eitaa logo
دردانه های مهدوی
112 دنبال‌کننده
57 عکس
0 ویدیو
2 فایل
🍀کانال محتوای دینی کودک و نوجوان🍀 داستان،شعر،نقاشی،پرده خوانی،ارویگامی،اشکال بادکنکی، طرح درس، روش کلاسداری و.. لینک کانال @dordane_mahdavi کانال آپارات dordanemahdavi ارتباط با مدیر @abdolmahdi70
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان های امام رضا(علیه السلام) برای مخاطب کودک و نوجوان کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
امام رضا(علیه السلام) و گنجشک ها ♦️مخاطب=کودک باغ زیبایی که امام رضا(ع) در آن بود، در یکی از روزهای قشنگ خدا اتفاق عجیبی در این باغ که گویی تکه‌ای از بهشت است، افتاد. گنجشک قصه ما در حالی که بالا و پایین می‌پرید و آرام و قرار نداشت، در مسیر امام ظاهر شد و جیک‌جیک‌کنان روی شاخه درختی نشست. انگار از چیزی ترسیده بود. امام با دیدن گنجشک از رفتن باز ایستادند و در میان تعجب یاران به جیک‌جیک گنجشک این پرنده کوچک گوش دادند.  سپس رو به سلیمان یکی از همراهان کردند و گفتند: «سلیمان ماری به لانه این گنجشک نزدیک شده است و خطر جوجه‌هایش را تهدید می‌کند. شتاب کن، بدون آن که آسیبی به مار برسد او را از لانه جوجه گنجشک‌ها دور ساز». سلیمان پس از اینکه مار را از لانه گنجشک دور می‌سازد نزد حضرت رضا(ع) می‌آید. اما با خود فکر کرد چگونه امام، زبان گنجشک را فهمیدند و پی بردند که ماری به لانه گنجشک نزدیک می‌شود؟ وقتی به امام رسید، امام با لبخندی برادرانه گفتند: «از این شگفتی که ما چگونه زبان گنجشک را می‌دانیم». تعجب سلیمان چند برابر شد! چرا که امام فکر او را خوانده بودند و از چیزی که به ذهن سلیمان خطور کرده بود، اطلاع داشتند. سلیمان با شرمساری گفت: «آری مولای من» امام با مهربانی سلیمان را در آغوش گرفتند و فرمودند: «آیا این کافی نیست که ما حجت خدا هستیم»؟  کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
داستان های وضو کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
فاطمه با مادر بزرگ خواست نماز بخونه ،چادر نمازش را بر می دارد و به حیاط می رود. مادر بزرگ به فاطمه می گوید: چادر نمازت را بگذار روی زیلو و بیا این جا. مادر بزرگ کنار حوض آب ایستاده است. فاطمه با تعجب می گوید: چرا باید بیایم این جا؟ مادر بزرگ می گوید: آموزش وضو را یاد بگیری. قصه وضو گرفتن فاطمه فاطمه برای آموزش وضو طرف مادربزرگ می رود. مادربزرگ می گوید: اول آستین هایت را بالا بزن و دست هایت را بشوی. فاطمه دست هایش را می شود و می گوید: آب حوض چه قدر سرد است. مادر بزرگ می گوید: حالا با دست راست خودت، روی صورتت آب بریز و روی آن دست بکش. فاطمه همین کار را می کند. ماردبزرگ می گوید: آفرین باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته شود. فقط یادت باشد، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی. فاطمه که صورتش را شسته است می پرسد: مادر بزرگ وضو تمام شد؟ مادر بزرگ می گوید: نه عزیزم، چه قدر عجله داری، خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشوی. فاطمه همین کار را می کند. مادر بزرگ ادامه می دهد: یادت باشد از بالا به پایین بشویی. خب حالا با دست راست آب بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتانت را بشوی، آفرین! مادر بزرگ دست فاطمه را می گیرد : حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن. فاطمه می پرسد: چه کنم؟ مادر بزرگ می گوید: با همان رطوبتی که از شستن دستات مانده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش روسریش را بالا می برد و مسح کردن را نشان می دهد. فاطمه این کار را هم می کند. مادربزرگ ادامه می دهد. حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راس تا بر آمدگی پا را مسح کن. فاطمه خم می شود و پای راستش را مسح می کند. بعد می ایستد و با اشتیاق می پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟ مادربزرگ می گوید: دیگر هیچ کار! آموزش وضو همین بود. فاطمه به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه می کند و. با صدای بلند می گوید: چه قدر وضو گرفتن آسان است.  مادربزرگ می خندد و دندان های سفیدش معلوم می شود بعد با لحن جدی می گوید: آسان، ولی! یادت باشد، اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست. کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
..نماز عاشقانه ترین حالت ابراز بندگی نسبت به معبود است... داستان وضو گرفتن امام حسن و امام حسین جای تردید نبود، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد، اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می شود، برای همیشه خاطره تلخی از وضو خواهد داشت. بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود.این دو طفل اندیشدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند. در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند و پیر مرد می شنید. یکی گفت: «وضوی من از وضوی تو کاملتر است.» دیگری گفت: «وضوی من از وضوی تو کاملتر است.» بعد توافق کردند که در حضور پیر مرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیر مرد حکمیت کند. طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیر مرد گرفتند. پیر مرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است، و به فراست مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تاثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت. گفت: «وضوی شما صحیح و کامل است. من پیر مرد نادان هنوز وضوساختن را نمی دانم. به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید مرا متنبه ساختید. متشکرم.» بحار الانوار، ج 10/ص 89. کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
قصه های کودکانه اعتقادی کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
وشمزه هم می‌خورم.” خورشید خانم گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا می‌گیره، حالا فهمیدین خدا کجاست؟” همه با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…” خورشید خانم لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همه جا هست.”بعد همه با صدای بلند فریاد زدند: ” خدای مهربون! دوستت داریم.” نویسنده : مقداد حکیمی کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
قصه کودکانه هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت: عزیز دلم بیا پیشم.دیشب  که  نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم.هم نترسیدم.آخه تنها نبودم.مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟  تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح  بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن.شیطونک؟ مامان زودی گفت:  خودم بیدار شدم.می  خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش.بابا نشست.سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه  مدت نباید از جاش تکون بخوره.تعجب  کردم.مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم.چیز مهمی نیست.یه اتفاق خوبه.بابا  خندید و  گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم.یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و  من من  پرسیدم: غافل گیر! بابا صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی.باورم نمی شد.او هم  گفت: راست  می گه بابا.خواهر کوچولوت این جاست و شکمش رو نشون داد.دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم.پریدم  بالا.دست زدم و دور خودم چرخیدم.مامان که  بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه.نشستم و پرسیدم:  شوخی که نمی کنین؟ مامان  دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست.باور کن.گوشم را گذاشتم  رو شکم مامان.صدای  گرومب گرومب قلبی از دور آمد.بابا گفت: وای دیرم شد.بجنب بابا.بجنب بابا.بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا.ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم.بعد دویدم توی آشپزخانه  پارچ آب را برداشتم تا به گل ها آب بدهم. کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi
اشعار اصول دین کانال دردانه های مهدوی @dordane_mahdavi