وشمزه هم میخورم.”
خورشید خانم گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا میگیره، حالا فهمیدین خدا کجاست؟”
همه با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…”
خورشید خانم لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همه جا هست.”بعد همه با صدای بلند فریاد زدند:
” خدای مهربون! دوستت داریم.”
نویسنده : مقداد حکیمی
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
قصه کودکانه هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت: عزیز دلم بیا پیشم.دیشب که نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم.هم نترسیدم.آخه تنها نبودم.مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن.شیطونک؟ مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم.می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.بابا نشست.سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره.تعجب کردم.مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم.چیز مهمی نیست.یه اتفاق خوبه.بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم.یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر! بابا صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی.باورم نمی شد.او هم گفت: راست می گه بابا.خواهر کوچولوت این جاست و شکمش رو نشون داد.دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم.پریدم بالا.دست زدم و دور خودم چرخیدم.مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟ مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست.باور کن.گوشم را گذاشتم رو شکم مامان.صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.بابا گفت: وای دیرم شد.بجنب بابا.بجنب بابا.بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا.ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها آب بدهم.
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
ch_113388.pdf
265.2K
خدا را می شود دید؟؟؟
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi