📌انتظار را تمرین کنیم...
⚖ بیا قرار بگذاریم تا وقتی دیگر با هم ملاقات کنیم…
وقتی که عدالت فقط یک کلمه روی لبها نباشد و با دستان متّحد انسانهای پاک رقم بخورد.
و همه صدای انسانیت را بشناسند و معنای انتظار را بفهمند.
بیا قرار بگذاریم تا آن روز، انتظار را تمرین کنیم...
#عهدگرام#عهدهفتگی
#ازقیام_ما_تاظهور_او
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
در فصل؛
چطور میتوان مطلب نو و جذاب نوشت
از پاتریشیا ویلیامز¹، با چند ایده برای متفاوت و جذاب نوشتن آشنا میشویم که یا نویسنده خود به آنها رسیده است و یا از نویسندگان دیگر در این عرصه آن را نقد میکند.
🔆 در این فصل کوتاه دوصفحهای میخوانیم:
● مطالبی که مینویسیم باید به کاملترشدن تصویر جهان و درک بهتر حقایق کمک کند.
○ نویسنده باید در آثارش تنوع معانی را برای نیل به حقایق والاتر بگنجاند. ولی این امر در ابتدا نیاز به تغییر خود نویسنده دارد.
🔆 نویسنده باید موقع نوشتن سؤالاتی از این دست را از خود بپرسد:
● این مطلب قرار است بر روی چه کسی تأثیر بگذارد؟
○ به چه طریق میتوان اثرگذاری آن را بیشتر کرد؟
● آیا میتوان از دیدگاهی دیگر به این مسئله نگاه کرد؟
○ آیا کسی هست که از خواندن آن خودداری کند؟
● چگونه میتوان خواننده را درگیر این متن کرد؟
🔆 برای خلاق نویسی پیشنهاد میشود؛
● از محیط معمول خود قدم به بیرون از شهر بگذارید و سعی کنید از چیزهای گوناگونی که میبینید درس بگیرید.
○ محیط اطراف خود را گسترش دهید.
● با مردمی تماس برقرار کنید که دیدگاههای مختلفی دارند.
○ همینطور برای بهتر نوشتن، به مردم بهتر گوش کنید. آنها سرچشمه الهام هستند.
● فقط کافی است از آنها پرسش کنید، با آنها قدم بزنید، در کنارشان زندگی کنید و به درد دل آنها گوش کنید.
¹ کتاب #چگونهمینویسیم
#انگیزشی
کانال دورهمگرام در پیامرسانها
📲 zil.ink/dorehamgram
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛫 فرودگاه مهرآباد آخرین نقطه از خاک ایران بود که شاه بر آن قدم میگذاشت! 🛫
در صبح سرد زمستانی ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ محمدرضاشاه از ایران فرار کرد و این خبر خیابانها را غرق در شادی کرد.
دو روز قبلتر چهارده محمولهی سنگین از سعدآباد به مهرآباد رفته بود و با هواپیمایی جداگانه از ایران خارج شده بود.
🎞 مستند #ارثیه_پدری روایتی متفاوت از زندگی محمدرضا شاه پهلوی در گذر زمان است.
⬅️ به مناسبت سالروز فرار شاه معدوم از ایران؛
● دانلود و تماشا در عماریار
🌐 Ammaryar.ir/ارثیه-پدری
#مناسبتگرام #معرفی_مستند
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
#روایت_بخوانیم 8⃣
بسم الله الرحمن الرحیم
بخش اول
تو بیشتر به حرف دلت گوش میکنی یا به حرف عقلت؟
تلویزیون جمعیت مردم را نشان میداد که به سمت گلزار شهدای کرمان میرفتند.
دلم پر میکشید بروم کرمان.
فکر کردم گفتنش که ضرر ندارد!
و چه خوب که موفق شدم همسرم را راضی کنم.
میماند بچهها! پسر نوجوانم که خیلی اهل مسافرت نیست، دو تا کوچیکها هم اگر قول گردش و رستوران و خوراکی بهشان بدهی شاد و شنگول راهی میشوند. برای رفتن به کرمان حاضر بودم هر امتیازی به آنها بدهم. هر چقدر اصرار کردم پسر بزرگم قبول نکرد. برای آنکه زیاد تنها نماند، تصمیم گرفتیم چهارشنبه شب با قطار برویم و پنجشنبه را کرمان باشیم و پنجشنبه شب دوباره با قطار برگردیم.
قطار ۴ ستاره پیدا کردیم؛ یادم افتاد چند هفته پیش که مشهد بودم کنار تابلوی اذن دخول حرم امام رضا علیه السلام را قسم دادم به خوبان و اسم حاج قاسم را بردم؛ گفتم هر چی توی این حرم به حاج قاسم عزیز دادی من هم میخواهم.
گفتم میدانم شایستهی این درخواست نیستم ولی شما رئوف و بزرگی، پس کم نمیخواهم .
بلیطهای برگشت هم با همان قطار جور شد.
نشانهها پشت هم خودشان را نشان میدادند. حاجقاسم میخواست خوب مهماننوازی کند.
امتحاناتم از شنبه شروع میشد.
اصلا انگار موقع پیشنهاد سفر کرمان عقلم کار نمیکرد که آخه کی دو روز مانده به امتحان سخت زبان سه واحدی سفر میرود؟
بلیط که گرفتیم و خیالم کاملا جمع شد، تازه کم کم سر و کلهی دلشوره برای امتحان پیدا شد. با خودم گفتم توی قطار میخوانم و باز عقلم نرسید که با دو تا پسر بچهی پر حرف و پرانرژی آن هم در سفر، چه طور میتوانم زبان بخوانم؟
ابتدای سفر داخل قطار حسابی دل به دلشان دادم و انتظار داشتم زود بخوابند تا من هم بروم تخت بالا و شروع کنم به درس خواندن.
اما هنوز شروع نکرده بودم که مامان مامان گفتنها و شکایت کردنهایشان شروع شد:
" مامان من میخوام تختی که پایین تخت شماست بخوابم...
مامان من خوراکی میخوام میشه بریم بوفه؟
مامان من میخوام با گوشیات آن شرلی ببینم ... "
گوشی را به بچهها دادم و شروع کردم با حاج قاسم عزیز حرف زدن؛ سردارجان در مستند پرواز ۱:۲۰ دیدم که چه طور دل به دل نوهها میدادید و روی زمین پر از برگ دراز کشیده بودین و به بچهها میگفتید برگها را روی شما بریزند!
من هم میخواهم به این بچهها خوش بگذرد و یک خاطرهی خوب از کرمان و گلزار شهدای کرمان و سردار دلها داشته باشند؛ پس خودت کمکم کن...
ادامه دارد...
✍️ خانم هاشمی
#۱۴۰۱_۱۰_۱۷
#دلنوشته
#امتحان
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
#روایت_بخوانیم 8⃣
بخش دوم
به کرمان که رسیدیم اول بچهها را به باغ شازده بردیم.
خیلی قشنگ بود و فکر کردم اگر این باغ در بیبرگی و سرمای زمستان انقدر زیباست، بهار و پاییز چقدر میتواند دیدنی باشد!
بعد از آن پسر کوچکم اصرار داشت که حالا که به حرف داداش گوش کردید و آمدیم باغ شاهزاده، باید به حمام گنجعلیخان هم برویم.
داشتم کلافه میشدم در دل گفتم: سردارجان؟! من دیگه اینقدر مثل شما خوب نیستم، این همه راه کوبیدیم اومدیم برای زیارت و کنار شما بودن! حالا باید در باغ شازده و حمام گنجعلی خان پرسه بزنم؟!
هر چقدر تلاش کردیم منصرفش کنیم فایده نداشت. نهایتا توانستیم راضیاش کنیم اول برویم گلزار شهدا و کنار مزار سردار و بعدش برویم حمام گنجعلیخان.
وقتی به گلزار شهدای کرمان رسیدیم باران قشنگی میبارید. چه صفایی؛ بالاخره به آرزویم رسیده بودم. صف طولانی را طی کردم و بالاخره چشمم به سنگ مزار حاج قاسم عزیز روشن شد؛
و همینطور مزار محافظ مهربونش حسین آقا.
یک ساعتی تا اذان مغرب مانده بود، مطمئنا بچهها طاقت نداشتند، راهی حمام شدیم. البته که واقعا هم به حمام نیاز داشتیم از بس که لباسهایمان گِلی شده بود.
اذان مغرب به بازار قدیمی کرمان رسیدیم، رفتیم مسجد و نماز اول وقت خوندیم.
دلم در گلزار شهدای کرمان جامانده بود و حسرت خواندن نماز جماعت کنار مزار سردار بر دلم بود.
بعد از نماز بالاخره دل پسر کوچیکه را هم بدست آوردیم. ناقلا در حمام گنجعلیخان از من قول گرفت داخل قطار صوت های زبان را گوش نکنم!
میگفت مامان وقتی شما زبان میخوانی من افسردگی میگیرم؛ استغفرالله!!! آخر بچه تو این حرفها را از کجا در میاوری!
در مسیر برگشت خدا بهم رحم کرد و اینقدر بچهها خسته شدند که بعد از شام در قطار خوابیدند و من توانستم کمی درس بخوانم .
جمعه ساعت ۱۱ صبح رسیدیم خانه.
پسر بزرگم شب قبل حالش بد شده بود ؛ حدس میزدم مسموم شده باشد. او را دکتر بردیم و ناهار درست کردم و لباسها را شستم و تا ناهار خوردیم شد ساعت ۳ بعدازظهر، کتابم را برداشتم و رفتم داخل اتاق و تند تند شروع به درس خواندن کردم.
مدام خودم را دلداری میدادم که خدا به تلاشت نگاه میکند. به سختی تا شب پ ۱۰ درس از ۱۶ درس راخواندم.
خسته بودم و حتی به این فکر میکردم که حذف ترم کنم یا نروم امتحان بدهم و از ترم بعد با برنامه ریزی بیشتری درس بخوانم.
ساعت را برای چهار صبح کوک کردم ولی ساعت پنج از خواب بیدار شدم. لباسهای اتو نشده مانع درسخواندنم شدند!
در قطار مترویی که به سمت شهرری میرفت کتابم را باز کردم و کمی درس خواندم؛ الحمدلله ذهنم خوب یاری میکرد.
به موقع رسیدم دانشگاه. سر جلسهی امتحان همهی سوالات برایم آشنا بود و اکثرا همانهایی بود که حدس میزدم در امتحان میآید. فقط نیاز به دوره داشتم تا تثبیت بشوند که نشده بود.
بسم الله الرّحمن الرحیم گفتم و شروع کردم.
زودتر از همه تمام کردم و برگه را دادم. دیگه اگه خوانده باشی همان بیست دقیقه اول همه را جواب میدهی و بلند میشوی. هر چقدر بنشینی بیشتر شک میکنی.
چه لذتی دارد دانشگاه در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی باشد و چه لذتی دارد امتحانت را خوب داده باشی و بروی زیارت.
سریع زیارت کردم و دو رکعت نماز به نیت همه عزیزانم و دوستانم خواندم و به سمت مترو و خانه راهی شدم. به خودم و خدا قول دادم امتحانات بعدی را خوب بخونم.
زبان پر ،
روانشناسی نپر.
التماس دعا از شما خوبان برای امتحانات تمام آدمهای روی کرهی زمین!
✍️ خانم هاشمی
#۱۴۰۱_۱۰_۱۷
#دلنوشته
#امتحان
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
#روایت_بخوانیم 9⃣
درگاه این خانه بوسیدنیست
آن شب که در رختخواب چشمانم رامیبستم تابه آن روز سخت و طاقت فرسایم خاتمه دهم، فقط به عشق سفرفردا بغضهایم رافروخوردم و خوابیدم.
صبح که بچهها را بابوسه وقربان صدقه راهی مدرسه کردم، قندان قندان قند در دلم آب میشد از یادآوری اینکه به ساعت پرواز نزدیک میشوم؛ ولی اتفاقات سخت و فشارهای این چند روز باری سنگین روی دوشم گذاشته بود که رد احساس غمش صورتم را هم فشرده میکرد.
بدو بدو دختر را به مامان تحویل دادم و خودم را به پرواز رساندم.
آن روز احساسات متناقضی را با خودم میکشیدم.
از دلتنگی تا ذوق
از شکر تا غر
از هیجان تا غم
طیف احساساتم میرفت و برمیگشت.
تمام راه فکر میکردم حتما دلم برای زهرا کوچولویم تنگ میشود، ولی با خود میگفتم مهم نیست دلتنگی هم جزئی از زندگیست.
به مشهد که رسیدیم، روانه حرم شدیم.
آخ که چقدر دلم برای حرم تنگ شده بود
فدای امام رضا جانم
رو به حرم ایستادم و گفتم: آقاجان چرا ما را زود به زود دعوت نمیکنید؟ میدانید که چقدر دلتنگتان میشویم
پایم که به صحن رسید، چشمم که به گنبد افتاد و بغضم که باز شد دیگر هیچ اثری از بارهای روی دوشم نبود حتی جایش هم دیگر درد نمیکرد.
فکر میکردم چقدر ما خوشبختیم که امام رضا را داریم و چقدر نعمت بزرگی است زیارت!
آنها که ژست های روشنفکریشان زیارت را از زندگی آنان گرفته چطور توانستهاند قید این نعمت گوارا را بزنند؟ جایش را با چه چیزی پر کردهاند؟ شانه هایشان را کجا سبک میکنند؟
برای خودم و همه دعا کردم که مکرر رزق زیارت نصیبمان شود.
✍️خانم الماسی
#۱۴۰۱_۱۰_۱۲
📲 zil.ink/dorehamgram
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینیم
پروژه کشتهسازی از فیلمها تا واقعیت؛
🎞 این سکانس از سریال "Homeland" که پشت پرده پروژههای کشتهسازی و به دنبال آن ایجاد خشونت در جامعه را به تصویر کشیده، خیلی جالب توجه است! مخصوصا که فقط مختص دنیای فیلمسازی هم نیست و این روزها مصداق عینیش را میشود در کف خیابان هم دید.
فرآیند تحریک احساسات عمومی و تهییج مردم از چیزی که فکر میکنید آسان تر است!
روایتهایی که ساختگی بودنشان از غیردقیق بودن بیرون میزند.
#سوادرسانه #دشمن_شناسی
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
#روایت_بخوانیم 0⃣1⃣
یک مرحله قبل از خادمی :
از کوچیکی عاشق هئیت بودم
مخصوصا خادم بودنش.
خدا توفیق داد و انواع خادمی را تجربه کردم
از راهیان ، اربعین . . . تا الی ماشاالله
بعضی رفقا به من تیکه می اندازند که انگار نافت را با خادمی بریدن اینقدر که تو خادم هستی ،
خبر ندارند چه عشقی می کنم وقتی خادمم ،
برای من هم فرقی نمی کند که کجای هئیت باشم
اصلا در حد شستن یک استکان ،
برای من همین کافیست که توی هئیت به دید خادمی نگاهم کنند ،
از انجایی خادمی به دلم نشست که توی یک روضه شنیدم وقتی حضرت زهرا سلام علیها شهید شدند
امام علی علیه السلام برای اینکه محل دفن حضرت زهرا سلام علیها ناشناس بماند همه ی همسایه ها و بنی هاشم را به خانه هاشان فرستادند
ولی یک نفر پشت در ماند
تا آخرش ایستاد
تا وقتی که غسل و کفن حضرت تمام شود
خودش خبر نداشت تو خانه حضرت چه خبر است
ولی می دانست تا صبح قرار است یک اتفاقی بیافتد
آن یک نفر ماند
شد خادم حضرت زهرا سلام علیها
شد نوکر حضرت علی و بچه هایش
ماند و دید ان دو فرشته را که برای کمک به بردن تابوت امده بودند
ماند و دید گریه های حسنین را
ماند و دید . . .
خیلی چیزها را دید
خوش به حالش
خادمی برایش چه رزقی و برکت بود
خدا از ما هم قبول کند
✍ خانم بنتالهدی
#۱۴۰۱_۱۰_۱
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
#روایت_بخوانیم 1⃣1⃣
لحاف روتختی را روی میز مربعی شکل وسط مبلها میاندازم.
سفره قلمکار را لوزی شکل روی لحاف پهن میکنم. با اینکه هیچ تناسب رنگی با هم ندارند اما به نظرم قشنگ میآید، آنقدری ذوق میکنم که سراغ کابینتها میروم. سینی مسی و کاسههای گرد کوچک سفالی را بیرون میآورم. کاسهها را پر میکنم از عناب و تخمه کدو و انجیر خشک.
چشمم به بسته گزی که الهام برایم سوغات آورده بود میافتد؛ بیشتر از نصفش را خوردهاییم. چند دانه باقیمانده از گزها را هم در ظرفی دیگر میریزم.
کاسهها را در سینی میچینم و سینی را روی کرسی میگذارم؛ مطهره از ذوق بالا و پایین میپرد که کرسیمان واقعی شده است.
پاهایم یخ کرده است. جوراب میپوشم. پتوی نوزادی مطهره را زیر در جابجا میکنم تا راهی برای نفوذ هوای سرد از زیر در وجود نداشته باشد.
پردهها را امروز کنار نزدهام. وقتی میخواهم پرده اتاق را مرتب کنم چشمم به دانههای برف میافتد. نرم و آرام از دل آسمان به سمت زمین میآیند. خوشحالم و یادم نمیرود شکرگزار خداوند باشم.
زیر کتری را خاموش میکنم و چای را داخل فلاسک میریزم. آب جوش را که روی چای میریزم بخار زیادی بلند میشود. دو تا هل و یک تکه چوب دارچین هم میاندازم و درب فلاسک را محکم میبندم. حالا خیالم راحت است که در خانهام یک شعلهی گاز خاموش شده و درجهی پکیج یک درجه کمتر شده است.
شب که خانوادگی زیر کرسی نشستهاییم میگویم: اگر امشب تلویزیون را خاموش کنیم بزممان کاملتر میشود!
پیشنهادم پذیرفته میشود.
پیشنهاد دومی که مورد تایید قرار میگیرد، بازی اسم فامیل است!
مطهره تلاش دارد یواشکی برگهام را بخواند، نگاهش که میکنم آرام میگوید: غذا با "ر" ؟!
هر چه میگویم رشتهپلو، نمیشنود.
همسرم وقتی میگوید استپ متوجه تقلبمان میشود!!!
میخندد و میخندم.
زیر کرسی کوچکمان نه فقط پاهایمان بلکه دلهایمان هم گرم میشود...
✍ خانم رحیمی
#۱۴۰۱_۱۰_۲۶
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
چاندرا مویرابیل در فصلِ
ارتقای نوشتن بدون نوشتن یک کلمه
به چند راه کوتاه برای نویسنده شدن بدون اینکه دست به قلم برد و نوشت ، اشاره کرده است ؛
●نویسنده قبل از دست به قلم بردن نیاز دارد تا افکارش را آماده و منظم کند .
● نوشتن تنها خلق کلمات نیست بلکه برگرداندن یا ترجمه تجربیاتمان از طریق کلمات است.
●از هر فرصتی استفاده کنید تا راجع به کار خود حرف بزنید ، بیان کردن افکار باعث میشود طرح ها قابل لمس شوند و از عزلت بیرون بیایند.
●وقتی افکار خود را با دیگران در میان میگذارید ، حس اطمینان پیدا میکنید و مشارکت آنان ، شما را جسور میکند.
○نکته؛
راههای زیادی برای رشد مهارت نویسندگی وجود دارد بدون آنکه حتی بنویسید؛
راههایی مانند خواندن کلمات دیگران، قدم زدن، گفتوگو، گوش دادن، موسیقی.
اینها تجربیات شما را به عنوان نویسنده بالا میبرند و باعث میشوند بهتر بنویسید.
پ.ن: کتاب#چگونه_مینویسیم
#انگیزشی
#من_میتوانم_بنویسم
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram
♻️| سیره تشکیلاتی امام باقر (علیهالسلام)؛
🔸ائمه میخواهند حکومت اسلامیِ درست را برپا کنند؛ چه باید بکنند؟
اولین کار این است که ذهنیت مردم را عوض کنند؛ فرهنگ به اصطلاح اسلامیِ ضداسلامی را که در ذهن مردم رسوخ کرده، از آنها بگیرند و جای آن را با فرهنگ خوبی و قرآن حقیقی و توحید واقعی جایگزین کنند.
این همان مبارزهی فرهنگی است. پس مبارزهی فرهنگی فقط نشستن و از احکام اسلام چیزهایی را بدون جهتگیری انقلابی بیان کردن نیست.
🔸کار دیگر در زندگی امام باقر علیهالسلام عبارت است از: تشکّل!
این که کسانی را از شاگردان خود و از دوستان خود #تربیت_کند، بعد آنها را به همدیگر #وصل_کند و در سرتاسر دنیای اسلام آنها را به عنوان وکیل خود بگذارد که کار آن حضرت را دنبال کنند و ادامهی تبلیغات آن حضرت را به عهده بگیرند.
🔹این #سازماندهی پنهانی امام باقر بود که از زمان قبل از ایشان شروع شده بود، اما در زمان آن حضرت یک هیجان بیشتری پیدا کرد و در زمان امام صادق و امام موسیبنجعفر به اوج خودش رسید. (از بیانات رهبری ۱۳۶۶/۰۵/۰۹)
#مناسبتگرام
#تشکیلات #ولادتاماممحمدباقرع
کانال دورهمگرام در پیامرسانها :
📲 zil.ink/dorehamgram