#روایت_بخوانیم 2⃣3⃣6⃣
چادر اصل کُره | قسمت۱
دوستم پارچه را بین دو انگشتش مالید.
ـ آقا ببخشید کدوم یکی جنسش بهتره؟
ـ معلومه خانم، این. نگاه، اصل کُرهس، خورده Made in korea.
دو طرف پارچهها بین انگشتهایم سر خوردند روی هم. به روی خودم نیاوردم که فرقی بینشان نفهمیدم. فروشنده طاقه چادر مشکی را قل داد روی پیشخوان و هی پارچه را از زیرش کشید.
ـ خانم بنداز روی سر ببین. این کُرهایه مرگ نداره. اون یکی ایرانیه. تازگیا شهرکرد میزنه، دیگه خودت میدونی.
ایرانیه را طوری گفت که حس کردم اگر الان چادر را بخریم هنوز پایمان از مغازه بیرون نرفته، جر میخورد.
مهدیه چادر را روی سر انداخت. انگشت شصت و اشاره را زیر آن برد و روی چانه پیچاند. صورت گرد سفیدش در سیاهی چادر قاب گرفته شد. قیمت را که پرسیدم، پارچه شل افتاد روی شانهاش.
ـ ایرانیه یک میلیون وچهارصد، کُرهای هشت میلیون.
رویم را برگرداندنم. نمیخواستم فروشنده، هشتی که توی چشمهایم سی و دو شده بود را ببیند. یک بار دیگر دست بردم زیر پارچهها و اینبار محکمتر بهم مالیدم. واقعا فرقی نداشت یا من اینکاره نبودم؟ آخر طاقت نیاوردم و پرسیدم.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣3⃣6⃣
چادر اصل کُره | قسمت۲
ـ ببخشید چه فرقی دارن؟
فروشنده ابرو بالا داد و چشم تنگ کرد. لبها را تا جایی که واژه «خیلی» کش بیاید باز کرد. شروع کرد به تعریف و ردیف کردن مزیتهای چادرهای ژاپنی و کُرهای و اندونزی و...
او میگفت و من غرق در خاطراتم شدم.
سالها قبل هربار پسر فامیل چادر مشکی را روی سرم میدید؛ شروع میکرد به گوشه و کنایه. یک بار سوالی پرسید که من هنوز بعد از سالها در جوابش ماندهام. دست انداخت به کمر و سرش را به نشانه تاسف چپ و راست کرد.
ـ اینا چیه سر میکنید؟ چرا باید کشورهای لائیکی که اصلا خدا رو قبول ندارن، برا شما این پارچه سیاها رو تولید بکنن شما هم بخرید؟ حیف پول بیزبون که واسه این تیکه پارچهها از مملکت بیرون میره.
سالها به دنبال جواب این سوال گشتم. هربار ناامیدتر مثل مهرهای که در بازی مار و پله، زهر تلخ مار را چشیده باشد برگشتم سر خانهی اول. چرا باید کشوری اسلامی که چادر را حجاب برتر میداند یک کارخانه تولیدی نداشته باشد؟
با سقلمه مهدیه به پهلویم، به خود آمدم.
ـ چیکار کنم به نظرت؟ اون یکی خیلی گرونه، اینم که...
دست کشیدم روی گلهای محو چادر.
_ من اگه خودم تازه چادر نگرفته بودم میخریدم. یه بار امتحانش که ضرر نداره. قیمتشم که حتی یک چهارم اون یکی هم نمیشه. جنس و طرحشم خودت داری میبینی تفاوت چندانی باهم ندارن. به نظرم اعتماد کن و بخر.
چند بار وسوسه شدم من هم قوارهای از آن بردارم. چادر نو داشتم و دوباره خریدن اسراف بود. پا روی دلم گذاشتم، اما خوشحال بودم که از این به بعد میتوانم چادری بخرم که همهجا با افتخار بگویم ایرانیاست.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣4⃣6⃣
«خانه بابا علی»
دلم یک آرامش میخواهد از جنس خانهپدری، خانهای که از همان اذن ورود کوله بار خستگیها،غمها، رنجها، توهینها و زخم زبانهایم را بگذارم پشت در تا بعداً پدر بردارد و به جایشان امید، عشق، مهر و.... پر کند. خودم هم کوچک شوم مثل همان سه چهار سالگی پا تند کنم تا در بغل مردانهاش جا بگیرم، دستهایم را حلقه کنم دور گردن تنومندش و سربگذارم روی شانههای استوارش.
دلم یک نجف هم میخواهد. یک دویدن از سر ایوان طلا تا ته ضریح، حلقه کردن دستها دور شبکهها و سرگذاشتن پایین پای پدر
✍ #زهرا_نجفییزدی
#ولادت_امامعلی_علیهالسلام_مبارکباد 💚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣7⃣6⃣
دعای مستجاب افطار | قسمت۲
جسمم اینجا، دم غروب زیر چراغهای پرنور مسجد ایستاده. خیالم اما به دنبال مولا توی کوچههای خاکی تاریک کوفه میدود. با اصرار کیسه خرما را از مولا میگیرم تا کمی بار شانههای زخمی مولا کم شود. میرویم نان و خرما بدهیم به یتیمان کوفه. از درهای چوبی شکسته و محقر خانهها وارد میشویم؛ مولا سواری میدهد به کودکان. آرد، دستاس میکند برای پیرزنان. گوش شنوا میشود برای دردهای دل بیوه زنان و خرما مینشاند در دهان بچهها. آخرین خانه را سر میزنیم؛ مولا آب و جاروی حیاط را که تمام میکند، پیرزن مشت میکوبد به سینه و علی را نفرین میکند که پسر رشیدش را، عصای دستش را به جنگ برد و به کشتن داد. بعد دستها را بالا میآورد و با همان اشک چشم و سوز سینه، برای این مرد که شبها به کمکش میآید دعا میکند.
هیچ کدام از زنها و کودکان مولا علی را نمیشناسند. در اوج غربت و گمنامی خودش زخم زبان میشنود، ولی مرهم دلهای زخمی و رنج کشیده میشود.
با صدای «اشهد ان علی ولی ا... » موذن، اشکِ غلتیده روی گونهام را پاک میکنم.
بیخیالِ خاکی شدنِ چادر، مینشینم روی پلههای شکسته و خراب مسجد، پرنده خیالم اما قصد نشستن ندارد، آزاد و رها پر میکشد به آیندهای نه چندان دور؛ مینشیند روی آوارهای یک خانه، اینجا هم کیسهای پر از خرما به دست دارم؛ نه فقط من، بلکه تمام زنان و مردانی که برای آزادی قدس نذر کرده بودیم. پشت سر آقایمان حرکت میکنیم. از میان کوچههای مخروبه و خانههای آوار شده غزه میگذریم. میهمان کودکان یتیم و مادران مصیبت زده میشویم. پسر شبیه پدر تسلی دل زنان میشود و هم بازی بچهها.
اینجا همه آقا را میشناسند و مانند جدش غریب نیست. چند روز پیش، رسانه ها خبر و فیلم آمدنش را به همهی دنیا مخابره کردند. همان موقع که پشتش را به دیوار کعبه تکیه داده بود. کنار شکافی که هنگام تولد جدش علی (ع) ایجاد شده؛ ایستاد بود. سرش را رو به آسمان بالا برده و فریاد زده بود الا یا اهل العالم أنا بقیة ا... الاعظم.
نماز تمام میشود و همراه با مامان به سمت خانه برمیگردیم. خیالم اما قصد برگشت ندارد؛ همان جا توی مسجد الاقصی پیش صاحب الزمان میماند.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
تو با بمب های سنگر شکن
ما با مشتهای گره کرده، با ایمان، با دعا!
بنظرت نابودی کدامیک زودتر است؟
✍ #زهرا_نجفییزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣8⃣6⃣
شب دوست | قسمت۱
مامان بستههای نخودچی کشمش را با ذوق و سلیقه حاضر میکرد. با چشمهایی متعجب به بستهها نگاه کردم.
- اینا چیشیه؟ مگه نَذر داری؟
- نه شب دوسته، برای بچهها حاضِر کِردَم.
تازه یادم افتاد شب ۲۷ رمضان است.
در یزد رسم جالبی به نام *«شب دوست »* از سالیان پیش برقرار است. شب بیست و هفت رمضان بچههای هر محله جمع میشوند و همراه یک بزرگتر به در خانههای اهالی میروند. شعر میخوانند و چیزی از صاحب خانه طلب میکنند. مردم هم اغلب خوراکی کوچکی یا چیزی که برای بچهها جذاب باشد در کیسههایشان میریزند. صدای ممتد زنگ و کوبش در بلند میشود. شعرخوانی بچهها سکوت خانه را برهم میزند.
- دوست، دوست، دوست علیه. امام اول علیه، میدی یا بریم؟
آیفون را که میزنم تا مامان چادر روی سر بیندازد و بستهها را بردارد ده دوازده بچه میریزند توی راهرو. صدای هیاهو و وله ولهشان زیر سقف اکو میشود. هر کدام کیسهای به دست دارند. پر از خوراکیهای جور وا جور و رنگارنگ. کسی خلاقیت به خرج داده و نفری یک توپ پلاستیکی بهشان داده. از همان راه راهها که دهه شصت و هفتاد حداقل یکی توی هر خانهای پیدا میشد. دل کیسهها با حجم آن توپ باد کرده و دیگر جایی برای بلعیدن خوراکی بیشتر ندارد. بچهها با شتاب دستهای کوچکشان را بالا میآورند و بستهها را روی هوا میقاپند.
✍ #زهرا_نجفییزدی
#آیین_دوست_علی_یزد
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣8⃣6⃣
شب دوست | قسمت۲
برق چشمها و لبخند روی صورتها کش میآید. موقع خداحافظی باز شعری همخوانی میکنند و در خانهی همسایهی بعدی میروند. «این خونه شربتِ قندِ، امام علی درشو نبنده.»
بابا با چهرهای مضطرب سرش را از در هال توی راهرو میکند. صدا میرساند:
- خانوم به َهموکِشون رَسید؟ کم نَیومد؟ بَچُکا دست خالی نَرن. اگه کمه بیا یَخُرده بیسکوییتشون بده.
مامان خندهای روی صورت پهن میکند و میگوید:
- همه چی به اندازه بود، خیالت راحت.
از این همه اضطراب و تشویش بابا تعجب نمیکنم. او عاشق حضرت علی(ع) است. اسم حضرت را که میبری اشک گوشه چشمش حلقه میبندد؛ بعد کم کم قِل میخورد روی گونههای سبزه و ته ریشهای تیغ تیغی سفیدش. برای بابا عید غدیر و تولد حضرت علی و این شب از مهمترین اعیاد است. از بچگی تمام عیدیها و جایزههایمان در این روزها داده میشد.
پای خاطرات کودکی بابا از این رسم مینشینم. شیطنتهای عمو در دست برد زدن به خوراکیهای بابا، دورهم نشستن بچههای محله و تقسیم خوراکیهایشان باهم، بدو بدوهایشان توی کوچههای آشتیکنان. از شنیدن رسمی که حُب حضرت را سینه به سینه و از نسلی به نسل دیگر منتقل میکند قند توی تنگ بلوری دلم آب میشود.
دانه کشمشی که روی فرش افتاده را بر میدارم. فوت میکنم و توی دهان میگذارم. شیرینیاش توی دهانم پخش میشود. مثل شیرینی این روزها. فکر میکنم باید شُکر خیلی چیزها را به جا بیاورم. شکر زندگی در روزگاری که فریاد دوستی علی زدن جایزه دارد، نه مجازات.
شکر زمانهای که میتوانیم به راحتی از عشق علی دم بزنیم بی آنکه مثل میثم تمار زبان از حقلوممان بیرون بکشند. یا مثل محبین دیگر مجبور باشیم *«اَشهد اَنّ علی ولی الله »* را در ته سیاهچالههای امویان زمزمه کنیم.
شکر اینکه میتوانیم بر سر مأذنهها نامش را با صوتی زیبا جار بزنیم.
شکر آبا و اجدادی که همه شکنجهها، ترسها و تقیهها را به جان خریدند تا ما دوست علی باقی بمانیم.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1️⃣2️⃣7️⃣
مادرم دوباره مادر شده| قسمت اول
مادرم در ۶۰ سالگی دوباره مادر شده. از کسی مراقبت میکند که هر لحظه به جای بزرگتر شدن، کوچک و کوچکتر میشود. جسمش تحلیل میرود، مغزش آب میشود، روانش آشفتهتر میشود و روحش دیگر طاقت کوچکی جسم را ندارد.
شبها تشک میاندازد کنار تخت او تا از تاریکی و تنهایی وحشت نکند.
نیمه شبها برای اینکه ما از صدای گریهها و نالههایش بیدار نشویم. دست میکشد روی موهایش، صورتش را نوازش میکند و بیخ گوشش قرآن زمزمه میکند.
روزها دستش را میگیرد و تاتیتاتی میکنند. با هر قدمی که برمیدارد، ستارهای توی چشمهای مامان چشمک میزند. تشویق و قربان صدقه میریزد به جانش تا شاید قوت و قدرت به پاهای ضعیف و استخوانیاش برگردد.
برای گستردهتر شدن دایره لغاتش باید برایش صحبت کرد. قصه گفت. خاطره تعریف کرد. از دهانش حرف کشید. مسئولیت این قسمت اکثراً با من است.
وقتی از سرکار برمیگردم، کنارش مینشینم. دستهایش را توی دست میگیرم، شروع میکنم به صحبت و بازی. گاهی قلقلکش میدهم تا خنده روی لبهای رنگ پریدهاش نقش ببندد. گاهی از اتفاقات رومزهام برایش روایت میکنم. گاهی تماماً گوش میشوم و میخواهم تا او از صبح تا ظهرش را تعریف کند.
بعضی وقتها حوصلهام را دارد؛ یک وقتهایی هم نه، پسام میزند.
گاهی باید برای دستشویی بردن و شبها برای پوشک کردن، هر ترفندی بلدیم بهکار بگیریم.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1️⃣2️⃣7️⃣
مادرم دوباره مادر شده| قسمت دوم
گاهی سر به زیر و مظلوم خودش همراهی میکند و بعضی وقتها، بیاختیار تشکش خیس میشود. چهره در هم مچاله میکند و اشک میان چروکهای ریز و درشت صورتش راه میگیرد.
راستش هرشب دعا میکنم امشب از آن شبها باشد که غول آلزایمر فعال است و ما را نمیشناسد.
نمیخواهم اینجور وقتها، پردهی اشک روی چشمهای تار مادربزرگم را ببینم. چشمهایی که آب مروارید فروغ و روشنیاش را گرفته اما حریف مظلومیت و مهربانیاش نشده.
من مادر نشدم. تجربهی بزرگ کردن کودکی را نداشتم. اما مادرهای زیادی اطرافم دیدم. روایتهایی از سختیها و شیرینیهای بچهداری شنیدم و خواندم.
مادری برای یک مادر ۸۰ ساله به نظرم سختتر و شیرینتر از مادری برای کودکی دو سه ساله است.
سخت است عزیزت به جای قد کشیدن و تنومند شدن، روز به روز خمیدهتر و ضعیفتر شود. استخوانهایش به جای محکم و تو پر شدن، پوک شوند و فرو بریزند.
دیدن سنگینی قاشق در دستهایی که سالها یک تنه دیگ نذری شلهزرد را علم میکرده، آسان نیست. رنج دارد کسی که تمام هنرهای خیاطی و گلدوزی و بافتنیات را مدیونش هستی، دیگر حتی بلد نباشد دکمهی پیراهنش را ببندد.
سختتر آنجاست که وقتی لجبازی میکند، حق نداری دعوایش کنی، صدایت را بالا ببری، حتی رو ترش کنی، چون خدا به اندازه یک اُف گفتن هم از تو حساب میکشد.
من شوق و لذتی در مادری کردن الان مادرم میبینم که مطمئنم سر هیچکدام از بچههایش تجربه نکرده. الان تلخی تمام سختیها و خستگیهایی مادریاش با یک دعا به شیرینی دلپذیری تبدیل میشود. دعایی که باور دارد وقتی از دل معصوم و صاف مادربزرگ و با دستهای لرزانش به سمت آسمان میرود به اجابت نزدیک است.
او این شیرینی را با بزرگکردن هیچکدام از بچههایش نچشیده.
پیامبر اکرم صلیا... علیه وآله :«دعای مادر از موانع اجابت دعا میگذرد».
پ.ن: خدا آن کسی است که شما را در ابتدا از جسم ضعیف (نطفه) بیافرید آن گاه پس از ضعف و ناتوانی (کودکی) توانا کرد و باز از توانایی (و قوای جوانی) به ضعف و سستی و پیری بر گردانید، که او هر چه بخواهد و مشیّتش تعلق گیرد میآفریند، و او دانا و تواناست.
✍ #زهرا_نجفییزدی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
4.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_بخوانیم 6️⃣9️⃣7️⃣
پدر، دختری| قسمت اول
زیر فیلم نوشته بود پدر دختری. بازش کردم. نگاهم ماند به شانههای پدر فلسطینی که بر سر جنازه دخترش بالا و پایین میرفت. برعکس بار غمی که فیلم داشت، برای این پدر دلگیر نبودم.
یاد چند سال پیش خودم افتادم. یکماه از ماندنم در تهران میگذشت و هنوز نمیتوانستم تصویری با مامان صحبت کنم. نگاهمان که در هم گره میخورد پردهی اشک میافتاد پایین. صفحه تار میشد و صداها انگار از ته چاه به گوش میرسید. بابا اما فرق داشت. محکم و استوار زل میزد توی چشمهایم. بیتفاوت چایش را سر میکشید. از اوضاع و احوال کار و بار و ته ماندهی پول توی کارتم که خیالش راحت میشد، تلفن را قطع میکرد.
بعد از یکماه مدیر صدایم کرد. لبخند کجی انداخت گوشهی لبهای کبودش. عینکش را زد و گفت: « امروز برو مدارکت رو تحویل بده برای کارهای استخدام»
شبش با مامان تلفنی صحبت کردم. فکر کردم از خبر استخدام خوشحال میشود؛ اما لرزش صدای مامان بیشتر شد. بابا هم برخلاف همیشه تصویری صحبت نکرد و زودتر تلفن را قطع کرد. انگار با شنیدن خبر استخدام، آخرین امیدشان برای برگشتم رنگ باخت. چند روز بعد مامان حرفی زد که گُر گرفتم. «بابات ظهرها که از سرکار برمیگرده در اتاقت رو باز میکنه؛ دور تا دور اتاق رو نگاه میندازه و میگه چقدر جای بچهم خالیه.» حرفش مثل افتادن زغال گداختهای روی قالی، روی قلبم نشست و آن را سوزاند. دهانم تلخ و سرم سنگین شد. گوشی را قطع کردم.
✍#زهرا_نجفییزدی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣9️⃣7️⃣
پدر، دختری| قسمت دوم
همان شب قید همه چیز را زدم. بهترین موقعیت کاری در تهران، استخدام با حقوق بالا، زندگی در پایتخت، پیشرفت و آینده. توی نت گشتم و اولین بلیط به مقصد یزد را گرفتم.
روز بعد نامهی استعفا را گذاشتم روی میز مدیر. با چشمهای گرد شده و ابروهای درهم نگاهم کرد. تازه برنامهی شیفتها و کار بخشها را بر اساس حضور من تقسیم کردهبود. تن صدایش را بالا برد و یک چرای کشدار پرت کرد سمتم. درجواب فقط گفتم: «به خاطر پدرم.» روپوش سفید را چپاندم توی کیف و از آزمایشگاه زدم بیرون. ساکم را بستم. با مادر بزرگ و پدربزرگم خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خانهی پدری. در آغوش مردی که جَذَبهی مردانهاش هیچ وقت اجازه نداد مستقیم بگوید چقدر عاشقم است. چقدر نفسش به نفسم بند است، اما هر بار جوری نشان داد که چقدر نبودم مثل اسید روحیهی فولادی مردانهاش را میخورد و قلبش را سوراخ میکند.
یکبار دیگر به فیلم نگاه کردم. به خانهی مرد که جز تلی از آوار، چیزی از آن به جا نمانده. به دفتر نقاشی دخترش که جایی زیر سنگ و سیمانها جامانده و مداد رنگیهایش پخش روی خاکهاست. خوب است که دیگر این خانه اتاقی ندارد، هال و پذیرایی ندارد تا پدر چشم بدوزد به گوشه گوشهاش و بگوید چقدر جای دخترم خالی است...
✍#زهرا_نجفییزدی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
📃 باخبر باشیم!
حضور پررنگ همراهان دورهمگرام در بین برگزیدگان بخشهای مختلف جشنواره ملی روایتنویسی آقارضای معصومه مایهی مباهات ماست.
بیش باد.🌱
به برگزیدگان دورهمگرامی در این جشنواره تبریک عرض میکنیم. 💐
خانمها:
#جمیله_توکلی
#مهدیه_مقدم
#زهرا_نجفییزدی
#مهدیه_صالحی
#آرزو_نیایعباسی
👈 با لمس اسم دوستان، میتوانید، سایر روایتهای ایشان را در کانال دورهمگرام پیدا کنید و بخوانید.
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها