📝 همقلم شُدید تا صدای مظلومیت شهدای غزه و کرمان باشید. با سلاحهایتان که امروز قلمهای شماست مجاهدانه تلاش کردید و در این میدان خوش درخشیدید.
🏆 کسب عنوان روایت برگزیده از اولین جشنواره ملی روایت را به افراد منتخب از خانواده بزرگ دورهمگرام (شبکهی زنان روایتگر) ارج مینهیم.
📜 بدون شک این موفقیت نتیجه زحمات و تلاشهای خالصانهی تکتک اعضای هستهی دورهمگرام است که برای رشد همدیگر تلاش کردند. عزیزانی که «من» را کنار گذاشته و برای «ما» شدن فعل خواستن را صرف کردند.
🎯 این نقطه، شروع راهی پرپیچوخم است که انتهای آن به روایت فتح قدس خواهد رسید، انشالله.
✨عزیزان دورهمگرامی:
#آرزو_نیایعباسی
#مریم_راستگوفر
#مهدیه_مقدم
#سمانه_نجارسالکی
#مریم_نامی
#صدیقه_هویدا
#معصومه_حسینزاده
#راحله_دهقانپور فراشاه
🏳 امید که پرچم روایتگری در عرصهی جهاد تبیین همیشه بر دوش شما باشد...!
#راویا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣8⃣3⃣
قسمت اول
-- مامان، چوبهای برج هیجانمون رو کجا جمع کردی؟
چشمها را از تلویزیون گرفتم و به دخترها که چهارتایی کنار هم، منتظر جواب ایستاده بودند، نگاه کردم:
«چی کجاست؟ باز میخواین خونه رو بهم بریزین؟»
دختر بزرگم پیشتاز شد:
«نه، کارمون تموم شد جمع میکنیم، چوبهای برج هیجان کجان؟»
دم عمیقی گرفتم و بازدمم را کشدار از بینی خارج کردم:
«تو انبار، کارتن دومی، پلاستیک سبز، پایین، گوشه سمت راست کارتن.»
جملهام تمام نشده، بچهها دویدند سمت انباری و همزمان صدای ممنون گفتنشان دورتر شد.
سری تکان دادم و دلم برای کارتنها سوخت که تا چند ثانیهی دیگر، چینششان کن فیکون میشود.
باز مشغول دیدن تلویزیون شدم. چند دقیقه که گذشت صدای بچهها بلند شد. صدایی شبیه موشک و خمپاره میدادند و توپها را به سمت چوبها شلیک میکردند.
وقتی جدیت و دقتشان را در زدن چوبها دیدم، توجهم به سمتشان جلب شد. صدای تلویزیون را کم کردم تا بهتر از کیفیت بازیشان سر در بیارم و زیر چشمی، طوری که حواسشان را پرت نکنم، بازی را زیر نظر گرفتم...
🔻پ.ن:
رسانه غیر رسمی موساد، در پاسخ به توییت اکانت رهبری نوشت: مردان شجاع شما همه مردهاند.
✍#آرزو_نیایعباسی
#طوفان_الاحرار
🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید:
📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیامرسانها
قسمت دوم
هر کدام از دخترها یک توپ داشت و فرمانده یک لشکر بود.
رقیهی نه ساله، فرمانده ارشد بود و نقشهی حملات را برای فرزندان کوچکتر یا همان فرماندههای مناطق مختلف، میریخت:
«خوب، طبق بررسیهای من، این چهار منطقه، مال اسرائیله، هرکدوممون از یه سمت حمله میکنیم و نابودشون میکنیم. بچهها تا میتونین اسرائیلیا رو بکشین، اونا خون خیلیا رو ریختن و حالا وقت انتقامه!»
توپها شلیک شد و چوبها یکییکی و چندتا چندتا ریختند و هربار با زدن منطقهی موردنظر فریاد زدند و جیغ خوشحالی کشیدند.
این جزء موارد نادری بود که جلوی جیغ کشیدنشان را نگرفتم، آخر آتش انتقامشان نباید سرد میشد.
حسنای دوسالهام، دودستی توپها را با تمام قدرتش به چوبها میزد و با افتادن هر تکه چوبها بالا و پایین میپرید.
بچهها، چند دقیقه بعد، تمام مناطق به اصطلاح اسرائیلی را منهدم کردند. دستها را مشت کردند و بالا گرفتند و در حالیکه جشن پیروزی گرفته بودند، به طرف آشپزخانه دویدند.
چند لحظه بعد، ظرف باقیمانده زولبیا بامیه افطار را مقابلم گرفتند:
«بفرمایید.»
آرام ظرف را پس زدم:
«نه مامان، تازه خوردم ممنون.»
فاطمه گردنش را کمی کج کرد:
«نه مامان این فرق میکنه، مثلا اسرائیل رو شکست دادیم این شیرینی پیروزیمونه.»
معصومه خندید و به چوبهای پخش شده کف هال اشاره کرد:
«همشون رو از بین بردیم، اینام ساختمونا و جنازههاشونه که ریخته.»
در جوابش خندیدم و آخرین بامیه باقیمانده را، برداشتم:
«آها، به به مبارکه، پس این شیرینی خوردن داره.»
دخترها مشغول جمع کردن چوبها شدند و من مشغول چک کردن پیام رسانها. رقیه چوبی را میان مشتش گرفت:
«مامان، خیلی دوست دارم اسرائیلیا رو واقعا از بین ببرم.»
حواسم پرت پیامی شد و متوجه صحبتش نشدم:
«ها...چی؟ جانم مامان؟»
«میگم با اینکه من و آبجیام دختریم خیلی دوست داریم بریم جنگ اسرائیل، آخه اون روز شنیدم اخبار گفت اسرائیل چند تا فرمانده ایرانی رو کشته. دوست دارم حالا جای اون فرماندهها من برم باهاش بجنگم. اصلا هم نمیترسم.»
پیام، توییت رسانه عبری زبان در پاسخ به پیام رهبری دربارهی انتقام از اسرائیل بود.
رهبر، از انتقام توسط مردان شجاع و پشیمانی اسرائیل گفته بودند و رسانهی عبری هم در پاسخ نوشته بود:
«مردان شجاع شما همه مرده اند.»
بی تفاوت به پیام اسرائیلی، لبخندی یک طرفه زدم و به دخترم پاسخ دادم:
«میدونم دخترم. تو و آبجیات و خیلی از مردم ایران، آمادن تا اسرائیل رو نابود کنن.»
نگاهی به منطقهی پوشالی چوبی اسرائیل که انگار طوفان آن را نابود کرده بود، انداختم:
«جایی که دختر بچههاش هم، مرد میدان مبارزه با اسرائیل هستن، مُردن مردان شجاع، توهمی بیشتر نیست! طوفان الاحرارها در راهند.»
✍ #آرزو_نیایعباسی
#طوفان_احرار
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣4⃣6⃣
شکوفههای بهاری | قسمت۱
سر را میان دو دست میگیرم، چشمها را میبندم و فریاد میزنم.
_تو رو خدا بسه، خفه شدم دیگه.
پرت میشوم به بیست و چند سال قبل؛ دستها زیر چانه، جلوی تلویزیون کوچک مشکی، آرنجها را به زانو تکیه داده و با دهانی نیمهباز غرق تماشا شده بودم.
ماریلا کاتبرت به عادت همیشگی، پیشبند به کمر با موهای مشکی گوجهای، مشغول کارهای خانه بود و آنه، با آن موهای نارنجی زیبا، انگشتهای دو دست را توی هم قفل کرده، چشمها را بسته بود و یک ریز احساساتش را مثل شکوفههای صورتی توی هوای بهاری گرین گیبلز پخش میکرد. ناگهان حوصلهی ماریلا سر رفت. رو به آنه کرد و با صدایی بلند داد زد:
_بس کن آنه...دیوونهم کردی!
آنه اوه، ببخشیدی گفت و با پاهایی که از زانو برهنه بود، به سمت خانهی دایانا دوید. ماریلا پوفی عمیق کشید و سرش را به دو طرف تکان داد.
_از دست این دختر
هربار با تماشای هر قسمت آنه، از دیدن کسی مثل خودم که میتوانست با یک نفس، یک کتاب حرف بزند، لذت میبردم. دوست داشتم حالا که خواهر ندارم، حداقل جای آنه بودم و دوستی مثل دایانا داشتم. ساعتها حرف میزدم و او با صدای لطیف خندهاش، با آن موهای بافته و با پاپیون قرمز، چفت شده کنار سرش، ذوق و شوق خرج حرفهای صدمن یک غازم میکرد. هم پای دیوانهبازیهایم میشد و برای دغدغههای کودکانهام ساعتها باهم اشک میریختیم.
✍ #آرزو_نیایعباسی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣4⃣6⃣
شکوفههای بهاری | قسمت۲
باهم پای رودخانهی نقرهای میرفتیم و از تمام دخترهای دهکده بدگویی میکردیم.
صدای گریهی محمدعلی با صدای غرولند دخترها، دست افکارم را بست و محکم از رویای کودکی بیرون کشید.
فاطمه اسماء خودش را پرت میکند توی بغلم. _من نمیخوام فردا برم مدرسه، آخه این سه روز خیلی کنار شما خوش گذشت. خیلی با هم...
معصومهزهرا خودش را به پهلوی دیگرم میکوبد و محکمتر بغلم میکند. اشکهاش توی چشم حلقه بزرگی زده و هر آن باید منتظر وقوع سونامی گریههاش باشم.
_آره منم نمیخوام برم. اصن راستش رو بخواین سر کلاس دلم تنگ میشه... راستش رو بخواین من دوست دارم...
رقیه زهرا سر هر دو غر میزند.
_بسه دیگه چقدر لوسین.
سرش را زیر پتو میکند و کم کم صدای فش فش بالا کشیدن بینی از زیر پتو بلند میشود. پوفی میکشم و کف دست را مثل تیمم، محکم از پیشانی تا چانهام پایین میآورم.
_بچهها یه ساعته اومدید تو اتاق که بخوابین، هر بار صدام میزنین و همون حرفا رو میگید. بسه دیگه. بابا چهارساعت میرین مدرسه این کارا چیه دیگه؟!
صدای هقهق گریه هردوتایشان بلند میشود. فاطمه حسنا هنوز دو سال و نیمه است و همراه تمام وقتم. اما به تبعیت از خواهرها بغلم میگیرد و گریه میکند.
_منم فَدا مَدِسه، نمیلم.
محمدعلی را روی شانه کمی بالاتر میبرم، تکانهای پاندولیام را بیشتر میکنم و آرام آرام به پشتش ضربه میزنم. لبخندی تصنعی میزنم هرچند دوست دارم بعد از این همه دلیل و دلداری، سرشان فریاد بزنم.
_دخترای من، به منم خوش گذشت این سه روز که مجازی بودید. ولی خوب باید برین مدرسه، یکم با دوستاتون باشین، چیزای خوب یاد بگیرین. اینهمه آدم از گذشته تا الان میرن مدرسه. شما هم مث اونا!
دیگه دلتنگی نداره.
سعی میکنم خودم را از بغلشان بیرون بکشم. حلقهی دستهاشان را کمی شل میکنم، اما باز محکمتر از قبل بغلم میگیرند و صدای جیک جیکشان بلند میشود:
_مامان... مامان
رقیه زهرا سرش را از زیر پتو بیرون میآورد و سرشان داد میزند: «بسه! خوابم میاد! من مث شما دوتا پیش دبستانی و کلاس اولی نیستم که فردا برم شعر بخونم و هدیه آموزش حرف (ز) بگیرم...فردا امتحان دارم، میفهمین چقدر کلاس چهارم سخته؟»
محمدعلی بلندتر گریه میکند. فاطمه حسنا گوشه پایین لباسم را میکشد.
_مامان، آب میدی؟
فاطمهاسما به سمت خواهرش چشم غره میرود.
_خب تو بخواب، اصلا چیکار به ما داری؟ من مث تو بی احساس نیستم.
معصومهزهرا بیشتر مامان مامان میکند.
دیگ آبی توی سرم به جوش میآید. ضربان قلبم بالا میرود، دندانهایم چفت میشوند. محمدعلی را توی گهواره میگذارم. سرم را بین دو دست میگیرم و فریاد میکشم: «بسّه دیگه. دیوونهم کردید، نخواستم احساساتتون رو. بگیرین بخوابین تا بیشتر عصبانی نشدم. آخه این مسخره بازیا چیه؟»
صدای فریادم من را یاد فریاد ماریلا میاندازد. حالا خوب حس و حال او را درک میکنم؛ چقدر سخت است یکی دائم وَر گوشَت حرف بزند و احساسات بروز بدهد، حتی اگر حرفهایش به لطافت شکوفههای صورتی باشد.
از اتاق بیرون میآیم. گریههایشان تبدیل به خندههای ریز شده.
_بچهها من هروقت مامان اینجوری عصبانی میشه خندهم میگیره. معصومه زهرا میگوید و هر سه باهم میخندند.
محمدعلی توی گهواره خوابش میبرد. دخترها، پچ پچ میکنند، فاطمه حسنا آرام توی تاریکی خانه به سمتم میآید.
_مامان گَشنَمه، آب.
چند دقیقه بعد دیگر صدای خنده و زمزمهای نیست. سرم را روی بالشت، کنار گهواره میگذارم و چشمها را میبندم. چیزی توی قلبم میلرزد و نم به چشمهایم مینشیند.
یاد حس و حال ماریلا میافتم بعد از رفتن آنه و سکوتی که گرین گیبلز را در خود غرق کرد.
آنه شرلی توی گوشم زمزمه میکند:
چقدر مزرعهی صورتی کوچیکت، بعد از رفتن دخترها سرد و خاکستری میشه
یادم باشد فردا قبل از رفتن به مدرسه یک دل سیر، شکوفههای صورتیم را بغل بگیرم...
✍ #آرزو_نیایعباسی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣7⃣6⃣
ملیکهی عالم | قسمت۱
تاریخ گواهی میدهد او از بهترین تجار حجاز و عرب بوده؛ اصلا انگار تجارت با جانش عجین باشد! وقتی دختران عرب، قربانی جهل پدران، زیر خروارها خاک زنده به گور میشدند، او الفبای تجارت میآموخت در بیابانهای حجاز! وقتی زنان بادیه نشین، بار خرافات به دوش میکشیدند، او در اوج جوانی، کاروانْ کاروان، بارِ شتر عازم مصر و شام و حجاز میکرد!
وقتی در شرق و غرب زمین، حق زنان پایمال زیادهخواهی مردان میشد، او در تجارتْ خانهاش برای مردان حق و حقوق تعیین میکرد!
وقتی زنان، لب به کنایه و گله باز کردند که بین اینهمه قریشیِ قابل، محمد؟ از او فقیرتر ندیدی برای این وصلت؟! یاد آن دُرّ حجازی، تبسم کرد: «گوهری از وجود محمد (صلی الله علیه وآله) در تمام آفرینش قابلتر ندیدم!»
وقتی محمد (صلی الله علیه وآله) با چشمهایی که به قدرت کهکشان میدرخشید، شتابان از حرا برگشت، خدیجه (سلام الله علیها) پیش از همه گنجینهی وحی را در سینهی او دید. تبسم کرد به روی پیامبر خاتم و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله!»
✍ #آرزو_نیایعباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣7⃣6⃣
ملیکهی عالم | قسمت۲
وقتی حتی نزدیکان رسول خدا، دست از یاریاش کشیدند، او همراه علی، علیه السلام، اقتدا کرد به نماز محمد (صلی الله علیه وآله)!
وقتی شمشیر بیمهری بر جان پیامبر جراحت انداخت، دست مهر و عطوفت خدیجه شد پرستار جان همسر...
وقتی قریش و یهود، علیه حق، با همه توان، دسیسه میکردند، او تمام ثروتش را پای نهال نورس اسلام ریخت تا امروز، درختی تنومند گردد...
خدیجه بزرگترین معاملهی تاریخ را رقم زد؛
تمام ثروت او که نه، اگر کل عالم را میداد باز بهایی اندک بود، در برابر گوهر نایاب «فاطمه» که خدا به صدف وجودش بخشید! او میراث عظیم «مادری» را برای دخترش باقی گذاشت و شد:
«مادرِ حضرت مادر».
و در پایان داستان، اولین کفن بهشتی از جانب خدا سهم او شد به پاس تمام فداکاریهای مادرانهاش برای اسلام...
الحق که او سزاوار تجارت بود، نه در میان عرب که در کل آفرینش، از ازل تا ابد؛
قطعا ملیکهی قریش، «قابلترین تاجر عالم» بود!
پ. ن: سالروز وفاتِ «مادرِ حضرت مادر» تسلیت باد!
✍ #آرزو_نیایعباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣3️⃣7️⃣
درخت|قسمت اول
تاسِ بازی راز جنگل را انداختم. تلفن زنگ خورد. یکی از اقوامِ شهرستان بود.
_با پنج تا بچه موندی تو خطر که چی؟
دوازده حرکت رو به جلو. مهرهی سبز را حرکت دادم.
_خطر؟ منظورت مرگه؟ اون که همه جا هست. چه اینجا چه شهرستان.
دختر بزرگم تاس را انداخت. مهرهی قرمزش پا جا پای مهرهام گذاشت.
_ببین، قهرمان بازی درنیار! حداقل میخوای خودت رو به کشتن بدی اون طفل معصوما رو بفرس.
✍#آرزو_نیایعباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣3️⃣7️⃣
درخت|قسمت دوم
مهرهی دختر دومم عازم بازی شد.
گوشی را بین شانه و گوشم گذاشتم و پسر نُه ماههام را بغل کردم.
_یادته اون روزا که همه سرزنش میکردن چرا انقد بچه میاری، گفتم واسه جوونی ایران؟
چیزی نگفت، مهره دختر سومم از من جلو زد. دختر سه سالهام نخودیِ بازی بود و مهرهی مستقلی نداشت. تاس را از من گرفت: «ایندفه من به جای مامان میندازم.»
تاس را انداخت؛ هشت حرکت سمت راست.گوشی را جابجا کردم.
_حالا هم حرفم همونه.
بچهها منتظر حرکت من بودند. مهره را حرکت دادم و کنار درخت رسیدم. از پشت گوشی صدای گرفتهاش بلند شد.
_منظورت رو کامل بگو، یه دلیل درست درمون بیار واسه موندنتون!
درخت را بالا آوردم. گنجینه زیر همان درخت بود. باید سمت قصر حرکت میکردم.
_دلیلم کاملا واضحه. من بچه زیاد آوردم تا ایران قوی باشه. امروز نوبت منو بچههام شده. حالا هم میمونیم اینجا تا شهر، جوون و سرزنده بمونه نه اینکه تبدیل بشه به شهر ارواح!
به قصر رسیدم و درخت گنجینه را نشان بچهها دادم. حالا من برندهی بازی شدم. خندیدم و مکالمه را کوتاه کردم.
_من و بچههام از جنس ترس و فرار نیستیم. ما توی این خاک و این شهر ریشه داریم، درست مثه یه درخت...
✍#آرزو_نیایعباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣7️⃣7️⃣
ای ایران میخوانم
چشمهای حاج محمود برق میزد و صدایش گرمتر از همیشه بود. نگاهی به جمعیت مقابل انداخت: «آقا فرمودن اگه خسته نیستی ای ایران بخون!» وسط اشک و خنده نگاهی به رهبر انداخت: «ما واسه شما میمیریم آقاجان...»
اشک پشت سد پلکم گیر کرده و بغض گلوگیرم شده بود. داشتم توی خلوت خودم فیلم شب عاشورای بیت رهبری را برای بار دهم میدیدم. وقتی حاج محمود میخواند دلم لرزید؛ «کاش من جاش بودم...»
یکدفعه صدای خندهی دخترها از توی اتاق بلند شد، محمدعلی از خواب پرید و جیغ گریهاش صدای حاج محمود را محو کرد.
خستهی کارهای طول روز بچهها بودم و شانهام بخاطر مدام بغل کردن پسرم، تیر میکشید. آمدم صدا بالا ببرم و چهارتایشان را به رگبار دعوا ببندم که یکهو انگار کسی به قلبم تلنگر زد.
«اینا همون ای ایرانن، که آقا از تو خواستن اجرا کنی!»
ذوقی دوید توی قلبم و کنج لبم کش آمد. پسرم را روی شانه خواباندم و مداحی حاج محمود را زیر گوشش زمزمه کردم.
نگاهی به تصویر رهبر توی گوشی انداختم. اشکم سر خورد زیر چانه. لبخند زدم و زیر لب زمزمه کردم: «آقا، این خستگی و سختیا که چیزی نیس، من حاضرم واسه شما جون بدم.»
چند لحظه بعد، دوباره صدای سرود جوانی ایران از اتاق بچهها بلند شد...
✍ #آرزو_نیایعباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
📃 باخبر باشیم!
حضور پررنگ همراهان دورهمگرام در بین برگزیدگان بخشهای مختلف جشنواره ملی روایتنویسی آقارضای معصومه مایهی مباهات ماست.
بیش باد.🌱
به برگزیدگان دورهمگرامی در این جشنواره تبریک عرض میکنیم. 💐
خانمها:
#جمیله_توکلی
#مهدیه_مقدم
#زهرا_نجفییزدی
#مهدیه_صالحی
#آرزو_نیایعباسی
👈 با لمس اسم دوستان، میتوانید، سایر روایتهای ایشان را در کانال دورهمگرام پیدا کنید و بخوانید.
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها