eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
508 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
220 ویدیو
6 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
5️⃣9️⃣7️⃣ مثل کوه محکم؛ مثل سرو استوار | قسمت دوم هرکس به ملاقاتش می‌رود، از هم‌صحبتی با او سیر نمی‌شود. الحمدلله، شکر خدا و لطف خدا یکی در میان در حرف‌هایش تکرار می‌شود. انگار که یک‌شبه ره صدساله طی کرده باشد، حرف‌هایش عجیب رنگ‌وبوی قرآن و احادیث دارد. به قول خودش اعتقاداتش قوی‌تر شده و نوع نگاهش به مسائل دینی عوض شده‌است. دلش برای سروین ۹ساله‌اش تنگ شده، برای همسر مهربانش، برای کنار هم بودن، اما... با همان وضعیت جسمی‌اش وقتی بچه‌های جهادی برای اولین بار بردندش سر مزار دختر و همسرش، کسی گریه‌ی او را جز در وقت روضه‌خوانی برای اهل‌بیت ندید. می‌گفت: «مصیبت من از مصیبت اهل‌بیت بزرگ‌تر نیست…» مردی با حجم عظیمی از مصیبت، مثل کوه محکم و مثل سرو استوار. خم به ابرو نیاورده و نمی‌آورد؛ ناامید و افسرده هم نمی‌شود. خدا خواست آقا سعید را عزیزتر کند. او را زنده نگاه داشت. او ماند تا روایت‌گر ایستادگی و مقاومت باشد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
6️⃣9️⃣7️⃣ پدر، دختری| قسمت اول زیر فیلم نوشته بود پدر دختری. بازش کردم. نگاهم ماند به شانه‌های پدر فلسطینی که بر سر جنازه دخترش بالا و پایین می‌رفت. برعکس بار غمی که فیلم داشت، برای این پدر دلگیر نبودم. یاد چند سال پیش خودم افتادم. یکماه از ماندنم در تهران می‌گذشت و هنوز نمی‌توانستم تصویری با مامان صحبت کنم. نگاه‌مان که در هم گره می‌خورد پرده‌ی اشک می‌افتاد پایین. صفحه تار می‌شد و صدا‌ها انگار از ته چاه به گوش می‌رسید. بابا اما فرق داشت. محکم و استوار زل می‌زد توی چشم‌هایم. بی‌تفاوت چایش را سر می‌کشید. از اوضاع و احوال کار و بار و ته مانده‌ی پول توی کارتم که خیالش راحت می‌شد، تلفن را قطع می‌کرد. بعد از یکماه مدیر صدایم کرد. لبخند کجی انداخت گوشه‌ی لب‌های کبودش. عینکش را زد و گفت: « امروز برو مدارکت رو تحویل بده برای کارهای استخدام» شبش با مامان تلفنی صحبت کردم. فکر کردم از خبر استخدام خوشحال می‌شود؛ اما لرزش صدای مامان بیشتر شد. بابا هم برخلاف همیشه تصویری صحبت نکرد و زود‌تر تلفن را قطع کرد. انگار با شنیدن خبر استخدام، آخرین امید‌شان برای برگشتم رنگ باخت. چند روز بعد مامان حرفی زد که گُر گرفتم. «بابات ظهر‌ها که از سرکار برمی‌گرده در اتاقت رو باز می‌کنه؛ دور تا دور اتاق رو نگاه میندازه و می‌گه چقدر جای بچه‌م خالیه.» حرفش مثل افتادن زغال‌ گداخته‌ای روی قالی، روی قلبم نشست و آن را سوزاند. دهانم تلخ و سرم سنگین شد. گوشی را قطع کردم. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6️⃣9️⃣7️⃣ پدر، دختری| قسمت دوم همان شب قید همه چیز را زدم. بهترین موقعیت کاری در تهران، استخدام با حقوق بالا، زندگی در پایتخت، پیشرفت و آینده. توی نت گشتم و اولین بلیط به مقصد یزد را گرفتم. روز بعد نامه‌ی استعفا را گذاشتم روی میز مدیر. با چشم‌های گرد شده و ابروهای درهم نگاهم کرد. تازه برنامه‌ی شیفت‌‌ها و کار بخش‌ها را بر اساس حضور من تقسیم کرده‌بود. تن صدایش را بالا برد و یک چرای کش‌دار پرت کرد سمتم. درجواب فقط گفتم: «به خاطر پدرم.» روپوش سفید را چپاندم توی کیف و از آزمایشگاه زدم بیرون. ساکم را بستم‌. با مادر بزرگ و پدربزرگم خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خانه‌ی پدری. در آغوش مردی که جَذَبه‌ی مردانه‌اش هیچ وقت اجازه نداد مستقیم بگوید چقدر عاشقم است. چقدر نفسش به نفسم بند است، اما هر بار جوری نشان داد که چقدر نبودم مثل اسید روحیه‌ی فولادی مردانه‌اش را می‌خورد و قلبش را سوراخ می‌کند. یکبار دیگر به فیلم نگاه کردم. به خانه‌ی مرد که جز تلی از آوار، چیزی از آن به جا نمانده. به دفتر نقاشی دخترش که جایی زیر سنگ و سیمان‌ها جامانده و مداد رنگی‌هایش پخش روی خاک‌هاست. خوب است که دیگر این خانه اتاقی ندارد، هال و پذیرایی ندارد تا پدر چشم بدوزد به گوشه گوشه‌اش و بگوید چقدر جای دخترم خالی است... ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣7️⃣ صبح جمعه صبح جمعه‌ی متفاوتی بود. برعکس صبح جمعه‌های پر از بهت و غم چند سال اخیر. توی بیمارستان بودم. خوشحال از تولد نوه‌ی جدید خانواده. محمدعلی، پسر برادرم، که تازه چند ساعت عمر داشت، روی شانه‌ام خوابیده بود. باید بیست دقیقه نگهش می‌داشتم تا شیرهایی که خورده بود جذب معده می‌شد و برنمی‌گشت. خواب بود و بهترین کار این بود که خودم را مشغول کنم تا خوابش را مختل نکنم. صفحه‌ی گوشی را باز کردم و خبر پرتاب ناهید۲ را در صفحات مجازی خواندم. ماهواره‌ای با هدف توسعه ارتباطات ماهواره‌ای به فضا پرتاب شده بود. اطلاعی از عملکردش نداشتم. باید بیشتر راجع به ناهید می‌خواندم. رفتم سراغ جستجو. ناهید دو را نوشتم. ناهید ۲ یک پل فناورانه است. ایران قصد دارد در آینده ماهواره‌های مخابراتی پیشرفته‌ای را در مدار زمین‌آهنگ (GEO) مستقر کند؛ اما فرستادن ماهواره به آن مدار بسیار پرهزینه و پیچیده خواهد بود. سری ماهواره‌های ناهید طراحی شده‌اند تا فناوری‌های مورد نیاز برای رسیدن به این هدف بزرگ را قدم به قدم در مدار پایینی زمین (LEO) آزمایش کنند و ریسک پروژه‌های آینده را کاهش دهند. دو اتفاق خوب و صبح جمعه؟ عجیب بود. اتفاقات بد، ذهنمان را شرطی کردند.‌ اعلام چنین پیشرفتی در صبح جمعه حتما کار یک ذهن تیز بوده. می‌خواسته ذهنمان برای خبرهای خوب صبح جمعه آماده باشد. ما باید صبح جمعه‌ها منتظر بهترین خبر عالم باشیم؛ منتظر صدای امام زمان (عج) نه خبرهای بد... ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣7️⃣ زینب‌ها «انتخاب» می‌کنند |قسمت اول ✔️ اصلاً به موضوع برنامه فکر نکرده بودم. برایم همین بس بود که فرصتی برای دیدار پیش آمده و می‌شود بعد از این همه نگرانی و دلتنگی برای لحظاتی دل و دیده را روشن کرد. روح حسینیه اما چیزهای بیشتری می‌گفت. از همان کوچه‌‌ پس کوچه‌های اطراف تفاوت فضا پیدا بود. آدم‌ها اغلب خانوادگی سمت ورودی‌ها می‌رفتند و قاب‌های ریز و درشت در دست‌ها می‌چرخید. هر خانواده‌ای دور عکس شهیدی جمع شده بود و می‌رفت تا خودش را زودتر به مراسم برساند. ✔️ داخل حسینیه غوغا بود. شوق و دلتنگی می‌جوشید و خوف و رجا باهم گلاویز بودند؛ «نکند آقا نیاید؟»، «از این فاصله می‌شود آقا را دید؟»، «آقا سخنرانی هم می‌کنند؟». مادرها اما بیشتر شور بچه‌هایشان را می‌زدند. خانم جوانی نوزاد به بغل بود و به خادم حسینیه می‌گفت: «خودم همینجا هستم می‌شود دخترم جلوتر بنشیند؟ بی‌تاب دیدن آقاست». برگشتم به طرفش. عکس همسر شهیدش نصفه پیدا بود. مثل صدها عکس دیگر که‌ می‌رفت و می‌آمد. راستش من هیچ‌وقت این تعداد خانواده شهید را یک‌جا ندیده بودم. ✔️بعضی چهره‌ها را می‌شناختم؛ دختر شهید باقری، همسر شهید سلامی، همسر شهید حاجی‌زاده. به دوستی گفتم باورم نمی‌شود این‌ها همین آدم‌های چند هفته قبل هستند، چهره‌ها چقدر شکسته‌تر از قبل است. اما چقدر آرام... ترکیب عجیبی بود. 📎منبع: khl.ink/f/60804 ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣7️⃣ زینب‌ها «انتخاب» می‌کنند |قسمت دوم ✔️ کنار دستم خانمی با دختر و پسرش نشسته بود. به قاب عکس در دستش نگاه کردم: شهید حاج جابر بیات بود. پرسیدن نداشت. از چهره پسر پیدا بود که فرزند شهید است. برگشتم سمت مادرش. خواستم دهان باز کنم که که کلامم خشک شد. مات پرسیدم: «شما باردارید؟» لبخند زد و گفت «بله. به زودی به دنیا میاد. ولی خب باباش... ». چشم‌هایم پر شد. طاقتم رفت. گفتم: «بگردم… چقدر سختتان شد». لبخندش برگشت، بعضش را پس زد. مصمم گفت: «خودم انتخاب کردم. از همان بیست سال پیش که عقد کردیم می‌دانستم چه راهی را انتخاب کردم. دیگر گله‌ای نیست. آخرش از اول معلوم بود. من هم خواستم. انتخاب کردم!». ✔️کلمهٔ انتخاب در مغزم پژواک می‌شود. ذهنم می‌رود سر وقت درس‌های قبلی. پیش این فراز‌های درخشان: اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثه‌ی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد.» ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ ✔️ حالا چرا؟ این عظمت از کجاست؟ «ارزش و عظمت زینب کبریٰ به‌خاطر موضع و حرکت عظیم انسانى و اسلامى او بر اساس تکلیف الهى است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، او را این‌جور عظمت بخشید... بخش عمده‌ى این عظمت از اینجا است. اوّلاً موقعیّت را شناخت... و طبق هر موقعیّتى یک انتخاب کرد. این انتخابها زینب را ساخت.» ۱۳۷۱/۰۷/۲۲ ✔️ حالا انگار این زن در این حسینیه انتخابش را سر دستش گرفته بود و پیش معلمش درس پس می‌داد. روضه‌خوان شروع کرده بود. صدای دختربچه‌ای از کمی آن طرف‌تر می‌امد: «آقای خامنه‌ای؟ کجایی؟» زن‌ها قربان صدقه‌اش می‌رفتند. یک نفر داد زد: «آقا آمدند!» جمعیت ذکر گویان بلند شد. دوباره هجوم اشک‌ها و لبخند‌ها... . ✔️برای لحظه‌ای پشت سرم را نگاه کردم. صحنه پشت سر در زیبایی چیزی از روبرو کم نداشت. بیش‌تر از آن که صورت آدم‌ها پیدا باشد قاب عکس‌ها قد بلند کرده‌ بودند. انبوه و پر تعداد. انگار آن قاب‌ها کارنامه آدم‌ها بود؛ گزارش انتخاب‌هایشان. ✔️ همسر شهید طیب مسعود زیر عکس توی دستش نوشته بود: «شهیدم تقدیم به رهبرم». این یکی از رمزهای شهادت بود که پیش چشمم گشوده می‌شد. برای بیشتر این آدم‌ها شهید چیزی نبود که از دست رفته. برعکس! همان چیزی است که به دست آمده است. من پشت سرم فقدان نمی‌دیدم. سرمایه می‌دیدم؛ یا به تعبیر دقیق‌تر «دست پر ایران را»... 📎منبع: khl.ink/f/60804 ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣7️⃣ طمع! طمع در فرهنگ فارسی به معنای تمایل نفس به چیزی است که خارج از دست اوست. به این معنا که شخص چیزی را در خود نمی‌یابد و می‌کوشد تا به هر شکلی آن را به دست آورد. در دسته‌بندی طمع به دو نوع خوب و بد، برای جمع‌بندی طمعِ‌خوب گفته شده: رسیدن به کمالی که شخص، خود را مستحق آن نمی‌شمارد، طمع است. عجب چیزی یاد‌مان دادید سردار! وصیت نامه‌تان که منتشر شد همه اش مِنَ الْحَبیب بود اما یک بخشی از آن برای ما که زیست شهیدانه نداشته‌ایم تا دلخوش باشیم به رزق شهادت، عجیب دلچسب بود و کاربردی‌. نوشته بودید:«خدایا با توسل به فاطمه زهرا طمع آن دارم در لباس شهادت به ملاقات تو آیم...» حالا دیگر وقتی دعا می‌کنیم و می‌گوییم اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک، ته دلمان و پیش خدا از این طلبِ خیلی بزرگتر از قد و قواره‌ی وجودیمان خجالت نمی‌کشیم، چون شما یادمان دادید که به خدا بگوییم منظور ما همان طمع شهادت است آن هم با توسل به بانویی که نیم نگاهش می‌تواند هر غیر مستحقی را مستحق کند، مثلا غیر مستحق شهادت را مستحق شهادت! آقای امیرعلی حاجی زاده‌ی شهید! حالا دیگر هر وقت اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک روی زبانمان می‌آید یادمان می افتد به شما، و اینکه به خدا بگوییم منظور ما همان طمع شهادت است آن هم با توسل به حضرت زهرا و مدد گرفتن از سردار شهید متواضعمان. عجب چیزی یاد‌مان دادید سردار! ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣9️⃣7️⃣ خادمْ‌حسین|قسمت اول نامش خادم‌‌حسین بود، هنوز هم که گاهی اسمش را زیرلب تکرار می‌کنم تصویری از چهره‌ی نمکین، کمرخمیده، کفش‌های خاکی و آن تسبیحی که مدام لابه‌لای انگشتانش می‌چرخید، برایم زنده می‌شود. اول صبح بود. تا روی نیمکت ایستگاه نشستم پیرمرد گفت: «دخترم خودکار داری؟» حدس می‌زدم می‌خواهد شماره‌ای یادداشت کند. گفتم بله و به سرعت خودکار را از کیفم بیرون آوردم. بلندشد، نزدیک‌تر آمد و یک بسته پول نقد را میان دستانم گذاشت و گفت:«اینجا بنویس خادم حسین امیری، نذر امام رضا علیه السلام.» بدون معطلی نوشتم و پاکت پول را تحویلش دادم. به سمت خیابان نگاهی انداخت، مطمئن که شد اتوبوسی در راه نیست، دوباره روی نیمکت نشست وگفت: «نگهبان ساختمونم. خاتونم هرسال این موقع نذر داشت، امسال مریض شد. از پا موند؛ نتونست نذرش رو اداکنه. خواستم غم نداشته باشه، واسه همین بهش گفتم پولش رو میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام. اینم قبوله؟» همانطور که با لبخند به حرفهایش گوش می‌دادم گفتم:« ان‌شاءالله قبوله.» ازسر رضایت و خاطرجمعی سری تکان داد و پاکت را درجیبش گذاشت. ✍️ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣9️⃣7️⃣ خادمْ‌حسین|قسمت دوم از لهجه‌ی افغانستانی که داشت متوجه ملیتش شده بودم اما خودش هم گفت افغان است. با سوز و گداز حال و روز مردم غزه را که در تلویزیون دیده بود، برایم به تصویر کشید. آهی برای شهادت سرداران ایرانی ازسینه‌اش بلند شد که از جنس آه برادر برای از دست دادن برادر مسلمانش بود. هرچند حرف‌هایش داغِ دل را تازه می‌کرد اما آرزویش برای ریشه‌کن شدن آمریکا و اسرائیل، آب روی آتش شد. صحبت‌هایش با آن لهجه دلنشین گاهی لبخند بر لبانم می‌نشاند، گاهی هم با یادآوری رذالت‌های دشمن، ابروهایم به هم گره می‌خورد و سر دعاکردن‌هایش آمین می‌گفتم. به خاطر کار کوچکی که برایش انجام داده بودم برایم دعای عاقبت بخیری کرد. من هم لبخندی زدم و تشکر کردم. ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍️ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0️⃣8️⃣8️⃣ [ تا کاری کنم✌️] سلاحِ من سال‌هاست دوربینم همه جا همراهم هست. تا قبل از به دنیا آمدن پسر‌ها، دوربین بچه‌ام بود، همه جا همراه. از عروسی و جشن و شادی تا عزا و غم. آرشیو عکس‌های قبل از تولد پسر‌ها را که نگاه می‌کنم همه ۲۲ بهمن‌ها و روز قدس‌ها کنار هم نشسته‌اند. من در تمام این سال‌ها سعی کردم علاقه به وطنم را در ۲۲ بهمن، و انزجار از اسرائیل را در روز‌ قدس با عکس‌هایم فریاد بزنم. اما با به دنیا آمدن پسر‌ها اولویت‌ها هم تغییر کرد. حالا باید حضورم جوری دیگری می‌بود. خیلی از روز قدس‌ها و ۲۲ بهمن ها گذشت که جایشان در آرشیو عکس‌هایم خالی است ولی در حافظه پسر‌ها پر است از خاطرات دلنشین. ولی این بار فرق داشت. دلم می‌خواست این بار مثل گذشته با عکس‌هایم فریاد بزنم "مرگ بر اسرائیل".هر جور بود بچه‌ها را به کسی سپردم و راهی شدم. در بلند‌ترین نقطه‌ای که می‌توانستم ایستادم تا شکار لحظه‌ها داشته‌باشم. پر از خشم و نفرت از قومی که به بچه‌ها و زن‌ها هم رحم نمی‌کند. با خودم درگیر بودم؛ پر از نگرانی و اضطراب. خبرنگار کنار دستم پرسید: «چه حالی داری؟» گفتم: «ترس» اخم‌هایش را در هم کشید و با تعجب پرسید: «ترس؟» گفتم: «نه اون ترسی که بهش فکر می‌کنی! ترس از این که نتونم تمام خشمم رو با عکس‌هام فریاد بزنم‌.» 💌 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1️⃣8️⃣8️⃣ استقلال | قسمت اول خاله ربابه سواد درست درمانی ندارد. پا به سن گذاشته و گوشش هم خوب نمی‌شنود. اما نظریه‌پردازی است برای خودش. آخرین نظریه‌اش هم این است که بچه را باید خوب تر و خشک کرد. مثلا اگر غذا را نصفه گذاشت؛ قاشق قاشق توی دهانش بریزی تا تمام شود. وقت بالا پایین رفتن از پله دستش را بگیری. زیپ و دکمه بلوزش را ببندی. گوشت‌ غذا را برایش ریز کنی. کفش را برایش بپوشی. دقیقا برعکس من که هیچ‌کدام این کارها را نمی‌کنم. چون همیشه دخترم می‌گوید خودم خودم! و من هم فکر می‌کنم در چهارسالگی این استقلال‌طلبی قابل احترام است. خاله ربابه نمی‌داند استقلال دیگر چه صیغه‌ای است. برایش توضیح می‌دهم که استقلال از «قله» می‌آید. رفته به باب استفعال. این باب معنی «طلب کردن» دارد. در مجموع استقلال یعنی قله خواستن. این بد نیست که دخترم دلش قله می‌خواهد. همه‌مان می‌خواهیم. خاله ربابه که باز ساز مخالف می‌زند؛ شوخ‌طبعی‌ام گل می‌کند. می‌گویم: «خاله نکنه می‌خوای استقلال بچه‌مو بکشی که تهش مستعمره بشه؟» ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1️⃣8️⃣8️⃣ استقلال | قسمت دوم خاله سر در نمی‌آورد چه می‌گویم. لبش را غنچه می‌کند و توی فکر می‌رود. آخرش به این نتیجه می‌رسد که خودم را راحت کرده‌ام. بچه را ول کرده‌ام هرکار دوست دارد بکند. تهش اگر بلایی سرش بیاید چه؟ گرسنگی بکشد؟ لباس و مویش مرتب نباشد چه؟ خاله فکر می‌کند واویلا می‌شود. اما من فکر می‌کنم اگر به خودم خودم دخترم اعتنا نکنم، واویلا می‌شود. یکی از مسئولین می‌گفت به آژانس اتمی گفتیم ما برای تولید فلان دارو، احتیاج به سوخت بیست درصد هسته‌ای داریم‌. جواب آمد که بهتان نمی‌دهیم. گفتیم یک میلیون بیمار به این دارو نیاز دارند! گفت حالا که اینجور است، طبق فلان قرارداد و شروط (که خفت داشت برایمان) می‌دهیم‌. وگرنه که نمی‌دهیم. ما هم گفتیم نخواستیم. ندهید. خودمان می‌سازیم. مسئول به اینجای حرفش که رسید به هیجان آمد. صدایش بالا رفت و گفت: «می‌ترسن از این جمله‌ای که خیلی ایرانیه و مدام هم سر زبونمونه.» خاله می‌ترسد دو سال بعد، سه سال بعد، بچه دیگر ازم حساب نبرد. به خاله می‌گویم: «نترس! این خودم خودم گفتناش تهش ازش یه ایرانی درست درمون می‌سازه!» لب‌های خاله باز غنچه می‌شود. باز هم نفهمیده فازم چیست. می‌گویم خاله به خدا اسرائیلو با همین روحیه زدیما! یه عده مثل دختر من هی گفتن خودمون خودمون و تهش موشک‌دار شدیم. غنچه لب خاله می‌شکفد. گل خنده‌اش باز می‌شود. انگار که گفته‌ام دعا کن بچه‌ام دانشمند و موشک‌ساز شود؛ که اینطور از ته قلبش می‌گوید: «ایشالا! ایشالا!》 ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍️ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها