وشمزه هم میخورم.”
خورشید خانم گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا میگیره، حالا فهمیدین خدا کجاست؟”
همه با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…”
خورشید خانم لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همه جا هست.”بعد همه با صدای بلند فریاد زدند:
” خدای مهربون! دوستت داریم.”
نویسنده : مقداد حکیمی
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
بابا امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای اینکه با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از سفر بر میگردین؟”
بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.”
مامان گفت: “بابا! خدا به همراهت.”
سحر از مامانش پرسید: ” خدا میخواد همراه بابا بره؟! مامان مگه خدا کجاست؟!”
مامان گفت: ” خدا همه جا هست دخترم، جایی نمیره.”
سحر پرسید: ” یعنی خدا پیش من هم هست؟ پس کو؟”
مامان جواب داد: ” خدا رو که با چشمای قشنگت نمیتونی ببینی.”
سحر با تعجب گفت: ” پس از کجا بدونم خدا هست؟”
مامان با لبخند جواب داد: ” دور و برت رو نگاه کن. حتما متوجه میشی که خدا هم هست.”
سحر با هیجان گفت: ” مامان جون! پس من میرم دنبال خدا بگردم.” و بعد هم سری تکون داد و رفت تو مزرعه کنار خونه که به جنگل چسبیده بود، تا خدا رو پیدا کنه…
خانم مرغه با جوجههاش مشغول خوردن دونه بود که سحر از راه رسید و پرسید: ” خانم مرغه! تو میدونی خدا همه جا هست، یعنی چی؟”
خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، نمیدونم سحر جون.”
سحر گفت: ” تو حالا خدا رو دیدی؟”
خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، من؟ نه ندیدم.!!!بیا با هم بگردیم، شاید بقیه حیوانهای مزرعه خدا رو دیده باشند.”
سحر و خانم مرغه توی مزرعه رفتند تا رسیدند پیش بُزی تُپلی و سحر از اون پرسید: ” بُزی تُپلی تو میدونی خدا کجاست؟”
بزی تُپلی گفت: ” من نمیدونم خدا کجاست.!! شاید اسب سفید بدونه، بیایین بریم پیشش.”
سحر و خانم مرغه و بزی تُپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید: ” اسب سفید مهربون! تو میدونی خدا کجاست؟”
اسب سفید گفت: ” دختر کوچولو! من نمیدونم، ولی شاید خرس مهربون بتونه کمکتون کنه تا خدا رو پیدا کنید.”
سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید با هم راه افتادند به سمت جنگل تا برسند پیش خرس مهربون.رفتند و رفتند تا رسیدند به جنگل و خرس مهربون رو دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید: ” خرسی جون! ما دنبال خدا میگردیم، تو میدونی خدا کجاست؟”
خرسی گفت: ” من نمیدونم، اما خورشید خانم هر روز از اون دور دورا مییاد بیرون و همه جا رو روشن میکنه اون باید بدونه. بیایین همگی با هم بریم پیش خورشید خانم.”
سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید و خرسی مهربون رفتند پیش خورشید.
سحر پرسید: ” خورشید خانم تو که از اون بالا همه جا رو میبینی میتونی به ما بگی خدا کجاست؟”
خورشید خانم گفت: ” مگه چی شده؟”
خانم مرغه گفت: ” نمیدونیم ولی هر چی میگردیم خدا رو پیدا نمیکنیم، دوست داریم ببینیمش.”
خورشید یک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: ” بچهها من از این بالا یک چیزهایی میبینم، بچهها همه با هم داد زدند: ” آخ جون، چی میبینی؟ خوب نگاه کن، شاید خدا باشه.”
خورشید به چپ نگاه کرد و گفت: ” جنگل رو میبینم که پر از درختهای قشنگ هست، دشت رو میبینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره، یک دریاچه هم میبینم که ماهیهای زیادی توی اون شنا میکنند.” بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت: ” تازه مزرعه رو میبینم که کشاورز داره اونجا کار میکنه” به بالا نگه کرد و گفت: ” باد رو هم میبینم که داره ابرها رو جابجا میکنه.” بچهها گفتند: ” پس خدا چی؟!!”
خرسی گفت: ” اگر خدا نباشه که خیلی بد میشه.”
خورشید خانم به خرسی گفت: ” مگه این زنبورها نیستند که از توی دشت برای تو عسل جمع میکنن تا وقتی صبح پا میشی واسه صبحانه بخوری!”
خرسی گفت: ” آره درسته.”
خورشید گفت : ” اون عسلها رو خدا به تو هدیه داده تا هر روز بخوری.”
اسب سفید گفت: ” من که عسل نمیخورم، پس خدا به من چی داده که بودنش را بفهمم؟”
خورشید خانم گفت: ” اسب سفید مگه تو هر روز صبح تا غروب توی چمنزار بازی نمیکنی؟”
اسب سفید گفت: ” خوب چرا.!”
خورشید خانم گفت: ” اینهمه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه میده.”
اسب کوچولو گفت: ” ای وای! راست میگی، اصلا حواسم نبود.”
بُزی تپلی با ناراحتی پرسید: ” منکه عسل نمیخورم، یعنی خدا به من چیزی نداده!”
خورشید خانم با خنده گفت: ” بُزی تپلی! اون علفهای تر و تازه و خوشمزه توی چمنزارو کی به تو داده!”
بُزی با خوشحالی گفت: ” اصلا حواسم نبود، عجب خدای خوبی! به من هم هدیه داده.”
خانم مرغه گفت: ” تقُد قُد قُدا… پس هدیه من کو؟!”
خورشید خانم گفت: ” خانم مرغی اون جوجههای قشنگ که خیلی دوستشون داری از کجا اومدن؟”
خانم مرغی گفت: ” یعنی اونها یک روزی سر از تخم بیرون آوردند رو خدا به من داده؟”
خورشید خانم گفت: ” بله خانم مرغی، همه اونها هدیه خدا هستند که باید خوب مراغبشون باشی.”
سحر توی فکر بود و چیزی نمیگفت تا اینکه خرسی گفت: ” سحر خانم! شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟!”
سحر گفت: ” خدا به من هم هدیه داده، هم پدر و مادر خیلی خوبی دارم، هم غذا میخورم تا بزرگ بشم، هم از نور خورشید استفاده میکنم، هم توی پارک بازی میکنم، تازه خوراکیهای خ
قصه کودکانه هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن
خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت: عزیز دلم بیا پیشم.دیشب که نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم.هم نترسیدم.آخه تنها نبودم.مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن.شیطونک؟ مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم.می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.بابا نشست.سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره.تعجب کردم.مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم.چیز مهمی نیست.یه اتفاق خوبه.بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم.یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر! بابا صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی.باورم نمی شد.او هم گفت: راست می گه بابا.خواهر کوچولوت این جاست و شکمش رو نشون داد.دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم.پریدم بالا.دست زدم و دور خودم چرخیدم.مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟ مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست.باور کن.گوشم را گذاشتم رو شکم مامان.صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد.بابا گفت: وای دیرم شد.بجنب بابا.بجنب بابا.بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا.ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها آب بدهم.
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
ch_113388.pdf
265.2K
خدا را می شود دید؟؟؟
#توحید
#خداشناسی
#عقاید
#کودک
#کودک_و_نوجوان
#داستان
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
اشعار کودکانه در مورد خداوند تعالی
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
به نام خدا
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده ی مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
خدایی که آب و هوا آفرید
درخت و گل و سبزه را آفرید
خدایی که از بوی گل بهتر است
صمیمی تر از خنده ی مادر است
خدایا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بی کینه مانند آب
دلی روشن و گرم چون آفتاب
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
من خدا را دیدم امروز
توی بارانی که بارید
روی گلبرگ گلی که
شادمانی کرد و خندید
من خدا را بو کشیدم
توی عطر پاک یک گل
من شنیدم نام او را
در صدای شاد بلبل
من خدا را می نویسم
توی قلبم شاد و خندان
او همیشه پیش ما هست
توی ابر و باد و باران
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi
يه روز دلم گرفته بود
كنج اتاق نشستم
با دلي پر ز غصه
زانو بغل گرفتم
اشكاي دونه دونه
مي ريخت به روي گونه
دلم كه بيقرار بود
هي مي گرفت بهونه
رفتم وضو گرفتم
رو به خدا نشستم
گفتم خدا ، مهربوني
درد منو تو ميدوني
از غصه ها بكن رها
اين دل بي تاب مرا
دلم كه بيقرار بود
ميون سينه لرزيد
از اون بالا بالاها
نوري به قلبم تابيد
اندوه و بيقراري
پا به فرار گذاشتند
به جاش اميد و شادي
تو قلبم پا گذاشتند
ياد خدا به دلها
اميد ميده با شادي
با ياد اون مهربون
از رنج وغم، آزادي
#خداشناسی
#توحید
#کودک_و_نوجوان
#شعر
کانال دردانه های مهدوی
@dordane_mahdavi