eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣ بسم الله الرحمن الرحیم 👩‍👧روزهایی پیش میاد که من و دخترم زینب، بدون بابا باید با هم باشیم. روزهایی که پدر نیست و مجبوره به سفر بره. جشن مادر-دختری من و زینب در همین روزهاست. ما با هم تفریح می‌ریم، کنار هم می‌خوابیم، بازی می‌کنیم، غذاهای هیجان انگیز می‌خوریم و قبل از خواب به همراه یک لیوان شیر کاکائوی داغ، قصه می‌خونیم. ☕️🎉📚 این بار جشن مادر دختری ما به باغ کتاب رسید. باغ کتابی متفاوت از آنچه که در گذشته دیده بودم.🙁 پوشش خانم‌ها متفاوت از عرف اخلاقی، شرعی و قانونی جامعه بود و من به شدت تحت تاثیر آنچه که می‌دیدم بودم. پوشش خانم‌ها شامل یک بلوز، دامن و یا شلوار بود. بدون حجاب سر!!! حتی دریغ از یک شال...🤦 برای هضم شوک وارده، گرسنگی رو برای زینب بهانه کردم. رفتیم کنار حوض و ساندویچ‌هامون رو خوردیم، تا من غرق در افکارم بشم. 🚫 زن‌ها و دختر‌هایی که اونجا می‌دیدم اراذل و اوباش و اغتشاشگر نبودند، نوجوون‌های جوگیر و بی فکر دهه هشتادی هم نبودند، بلکه افراد اهل علم و فرهنگ و مطالعه این کشور بودند، که از وضعیت پیش آمده راضی به نظر می رسیدند! ⁉️ و من تمام این مدت فقط به یک چیز فکر می‌کردم: این که امثال من چه کردند که این پوشش‌ها برای آن‌ها پسندیده شده‌؟ که ما چی کم گذاشتم که اونها دنبال فرارن؟ که ما از این به بعد چه کاری میتونیم انجام بدیم برای درک بهتر اونها از حیا؟ از آزادی؟ از زن؟ از حجاب؟ ‼️ من برای پاسخ به سوالهای زینب کوچکم که امروز غرق در دنیای کوکانه اش هست و فردا قطعااا کنجکاو و جست و جوگر چه باید بکنم؟ من به زنان سرزمینم لبخند میزدم، به امید ایجاد فضایی بهتر برای گفت و گو در آینده ... ✍ خانم راستگو 📲@Dorehamgram
5⃣ بسم‌الله الرحمن الرحیم نزدیک اذان ظهر بود که با بچه‌ها از خانه بیرون زدیم. یک مانتو جیب‌دار پوشیده بودم یک جیبش گوشی و یک جیبش هم کلید خانه بود. به مسجد که رسیدیم تازه موذن اذان را تمام کرده بود. با سبکبالی وارد مسجد شدم. بچه‌ها در انتهای مسجد مشغول بازی شدند من هم با الله‌اکبری قامت بستم. در حین خواندن نماز جماعت این فکر آمده بود توی سرم، که چرا گوشی باید همراهم باشد و اگر نباشد یک جور ناامنی را احساس می کنم بعد خودم را توجیه کردم خب اگر یک اتفاقی بیفتد، اگر گوشی باشد با یک تلفن به همسر مشکل حل می‌شود. بعد این فکر آمد که من چقدر به این گوشی اطمینان دارم ولی به خدایم نه! همین گوشی اگر آنتن نداشته باشد، اگر موجودی و باتری نداشته باشد و اگر آن فرد مورد نظری که می‌خواهی با آن تماس بگیری در دسترس نباشد، چه فایده‌ای دارد؟! خیلی در نماز حواسم پرت گوشی شده بود، برای اینکه در دو رکعت باقی مانده فکرم را جمع کنم، این جمله را با خودم می‌گفتم: تنها مخاطبی که بدون آنتن و موجودی همیشه در دسترس است خداوند است. "هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم" حالا تصمیم گرفتم گاهی گوشی را عمداً در خانه بگذارم و بیشتر به خدایم توکل و اطمینان کنم. ✍ خانم مینابیگی 📲 @dorehamgram
8⃣ بسم الله الرحمن الرحیم بخش اول تو بیشتر به حرف دلت گوش می‌کنی یا به حرف عقلت؟ تلویزیون جمعیت مردم را نشان می‌داد که به سمت گلزار شهدای کرمان می‌رفتند. دلم پر می‌کشید بروم کرمان. فکر کردم گفتنش که ضرر ندارد! و چه خوب که موفق شدم همسرم را راضی کنم. می‌ماند بچه‌ها! پسر نوجوانم که خیلی اهل مسافرت نیست، دو تا کوچیک‌ها هم اگر قول گردش و رستوران و خوراکی بهشان بدهی شاد و شنگول راهی می‌شوند. برای رفتن به کرمان حاضر بودم هر امتیازی به آنها بدهم. هر چقدر اصرار کردم پسر بزرگم قبول نکرد. برای آنکه زیاد تنها نماند، تصمیم گرفتیم چهارشنبه شب با قطار برویم و پنجشنبه را کرمان باشیم و پنجشنبه شب دوباره با قطار برگردیم. قطار ۴ ستاره پیدا کردیم؛ یادم افتاد چند هفته پیش که مشهد بودم کنار تابلوی اذن دخول حرم امام رضا علیه السلام را قسم دادم به خوبان و اسم حاج قاسم را بردم؛ گفتم هر چی توی این حرم به حاج قاسم عزیز دادی من هم می‌خواهم. گفتم می‌دانم شایسته‌ی این درخواست نیستم ولی شما رئوف و بزرگی، پس کم نمیخواهم . بلیط‌های برگشت هم با همان قطار جور شد. نشانه‌ها پشت هم خودشان را نشان می‌دادند. حاج‌قاسم میخواست خوب مهمان‌نوازی کند. امتحاناتم از شنبه شروع میشد. اصلا انگار موقع پیشنهاد سفر کرمان عقلم کار نمی‌کرد که آخه کی دو روز مانده به امتحان سخت زبان سه واحدی سفر می‌رود؟ بلیط که گرفتیم و خیالم کاملا جمع شد، تازه کم کم سر و کله‌ی دلشوره برای امتحان پیدا شد. با خودم گفتم توی قطار میخوانم و باز عقلم نرسید که با دو تا پسر بچه‌ی پر حرف و پرانرژی آن هم در سفر، چه طور می‌توانم زبان بخوانم؟ ابتدای سفر داخل قطار حسابی دل به دل‌شان دادم و انتظار داشتم زود بخوابند تا من هم بروم تخت بالا و شروع کنم به درس خواندن. اما هنوز شروع نکرده بودم که مامان مامان گفتن‌ها و شکایت کردن‌های‌شان شروع شد: " مامان من می‌خوام تختی که پایین تخت شماست بخوابم... مامان من خوراکی می‌خوام میشه بریم بوفه؟ مامان من می‌خوام با گوشی‌ات آن شرلی ببینم ... " گوشی را به بچه‌ها دادم و شروع کردم با حاج قاسم عزیز حرف زدن؛ سردارجان در مستند پرواز ۱:۲۰ دیدم که چه طور دل به دل نوه‌ها میدادید و روی زمین پر از برگ دراز کشیده بودین و به بچه‌ها می‌گفتید برگ‌ها را روی شما بریزند! من هم می‌خواهم به این بچه‌ها خوش بگذرد و یک خاطره‌ی خوب از کرمان و گلزار شهدای کرمان و سردار دلها داشته باشند؛ پس خودت کمکم کن... ادامه دارد... ✍️ خانم هاشمی کانال دورهمگرام در پیام‌رسان‌ها : 📲 zil.ink/dorehamgram
8⃣ بخش دوم به کرمان که رسیدیم اول بچه‌ها را به باغ شازده بردیم. خیلی قشنگ بود و فکر کردم اگر این باغ در بی‌برگی و سرمای زمستان انقدر زیباست، بهار و پاییز چقدر می‌تواند دیدنی باشد! بعد از آن پسر کوچکم اصرار داشت که حالا که به حرف داداش گوش کردید و آمدیم باغ شاهزاده، باید به حمام گنجعلی‌خان هم برویم. داشتم کلافه می‌شدم در دل گفتم: سردارجان؟! من دیگه اینقدر مثل شما خوب نیستم، این همه راه کوبیدیم اومدیم برای زیارت و کنار شما بودن! حالا باید در باغ شازده و حمام گنجعلی خان پرسه بزنم؟! هر چقدر تلاش کردیم منصرفش کنیم فایده نداشت. نهایتا توانستیم راضی‌اش کنیم اول برویم گلزار شهدا و کنار مزار سردار و بعدش برویم حمام گنجعلی‌خان. وقتی به گلزار شهدای کرمان رسیدیم باران قشنگی می‌بارید. چه صفایی؛ بالاخره به آرزویم رسیده بودم. صف طولانی را طی کردم و بالاخره چشمم به سنگ مزار حاج قاسم عزیز روشن شد؛ و همینطور مزار محافظ مهربونش حسین آقا. یک ساعتی تا اذان مغرب مانده بود، مطمئنا بچه‌ها طاقت نداشتند، راهی حمام شدیم. البته که واقعا هم به حمام نیاز داشتیم از بس که لباس‌هایمان گِلی شده بود. اذان مغرب به بازار قدیمی کرمان رسیدیم، رفتیم مسجد و نماز اول وقت خوندیم. دلم در گلزار شهدای کرمان جامانده بود و حسرت خواندن نماز جماعت کنار مزار سردار بر دلم بود. بعد از نماز بالاخره دل پسر کوچیکه را هم بدست آوردیم. ناقلا در حمام گنجعلی‌خان از من قول گرفت داخل قطار صوت های زبان را گوش نکنم! می‌گفت مامان وقتی شما زبان میخوانی من افسردگی میگیرم؛ استغفرالله!!! آخر بچه تو این حرفها را از کجا در میاوری! در مسیر برگشت خدا بهم رحم کرد و اینقدر بچه‌ها خسته شدند که بعد از شام در قطار خوابیدند و من توانستم کمی درس بخوانم . جمعه ساعت ۱۱ صبح رسیدیم خانه. پسر بزرگم شب قبل حالش بد شده بود ؛ حدس می‌زدم مسموم شده باشد. او را دکتر بردیم و ناهار درست کردم و لباس‌ها را شستم و تا ناهار خوردیم شد ساعت ۳ بعدازظهر، کتابم را برداشتم و رفتم داخل اتاق و تند تند شروع به درس خواندن کردم. مدام خودم را دلداری می‌دادم که خدا به تلاشت نگاه می‌کند. به سختی تا شب پ ۱۰ درس از ۱۶ درس راخواندم. خسته بودم و حتی به این فکر می‌کردم که حذف ترم کنم یا نروم امتحان بدهم و از ترم بعد با برنامه ریزی بیشتری درس بخوانم. ساعت را برای چهار صبح کوک کردم ولی ساعت پنج از خواب بیدار شدم. لباسهای اتو نشده مانع درس‌خواندنم شدند! در قطار مترویی که به سمت شهرری می‌رفت کتابم را باز کردم و کمی درس خواندم؛ الحمدلله ذهنم خوب یاری می‌کرد. به موقع رسیدم دانشگاه. سر جلسه‌ی امتحان همه‌ی سوالات برایم آشنا بود و اکثرا همان‌هایی بود که حدس میزدم در امتحان می‌آید. فقط نیاز به دوره داشتم تا تثبیت بشوند که نشده بود. بسم الله الرّحمن الرحیم گفتم و شروع کردم. زودتر از همه تمام کردم و برگه را دادم. دیگه اگه خوانده باشی همان بیست دقیقه اول همه را جواب میدهی و بلند میشوی. هر چقدر بنشینی بیشتر شک می‌کنی. چه لذتی دارد دانشگاه در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی باشد و چه لذتی دارد امتحانت را خوب داده باشی و بروی زیارت. سریع زیارت کردم و دو رکعت نماز به نیت همه عزیزانم و دوستانم خواندم و به سمت مترو و خانه راهی شدم. به خودم و خدا قول دادم امتحانات بعدی را خوب بخونم.‌ زبان پر ، روانشناسی نپر. التماس دعا از شما خوبان برای امتحانات تمام آدم‌های روی کره‌ی زمین! ✍️ خانم هاشمی کانال دورهمگرام در پیام‌رسان‌ها : 📲 zil.ink/dorehamgram
🌱 همیشه مقصر بود، هر وقت و هر جایی که خطایی رخ می‌داد، پایش وسط ماجرا بود. در هر خبطی فاعل من بودم، چه عمدی و چه سهوی، ولی او متهم اول و آخر بود. پانزده شبانه روز است که در بند است، دست و پایش بسته شده اما هم‌چنان اشتباهات و خطاها هست، حتی بیشتر و شدیدتر ! آنقدر خودم پیشتاز بودم که گویی اصلا از همان ابتدا با من کاری نداشته، مصداق بارز إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ باید انگشت اشاره را به سمت خودم برگردانم چه کردم با خودم؟ اکنون چه کنم؟ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي در فرصت باقی مانده رحم کن بر من که سخت به آن محتاجم. 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣0️⃣6️⃣ حسرت ابدی شاید قیامت که برپا شود، یکی از عذاب‌ها حسرت شب‌های جمعه‌ای باشد که زائر کرب‌وبلا نبودیم. هر چند که در همین دنیا هم هر شب جمعه کم حسرت، شش‌گوشه را نخورده‌ایم! شب‌های جمعه‌ای که فرشتگان صف به صف به کربلا می‌آیند تا قدوم مادر ارباب را بر دیده بگذارند و نور بگیرند و تا آسمان بالا بروند! جسم زائر نیست! قلب که محدودیتی برای پرواز ندارد! پس به تو از دور سلام سیدالشهدا! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها