eitaa logo
📚 دوستی با کتاب 📚
367 دنبال‌کننده
246 عکس
24 ویدیو
19 فایل
✅ معرفی کتابهای خوب ✅ گزیده هایی از کتاب ها ✅ مسابقه کتابخوانی 📚هدف این کانال، دوستی با کتاب است📚 🌱 ارتباط با ما 👈 @sahour
مشاهده در ایتا
دانلود
📌خفاشی در آشیانه حدود 5 ماهی بود که ما در خانه تیمی واقع در خیابان زرین نعل مستقر بودیم، روزی من متوجه ترددهای مشکوکی در ساختمان مقابل شدم، مسئله را با حبیب در میان گذاشتم، او نیز به سازمان اطلاع داد. دستور رسید که سریع به محل جدیدی تغییر مکان دهیم. یافتن خانه جدید به همسرم محول شد، او توانست ظرف مدت کوتاهی خانه ای دیگر با رعایت مختصات امنیتی در خیابان بوذر جمهری (۱۵ خرداد) کوچه مجد تهیه کند. با آمدن به خانه جدید، حبیب به پرویز و خسرو اعلام کرد که رابط خانه تیمی شما دستگیر شده و امکان لو رفتن شما وجود دارد، لذا باید از این تاریخ به بعد شب ها هم در همین خانه بمانید. 🔸(آقای احمد بیان می کند که خسرو به او گفته است که بعدها رابط خود و خانه تیمی شان را در خیابان دیده و حرف حبیب دروغ بوده است و این بهانه ای بوده تا آنها وارد خانه امن احمد شوند) 🟢 در اجاره کردن خانه امن آنچه که اهمیت داشت بی توجهی صاحبخانه (موجر) به ماهیت مستأجرين و افرادی که در آن تردد داشتند و نیز راه های فرار و گریز آن بود، نه اجاره بها. خانه مخفی جدید دارای دو اتاق، هال، آشپزخانه و سرویس حمام و دستشویی بود و پنجره های اتاق آن رو به کوچه باز می شد و ما می توانستیم بسیاری از ترددها را زیر نظر داشته باشیم. صاحبخانه هم فردی خوب و مناسب بود که ادعا می کرد مدتی طلبه حوزه علمیه بوده است. با تغییر مکان در شرایط جدید لازم بود که من در شغل و کسب هم تغییری بدهم، از این رو از خرید و فروش آهن قراضه دست کشیدم. با کمک و مشورت یکی از دوستان قدیمی ام در حزب ملل اسلامی به نام احمد روحی وارد بازار آهن شدم (نه آهن قراضه). 🟣 آقای روحی مرا به فردی به نام حاج علی اکبر پور استاد معرفی کرد، البته او از دوستان قدیمی برادرم محسوب می شد. در دیداری که با او داشتم مرا شناخت. بعد برای او طرح کردم که قصد واسطه گری و دلالی آهن را دارم. او پس از مکث و کمی فکر پرسید: می خواهی کار کنی یا می خواهی محملی داشته باشی؟ گفتم: هر دو، قصد محمل است. اگر پولی هم عاید شد چه بهتر. سپس او با چند نفر تاجر در پاساژ جعفری تماس گرفت و مرا به عنوان دلال آهن به آنها معرفی و توصیه کرد. 🔹(حاج علی اکبر پور استاد (استاد حسینعلی کاشی) فرزند غلام علی در سال ۱۳۰۸ در تهران متولد شد. او در بازار تهران از واسطین بزرگ آهن آلات بود. وی که از اعضای هیئت های مؤتلفه محسوب می شود در تاریخ ۴٢/۷/۱۳ به اتهام تحریک مغازه داران و بازاریان نسبت به بستن مغازه های خود و شروع اعتصاب و تعطیلی بازار دستگیر شد. پس از یک روز بازداشت آزاد شد و همچنان فعالیت های مبارزاتی خود را پی گرفت. او در تاریخ ۴۵/۳/۲۶ دوباره به اتهام اقدام علیه امنیت کشور دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد. او پس از آزادی همواره تحت مراقبت ساواک بود. وی باز در ۵ شهریور ماه سال ۷ه به دلیل ارتباط با شهید اندرزگو دستگیر و روانه زندان شد و در ۵۷/۸/۱۵ آزاد شد) 🟠 من قبل از شروع به کار چند روزی در نزد وی شروع به شناخت مشخصات آهن ها کردم. چند کاتالوگ مربوط را نیز دیدم. ورود به این کار به خاطر کم تجربگی، فقدان وقت کافی و شرایط بازار برای من سودی نداشت، ولی به عنوان یک محمل و پوشش بهانه خوبی بود. شاید اگر من از کارهای سازمان کاسته و وقت بیشتری را به این کار اختصاص می دادم موفقیت های خوبی به دست می آوردم.
🟡 پس از مدتی حبیب از ما جدا شد و فردی با نام مستعار ایرج جای او را گرفت. ایرج گفت که حبیب برای انجام مأموریتی از شما جدا شده و از این به بعد من رابط شما با سازمان هستم. ایرج فردی با دیدگاه های افراطی بود، او معتقد بود که می توان از هر وسیله ای برای استیفای حقوق از دست رفته استفاده کرد. حتی از سرقت و یا هر عمل دیگر. از سرقت های کوچک و جزئی از فروشگاه های کوچک تا سرقت های بزرگ چون سرقت اتومبیل، او حتى ربودن قاشق، چنگال و بشقاب از میهمانی ها را مجاز می دانست و تمام اینها را به عنوان مصادره انقلابی تعبیر می کرد و آن را مایه بقا و دوام سازمان می شمرد. 🔴 با توجیهات او ما حاضر شدیم از یکی از دو تخته فرشی که جهاز خانمم بود و در خانه تیمی خودمان استفاده می شد چشم پوشی کنیم و به آنها بدهیم، بعد مطلع شدیم آن را به خانه مخفی تقی شهرام در شمال تهران انتقال داده اند. با آمدن ایرج کار جعل اسناد به کارهای قبلی ما اضافه شد. ما شناسنامه، پاسپورت و ... را جعل می کردیم. البته این جعل آماتوری بود. برخی مواقع سازمان تعدادی شناسنامه و پاسپورت به ما می داد و ما فقط عکس های آنها را با مهارت جدا کرده و عکس دیگری الصاق و ممهور می کردیم یا شماره آن را عوض می کردیم. 🔵 ایرج گاهی قبل از ظهر به خانه ما می آمد و تا پس از مغرب آنجا می ماند، ولی ما نماز خواندنش را نمی دیدیم. چند بار کاملا او را تحت نظر گرفتم و مطمئن شدم که نماز نمی خواند، لذا چند بار به او تذکر دادم که چرا نماز نمی خوانی؟ او می گفت که خواندم! حتما شما ندیدید. حالا که این طور می گویی، مسئله ای نیست قضایش را به جای می آورم. در ابتدا من در دل می گفتم: عجب! چه مسلمان معتقدی است، ما ایجاد شک می کنیم ولی او اعلام می کند که دوباره می خواند. تکرار این صحنه ها شک ما را برانگیخت و رفته رفته بر فریبکاری ها و عدم صداقت او اعتقاد یافتیم. یک روز برای پیگیری کاری کت مرا پوشید و بیرون رفت، فردا که بازگشت دیدم کارت گواهینامه ای حاوی عکس و مشخصات او در جیب من است، و به این ترتیب نام واقعی او برای من افشا شد. 🟣 بعد از مدتی از سازمان دستور رسید که خانه امی دیگری بیابیم. باز هم با تلاش شاپورزاده خانه ای در خیابان سبلان جنوبی (خانه امن دوم) برای این منظور اجاره شد، صاحب آنجا فردی عادی و خوش مشرب به نام داداش زاده بود. هنگامی که من، خسرو و پرویز در کارگاهی کاملا غیر بهداشتی و خطرناک عرق ریزان برای سازمان مواد منفجره تهیه می کردیم، ایرج به خانه ما مراجعه و بحث های طولانی با همسرم طرح می کرد. از جمله این که شما مقداری از نظر مبارزاتی از شوهرت عقب هستی، ولی از نظر اعتقادی در سطح بالایی قرار داری. تو یک زن آزاده ای و نباید وابسته به شوهرت باشی، درست است که او همسر توست، ولی تبعیت تو از او باید تنها در مسائل زناشویی باشد، نه مسائل سیاسی و اجتماعی. تو باید با خواندن کتاب ها از نظر اطلاعات سیاسی خود را غنی کنی. مبارزه نشیب و فراز زیادی دارد و شاید در این راه همسرت شهید شود، در این صورت اگر تو شخصیت مستقل و متکی به خود نداشته باشی، آسیب خواهی دید و دیگر نمی توانی مبارزه و راه او را ادامه دهی. در عین این که راه بازگشتی نیز برایت وجود ندارد و ... 🟢 البته من همیشه و به خصوص قبل از این توطئه با فاطمه خیلی بحث می کردم و از خاطرات و تجربیاتم برایش می گفتم تا او را نسبت به مسائلی که در پیش است آماده کنم، کتاب های زیادی را هم برای مطالعه به او توصیه می کردم و هیچگاه محدودیتی برای اظهار و ارائه نظر او قائل نشدم و همیشه درصدد رشد و غنای فکری او بودم. با گذشت زمان به تدریج تغییراتی در همسرم می دیدم، ایرج توانسته بود که او را در بسیاری از نظرها با خود هم فکر و هم نظر کند. گاهی مخالفت های صریحی از او در مقابل نظر خود می دیدم، ولی از آن استقبال می کردم، زیرا آن را نشانه رشد و تکوین شخصیت او می دانستم. ایرج چون یک خفاش به آشیانه زندگی ما وارد شد و آرام آرام شروع به مکیدن خون از رگهای حیات آن کرد، فاطمه حرف های بادکنکی و تو خالی آنها را در باور خود تقویت کرد و با گرفتن مسئولیت های کاذب و کار آموزشی رفته رفته شخصیت دیگری یافت.
📌خانه یابی شاپورزاده فاطمه فرتوک زاده (شاپورزاده) زنی کاملا معتقد، مذهبی و یاری مهربان و همسری همراه بود. من در مدتی که با او زندگی کردم انگیزه ای جز اعتقاد و دیانت در این راه از او ندیدم. او داوطلبانه پذیرفت که همراه من به جریان مبارزه بپیوندد و زندگی مخفی را برگزیند. او سعی داشت که در جلسات خارج از موضع و نظر من حرکت نکند. از او گاهی که به بیرون از خانه می رفت می خواستم که اسلحه ای با خود به همراه ببرد، ولی نمی پذیرفت. می گفت که من باید حواسم به چادرم باشد و آن را حفظ کنم. نمی توانم با دست هایم هم اسلحه حمل کنم و هم چادر بگیرم. به هر حال او در این مسیر پیش رفت و با مطالعه کتب بسیار و حضور در کلاس ها و جلسات رشد فکری نمود. 🟠 در مدتی که ما سخت تلاش و کار می کردیم همسرم خیلی فداکاری کرد. او تمام امور رفت و روب خانه و نگهداری بچه ها را به عهده داشت و از خود در یافتن خانه امن لیاقت خوبی نشان داد. او به دستور سازمان تعداد زیادی خانه امن و مخفی برای سایر تیم ها فراهم کرد. این امر او را صاحب تجربه خوبی کرد. وی برای یافتن خانه مخفی یکی از دو قلوها را به بغل گرفته و راهی کوچه و خیابان می شد، درهای خانه ها را به بهانه تعویض لباس بچه یا نوشاندن آب به او می زد، بعد با صاحب آن خانه سر صحبت را باز می کرد و سپس سراغ خانه اجاره ای را می گرفت. صاحب آن خانه یا خودش خانه و اتاق خالی داشت یا کس دیگری را معرفی می کرد، جالب این که بر سر این کار گاهی بچه های ما سرما می خوردند و مریض می شدند. فاطمه تمام این سختی ها و مصائب را به خاطر انگیزه قوی و الهی اش تحمل می کرد. 🔵 علت این نوع خانه یابی بدون مراجعه به بنگاه ها و آژانس های اجاره املاک، دلایل امنیتی داشت، زیرا در آن زمان این بنگاه ها از صورت قرارداد تنظیمی نسخه ای رونوشت تهیه و به کلانتری ارائه می کردند. کلانتری ها در اقدامی هماهنگ با ساواک با موظف کردن بنگاه ها به این اقدام در صدد بودند که مبارزین و چریک ها را در خانه های تیمی و امن شناسایی و دستگیر کنند. سازمان با مشاهده توفیق فاطمه در امر خانه یابی او را برای انتقال تجربیات به تدریس در کلاس های سایر تیم ها فرا خواند، فاطمه خود می گفت که سازمان آموزش خانه یابی برای افراد را در ده خانه تیمی به او سپرده است و این مسئله برایش خیلی مهم بود. 🟡 نقش دو قلوها در یافتن خانه ها خیلی مهم بود، توهمات و شک هایی را که ممکن بود از سوی سایر افراد جامعه به همراه داشته باشد، رفع می کرد. آنها در این راه به دفعات مریض شدند، حتی دخترها و پسرهای جوان بچه های ما را بر می داشتند و به نشانه این که متأهل هستند به جستجوی خانه می پرداختند و به عبارتی آنچه را که نظری آموخته بودند در عمل تجربه می کردند. به یاد دارم آنها یک مرتبه مریم را با خود برده بودند، وقتی برگشتند دیدم دست او سوخته است، گویا هنگام صرف ناهار بچه دستش را داخل آبگوشت می کند و آنها دستپاچه شده و نمی توانند برای او کاری بکنند، زیرا بچه داری نمی دانستند. من با دیدن دست سوخته مریم ناراحت شده و از آنها انتقاد کردم.
🔴 با شروع کیدها و ترفندهای سازمان فاطمه به تدریج از من فاصله گرفت. سازمان به طور جد بحث استقلال شخصیتی، نظری و فکری او را دنبال می کرد و بر این نظر که در مبارزه و تشکیلات فرقی بین زن و مرد نیست، پای می فشرد. فاطمه نیز با جایگاه و موقعیت جدید باور کرد که این شیوه عمل تنها راه ترقی و شکوفایی فکری اوست، او که تحصیلاتش در حد ابتدایی بود با قرار گرفتن در این گردونه شخصیت کاذبی یافت و صدماتی خورد که دیگر امکان جبران آن نبود. 🟢 سازمان برای عملی ساختن برنامه و هدف شوم خود برای افرادی مثل من طرحی را ارائه کرد که به تبع آن باید به اصطلاح "خواهرها " در تیمی جداگانه از تیم "برادرها " زندگی و فعالیت کنند. هدف آشکار این طرح فاصله انداختن بین افراد متأهل سازمان با همسران شان بود تا به این طریق کانون های زندگی آنها را از هم بپاشد. با از بین رفتن قید و بندهای خانوادگی و زناشویی و پس از تهی شدن از شخصیت واقعی می توانستند از آنها جهت اهداف خود استفاده کنند. من که در آن شرایط با دیدی اعتقادی و با ایمان سلیم به این افعال و طرح ها می نگریستم، با رفتن فاطمه به این خانه ها موافقت کردم و پذیرفتم که او فقط به طور محدود به آنجاها رفت و آمد کند. به این ترتیب فاطمه سرپرستی دو خانه تیمی را به عهده گرفت. 🟣 بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان هم اوضاع معکوس شد، من در خانه می ماندم و به امور داخلی خانه و بچه می رسیدم و فاطمه برای کار و فعالیت بیرون می رفت، گاهی او چند شب به خانه نمی آمد و اگر از او نمی پرسیدم، هیچ نمی گفت که کجا بوده و اگر هم می پرسیدم جواب سر بالا، مبهم و نامشخص می داد. مثلا می گفت که برای مقداری از بچه ها کلاس داشته است، چنین رفتارهای ناشی از خواسته سازمان بود. سازمان به او اجازه اطلاع و افشای فعالیت ها و ارتباطاتش را در سایر خانه های تیمی نمی داد. من زمانی متوجه خیانت هدف و نیت سازمان شدم که دیگر دیر شده بود و بر این همه مصيبت راهی نداشتم جز صبر ....
📌ترورها وتغييرها در اواخر زمستان سال ۵۳ ایرج دستور تهیه ۷ متر چادر مشکی را از طرف سازمان به ما ابلاغ کرد. برای ما جای سؤال بود که چادر برای چه؟ و چرا ۷ متر؟ چادرها معمولا یک قواره ای (1متری) خریداری می شدند، به هر حال به سختی ما چادری در این اندازه برای آنها تهیه کردیم. چند روز بعد اعلامیه ای برای چاپ و تکثیر به ما دادند، در اعلامیه شماره ۲۱ به شرح ترور انقلابی سرتیپ زندی پور پرداخته شده بود، ترور توسط شهید مرتضی صمدیه لباف و چند نفر دیگر از اعضای سازمان طراحی شده و صورت گرفته بود. صمديه قد بلندی داشت و دریافتيم که چادر ۷ متری برای استفاده در جریان ترور بوده است. 🟠 نکته ای در این اعلامیه توجه مرا به خود جلب کرد و آن کوچک شدن آیه "فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما" بر بالای آرم سازمان بود. ابتدا کمی شک کرده و به فکر فرو رفتم و اما بعد حمل بر صحت کرده و برای خود توجیه کردم که شاید از نظر هنری و گرافیکی و فنی این ترتیب و شکل زیبنده تر و نافذتر است. در نیمه اردیبهشت ماه سال بعد (۵۴) خبر شهادت مجید شریف واقفی را شنیدم. ما او را به عنوان یک رهبر انقلابی مسلمان می شناختیم و نسبت به او بسیار احترام و علاقه داشتیم. از خبر فقدانش بسیار متأثر شدیم. مرگ او و خبرهایی که در این زمینه می رسید بسیار ضد و نقیض بود و شک هر شنونده ای را بر می انگیخت. احساس می کردم که حوادث ناگواری در شرف وقوع است. مرگ مجید این احساس و ابهامات را نسبت به فضای موجود دو چندان کرد. 🔹(پس از دستگیری تعدادی از کادرهای مرکزی سازمان مانند کاظم ذوالانوار در سال ۵۲ و شهادت رضا رضایی، کادر مرکزی سازمان در اختیار محمد تقی شهرام، بهرام آرام و مجید شریف واقفی قرار گرفت، در اواخر سال ۵۳ به خاطر ایده های انحرافی شهرام و آرام بین آنها اختلافی ایجاد می شود. شریف واقفی که با ایده های مارکسیستی آن دو به شدت مخالف بوده از کادر مرکزی طرد می شود. اصرار مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف (حسین) بر مواضع اسلامی خود برای سران مارکسیست گران می آید. از این رو به آنها هشدار می دهند. مجید نیز در این میان شروع به جمع کردن هواداران خود و تهیه و تأمین سلاح می کند. اخبار فعالیت های وی توسط لیلا زمرديان (همسر مجید) به کادر رهبری اکثریت گزارش می شود. آنها برای مقابله او و مرتضی را سر قرار احضار می کنند، بهرام آرام ، وحید افراخته، محسن خاموشی و حسین سیاه کلاه این دو را در ۱۰ اردیبهشت ماه در خیابان آب منگل به دام انداخته و با آنها درگیر می شوند. در نتیجه سید مجید شریف واقفی در همان جا شهید می شود، افراد خود فروخته جسد او را به ۱۸ کیلومتری جاده مسگرآباد برده و آن را منفجر کرده و می سوزانند تا هویت وی شناسایی نشود. مرتضی صمدیه لباف در این درگیری با اصابت گلوله ای زخمی می شود و موفق به فرار می شود، بعد توسط برادرش برای مداوا به بیمارستان سینا منتقل می شود. در نتیجه ساواک او را یافته و به بند می کشد، سرانجام این انقلابی مسلمان در ۴ بهمن ماه سال ۵۴ در میدان تیر چیتگر تیرباران و شهید می شود.)
🟡 در آخرین روز اردیبهشت ماه، وحید افراخته و محسن خاموشی دو تن از اعضای سازمان مجاهدین خلق دست به ترور دو مستشار آمریکایی زدند. ایرج بی فوت وقت اطلاعيه سیاسی - نظامی شماره ۲۲ مربوط به این عملیات ترور را برای تکثیر نزد ما آورد. به محض رؤیت اطلاعیه جا خوردم، آیه قرآن از بالای آرم سازمان حذف شده بود. آنچه را که می دیدم باور نمی کردم ، عرق سردی بر پیشانیم نشست. دقایق زیادی را گیج و منگ در سکوت سر کردم، بقیه افراد گروه نیز در تحیر و تعجب بودند، پس از بحث و مشورت به این نتیجه رسیدیم که آنها فراموش کرده اند آیه را در آرم سازمان لحاظ کنند، پس ما هم آن را تکثیر نمی کنیم. 🔴 صبح روز بعد سر قرار رفتم، ایرج اعلامیه های تکثیر شده را خواست، به او گفتم که نزدیم، با عصبانیت پرسید: چرا؟ گفتم: به خاطر این که فراموش کرده اید آیه را در آرم بیاورید. قیافه او در هم شد و داد زد: به شما ارتباطی ندارد. شما باید فقط دستور را اجرا می کردید! شما حق اظهار و اعمال نظر نداشتید. قرص و محکم گفتم: نه! ما بدون آیه آن را تکثیر نخواهیم کرد و هیچ کاری دیگری هم نخواهیم کرد و اصلا بودن ما در سازمان به خاطر همین آیه است. او که سرسختی و اصرار مرا دید موضع خود را نرم کرد و گفت: شاپور! شما باید فقط دستور را اجرا می کردید، حتما دلیلی داشته است که آیه را نزده اند! گفتم: چه دلیلی؟ او با زیرکی و از روی فریب گفت: شاپور! این اطلاعیه برای ترور مستشاران آمریکایی است و چون ما قصد داریم آن را به داخل سفارتخانه های کشورهای بیگانه و کافر بیندازیم، درست نبود که آیه زیر دست و پای آنها ریخته شود و اجنبی پا روی آیه بگذارد! 🟢 توجیه ایرج مرا متقاعد کرد، ولی هنوز در دل نسبت به آن شک داشتم. از آنجا آمدم و فریب ایرج را برای بقیه افراد تیم توضیح دادم. آنها هم توجيه او را پذیرفتند و شروع به تکثیر اطلاعیه کردیم. در روزهای آینده ابرهای ابهام کنار رفت و همه چیز روشن شد. ثابت شد که آنچه در دل به آن شک داشتم چیزی جز یک واقعیت تلخ نبود، تمام این تغییرات و حرکت ها زمینه ای برای بروز یک توطئه و هدف شوم و آغاز یک انحراف بزرگ و الحاد بود.
📌کودتای تغییر ایدئولوژی قبل از ترور سرتیپ زندی پور، ایرج از طرف سازمان به من ابلاغ کرد که برای کسب و کارم مغازه ای مستقل تهیه کنم، تا محملی برای فعالیت هایم داشته باشم. پس از کمی جستجو مغازه ای در پاساژ دو طبقه کویر واقع در چراغ برق یافتم و به مبلغ ۱۷ هزار تومان رهن و ۲۰۰ تومان کرایه در ماه اجاره کردم . این مغازه حدود ۱۵ متر مربع مساحت داشت، به توصیه ایرج با پارتیشن آن را به دو قسمت کردم، قسمت جلویی دفتر کسب و کار و قسمت عقبی را نیز برای کارهای شخصی و سازمانی و تشکیلاتی اختصاص دادم. سپس برای آنجا چند مبل و صندلی دست دوم تهیه کردم، مقداری هم نبشی آهن، پروفیل و میلگرد با کمک حاج آقا پوراستاد تهیه کردم تا رنگ و نمای فروشگاه آهن را پیدا کند، به راستی که بعد از آن دیگر من نه جنس خریدم و از آنچه هم که داشتم نه چیزی فروختم و تنها کارکرد مهم این مغازه پوشش فعالیت های سازمانی ام بود. 🔵 پاساژ کویر دو دهنه بود که یکی از دهنه ها به طرف خیابان سیروس و دیگری به طرف خیابان چراغ برق (امیرکبیر) باز می شد، در جنب و مقابل مغازه ما چند مغازه دیگر از جمله یک مغازه خیاطی وجود داشت ، من مدتی به آنجا آمد و شد کردم و چند نفر از مغازه داران آنجا از جمله صاحب مغازه خیاطی مرا شناختند، ولی به روی خود نمی آوردند. در آنجا مرا به نام احمد اکبری می شاختند، مدتی بعد از ترور زندی پور و قبل از ترور مستشاران آمریکایی ایرج آمد و کلید مغازه را از من گرفت و گفت دیگر نیازی نیست که توبه آنجا بروی. 🟣 آنچه که بعد از تحویل کلید مغازه اتفاق افتاد جای تأمل بسیار دارد، ایرج کلید را در اختیار تقی شهرام قرار داد، او و یک دختر جوان به آنجا آمد و شد کرده و شب ها در آنجا مستقر می شدند. سرایدار پاساژ می گفت که عصرها دختر خانمی از سمت خیابان سیروس وارد پاساژ شده و به مغازه اکبری می رفت و شب که همه مغازه ها تعطیل می شدند، آنها (تقی شهرام و دختر جوان) آنجا را ترک نمی کردند. سرایدار می گفت که من به وضعیت آنها مشکوک شدم، چند بار به جلو مغازه رفتم و دیدم که در مغازه قفل است ، ولی چراغی در آن روشن است. فردای آن روز وقتی از مغازه دار (تقی شهرام) علت را سؤال کردم ، جواب می داد که حتما چراغ از غروب روشن مانده بود. ولی حقیقت امر دیگری بود، تقی شهرام و آن دختر جوان شب ها در آنجا می ماندند و شهرام در آنجا جزوه تغییر ایدئولوژی سازمان را می نوشت. جزوه ای دست نویس که هر کس آن را می دید و کمی با خط شهرام آشنا بود می فهمید که دست خط اوست. 🟠 این مغازه به مکان امن و آرامی تبدیل شده بود تا تقی شهرام بتواند با فراغ خاطر و با استفاده از هر نوع امکانات دست به نگارش جزوه تغییر ایدئولوژی بزند. به هر حال سرایدار پاساژ که هر روز بیش از پیش به اوضاع مشکوک می شود، شبی پس از رفتن سایر کاسب ها به طرف مغازه می رود ، گویا به اشتباه و از روی فراموشی در مغازه قفل نبوده است، در را باز کرده و داخل مغازه می شود . تقی شهرام را با آن دختر می بیند، شروع به داد و بیداد می کند: اینجا شهر نو باز کرده اید اینجا مغازه است، احترام دارد .... بی حیاها!تقی شهرام که از نظر جسمی قوی هیکل بود ، با مشت به دهان پیرمرد سرایدار می کوبد.
🟡پیرمرد برای شکایت از آنها مغازه را ترک می کند و به کلانتری می رود و به فکرش نمی رسد که در پاساژ را از بیرون قفل کند و یا کسی را برای مواظبت در آنجا بگذارد. وقتی مأمورین کلانتری از راه می رسند، با مغازه ای باز و آشفته مواجه می شوند. آنها با دیدن کاغذ پاره و دست نوشته ها و آرم سازمان موضوع را به ساواک اطلاع می دهند. به این ترتيب ساواک اولین مرکزی است که از تغییرات بنیانی در ایدئولوژی و مرام سازمان مطلع می شود.از آن رو بعد از این کشف شروع به تبلیغات علیه این سازمان می کند که البته سایر گروه ها چون از این حرکت انحرافی تا زمان اعلان تغيير مواضع و ایدئولوژی اطلاع نداشتند ، تبلیغات ساواک را فریبکارانه و از روی بغض تعریف می کنند . خیاطی که آنجا بود بعدها تعریف کرد پس از این واقعه دیگر کسی به آن مغازه مراجعه نکرد و آنجا تا مدت ها خالی بود. 🔸(دوست خیاط آقای احمد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۸ عامل دستگیری تقی شهرام بود، احمد در قسمتی از خاطرات خود می گوید: این خیاط جوان بلند قد و از دوستان من بود، شنیده بود تقی شهرام باعث قتل زن من است، در میدان توحید شهرام را همراه دو زن می بیند، جلو می رود و می گوید تو تقی شهرام هستی! شهرام جا می خورد و می گوید که نه! ولی دوست خیاط دست انداخته و او را در بغل می گیرد تا فرار نکند. شهرام و دو زن همراهش داد و بیداد می کنند که آقا چرا مزاحمت ایجاد می کنی؟ اشتباه گرفته ای. او می گوید: نه! من اشتباه نمی کنم. مردم دورادور او جمع می شوند و می گویند که خب آقا! چرا اذیت می کنی، اشتباه گرفته ای دیگر ولش کن، در این بین دو زن محافظ تقی شهرام فرار می کنند، دوست خیاط می گوید که بابا! مردم! من با این کاری ندارم. فقط او را تا كميته می برم. تقی شهرام می گوید: من تقی شهرام نیستم، آقا ول کن ببینم، کثافت! دوست من می گوید که من این آدم را تا دم کميته می برم، اگر نبود همانجا پایش را ماچ می کنم! اگر هم بود که خب دستگیرش می کنند. او قاتل زن یکی از دوستانم است. در این گیر و دار باجناق و پدر زن آن دوست از راه می رسند و به او کمک می کنند و شهرام را به کمیته انقلاب اسلامی منطقه می برند و در اتاقی در طبقه سوم نگه می دارند. بعد به کمیته مرکز تلفن می زنند و می گویند یک نفر را گرفته اند و می گویند تقی شهرام است و مشخصاتش را می دهند ، از کمیته مرکز می گویند: بدويد بگیریدش! الان خودش را از پنجره به پایین پرت می کند و می کشد، شما بی خود او را در آن طبقه نگه داشته اید، مواظب باشید که ما آمدیم.)
🔴 یک هفته بعد از ترور مستشاران آمریکایی در خرداد ماه ۵۴، ایرج جلسه ای اضطراری و فوق العاده در خانه تیمی ما تشکیل داد. او پس از کمی مقدمه چینی گفت: علت اصلی این که ما آیه قرآن را از بالای آرم سازمان حذف کرده ایم این بود که ما تغییر مواضع ایدئولوژیک داده ایم. من ناگهان از جای خود بلند شدم و با عصبانیت گفتم: یعنی چه؟ گفت: بله، ما تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست را به عنوان ایدئولوژی برتر و مسلط پذیرفته ایم. راه های رفته و شیوه های قبلی به ما ثابت کرد که اشکال اساسی در کارمان وجود دارد و پس از مطالعات و بررسی های عمیق و کارشناسانه به این نتیجه رسیدیم که اسلام نمی تواند جوابگوی نیازهای ما باشد و تنها مارکسیسم است که علم مبارزه است و .... 🟢 ایرج این صحبت ها را مسلسل وار طرح می کرد و با ادای هر کلمه گویی گلوله ای به قلب من شلیک می کرد و بی امان به سویم رگبار می بست. عرق سردی بر پیشانیم نشست. چهره ام رنگارنگ می شد، بدنم سرد شده و دندانهایم به هم می خورد. دیگر هیچ نمی دیدم و نمی شنیدم. تمام صداها برایم گنگ بود. احساس می کردم که با شتاب و در حالتی معلق در چاهی سیاه و تاریک و بی پایان سقوط می کنم. به معنای واقعی کلمه احساس غبن و زیان می کردم. می اندیشیدم که مصداق بارز خسرالدنيا و الاخره هستم. یک دفعه تمام زندگی مبارزاتی و زندان و شکنجه هایم را در ذهن مرور کردم. نماز نخواندن آنها، سخنان بی ریشه و بی مایه شان، آرم بدون آیه قرآن و ... همه در پیش رویم رژه می رفتند. 🔵 در گوشه ای از اتاق قدم می زدم، خون خونم را می خورد، همه چیز را پایان یافته می دیدم. گویی که به ته دره ای عمیق پرت شده ام و به پایان دنیا رسیده ام. با راه رفتن تند کمی بر خود مسلط شدم و افکار مغشوش و متشتت خود را جمع و جور کردم و به طرف جمع بازگشتم. ایرج که چنین عکس العملی را از من توقع نداشت، کمی ترسید و جابجا شد، دیدم که خسرو، پرویز و شاپورزاده نیز در سکوت مطلق هستند. با پرخاش به ایرج گفتم: چرا؟ مگر می توانید؟ ایرج که جا خورده بود با احتیاط گفت: شاپور! باید کمی صبر کنی، دستور از بالای سازمان است و ... 🟣 باز دگرگون شدم، در یک لحظه تصمیم گرفتم که از آبروی اسلام دفاع کنم، نشستم و گفتم: بی خود! چه صبری؟! چه دستوری؟! دستور ما دستور اسلام است! شما ما را گول زدید. خیانت کردید، خائن هستید. شما با ظاهر فریبی کار را به اینجا کشیدید. شما از امکانات مسلمان ها استفاده کرده و بعد به آنها خیانت کردید. حتى الان هم شما از کمک های بازاری ها و مسلمان ها سر پایید، شما چطور جرأت کردید که این کار را بکنید؟ چهار تا جوان تازه به دوران رسیده آمدید برای خودتان تغییر مواضع ایدئولوژیک طرح کرده اید، غلط کرده اید! شما چه کاره اید که از طرف همه تصمیم گرفته اید .... 🟠 من که مدت ها در زندان بودم، معنای تغییر ایدئولوژی و مارکسیست شدن را به وضوح می دانستم. از این رو و در حالی که همه چیز را پایان یافته می دیدم، شروع کردم به دست و پا زدن در این دریای مواج افکار و اندیشه ها، با آخرین نفس ها، ایرج را که از ناراحتی و عکس العمل تند و شدید من واخورده بود، گفت: شاپور! تو الان عصبانی هستی، بحث بی فایده است و من نمی توانم با تو صحبت کنم. اعتراضت را به بالا انتقال می دهم. او کتاب تغییر ایدئولوژی را بین افراد تقسیم کرد و با شتاب خانه را ترک کرد، خسرو و پرویز نیز مانند من ناراحت بودند، ولی شاپورزاده سکوت کرده بود و موضع و حالت خاصی از خود بروز نمی داد، این بر آزردگی و ناراحتی من می افزود. از خود می پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ چرا فاطمه ساکت است؟ از تصور این که فاطمه از قبل از این جریان خبر داشته و آن را پذیرفته باشد می ترسیدم و به شدت می لرزیدم. 🟡 ساعتی گذشت، کتاب را برداشته و شروع به خواندن آن کردم. برای من مصیبتی بالاتر از این نبود. من به خاطر خدا و اسلام قیام کرده ام و حال باید به خاطر اینها دست از اسلام برداشته و مارکسیست شوم. همه چیز را از دست رفته می دیدم. می گفتم: احمد چه شد آن همه زندان؟ شهادت محمد مفیدی و باقر عباسی؟ چه شد آن همه شکنجه و آزار؟ چه شد آن همه تبعید و حرمان و دربدری؟ چه شد آرمان و ایده آلی که دنبالش بودی؟ چه شد؟ .....
📌دیداری پشت پرده با تقی شهرام نمی دانستم که چرا فاطمه در برابر این تغییر از خود واکنشی نشان نمی دهد و این سخت آزارم می داد. حدس می زدم که در بینش فاطمه تغییراتی ایجاد شده باشد، خیال می کردم رگه های مذهبی او این اجازه را نمی دهد که او موضعی در مقابل من بگیرد. عدم واکنش او مرا به فکر درباره کارها و اقدامات و حرف های چندین ماهه او فرو برد و بعد بر خود لرزیدم. 🟢 ایرج چند روز بعد آمد و گفت: شاپور، امروز کسی می آید تا با تو بحث کند و اعتراضت را بشنود و این تغییر را برایت تشریح کند. ایرج طنابی بین اتاق کشید و روی آن چادر انداخت و آن را به دو قسمت کرد. بعدازظهر آن فرد آمد ، او و ایرج در آن طرف و من و خسرو و پرویز این طرف چادر نشستیم. جالب بود که شاپورزاده وسط نشست به نحوی که هر دو طرف را می دید، ولی ما اجازه دیدار او را نداشتیم و این نشانه ای غمبار برای من بود، چرا که دلیلی بود بر این که شاپورزاده او را از قبل می شناسد و احتمالا هماهنگی فکری و نظری از پیش بین آنها وجود داشته است. 🔵 با اولین جملات صدای او را شناختم و فهمیدم که محمد تقی شهرام است، در ضمن از پشت چادر به خاطر تابش نور سایه هیکل بزرگ و بدترکیب شهرام را به وضوح دیدم و برایم مشخص شد که وجود کثیف اوست که در پشت پرده مخاطب من است. در این بین ایرج با دخترم مریم که طفلی بیش نبود بازی می کرد و به این طرف و آن طرف می دوید و پیدا بود که بین آنها صمیمیتی هست، با مشاهده این صحنه ها عمق فاجعه را درک کرده و فاتحه همه چیز را خواندم. من تقی شهرام را در سال های 50_51 در زندن قزل قلعه دیده بودم و با قد و قواره و هیکل زشت و صدای زمخت و صورت سنگی او کاملا آشنا بودم. 🟣 تقی شهرام گفت: شاپور! من تو را خوب می شناسم. معلوم بود که مرا از دوران زندان و با توضیحاتی که همسرم و ایرج به او داده اند می شناسد. ابتدا به صورت مبنایی به بحث درباره آرمان مترقی و مبارزه توده ها و خلق، قیام پرولتاریا و ... پرداخت و گفت که در راه مبارزه باید از همه چیز گذشت، حتی از ایده و عقیده. مارکسیست امروز علم است و برای پیروز شدن بر طاغوت و امپریالیسم باید به این علم مسلح شد. این یگانه راه پیروزی است و آینده از آن طبقه کارگر است، زیرا سالیان متمادی استثمار شده و بالاخره دست به قیام خواهد زد، ما دو سال است که مارکسیست شده ایم و این کار فی البداهه صورت نگرفته است. 🟠 گفتم: مگر شما مارکسیست نیستید، بچه ها همه شما را قبول ندارند. پس چه ارتباطی وجود دارد که شما خودتان را مسئول بدانید. در ضمن اگر شما از دو سال پیش مارکسیست شده بودید چرا وقتی در سال ۵۲ به سازمان آمدم حرفی نزديد؟! او گفت: اگر می گفتیم اموزشی که به شما دادیم می سوخت. گفتم: حالا نسوخت ؟!
🟡 تقی شهرام وقتی سرسختی مرا دید عصبانی شد و گفت: ... تو اگر نمی خواهی مارکسیسم را قبول کنی می توانی بروی. گفتم: بروم؟! به همین راحتی! حالا که در این باتلاق گیر کرده ام و از خانه و کاشانه و زندگی رانده شده ام، آن هم در زمانی که ساواک با تمام قوا در تعقیب من است، حالا که از همه جا رانده و از همه جا مانده شده ام...! 🔴 در این میان یک مرتبه مریم به بغل من آمد، ایرج گفت: مریم را بده بیاید این طرف و منظورش این بود که من حواسم به صحبت باشد، تقی شهرام دستش را دراز کرد تا از این طرف چادر مریم را بگیرد. دست پرمو، چاق و زمخت او برایم کاملا آشنا بود. دیگر مطمئن شدم که او تقی شهرام است. 🟢 شهرام گفت: شاپور! تو خرده بورژوای مرفه هستی، نمی توانی طبقه کارگر (پرولتر) را درک کنی و همراه آن مبارزه کنی. راه دیگری هم وجود دارد، بیا تا بفرستیمت به ظفار تا آنجا عليه امپریالیسم بجنگی. گفتم: نه، دیگر اشتباه نمی کنم و این را بدانید که این مدت را ما اشتباه کردیم و فریب کار تشکیلاتی و سازمانی را خوردیم. شما مار خوش خط و خالی هستید که در آستین مان پرورش تان دادیم و حال خود ما را نیش می زنید، این کار شما نمک نشناسی و خیانت است. 🔹(ظفار بخشی از سطان نشین مسقط و عمان محسوب می شد که در جنوب شرقی شبه جزیره عربستان قرار دارد، پایتخت آن شهر ساحلی سلاله است. با اعلام تصمیم دولت انگلستان مبنی بر خروج نیروهای خود از خلیج فارس در سال ۱۳۴۹ جبهه آزادیبخش ظفار نیز مبارزه خود را برای دست یافتن به استقلال افزایش داد) 🔸(احمد می گوید: پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از دستگیری تقی شهرام من به دیدن او در زندان رفتم و به او گفتم: دیدی آن روز به تو گفتم تو خائنی، حالا دیدی؟ گفت: نه من خائن نیستم، خائن آنها (مسعود رجوی و طیف او هستند که می گویند ما مسلمانیم، در حالی که من می دانم مارکسیست هستند و ما تبلور آموزش دورن گروهی هستیم، ما فرزندان رهبران قبلی هستیم)
🔵 او از سیر حرکت تاریخ و فرایند تز، آنتی تز و سنتز و مباحثی از این نوع برایم گفت، من دقایقی سکوت کردم تا او تمام حرف هایش را بگوید. سپس نوبت به من رسید، چون آتشفشان خروشیدم: اینهایی که شما می گویید همه مزخرف است، چرا نمی شود بدون مارکسیست مبارزه کرد؟ پس ما تا الان چه کار می کردیم؟! علم اصلی علم توحید است و هر کسی آن را نداشته باشد هیچ چیز ندارد، کار بی توحید و کار بی عقیده عبث است و کشته شدن در این راه نفله شدن است. من اصلا به خاطر اسلام مبارزه می کنم و برای بقای آن جانم و زندگیم را فدا خواهم کرد. اگر اسلام نباشد من نیستم و هر که را در مقابلم بایستد نابود می کنم ... 🟣 ناگهان سیر حوادث اخیر به یادم افتاد، گفتم: پس به خاطر جریان مارکسیستی رهبران مسلمان سازمان را کشتید؟ او شروع به توجیه کرد و گفت: مجید شریف واقفی در عملیات تأمین سلاح به شهادت رسیده است!! و ما هم از مرگ او متأثريم!! من می دانستم که او دروغ می گوید و دستش به خون شریف واقفی آلوده است. 🟠 هر چه می گفت جواب سر بالا می دادم. او که به اصطلاح تئوریسین اصلی نهضت تغییر ایدئولوژی بود با هدف مجاب کردن من به این دیدار آمده بود ، ولی نتوانست نتیجه دلخواه را بگیرد. به او گفتم که چرا نمی گذارید بچه هایی که مارکسیست را قبول ندارند سازمان را ترک کرده و به سراغ کارشان بروند؟ گفت که آنها نمی فهمند که چه می کنند، آنها از اینجا که بروند به دلیل نداشتن سازماندهی خود را به کشتن می دهند و ما مسئول خونشان هستیم. 🟡 تقی شهرام که از دست من کاملا عصبانی شده بود در بین صحبت های خود مدام بر چسب های مختلفی مانند خرده بورژوای مرفه، اپورتونیست چپ نمای راست رو و مرتجع به من می زد. او رو به ایرج گفت : این خرده بورژوای مرفه است و هنوز نمی تواند موقعیت کارگری را تشخیص بدهد. 🔹(آنهایی که در شرایط کنونی به مبارزه انقلابی مسلحانه پشت می کنند با آنهایی که به نفع دشمن به جای وحدت نیروها تضاد و تفرقه میان آنها را اصل گرفته و دامن می زنند یا آنهایی که وحدت نیروها را بدون توجه به تضاد آنها مطلق نموده و به دنباله روی از سرمایه داری و سرمایه داری کوچک کشانده می شوند، اپورتونیست هستند. این انحراف و فرصت طلبی (اپورتونیسم) با توجه به مفهوم چپ روی و راست روی که عبارت از جلوتر یا عقب تر حرکت کردن از شرایط زمان می باشد انحراف به چپ (اپورتونیسم چپ) و یا انحراف به راست (اپورتونیسم راست) خوانده می شود. جریاناتی که فقط به مبارزه سیاسی می پردازند دچار ایورتونیسم راست هستند، آنهایی که تضاد نیروها را اصل گرفته و وحدت را فرع بگیرند ایوتونیست چپ هستند. اپورتونیست معادل انحراف از اصول به معنی زیر پا گذاشتن و نقض اصول در عمل می باشد. اپورتونیست را فدا کردن اصل و گرفتن فرع می دانند.)
🔴 گفتم: این شما هستید که تشخیص نمی دهید، از پول این کارگرها، مسلمان ها و ملت استفاده کرده اید و حال به آنها پشت می کنید. او گفت: این حق ماست و مبارزه اصلی را ما رهبری کرده ایم و این حق ماست که از امکانات مالی آنها استفاده کنیم. پرسیدم: سرنوشت بچه های مسلمان دیگر چه می شود؟ گفت: همه تغییر ایدئولوژی را پذیرفته اند، چند نفری مثل تو مانده اند که به آنها اجازه می دهیم تا اعتقادات مذهبی خود را حفظ کنند، آن هم تنها به شکل فردی. ولی باید در مبارزه کنار ما باشند. الان وقت تضاد و تفرقه نیست. وحدت نیروها اصل است. تو هم الان نمی توانی حرف ما را درک کنی، لذا باید مدتی بروی و مانند کارگرها کار کنی تا حرف ما را بفهمی، ادامه این بحث در این شرایط بی فایده است، الات تو باید تا زمان تعیین تکلیف از طرف سازمان کارهایت را با روال عادی دنبال کنی. 🟢 من آن روز واقعا با تندی تمام با او برخورد کردم، مانند کسی که چیزی برای باختن ندارد و از زندگی قطع امید کرده است. برایم جالب بود که با آن همه جسارت و تندی که کردم او این همه از خود انعطاف نشان داد و سؤالات، اعتراضات و انتقاداتم را توجیه می کرد. او نتوانست به نتیجه ای که دلش می خواست برسد و از این که در حضور سایر افراد این بحث و جدل رخ داده و او توفیقی به دست نیاورده بود به شدت عصبانی و ناراحت بود. من نیز دائم در ذهن از خود می پرسیدم پس نتیجه آیه "والذين جاهدوا فينا لنهدینم سلبنا" چه شد؟ حالت خاصی داشتم که به تعریف نمی آید، همه چیز در نظرم یکسان شده بود. ناگهان در درون خود حرارتی احساس کردم. بدنم داغ شد، عرق روی پیشانیم نشست و جرقه ای در ذهنم زده شد که نکند در توجیه و اعتقاداتم خللی وارد شده باشد و بعد بر خود لرزیدم. من، خسرو و پرویز پس از آن جلسه نشست ها و بحث های زیادی با هم داشتیم و تصمیم گرفتیم تا پای جان در برابر آن تغییر و انحراف مقاومت کنیم. در حالی که همسرم فاطمه چنین هماهنگی ای با ما نداشت و رفتارش نگران کننده بود.
📌توصيه بي ثمر شهرام مرا متهم کرد که چون جزو طبقه کارگر نیستم و تا کنون درد طبقه کارگر را نچشیده ام نمی توانم حرف آنها و مواضع شان را درک کنم. از این رو به من گفت: شاپور! برای این که دانش سیاسی خود را بالا ببری و بتوانی حرف های مرا بفهمی، باید بروی و در کارخانه ها کار کنی. سپس دستور سازمانی برای این امر به من ابلاغ شد. برای جستجوی کار به خیابان دماوند رفتم، در یکی از خیابان های فرعی چند کارخانه وجود داشت. یک کارخانه قفل سازی آنجا بود که کارگر می گرفت، افراد زیادی مقابل کارخانه به صف ایستاده بودند تا مصاحبه و انتخاب شوند. من نیز ایستادم، وقتی نوبت به من رسید، فردی که مصاحبه می کرد خواست که کف دستهایم را به او نشان دهم. من نیز چنین کردم. او لبخندی زد، یعنی این که از این دستهای نرم و لطیف پیداست که تا به حال کارگری نکرده ای، دست کارگر زمخت و پینه بسته است. 🔵 پرسید: کجا کار کرده ای؟ من با توجه به لبخند معنی دار او، با لهجه سمنانی گفتم: در سمنان بقالی داشتم، شریکم سرم را کلاه گذاشت و من ورشکست شدم. حالا آمده ام تهران تا برای زن و بچه هایم نان در بیاورم. او که به من مشکوک شده بود گفت: می دانی پیشرفت و ترقی این کار چیست؟ گفتم: خب، هر کسی در کار خود دنبال پیشرفت و ترقی است. گفت: این دوچرخه سوارها را دیده ای که در کوچه و خیابان ها راه می افتند و داد می زنند که آی قفل سازی، قفل می سازیم، کلید می سازیم .... خیلی که درست باشی می شوی این! و بعد شروع کرد به خندیدن، من که متوجه استهزای او شدم از آنجا بیرون آمدم و به جستجویم ادامه دادم. 🟣 کارخانه میخ سازی کارگرانی را به کار می گرفت که از حداقل سواد برخوردار باشند. من که واجد این شرط بودم و هیکل درشت و ورزیده ای داشتم در آنجا پذیرفته شدم. از همان روز پای دستگاه پرس ایستادم و شروع به کار کردم، وقت ظهر گفتند که یک ساعت برای ناهار فرصت دارید. از کارگری پرسیدم که نمازخانه کجاست؟ او با حالت تعجب گفت: نمازخانه؟! و بعد طبقه دوم را که نیمه ساز بود نشان داد و گفت: نمازخانه که نیست، ولی می توانی کارتنی، زیلویی بیندازی و نماز بخوانی. وقتی به طبقه دوم رفتم، سه نفر دیگر نیز آمدند. کارتنی پهن کرده و نمازمان را خواندیم. این نکته بسیار جالب بود که از ۷۰ نفر کارگر کارخانه تنها ما ۴ نفر در آنجا نماز می خواندیم. 🟠 در این کارخانه نیز وقتی از گذشته ام سؤال شد داستان ساختگی بقالی در سمنان و خیانت یک دوست و در نتیجه ورشکستگی را برای آنها باز می گفتم. زیرا اگر کسی از سمنان می پرسید کاملا کوچه ها و خیابان های آنجا را می شناختم و دیگر لزومی هم نداشت کسی این راه طولانی را برای تحقیق گفته هایم به سمنان برود. 🟡 به هر حال سازمان مرا وادار به کارگری کرد تا شاید به خیال آنها نظرشان را در وضعیت جدید بپذیریم، ولی این عمل نیز در من اثر معکوس گذاشت، در آنجا نیز رسالت خود را دنبال می کردم. نمازم را به موقع می خواندم و اندیشه های سیاسی و دینی خود را با سایر کارگران به بحث می گذاشتم و از این کار لذت می بردم. سازمان با اجباری که برای من در این امر فراهم کرد اشتباه بزرگی مرتکب شد. برخی روزها که به بهانه کار و کارخانه بیرون می آمدم به آنجا نمی رفتم و به این طرف و آن طرف و نزد اشخاص مختلف از جمله شهید صادق اسلامی می رفتم تا راه نجاتی از منجلاب انحراف سازمان برای خود بیابم.
✅تمدید شد 🔴مسابقه بزرگ کتابخوانی «در هاله‌ای از غبار» 🔹 نظربه استقبال و درخواست، علاقه‌مندان مسابقه کتابخوانی «در هاله‌ای از غبار» نسبت به تمدید زمان برگزاری، اقدام شد. 🔹برای شرکت در این مسابقه، روز پنجشنبه ۶ مردادماه از ساعت ۱۹ الی ۲۰ به آدرس زیر مراجعه کنید: 📲 https://formafzar.com/form/pyq4u 🔹بر اساس توافق انجام شده با انتشارات، مطالعه برخط این کتاب به مدت یک‌ماه برای افرادی که قصد شرکت دارند از طریق آدرس زیر رایگان است: 📲 https://www.faraketab.ir/b/22008 کد تخفيف (رایگان) : ahmad27 کتاب از طریق اپلیکیشن فراکتاب مطالعه می‌شود. 🔹جوایز این مسابقه به شرح زیر است: 🔸نفر اول: ۵۰ میلیون ریال 🔸نفر دوم: ۴۰ میلیون ریال 🔸نفر سوم: ۳۰ میلیون ریال 🔸۱۱ جایزه بیست میلیون ریالی 🔸۱۴ جایزه پنج میلیون ریالی 🔸۱۴ جایزه چهار میلیون ریالی 🔸۱۴ جایزه سه میلیون ریالی 🔸۱۴ جایزه دو میلیون ریالی هرگونه سوال در خصوص تهیه کتاب و آزمون به ادمین کانال نسرا به آی دی @nasratehran_admin در پیامرسان‌های تلگرام و روبیکا پیام دهید. ✅مرکزنسرا سازمان فضای مجازی بسیج تهران بزرگ 🆔 t.me/nasratehran 🆔 https://instagram.com/nasra.tehranb
📌وقایعی از پس هم چند روز پس از ملاقات با تقی شهرام، دستور رسید که خانه تیمی خیابان بوذر جمهری (۱۵ خرداد) را تخلیه کنم و خانه ای دیگر اجاره کنم که امکان ماندن خسرو و پرویز در شبها، در خانه تیمی خیابان سبلان باشد. همسرم به جهت مهارتی که در این کار داشت، ظرف مدت کوتاهی مکان مناسبی را حوالی میدان قیام (شاه) نزدیک هنرستان فنی امام صادق (ع) یافت. بعد کمی اسباب و اثاثیه دست دوم از میدان فوزیه (امام حسین [ع] ) خریدیم و به آنجا بردیم. 🟢 در صحبت با صاحبخانه نام خود را احمد اکبری و شغلم را کارگر کارخانه سیمان در آبیک قزوین معرفی کردم و گفتم که من در طول هفته به خاطر دور بودن محل کارم یکی دو روز بیشتر به اینجا نمی آیم و خانمم هم بیشتر نزد پدر و مادرش است. مالک آنجا بیوه زنی بود که چند بچه یتیم را سرپرستی می کرد و از این که خانه را به افرادی که خیلی کم حضور دارند اجاره می داد خوشحال بود، موقعیت خانه به نحوی بود که اگر کسی برای دستگیری ما از در اصلی وارد می شد ما از طریق بام و کوچه دیگر امکان فرار داشتیم. 🔵 گفتنی است در این مدت هر وقت موقعیت خانه به خطر می افتاد یا حالت مشکوکی می یافت من چند روزی به مغازه سراجی رضوی متعلق به آقای محمد باقر صنوبری واقع در سه راه سلیمانیه می رفتم و در آنجا پنهان می شدم. یا اگر لازم بود که خانم و بچه ام همراهم باشند به یکی از اتاق های خانه شهید اسلامی واقع در خیابان ایران می رفتیم جالب این که شهید اسلامی آن قدر به من اطمینان داشت که حتی کلید در خانه اش را به من داده بود. 🟣 در مرداد ماه سال ۵۶ پس از ترورهای پیش آمده در چند ماه گذشته، ساواک دست به جستجو و دستگیری گسترده مبارزین زد و منطقه به منطقه آنها را دنبال کرد. ساواک برای این کار ابتدا محل و منطقه را قرق می کرد و سپس به جستجوی کوچه به کوچه و خانه به خانه می پرداخت. یک روز عصر ساواک از خیابان مولوی تا میدان قیام تا نزدیک هنرستان امام صادق (ع) بعد خیابان جم را تا سر قبر آقا محاصره کرد و عملیات جستجوی خانه به خانه را برای یافتن مبارزین آغاز کرد. ما آن روز به طور اتفاقی در خانه تیمی سبلان بودیم و چون دیر شد به خانه امن خیابان مولوی برنگشتیم. 🟠 صبح زود با صدای ضرباتی که به در می خورد بیدار شدم. از پنجره که به بیرون نگاه کردم دیدم ایرج پشت در است، تا در را به روی او باز کردم نفسی تازه کرد و چهره گرفته اش باز شد. پرسید: شما دیشب به خیابان مولوی نرفتید؟ گفتم: می بینی که نه! سپس تعریف کرد که شب گذشته آن منطقه در محاصره بوده و ساواک به دنبال چریک ها و مبارزین خانه به خانه جستجو می کرده است و ما هم دیر از قضیه مطلع شدیم. ساعت ۱۱ شب بود و کاری از دست مان بر نمی آمد و نمی توانستیم اطلاع دهیم و فکر می کردیم که تیم شما ضربه خورده است. 🟡 مطلع شدیم که در شب حادثه ساواک صاحبخانه را شماتت کرده که چرا از طریق بنگاه اتاق هایش را اجاره نداده است و بعد گویا به او شماره تلفن می دهد تا به محض حضور ما در آنجا با آنها تماس گرفته و موضوع را اطلاع دهد. ما نیز با درک وضعیت جدید دیگر به آنجا مراجعه نکردیم، فقط حدود ۱۰ روز بعد همسرم به آنجا رفت تا سر و گوشی آب دهد، آن بيوه زن رفتارش نسبت به گذشته فرق کرده و فاطمه را خیلی تحویل گرفته و به او احترام و تکریم کرده بود. فاطمه هم حواسش کاملا جمع بوده و می دانسته که آن زن فکری در سر دارد. صاحبخانه می پرسد: این مدت ۲۰ _ ۱۵ روز کجا بودید؟ فاطمه جواب می دهد: با شوهرم دعوا کرده بودم، الان هم آمدم بپرسم اینجا می آید یا نه؟ آن زن می گوید: نه از آن موقعی که شما رفته اید او هم به اینجا نیامده است، خلاصه فاطمه او را حسابی سر کار می گذارد و برای او توضیح می دهد که ما با هم اختلاف داریم و قهر هستیم. 🔴 آن زن پس از آوردن چای می گوید: تا تو این چای را بخوری من چند دقیقه بروم بیرون و زود بر می گردم، تا او پایش را از خانه بیرون می گذارد، فاطمه دنبال او می رود و می بیند که وی به طرف هنرستان می رود. مقابل هنرستان باجه تلفن عمومی بود، فاطمه قصد او را در می یابد و بلافاصله خود از آنجا دور می شود، پس از آن دیگر هیچگاه دنبال اسباب و اثاثیه نرفتیم.
🟢 پس از این ماجرا همسرم خانه دیگری در خیابان گرگان (شهید نامجو)، کوچه سلمان فارسی یافت. صاحب آن مرد ترکی بود که در خیابان مازندران قهوه خانه ای داشت، ایرج را به عنوان برادر خانمم و دانشجو معرفی کردم و تأکید کردم که بیشتر روزها نزد ما می آید. او که مردی خوش برخورد، سهل گیر و عادی بود حتی قرارداد کتبی با ما منعقد نکرد و به همان توافق شفاهی اکتفا کرد. طی این توافق دو اتاق تو در تو به مبلغ 6 هزار تومان ودیعه با اجاره ای معین در ماه در اختیار ما قرار گرفت. 🔵 در این خانه امن برخی شبها ایرج نیز نزد ما می ماند، در هفته همسرم دو یا سه شب بیشتر به این خانه نمی آمد و اگر هم می آمد ایرج نیز آن شب می آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نکنم. سازمان از این که من نظر او را تغییر دهم هراس داشت، با افزایش مراقبت های سازمان از من، پرویز و خسرو وضعیت منزجر کننده ای پیش آمده بود، ولی با این حال و احوال من روزها به بهانه کار بیرون می رفتم و در صدد ارتباط و تماس با سایر افراد و گروه ها برای نجات و رهایی خود بودم. 🟣 روزی ایرج، پرویز و خسرو برای کاری از خانه بیرون رفتند و من و فاطمه تنها شدیم، با او بحث کردم و خیلی او را نهیب زدم و نصیحت کردم. او نظريات مرا پذیرفت، ولی این پذیرش موقتی بود. زیرا هر وقت از من دور می شد باز هم به نظریات قبلی اش باز می گشت. 🟠 روزی هنگام بحث ناگهان صدای انفجار و شلیک چند گلوله به گوش رسید، لحظاتی بعد ایرج سراسیمه وارد شد و گفت: چه نشسته اید؟ ماشین فولکسی را منفجر کرده اند و مأمورین همه جا را محاصره کرده و دنبال عاملین هستند، باید سریع اینجا را تخلیه کنیم، ما نیز با سرعت شروع به جمع و جور کردن وسایل و مدارک کردیم و آنها را داخل چمدان گذاشتیم، وقتی وارد حیاط شدیم ناگهان صدای در آمد. تا صاحبخانه بیاید ایرج در را باز کرد، سه نفر مأمور مسلح وارد حیاط شدند. صاحبخانه هم آمد، مأمورین از ما پرسیدند: در این خانه چه کسانی ساکن هستند؟ ما در حالی که سعی می کردیم اضطراب خود را کنترل کنیم به صاحبخانه نگاه کردیم و گفتیم: این صاحبخانه است. مأمور به ما اشاره کرد و از او پرسید: اینها کی اند؟ صاحبخانه با لهجه ترکی گفت: اینها فامیل من هستند، من خود را وارد ماجرا کردم و گفتم: اینها زن و بچه من هستند و او هم برادر زنم است. مأموری سراپای ما را ورانداز کرد و پرسید: کجا می رفتید؟ گفتم: دخترم مریض است، برایش وقت گرفته ایم تا به مطب دکتر برویم. دراین گیر و دار خانم و بچه های صاحبخانه آمدند و ضمن تأیید حرف ما با برخوردی صمیمانه گفتند که اینها فامیل ما هستند. 🟡 گویا مأمورین فقط دنبال یک نفر بودند و چون ما چند نفر بودیم و صاحبخانه هم رد را گم کرده بود مجاب شدند و در آخر پرسیدند: کسی که وارد خانه شما نشد؟ صاحبخانه باز با همان لهجه شیرین ترکی گفت: نه آقا کسی نیامد. مأمورین گفتند: اگر کسی آمد به ما اطلاع دهید و بعد خارج شدند، ما هم بلافاصله از آنجا بیرون آمدیم، کمک صاحبخانه واقعا ارزشمند بود و ما را نجات داد. گرچه بعدها آرزو می کردم که ای کاش آن روز من و فاطمه دستگیر می شدیم.
🔴 سازمان در وضعیت جدید از راه های گوناگون به دنبال تغییر عقیده و یا خلاصی از وجود پر دردسر و مزاحم من بود، لذا روزی ایرج مرا صدا کرد و گفت که یکی از سرشاخه ها دستگیر شده است، اما قبل از دستگیری ماشینش را در پارکینگی گذاشته است و در سمت راننده آن باز است. باید تو بروی و آن را بیاوری. بعدها فهمیدم که فرد دستگیر شده وحید افراخته بود و این خواسته سازمان معنی خاصی داشت، این احتمال وجود داشت که پارکینگ مزبور شناسایی شده و تحت کنترل و مراقبت باشد، از این رو سازمان با این کار قصد داشت مرا به کانون خطر بفرستد که در صورت دستگیری و کشته شدن از دست من خلاص می شدند و اگر هم موفق می شدم به ماشین خود می رسیدند. 🟢 به ایرج گفتم: از خیر ماشین بگذرید! گفت: نه دستور است، گفتم: بگذارید برای روزهای بعد، او با حیله گفت: مثل این که تو می خواهی در عمل هم با دستورات سازمان مقابله کنی؟ من برای این که نشان دهم چنین نیست، انجام طرح مزبور را پذیرفتم. با ایرج به آن منطقه رفتم، چند خیابان مانده به پارکینگ ایرج قبض پارک اتومبیل را به من داد و بقیه راه را آدرس داد و گفت: من اینجا منتظرت هستم . به سمت کانون خطر راه افتادم. 🔵 در حالی که با خدا نجوا می کردم و نسبت به آنچه که پیش آمده بود در ذهن سؤال داشتم به در پارکینگ رسیدم. دو نفر در اتاقک نگهبانی بودند، از جلو آنها گذشتم و طبق آدرس و مشخصات دریافتی ماشین پژوی قدیمی را یافتم. در آن را باز کرده و سوئیچ را از زیر صندلی در آوردم و سپس ماشین را روشن کرده و حرکت کردم. وقتی به اتاقک نگهبانی رسیدم و قبض را ارائه کردم، نگهبان گفت: ولی آقای دیگری این ماشین را آورده بود. گفتم: او برادرم است. شکی نکرد و پس از پرداخت کرایه پارکینگ از آنجا خارج شدم، در حالی که باورم نمیشد به همین آسانی صورت بگیرد. از این رو نسبت به حسن کار خود اطمینان نداشتم، کمی به این سو و آن سو نگاه کردم و بعد به نقطه ای که ایرج منتطرم بود رفتم. ایرج ناباورانه به من نگاه می کرد و گویا باورش نمی شد که برگردم. گفت: طوری نشد؟ اتفاقی نیفتاد؟ مشکلی نداشتی؟ گفتم: نه! ایرج خواست که چند مرتبه خیابان های اطراف را دور بزنم تا مطمئن شود که کسی در تعقیب ما نیست، به این ترتیب با لطف و توجه الهی یک مرتبه دیگر از دام خطر رستم.
📌غفلت از فرزندان سازمان تمام زندگی، حیات و وقت ما را گرفته بود، به نحوی که بسیاری از جزئیات زندگی و امور شخصی خود را فراموش کرده بودیم. در این میان سهم بزرگی که نادیده گرفته شد حقوق طبیعی فرزندانمان بود. نه من و نه همسرم، هیچ کدام توجهی به رشد و پرورش دوقلوهایمان نداشتیم. من در کارها و آموزش های سازمانی، قرارها، چاپ و تکثیر اعلامیه ها و کارهای مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزش های درون گروهی و مطالعه کتب مختلف مشغول بود. ما نتوانستیم مانند سایر والدين مريم و زهرا را از محبت و مهر مادری و پدری سیراب کنیم. 🟣 برنامه نگهداری مریم و زهرا به این ترتیب بود که یکی از آنها نزد والدین همسرم و دیگری نزد خودمان نگهداری می شد و هر چند مدت یک بار آنها را با هم عوض می کردیم، علاوه بر آن هر وقت دچار بیماری یا سوء تغذیه می شدند برای مداوا و تقویت جسمی و بدنی آنها را به پدر و مادر زنم می سپردیم. قبلا گفتم که حتی دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با این که طفلی بیش نبودند، در خدمت اهداف سازمانی بودند. دختران و پسران دانشجو هنگام یافتن خانه های اجاره ای برای این که خود را متأهل نشان دهند، زهرا یا مریم را به آغوش گرفته و دنبال خانه می گشتند. 🟠 یک روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بودیم، من روزنامه می خواندم و فاطمه کتابی در دست داشت. دخترم مریم که حدود یک سال داشت در اتاق چهار دست و پا به این طرف و آن طرف می رفت و چند بار هم به سوی من و مادرش آمد، ولی ما توجهی به او نکردیم و به کار خود ادامه دادیم. بعد از دقایقی او به گوشه اتاق رفت، گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم می خواهد کاری کند، روی زانوهایش نشست. کمی به این سو و آن سو نگاه کرد، سپس آرام آرام از زمین بلند شد و روی پایش ایستاد نفس در سینه ام حبس شد، برایم مثل معجزه بود، چرا که ما هیچ تمرینی با این بچه نکرده بودیم و اغلب بچه ها این حرکت را با کمک پدر و مادر شروع می کنند. این طفل معصوم در عالم بی توجهی ما با تكيه بر هوشیاری کودکانه اش به طور غریزی و بدون کمترین کمکی بلند شد و روی پاهای خود ایستاد. روزنامه را به سویی پرت کردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گریستم، مادرش نیز از پی من آمد ، بعد هر دو دست او را گرفته و تاتی تاتی بردیم.
📌نماز، آخرین پاسخ روزی ایرج برای من قراری با حبیب گذاشته بود تا جزوه های تغییر ایدئولوژیک را به او برسانم. من به خاطر تجدید دیدار و ملاقات با او این کار را پذیرفتم و به سر قرار رفتم. پس از احوالپرسی گفتم: حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقیب و گریز؟ چرا این طور شد؟ تو که با ما بودي. همه مسلمان بودیم، نماز می خواندیم. اینها می گویند تو هم مارکسیست شده ای! گفت: شاپور! من از قبل مارکسیست بودم. گفتم: ولی تو با ما نماز می خواندی، قرآن و نهج البلاغه تفسیر می کردی. گفت: نماز من نماز سیاسی بود، من از سال ۵۲ مارکسیست بودم. با شنیدن این جملات بیشتر و بیشتر در خود فرو می شکستم. دلم برای خود، همسرم و سایر کسانی که صادقانه پا به این راه گذاشتند می سوخت، کسانی که با دنیایی از امید و عشق از خانه و کاشانه دور افتادند و در گرداب فریب و مکر سازمان اسیر شدند. 🟡 آنها دست بردار نبودند و به راه های مختلف سعی در تغییر مرام و اعتقاد من داشتند. دیدار و بحث با شهرام، حبیب و ایرج تأثیری در من نداشت و این برای آنها گران بود. بر چسب زدن ها شروع شد، می خواستند تحریکم کنند. شهرام می گفت: تو اپورتونیست چپ نمای راست رو هستی. ایرج وقتی در مباحث کم می آورد می گفت: تویک آدم دگم مرتجع و متعصب هستی که مذهب چشمت را کور کرده، تو زمانی چشم هایت را روی حقایق و وقایع باز می کنی که از این حالت دست برداری و تعصباتت را کنار بگذاری. او معتقد بود که نماز خواندن من از همین مقوله است. روزی گفت: برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن، آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است. بعد از این پنج روز اگر حرف های ما را قبول کردی که چه بهتر و اگر قبول نکردی چیزی را از دست نداده ای و قضای نمازت را بخوان و در جهل خودت باقی بمان. 🔴 وسوسه های ایرج در من اثر کرد و روزی که همه بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم. من که نمازم را اول وقت می خواندم، تصمیم گرفتم که برای مدتی نخوانم. دقایق از پی هم می گذشت، به اذان ظهر نزدیک می شدیم. در فکر غوطه می خوردم، اذان شد و با این که وضو داشتم برای نماز برنخاستم. لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد. ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت. عقربه های به سرعت به پیش می تاختند، احساس می کردم در حال فرو افتادن به قعر جهنم هستم. دلشوره ام شدید و شدیدتر شد، از خود می پرسیدم که ساعتی نماز نخواندم، چنین در آتش تشویش و نگرانی می سوزم، چطور طافت خواهم آورد که چند روز نماز نخوانم؟! کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم، وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد، بدنم گر گرفته بود و می سوخت. 🟢 بچه های تیم از وضعم نگران شدند، با حالت تعجب و حیرت نگاهم می کردند. نمی دانستند که باید چه کار کنند. دیگر آرام و قرار نداشتم، طول و عرض اتاق را با گام های تند در هم ضرب می کردم. عرق از سر و صورتم می بارید، حس عجیبی بود و حال غریبی داشتم، تمام کارنامه مبارزاتی و زندگیم را در آن ساعات در ذهنم مرور کردم و بی اختیار تصاویر آن همه رنج و محنت، زندان، شکنجه، حرمان و دوری از خانواده در مقابل دیدگانم به نمایش در آمد. سرعت عقربه ها مرگبار شده بود، آرزو می کردم که مرگ عقربه ها فرا رسد و از حرکت باز افتند. دوست داشتم زمان هم بمیرد و چرخ آن متوقف شود ، حس و حال آن ساعات و دقایق به واقع وصف ناشدنی است. 🔵 ساعت از ۵ بعدازظهر گذشت، شیدایی شدم و مجنون، از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید. چون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم، شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم. ساعت را نگاه کردم، فرصت چندانی نبود تا نماز ظهر قضا شود، ناگهان عقربته ها ایستادند. من تمان آن افکار و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم ...
🟣 الله أكبر ... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلكه زمین و زمان به خود لرزید. می گریستم و می خواندم: " ... ایاک نعبد ... أهدانا الصراط المستقيم ... غير المغضوب عليهم و الضالین ... " از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید، آن همه آتش فروکش کرد. سردم شده بود و بر اثر شدت سرما می لرزیدم، ضجه می زدم، ناله می کردم " سبحان الله " اشک هامرا غسل پاکی دادند. " سبحان ربی الاعلی و بحمده " خدایا! چه روی داد، چه چیزی شکست و به چه چیزی پیوند خوردم؟ آن قدر خود را به خدا نزدیک می دیدم و او را لمس می کردم که اصلا از حالت نماز خارج شدم و ندانستم که کی آن را به پایان رساندم. 🔸(آقای احمد هنگام تعریف این خاطره زیبا و شنیدنی گویی در همان حس و حال قرار گرفت ، زیرا به آرامی اشک می ریخت) 🟡 به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد. دیدم که زیر پایم کاملا خیس است. به خود آمدم و بلندشدم، آنچه را که گذشت به یاد آوردم و خدا را شکر کردم که بار دیگر نجاتم داد. به بقیه نگاه کردم، ایرج، پرویز، خسرو، شاپورزاده، با بهت و حیرت به من چشم دوخته بودند. کسی جرأت حرف زدن نداشت، فقط پرویز شانه هایم را گرفت و با دست نوازش می داد‌. ایرج در هم شده بود. گو این که از پیشنهاد خود پشیمان شده بود. می دید که چند ساعت تأخیر در اقامه نماز چه تأثیر شگرفی در من گذاشته بود و پیشنهاد او نتیجه عکس داده است، این نماز آخرین پاسخ دندان شکن من به هجويات آنها بود و امیدواری آنها را به یأس مبدل کرد. تکبیر نماز، رسمی ترین و صریح ترین موضعی بود که در برابر مواضع آنها اعلام شد، این نماز برای من تفسیر کامل آيه " والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا " بود.