زندانیان می دادند. در ابتدا من نمی توانستم آش بخورم. یک روز که گرسنگی مرا از پا انداخته بود ظرف آش را جلو کشیدم و با اکراه شروع به خوردن کردم . هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بودم که ناگهان چشمم به جسم سیاه و بزرگی خورد که با حرکت قاشق به زیر کاسه رفت. قاشق را دوباره گرداندم و دیدم از میان سیاهی آن کرک های سفیدی نمایان است. کمی که دقت کردم دیدم از این سوسک های بزرگ است که به اصطلاح به آن " روضه خوان " می گفتند. در آش له شده بود. حالم به هم خورد . 🔴 در روزهای بعد مرا با ۹ نفر در اتاق بزرگتری زندانی کردند. من هیچ یک از آنها را نمی شناختم ، ولی چهره هایی جوان و اسلامی داشتند. چند روزی که گذشت اجازه دادند که با دوستان و خانواده مان ملاقات کنیم . اولین نفری که به ملاقات من آمد یکی از همکارانم بود. او خبر داد که مدرسه حق شناس پرونده مرا در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داده است و نیز خبر داد که آن خانم معلم خیلی بی تابی و گریه می کند. گفتم: " به او بگو که به پای من ننشیند و منتظر من نباشد، من حالا حالاها زندان هستم. بهتر است با فرد دیگری ازدواج کند ." 🔵 بعد از آن روز ملاقات وضعیت غذایی زندان تغییر کرد و بهتر شد. شرایط هم کمی سهل شد و اجازه دادند که صبح ها ورزش و نرمش کنیم. چند روزی به همین منوال گذشت و با صحبت های حاشیه ای فهمیدیم که تمام ده نفرمان عضو حزب ملل اسلامی هستیم، اما از حوزه ها و شاخه های مختلف . هر یک به خاطر رازداری و فضای نامطمئن صحبتی در این خصوص نمی کردیم. با دریافت این موضوع وضع تغییر کرد. انس و الفت زیبایی بین بچه ها به وجود آمد. هر چه که می گذشت وضعیت زندان بهتر می شد، تا آنجا که پاسبان ها از آن برخوردهای زشت و زننده دست برداشته و حتی درهای اتاق ها را روی ما باز می گذاشتند. به این ترتیب افراد می توانستند برای دیدن هم به اتاق های دیگر بروند . 🟠 وقتی بچه های حزب در زندان شهربانی شناخته شدند، نماز را به جماعت می خواندیم. پس از این آشنایی سؤالاتی برای مان مطرح شد، از جمله این که اصلا اینجا آمده ایم برای چه؟ و حالا که آمده ایم وظیفه ما چیست؟ چه کار باید بکنیم؟ آیا با آمدن به زندان همه چیز تمام شد؟ اشتباه حزب یا ما در کجا بود؟ و این سؤالات ما را به فکر وا داشت . به این نتیجه رسیدیم که قبل از پرداختن به سازندگی جامعه لازم است که ابتدا خود را ساخته باشیم. دیدیم که زندان فرصت خوبی برای خودسازی است. دوستان کار را با گفتن خاطرات و این که چه شد حزب کشف شد شروع کردند. بعدها به بررسی نقاط ضعف و اشتباهات حزب نیز پرداختند . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
🟢 در راستای حرکت جدید در زندان کلاس تفسیر قرآن از طرف حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد حجتی کرمانی برقرار شد. ما با علاقه زاید الوصفی در آن شرکت می کردیم. آقای عباس آقا زمانی ( ابوشريف ) تمام آیات جهاد را در قرآن جمع آوری و در اختیار ما می گذاشت و ما در فرصت های مناسب به حفظ و فراگیری آن می پرداختیم . زحمات آقای محمد جواد حجتی کرمانی در زندان شهربانی و بعد از آن حقیقت ستودنی است. تلاش ها و تبلیغات وی در آشنایی بیشتر و عمیق ما با معارف اسلامی سهم بسزایی داشت و توانست روحیات ما را در بیدادگاه های رژیم تقویت کند . 🔹(حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد حجتی کرمانی فرزند عبدالحسن در سال ۱۳۱۱ در خانواده ای روحانی در کرمان متولد شد. از کودکی به فراگیری علوم اسلامی همت گماشت و در جوانی ملبس به لباس مقدس روحانیت شد. ذهن او از همان کودکی و جوانی به ظلم ها و ستم های رژیم شاه و عوامل آن حساس بود . او در سال ۱۳۳۰ به قم عزیمت نمود و از محضر آیات عظام اسلام بهره برد. در سال های ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ در کرمان به سازماندهی جوانان ، تشکیل جلسات وعظ و سخنرانی ، نشر جزوات و کتب سودمند در راه آشنایی جوانان با فرهنگ اسلام مبادرت کرد ، او برای مقابله با تبلیغات مسیحیت در کرمان با اسقف بزرگ مسیحی و کشیش کلیسای کرمان به بحث و مناظره پرداخت و در همین رابطه کتاب جلوه مسیح را تألیف و منتشر کرد. در بهمن سال ۱۳۴۳ پس از ترور حسنعلی منصور به دست شهید محمد بخارایی در مسجد جامع تهران سخنرانی کرد و در پی آن دستگیر و چند ماه زندانی شد. او پس از آزادی از زندان در سال 42 به عضویت حزب ملل اسلامی در آمد و به دنبال کشف حزب به همراه 60 نفر دیگر دستگیر شد و پس از محاکمه در دادگاه های بدوی و تجدید نظر نظامی به ۱۰ سال زندان محکوم شد. دفاعیات آقای حجتی کرمانی در بیدادگاه های رژیم از دفاعیات کم نظیر و مثال زدنی و از برگ های زرین تاریخ انقلاب اسلامی است. دوران محکومیت را در زندان های موقت شهربانی ، جمشيديه ، کمیته مشترک ضد خرابکاری ، قصر ، اوين ، برازجان و کرمان سپری کرد و در پاییز سال که آزاد شد و به فعالیت انقلابی خود ادامه داد . او در مدت ۱۰ سال زندان خود منشأ خدمات زیادی برای زندانیان بود و توانست افراد زیادی را با قرآن انس دهد و از سقوط آنها به دامان مارکسیسم جلوگیری کند. وی در سال ۵۶ به خاطر ایراد سخنرانی در مراسم چهلمین روز شهادت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی در مسجد اعظم قم و قرائت قطعنامه ۱۶ ماده ای بار دیگر دستگیر و به ایرانشهر تبعید شده و در آنجا چند ماه در کنار حضرت آیت الله خامنه ای که ایشان هم در آنجا در تبعید بودند بسر برد و در فروردین ۷ه از ایرانشهر به سنندج و مدتی بعد به جیرفت منتقل شد. او پس از واقعه خونین ۱۷ شهریور ۵۷ بازداشت و مدتی در زندان کمیته مشترک زندانی شد. حجتی کرمانی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی به کرمان بازگشت و همگام با مردم به پا خواسته کرمان به مبارزه خود ادامه داد . او پس از پیروزی انقلاب اسلامی نخستین امام جمعه کرمان بود ، در سال ۵۸ به همراه شهید باهنر از سوی مردم کرمان به نمایندگی مجلس خبرگان برگزیده شد، یک سال بعد به عنوان نماینده مردم تهران وارد مجلس شورای اسلامی شد. او بعد از این دوره به مست مشاور فرهنگی رئیس جمهور در دوره ریاست جمهوری آیت الله خامنه ای برگزیده شد. وی اکنون با مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی ایران ، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه و روزنامه اطلاعات همکاری دارد) 🟣 در این مدت ما تقريبا وقت تلف شده ای نداشتیم و وقت هایمان با برنامه های مختلف مانند: ورزش ، کلاس قرآن، جلسات و مباحث اعتقادی ، اخلاقی ، خاطرات و ... می گذشت . در این فضا دوستان حزب ملل اسلامی به واسطه این شرایط و برنامه ها توانستند شناخت خوبی نسبت به هم پیدا کنند. همین شناخت ها در داخل و بیرون از زندان مبنای بسیاری از حرکت های انقلابی شد. ما به همین منوال نزدیک به سه ماه در زندان شهربانی بسر بردیم و برای طی دوران محاکمه در دادگاه های بدوی و تجدید نظر به زندان ( پادگان ) جمشیدیه منتقل شدیم . https://eitaa.com/doosti_ba_ketab
📌زندان جمشیدیه 🟡 اواسط دی ماه تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند. این زندان از امکانات و فضای بهتری چون سالن بزرگ ، تخت های دو یا سه طبقه ، پتو و بخاری برخوردار بود . جمشیدیه دارای دو زندان یکی مخصوص افسرها و دیگری برای سربازها بود ، ما را به زندان سربازها برده و محبوس کردند. البته اعضای کادر مرکزی را به اتاق جداگانه ای بردند. زمستان آن سال در آنجا برای ما بسیار خاطره انگیز بود. بیشتر موقع به خاطر سردی هوا بخاری ها روشن بود، سوخت بخاری ها در آن زمان زغال سنگ بود، از این رو گرمای آن با دردسرهایی همراه بود . به خاطر دارم برای ریختن زغال سنگ به درون بخاری باید در آن را باز می کردیم، با باز شدن در بخاری دود زیادی داخل اتاق را می گرفت. برای فرار از این دود پنجره را باز می کردیم و چون لوله بخاری در حیاط بود با باز شدن پنجره دود مضاعف از حیاط به داخل اتاق می آمد. خلاصه ما سر راه اندازی و گرم نگه داشتن بخاری خیلی دردسر می کشیدیم . 🔴 رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود. پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد . رژیم می کوشید با تحت تأثیر قرار دادن افکار عمومی آنها را آماده دریافت اخبار محاکمه در دادگاه کند، به طریقی که احساسات و عواطف عمومی جریحه دار و بر ضد رژیم نشود. به عبارتی با این تهاجم خبری سعی می کرد اقدام ظالمانه بعدی خود را توجیه کند . انعكاس پر هیاهو و گسترده این اخبار ، عکس العمل ها و واکنش های متفاوتی در برداشت. برخی ما را منتسب به اخوان المسلمین در مصر و برخی هم منتسب به شوروی و کمونیست ها کردند. آنها که ما را می شناختند و از ماهیت اسلامی افراد خبر داشتند جریان حزب ملل اسلامی را الهام گرفته از جمعیت فدائیان اسلام و یا منشعب از آن دانستند. 🔵 در این میان موج تبلیغات علیه حزب موجب نگرانی مضاعف خانواده ها شد، به ترتیبی که اغلب خانواده ها از زنده ماندن بچه های خود قطع امید کردند. پدرم بعدها تعریف می کرد : " دیدم مقابل دکه روزنامه فروشی مردم جمع هستند. جلو رفتم اهالی محل همه به من نگاه می کردند. وقتی عکست را روی صفحه اول روزنامه دیدم بند دلم پاره شد و رنگ از رویم پرید. با اضطراب و ترس پیش مادرت آمدم و گفتم که احمد را تیر باران می کنند. احمد از دست رفت ... " 🟠 با این که رژیم چهره ای خطرناک ، مخدوش و تروریستی از حزب ترسیم کرده بود، ولی به خاطر شرایط و فضای زندان جمشیدیه ، مأمورین با احترام بیشتری برخورد می کردند. مأمورین و زندانبان های این زندان از مأمورین ساواک و شهربانی نبودند ، بلکه از دژبان های پادگان جمشیدیه بودند . ما بعد از مدتی ارتباط خوب و محترمانه ای با آنها یافتیم و در صدد این بودند که به نحوی به ما کمک کنند. تهیه و خرید مایحتاج زندانیان یکی از این کمک ها بود. حتی در برخی اوقات استواری به نام مظفری در صفوف نماز جماعت زندانیان دیده می شد. وضعیت غذایی این زندان از زندان شهربانی بهتر بود ، اگر کسی بیمار می شد خودمان او را تیمار و تر و خشک می کردیم. البته اطلاعات پزشکی آقای محمد پیران و مهارت او در تزریقات و پانسمان در این زمینه خیلی کارساز بود . 🔹(محمد پیران از اعضای کادر مرکزی حزب ملل اسلامی بود که هنگام دستگیری ، پزشکیار وظیفه بود و در پادگان او را دستگیر کرده بودند. او فردی بسیار آرام و متین بود. بیشتر اوقاتش را صرف یادگیری و حضور در جلسات مختلف با آموزش اطلاعات عمومی پزشکی و کمک های اولیه به سایر افراد می کرد. او به دلیل همین فعالیت هایش مدتی را هم به زندان شیراز تبعید شد و سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد. پیران ، فردی با عزت نفس زیاد بود که با وجود سابقه ۱۳ سال زندان و مبارزه علیه طاغوت بدون هیچ ادعایی دنبال شغل معلمی به شهرستان همدان رفت و در سال ۱۳۷۹ به عنوان نماینده مردم رزن همدان به مجلس شورای اسلامی راه یافت. ) https://eitaa.com/doosti_ba_ketab