قصه کودکانه هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت: عزیز دلم بیا پیشم.دیشب که نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم.هم نترسیدم.آخه تنها نبودم.مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن.شیطونک؟ مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم.می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.بابا نشست.سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره.تعجب کردم.مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم.چیز مهمی نیست.یه اتفاق خوبه.بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم.یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر! بابا صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی.باورم نمی شد.او هم گفت: راست می گه بابا.خواهر کوچولوت این جاست و شکمش رو نشون داد.دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم.پریدم بالا.دست زدم و دور خودم چرخیدم.مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟ مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست.باور کن.گوشم را گذاشتم رو شکم مامان.صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.بابا گفت: وای دیرم شد.بجنب بابا.بجنب بابا.بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا.ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها آب بدهم.
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
ch_113388.pdf
265.2K
خدا را می شود دید؟؟؟
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
اشعار کودکانه در مورد خداوند تعالی
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
به نام خدا
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده ی مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
خدایی که آب و هوا آفرید
درخت و گل و سبزه را آفرید
خدایی که از بوی گل بهتر است
صمیمی تر از خنده ی مادر است
خدایا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بی کینه مانند آب
دلی روشن و گرم چون آفتاب
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
من خدا را دیدم امروز
توی بارانی که بارید
روی گلبرگ گلی که
شادمانی کرد و خندید
من خدا را بو کشیدم
توی عطر پاک یک گل
من شنیدم نام او را
در صدای شاد بلبل
من خدا را می نویسم
توی قلبم شاد و خندان
او همیشه پیش ما هست
توی ابر و باد و باران
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
يه روز دلم گرفته بود
كنج اتاق نشستم
با دلي پر ز غصه
زانو بغل گرفتم
اشكاي دونه دونه
مي ريخت به روي گونه
دلم كه بيقرار بود
هي مي گرفت بهونه
رفتم وضو گرفتم
رو به خدا نشستم
گفتم خدا ، مهربوني
درد منو تو ميدوني
از غصه ها بكن رها
اين دل بي تاب مرا
دلم كه بيقرار بود
ميون سينه لرزيد
از اون بالا بالاها
نوري به قلبم تابيد
اندوه و بيقراري
پا به فرار گذاشتند
به جاش اميد و شادي
تو قلبم پا گذاشتند
ياد خدا به دلها
اميد ميده با شادي
با ياد اون مهربون
از رنج وغم، آزادي
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
شعر شکر خدا
شش دانه قاشق
شش دانه بشقاب
نان و نمکدان
یک کاسه آب
دیگی پر از آش
یک شام ساده
در دور سفره
یک خانواده
با مهربانی
با هم نشستند
در سینه شادی
بر چهره لبخند
گفتند اول
نام خدا را
خوردند با هم
نان و غذا را
یک سفره خوب
یک شام دلخواه
بعد از غذا هم
الحمدالله
شاعر: مصطفی رحماندوست
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
#شکر_گزاری
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi