#روایتبخوانیم 3⃣1⃣6⃣
شکلات خارجی | قسمت۱
نشسته بودم روی سیمان سرد و کج و معوج بین ردیفها. خیالی نبود که چادر عربی مهمانی، خاکی شود. دست و پایم سرد بود.
از صبح باران میبارید ولی نه لباس گرم پوشیدم و نه چتر برداشتم. حال خرابم را زده بودم زیر بغل، آورده بودم خدمت آقا نوید. میدانستم اینجا ایستگاه آخر است: قطعه ۵۳ بهشت زهرا، مزار شهید نوید صفری.
اینجا خوب نشوم، هیچ کجای دیگر نمیشوم. نیم ساعتی بود که چشم در چشم بودیم با شهید نوید. جور جدیدی نگاهم میکرد این بار. فکرم هی میپرید. درد دلهایم را نمیتوانستم جمع و جور کنم و تحویلش دهم. فقط نگاه میکردم. التماس میکردم خودش نسخهام را بپیچد. با نگاهی که همیشه میگفت «بمان»، داشت یک «برو»ی محکم تحویلم میداد. عجیب اینکه اصلاً هم تلخ نبود. باید جایی میرفتم. زیر لب گفتم: «خب بگو کجا؟ من که گیجم. میدانی نمیفهمم.» زیارت عاشورا خواندم برایش. از روی برگهای که بار قبل از بالای مزار خودش برداشته بودم، تمام که شد پر از سوال و التماس باز نگاهش کردم. انگشت اشارهی چشمهایش، بی برو برگرد جهت مخالف نگاهش بود.
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۲
سر چرخاندم. زهرا نشسته بود لااقل ده دوازده ردیف آن طرفتر. نمیدانم سر مزار که. همسفر خوبی است برای سفرهای دلی. وقتی دلمان میرود، کاری به کار هم نداریم. هر کس بساطش را گوشهای پهن میکند تا سبک شود. رو کردم به آقا نوید و سر تکان دادم که یعنی: «به روی چشم. میروم.» بی خداحافظی بلند شدم و رفتم سمت زهرا. قدمهایم جان داشت انگار. یک جوری مثل دعوت بودن به مهمانی. محکم راه میرفتم. صاف نشستم کنار زهرا: «دوست جدیده یا قدیمی؟» شهید روبرویش را میگفتم که لبخند میزد توی صورتمان. یک لبخند کش آمده که خطهای عمیق انداخته بود زیر چشمهای آبیاش. چند پر موهای بورش زینت پیشانی شده بود و اگر لباس رزم تنش نبود، شکل تازه دامادها بیشتر به وجناتش میآمد. زهرا بدون اینکه چشم از سنگ سفید بردارد جواب داد: «دفعه پیش رفیق شدیم. تاریخ شهادتو نگاه کن. میگن فرماندهی نصف شهیدای این دور و بر بوده. اون وقت انقد مهربون و مظلومه که توی همچین روزی دورش خلوته. هیچکس نیست.» چشمم را از نگاه آبیاش، سر دادم سمت تاریخهای حک شده. تاریخ شهادت ۱۳۹۵/۹/۱. چشم بستم و سرم را تکان دادم تا عددها توی مغزم پیچ و تاب بخورند و موقعیت را به یاد بیاورند. امروز بود. اول آذر ماه. چه سالگرد سرد و سنگینی. کارت دعوت فقط برای من و زهرا بود انگار. توی سرم گذشت: «دم شما گرم آقا نوید. منو فرستادی مراسم فرمانده؟ چقد با معرفتی آخه. از اونجا هم حواست جمعه.» یک مشت گل داوودی از کیسه توی کولهام درآوردم و مرتب چیدم گوشه سنگ خالی. چه خوب که دست خالی نیامده بودم مهمانی. زل زدم توی چشمهاش. ذهنم دیگر جایی نمیپرید. آرام نشسته بود به درد دل برای دوست جدید. به نظر خیلی هم غریبه نمیآمدیم. همان یک دقیقه اول، صورتم اندازهی شسته شدن همه دلخوریها خیس شد. تمیز شد دلم. دوستش داشتم. این روزها که فکرم سوریه است، هر سنگ قبری که رویش کلمه سوریه چشمک میزد، غوغا به پا میکرد برایم.
چند نفر آمدند سمتمان. گفتم یک فاتحه میخوانند و میروند، ولی نرفتند. خانمی کوتاه قد با روسری سفید رو به شوهرش خندید: «این یدالله بعد این همه سال، یه ناهار بهمون نمیده تو مراسمش.» خنده چسبید وسط صورت خیسم. آشنا بودند. نگاهم که زیادی مانده بود روی زن، معذبش کرد. خندید و سلام نکرده اشاره کرد به زن و مرد سیاه پوش میانسالی که خم شده بودند روی قبر: «خواهر و برادر شهید هستن.» و نگاه من مثل چوب درختهای پاییزی، بین خواهر و برادر خشک شد. سربلند کردند و لبخند زدیم به هم. زهرا رفت. انگار میخواست جمع خانوادگی را خراب نکند. خیلی مبادی آداب بود. من اما نه، بیشتر مبادی دلم بودم، پس ماندم. بعد از یک فاتحه همه رفتند تا شکلات و شیرینی بخرند برای جشن شهادت. من ماندم و خواهر آقا یدالله...
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۳
ایستاده بود تا قبر همسایه را بشوید. مهمانی برادرش بود. خانههای اطراف را هم باید چراغانی میکرد. دست گذاشتم روی شانهاش تا نگاهم کند. بیمقدمه شده بودم، بی مهابا. لازم نبود کلی بگذرد و تعارفها تکه پاره شوند. همان اول حرف آخر را زدم: «ازش برام میگین؟» ناراحت نشد از بیمقدمه بودنم. یک چیزهایی توی نگاه آدمها پوست میاندازد و میرسد به مغز حرفهای ماسیده ته دل.
از یدالله گفت: «مامانم نمیخواستش. وقتی یدالله تو شکمش بود، عروس و داماد و نوه داشت. خجالت میکشید. من گفتم تو فقط بیارش، من بزرگش میکنم. همین کارو کردم. به جز وقت شیر خوردن، همیشه کنار خودم میخوابید. همهش ۱۵ سالم بود، ولی عقلم میرسید که چه جوری مامانش باشم.» پس ایستاده بودم روبروی «مامان یدالله»
انقدر سریع با هم رفیق شدیم که وقت نشد بنشینیم. او باید حرف میزد و من باید میشنیدم. مادرشان ماه اول عقد یدالله از دنیا رفته بود. ندیده بود بچهای که نمیخواسته، حالا چطور خواستنی شده بود برای عالم. چشمهای آبی خواهر توی خاطرات میگشتند و فقط شیشه رویشان مرا نگاه میکرد: «دعواش میکردم که انقد همه جا بهم نگو مامان سهیلا، وگرنه جایی نمیبرمت، ولی بازم میگفت. منم باز همه جا میبردمش. هفت سالش بود که شوهر کردم و رفتم شمال. بی مادر شد انگار. منم تنها بودم. خیلی وابستهی هم بودیم.»
زهرا آمده بود پشت سهیلا خانم و گوش میداد. یک جوری که حضورش معلوم نباشد و بند خاطرات پاره نشود. من و زهرا گریه میکردیم و او شیرین و خواستنی، ما را به خلوت دوتاییشان راه میداد: «تا چند سال ما نمیدونستیم میره سوریه. میگفت میرم جنوب واسه آموزش. یه بار که برامون شکلات سوغاتی آورد، دیدم رو کاغذش نوشته سوری، گفتم گفتم کلک تو میری سوریه؟» فقط خندید که مگه این شکلات خارجیا فقط تو سوریه گیر میاد؟ همه جا هست، ولی من باورم نشد.»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۴
دلم ضعف رفت. از آن شکلاتها میخواستم که همه جا گیر میآمد ولی فقط مال سوریه بود. از این خاطرههای پر از سوغاتی دلم میخواست. چقدر زندگیم خالی بود بدون آنها. تا کی کلوچه شمال و نان برنجی کرمانشاه و باقلوای یزد، سوغاتیهای دور و بر خانهمان باشد؟ یک وطن جدید میخواستم. مثل اولین باری که رفتم کربلا و وقت برگشتن، دیگر نمیدانستم از وطنم میروم یا به آن برمیگردم.
سهیلا خانم خیلی حرف داشت. گلچین میکرد و برایمان میگفت. وسط تعریف چادر بدون کش را سفت چسبیده بود. چادر روی روسری تکان نمیخورد. یک جوری که من بلد نبودم سر کنم: «خانمش راضی نمیشد به شهادت. خیلی هم به تمیزی حساس بود. یه بار یدالله دستاشو میشوره و میره پیشش. میگه ببین دست و پاهامو شستم، تمیز تمیزم، اجازه میدی شهید بشم؟ زنش گریه میکنه و میگه دست شستن کافی نیست. اگه بخوای شهید هم بشی، باید خوشگل شهید شی.»
چقدر خوشگل شهید شدن برایم مسئله شده بود آن لحظه. این یکی شهید خوشگلی برایش تعریف داشت. تعریف لحظه عاشقانه راضی شدن همسر. حتماً زنش کلی گریه کرده وقتی این را گفته، ولی به روی خودش نیاورده تا دل شوهر خش برندارد.
حالا ماجرای شکل شهادت برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. سهیلا خانم هم انگار توی همان فکر بود: «میگن تو منطقه عملیاتی اذان صبح رو گفتن. رفقاش میخوان برگردن واسه نماز. یدالله برنمیگرده. میگه جای به این خوبی حیفه نماز نخونیم. نماز صبح میخونه و نمیدونم سلامش رو میده یا نه. یه ترکش میخوره تو قلبش. از هیچ جای بدنش معلوم نیست که شهید شده. وقتی تابوتش رو روبرومون باز میکنن، آروم و ساکت خوابیده توش. همه جاش انگار سالمه. اگه چشماش بسته نبود، انگار زنده بود.» و همان لحظه من و سهیلا خانم، صداهایمان میدود توی هم: «خوشگل شهید شد...!»
همه چیز برایم خوشگل میشود. رابطهی نیم ساعتهام با او، عمر نوح میشود و پر میزند توی صورتم. اشکهای هر سه تامان تعارفی را که از اول هم نبود بیخیال شده. بیخیالتر میشوم و محکم بغلش میکنم. شانههایمان در هم بالا و پایین میرود.من آدم آغوشهای خیسم. همیشه غصههایم را توی بغل این و آن چکه چکه باریدهام. شادیهایم را هم. برایم فرقی نمیکرده چند روز و ماه و سال، آغوش مورد نظر را شناسایی کرده باشم. آغوش معادله دقیقی ندارد. یک تعداد رنگ مشترک است توی قلب آدمها، که درست در زمان مناسب، رنگین کمان میشوند و توی هم گره میخورند. آن وقت فقط باید خودم را بیندازم وسط دستهایی که برایم باز شدهاند و گریه کنم.
خانواده آقای یدالله با شکلات میآیند. پسر نوجوانی با لباس سرتاپا ارتشی، کنارشان است. سهیلا خانم بغلش میکند و رو به من میگوید: «پسر بزرگشه. محمد جواد. اون موقع پنج سالش بود.» به روی محجوب و سر پایین محمد جواد لبخند میزنم. خندهام هم خیس شده. دیگر باید جمع خانواده را تنها بگذارم. زیادی ماندهام. رزقم را هم که پر پیمان گرفتهام: «میشه شمارهتون رو داشته باشم؟» بیدریغ عددها را ردیف میکند. میخندم: «ذخیره کردم مامان سهیلا!»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها