📝 همقلم شُدید تا صدای مظلومیت شهدای غزه و کرمان باشید. با سلاحهایتان که امروز قلمهای شماست مجاهدانه تلاش کردید و در این میدان خوش درخشیدید.
🏆 کسب عنوان روایت برگزیده از اولین جشنواره ملی روایت را به افراد منتخب از خانواده بزرگ دورهمگرام (شبکهی زنان روایتگر) ارج مینهیم.
📜 بدون شک این موفقیت نتیجه زحمات و تلاشهای خالصانهی تکتک اعضای هستهی دورهمگرام است که برای رشد همدیگر تلاش کردند. عزیزانی که «من» را کنار گذاشته و برای «ما» شدن فعل خواستن را صرف کردند.
🎯 این نقطه، شروع راهی پرپیچوخم است که انتهای آن به روایت فتح قدس خواهد رسید، انشالله.
✨عزیزان دورهمگرامی:
#آرزو_نیایعباسی
#مریم_راستگوفر
#مهدیه_مقدم
#سمانه_نجارسالکی
#مریم_نامی
#صدیقه_هویدا
#معصومه_حسینزاده
#راحله_دهقانپور فراشاه
🏳 امید که پرچم روایتگری در عرصهی جهاد تبیین همیشه بر دوش شما باشد...!
#راویا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣3⃣5⃣
قیامت اربعین | قسمت۱
گاهی بعضی چیزها شبیه بعضی چیزهای دیگر هستند. حتی اگر آنها را ندیده باشی و فقط دربارهشان حرفهایی به گوشت خورده باشد.
مهمترینش همین قیامت است.
من قیامت را ندیدهام، هیچ کس ندیده. ولی اربعین که میشود، چیزهایی میبینی که فکر میکنی آیههای قیامت دارند جلوی چشمهایت رژه میروند.
من با چشمهای خودم دیدم.
دیدم همانطور که خدا در قرآنش گفته، یک صحرای بزرگ برپا میشود با آدمهای بسیار. انگار همه مردم دنیا با یک نفخ صور از قبرهای تنگ دنیا پریدهاند بیرون و آنجا جمع شدهاند.
دیدم مثل کوههایی که در قیامت متلاشی میشوند، همه حساب و کتابهای مادی آدمها، پودر میشود و میریزد زیر دست و پای زائرها.
آدمها را دیدم که همه به یک طرف خیره شدهاند و گام برمیدارند. چشم امید همه به یک نقطه است.
ولی یک چیزهایی در اربعین هست که با توصیفات قیامت فرق دارد، وگرنه هرسال اربعین، باورمان میشد قیامت شده.
✍ #مریم_راستگوفر
#اربعین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣3⃣5⃣
قیامت اربعین | قسمت۲
میگویند روز قیامت هیچکس، کس دیگر را نمیشناسد، نه مادر فرزندش را، نه فرزند پدرش را. اگر بشناسند هم کاری با هم ندارند. حاضرند همدیگر را قربانی کنند و خودشان را نجات دهند. ولی چیزی که من در "قیامت اربعین" دیدم یک جور دیگر بود.
پیرمردی را دیدم که آنچنان به طرفم دوید، انگار عقرب روی صندلیام بود، بعد فهمیدم طاقت نیاورده صندلی من و دخترم زیر آفتاب باشد، میخواست آن را ببرد زیر سایه. بعد صورت دخترکم را شست و خشک کرد تا خنک شود. بیقرار دوید این طرف و آن طرف، برایمان آب و غذا آورد، آبمیوه و چای و نسکافه، آنقدر خوردیم که از منافذ پوستمان بیرون میزد. دیدم باز هم خیالش راحت نشد. دخترک را زد زیر بغلش و گذاشت توی ماشین، تا زیر خنکای کولر باشد. بعد التماسمان کرد برویم خانهاش تا به قول خودش خدمت کند، فقط چون زائر حسین بودیم، وگرنه که هیچ ربط دیگری به هم نداشتیم.
من زنانی را دیدم که با بچههای قد و نیم قد، شب تا صبح دلمه پیچیدند، بعد با احترام و التماس گذاشتند جلوی ما و توی نگاهمان دنبال رضایت میگشتند تا خیالشان راحت شود. اگر غذا باب میلمان نبود، میدویدند یک چیز دیگر بیاورند تا راضیمان کنند. فقط چون اسممان زائر است.
ماموری را دیدم که در "قیامت اربعین"، وظیفهاش کنترل نظم بود و جلوگیری از خرابکاری. ولی به جایش جلوی دختر کوچک من را گرفت، ترسیده بود گرمش شده باشد، او را بلند کرد و چند دقیقه جلوی کولر نگه داشت، بعد اجازه داد برویم.
رانندهای را دیدم که فکر میکردم دندان گرد است، ولی وقتی پسرک پاکستانی توی ماشین، سیاهی چشمش رفت بالا، انگار که بچه خودش باشد، نگران از دست دادن ثانیهها شد. شهر را دنبال بیمارستان زیر و رو کرد. بعد بچه را بغل کرد و دوید تا دیر نشود.
مادر و فرزند که هیچ، من غریبههایی را دیدم که برای هم میمردند.
من خیلی چیزهای دیگر هم دیدم که اصلاً با نشانههای قیامت جور در نمیآید، ولی باز هم نمیتوانم اسم چیزهایی را که دیدهام "قیامت" نگذارم. فقط یک اسم است دیگر، خدا هم حتماً میبخشد.
✍ #مریم_راستگوفر
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1⃣6⃣
شکلات خارجی | قسمت۱
نشسته بودم روی سیمان سرد و کج و معوج بین ردیفها. خیالی نبود که چادر عربی مهمانی، خاکی شود. دست و پایم سرد بود.
از صبح باران میبارید ولی نه لباس گرم پوشیدم و نه چتر برداشتم. حال خرابم را زده بودم زیر بغل، آورده بودم خدمت آقا نوید. میدانستم اینجا ایستگاه آخر است: قطعه ۵۳ بهشت زهرا، مزار شهید نوید صفری.
اینجا خوب نشوم، هیچ کجای دیگر نمیشوم. نیم ساعتی بود که چشم در چشم بودیم با شهید نوید. جور جدیدی نگاهم میکرد این بار. فکرم هی میپرید. درد دلهایم را نمیتوانستم جمع و جور کنم و تحویلش دهم. فقط نگاه میکردم. التماس میکردم خودش نسخهام را بپیچد. با نگاهی که همیشه میگفت «بمان»، داشت یک «برو»ی محکم تحویلم میداد. عجیب اینکه اصلاً هم تلخ نبود. باید جایی میرفتم. زیر لب گفتم: «خب بگو کجا؟ من که گیجم. میدانی نمیفهمم.» زیارت عاشورا خواندم برایش. از روی برگهای که بار قبل از بالای مزار خودش برداشته بودم، تمام که شد پر از سوال و التماس باز نگاهش کردم. انگشت اشارهی چشمهایش، بی برو برگرد جهت مخالف نگاهش بود.
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۲
سر چرخاندم. زهرا نشسته بود لااقل ده دوازده ردیف آن طرفتر. نمیدانم سر مزار که. همسفر خوبی است برای سفرهای دلی. وقتی دلمان میرود، کاری به کار هم نداریم. هر کس بساطش را گوشهای پهن میکند تا سبک شود. رو کردم به آقا نوید و سر تکان دادم که یعنی: «به روی چشم. میروم.» بی خداحافظی بلند شدم و رفتم سمت زهرا. قدمهایم جان داشت انگار. یک جوری مثل دعوت بودن به مهمانی. محکم راه میرفتم. صاف نشستم کنار زهرا: «دوست جدیده یا قدیمی؟» شهید روبرویش را میگفتم که لبخند میزد توی صورتمان. یک لبخند کش آمده که خطهای عمیق انداخته بود زیر چشمهای آبیاش. چند پر موهای بورش زینت پیشانی شده بود و اگر لباس رزم تنش نبود، شکل تازه دامادها بیشتر به وجناتش میآمد. زهرا بدون اینکه چشم از سنگ سفید بردارد جواب داد: «دفعه پیش رفیق شدیم. تاریخ شهادتو نگاه کن. میگن فرماندهی نصف شهیدای این دور و بر بوده. اون وقت انقد مهربون و مظلومه که توی همچین روزی دورش خلوته. هیچکس نیست.» چشمم را از نگاه آبیاش، سر دادم سمت تاریخهای حک شده. تاریخ شهادت ۱۳۹۵/۹/۱. چشم بستم و سرم را تکان دادم تا عددها توی مغزم پیچ و تاب بخورند و موقعیت را به یاد بیاورند. امروز بود. اول آذر ماه. چه سالگرد سرد و سنگینی. کارت دعوت فقط برای من و زهرا بود انگار. توی سرم گذشت: «دم شما گرم آقا نوید. منو فرستادی مراسم فرمانده؟ چقد با معرفتی آخه. از اونجا هم حواست جمعه.» یک مشت گل داوودی از کیسه توی کولهام درآوردم و مرتب چیدم گوشه سنگ خالی. چه خوب که دست خالی نیامده بودم مهمانی. زل زدم توی چشمهاش. ذهنم دیگر جایی نمیپرید. آرام نشسته بود به درد دل برای دوست جدید. به نظر خیلی هم غریبه نمیآمدیم. همان یک دقیقه اول، صورتم اندازهی شسته شدن همه دلخوریها خیس شد. تمیز شد دلم. دوستش داشتم. این روزها که فکرم سوریه است، هر سنگ قبری که رویش کلمه سوریه چشمک میزد، غوغا به پا میکرد برایم.
چند نفر آمدند سمتمان. گفتم یک فاتحه میخوانند و میروند، ولی نرفتند. خانمی کوتاه قد با روسری سفید رو به شوهرش خندید: «این یدالله بعد این همه سال، یه ناهار بهمون نمیده تو مراسمش.» خنده چسبید وسط صورت خیسم. آشنا بودند. نگاهم که زیادی مانده بود روی زن، معذبش کرد. خندید و سلام نکرده اشاره کرد به زن و مرد سیاه پوش میانسالی که خم شده بودند روی قبر: «خواهر و برادر شهید هستن.» و نگاه من مثل چوب درختهای پاییزی، بین خواهر و برادر خشک شد. سربلند کردند و لبخند زدیم به هم. زهرا رفت. انگار میخواست جمع خانوادگی را خراب نکند. خیلی مبادی آداب بود. من اما نه، بیشتر مبادی دلم بودم، پس ماندم. بعد از یک فاتحه همه رفتند تا شکلات و شیرینی بخرند برای جشن شهادت. من ماندم و خواهر آقا یدالله...
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۳
ایستاده بود تا قبر همسایه را بشوید. مهمانی برادرش بود. خانههای اطراف را هم باید چراغانی میکرد. دست گذاشتم روی شانهاش تا نگاهم کند. بیمقدمه شده بودم، بی مهابا. لازم نبود کلی بگذرد و تعارفها تکه پاره شوند. همان اول حرف آخر را زدم: «ازش برام میگین؟» ناراحت نشد از بیمقدمه بودنم. یک چیزهایی توی نگاه آدمها پوست میاندازد و میرسد به مغز حرفهای ماسیده ته دل.
از یدالله گفت: «مامانم نمیخواستش. وقتی یدالله تو شکمش بود، عروس و داماد و نوه داشت. خجالت میکشید. من گفتم تو فقط بیارش، من بزرگش میکنم. همین کارو کردم. به جز وقت شیر خوردن، همیشه کنار خودم میخوابید. همهش ۱۵ سالم بود، ولی عقلم میرسید که چه جوری مامانش باشم.» پس ایستاده بودم روبروی «مامان یدالله»
انقدر سریع با هم رفیق شدیم که وقت نشد بنشینیم. او باید حرف میزد و من باید میشنیدم. مادرشان ماه اول عقد یدالله از دنیا رفته بود. ندیده بود بچهای که نمیخواسته، حالا چطور خواستنی شده بود برای عالم. چشمهای آبی خواهر توی خاطرات میگشتند و فقط شیشه رویشان مرا نگاه میکرد: «دعواش میکردم که انقد همه جا بهم نگو مامان سهیلا، وگرنه جایی نمیبرمت، ولی بازم میگفت. منم باز همه جا میبردمش. هفت سالش بود که شوهر کردم و رفتم شمال. بی مادر شد انگار. منم تنها بودم. خیلی وابستهی هم بودیم.»
زهرا آمده بود پشت سهیلا خانم و گوش میداد. یک جوری که حضورش معلوم نباشد و بند خاطرات پاره نشود. من و زهرا گریه میکردیم و او شیرین و خواستنی، ما را به خلوت دوتاییشان راه میداد: «تا چند سال ما نمیدونستیم میره سوریه. میگفت میرم جنوب واسه آموزش. یه بار که برامون شکلات سوغاتی آورد، دیدم رو کاغذش نوشته سوری، گفتم گفتم کلک تو میری سوریه؟» فقط خندید که مگه این شکلات خارجیا فقط تو سوریه گیر میاد؟ همه جا هست، ولی من باورم نشد.»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۴
دلم ضعف رفت. از آن شکلاتها میخواستم که همه جا گیر میآمد ولی فقط مال سوریه بود. از این خاطرههای پر از سوغاتی دلم میخواست. چقدر زندگیم خالی بود بدون آنها. تا کی کلوچه شمال و نان برنجی کرمانشاه و باقلوای یزد، سوغاتیهای دور و بر خانهمان باشد؟ یک وطن جدید میخواستم. مثل اولین باری که رفتم کربلا و وقت برگشتن، دیگر نمیدانستم از وطنم میروم یا به آن برمیگردم.
سهیلا خانم خیلی حرف داشت. گلچین میکرد و برایمان میگفت. وسط تعریف چادر بدون کش را سفت چسبیده بود. چادر روی روسری تکان نمیخورد. یک جوری که من بلد نبودم سر کنم: «خانمش راضی نمیشد به شهادت. خیلی هم به تمیزی حساس بود. یه بار یدالله دستاشو میشوره و میره پیشش. میگه ببین دست و پاهامو شستم، تمیز تمیزم، اجازه میدی شهید بشم؟ زنش گریه میکنه و میگه دست شستن کافی نیست. اگه بخوای شهید هم بشی، باید خوشگل شهید شی.»
چقدر خوشگل شهید شدن برایم مسئله شده بود آن لحظه. این یکی شهید خوشگلی برایش تعریف داشت. تعریف لحظه عاشقانه راضی شدن همسر. حتماً زنش کلی گریه کرده وقتی این را گفته، ولی به روی خودش نیاورده تا دل شوهر خش برندارد.
حالا ماجرای شکل شهادت برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. سهیلا خانم هم انگار توی همان فکر بود: «میگن تو منطقه عملیاتی اذان صبح رو گفتن. رفقاش میخوان برگردن واسه نماز. یدالله برنمیگرده. میگه جای به این خوبی حیفه نماز نخونیم. نماز صبح میخونه و نمیدونم سلامش رو میده یا نه. یه ترکش میخوره تو قلبش. از هیچ جای بدنش معلوم نیست که شهید شده. وقتی تابوتش رو روبرومون باز میکنن، آروم و ساکت خوابیده توش. همه جاش انگار سالمه. اگه چشماش بسته نبود، انگار زنده بود.» و همان لحظه من و سهیلا خانم، صداهایمان میدود توی هم: «خوشگل شهید شد...!»
همه چیز برایم خوشگل میشود. رابطهی نیم ساعتهام با او، عمر نوح میشود و پر میزند توی صورتم. اشکهای هر سه تامان تعارفی را که از اول هم نبود بیخیال شده. بیخیالتر میشوم و محکم بغلش میکنم. شانههایمان در هم بالا و پایین میرود.من آدم آغوشهای خیسم. همیشه غصههایم را توی بغل این و آن چکه چکه باریدهام. شادیهایم را هم. برایم فرقی نمیکرده چند روز و ماه و سال، آغوش مورد نظر را شناسایی کرده باشم. آغوش معادله دقیقی ندارد. یک تعداد رنگ مشترک است توی قلب آدمها، که درست در زمان مناسب، رنگین کمان میشوند و توی هم گره میخورند. آن وقت فقط باید خودم را بیندازم وسط دستهایی که برایم باز شدهاند و گریه کنم.
خانواده آقای یدالله با شکلات میآیند. پسر نوجوانی با لباس سرتاپا ارتشی، کنارشان است. سهیلا خانم بغلش میکند و رو به من میگوید: «پسر بزرگشه. محمد جواد. اون موقع پنج سالش بود.» به روی محجوب و سر پایین محمد جواد لبخند میزنم. خندهام هم خیس شده. دیگر باید جمع خانواده را تنها بگذارم. زیادی ماندهام. رزقم را هم که پر پیمان گرفتهام: «میشه شمارهتون رو داشته باشم؟» بیدریغ عددها را ردیف میکند. میخندم: «ذخیره کردم مامان سهیلا!»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
IMG_20250202_224946.jpg
82.3K
#روایت_بخوانیم 4⃣5⃣6⃣
یک خاطره مشترک
یک لرزش جاندار و محکم، درد را زده زیر بغلش و توی بدنم میدود. بازوها را محکمتر طی میکند، هرچه هم لباس روی لباس میپوشم، زورش میچربد.
مدرسه آنلاین، مصیبت وارده به همهی مادرها، خصوصاً مادرهای مریض را به خود تسلیت میگویم. لای پلکها را باز کرده و دیکته حروف ق و خ را بلند بلند میخوانم. در فاصلهای که زینب کلمهها را مینشاند روی کاغذ، چشم میبندم و از حال میروم. با صدای «مامان بعدش چیه؟» به هوش میآیم و ادامه میدهم.
وسط خواب و بیداری یادم میافتد ولادت امام حسین(ع) است و من بیش از همهی دوستداشتنیها، او را میخواهم. دلم میخواهد گریه کنم. نا ندارم. هیچجای خانه شبیه جشن نیست. سیاهی ناگزیری که هی میریزد توی نگاهم، توان پخت کیک را ناکار میکند.
نوبت زنگ ریاضی است. باید جمعها را با انگشت انجام دهند. نمیتوانم دست بالا بیاورم و بشمارم: «فقط جوابو بنویس.»
باز از حال میروم. توی عالمی میچرخم که پر از «ای کاش» است. ای کاش این مریضی از آنها بود که هر سال بعد از سفر اربعین مهمانم میشد و یکی دو هفته شب و روز را گم میکردم. چرا حالا کربلا نیستم؟ چقدر دلم برای نخلهای بینالحرمین میرود و دیگر برنمیگردد. دل ندارم انگار. روزمیلاد است و بادوتا لباس گرم روی هم، پتوپیچ کنار بخاری به خواب رفتهام. تنم داغ است و از سرما دندان روی دندان میسابم...
برایخواندنادامهروایتکلیککنید.
✍ #مریم_راستگوفر
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها