eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣6⃣5⃣ ایمانی می‌خواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۱ صف نانوایی شلوغ بود، مثل همیشه. زن همسایه تا مرا دید باز یاد نقد کردن مسئولین مملکتی افتاد که اگر شما برای شهادت سیدحسن‌نصرالله شعار نمی‌دادید، انقدر پیاز گران نمی‌شد و حالا اگر اسرائیل حمله کند چه خاکی بریزیم سرمان؟ سنگک‌های داغ را تا کردم و گفتم: -نترس حاج خانم، ما پیروزیم. به خانه برگشتم و مشغول درست کردن شام شدم که صدای غرشی شبیه پرواز هواپیما احساس کردم. قاطی غرش‌ها صدای هیاهوی همسایه‌ها تعجبم را بیشتر کرد. زیر غذا را کم کردم و رفتم توی حیاط.‌ سه تا شیئ نورانی از آسمان خانه‌ ما غرش می‌کردند و جلو می‌رفتند. صدای بچه‌ همسایه را شنیدم که از مادرش می‌پرسید: _ مامان ما زدیم؟ مادرش بلندبلند حضرت عباس را صدا می‌زد. قلبم انگار از قفسه‌ سینه‌ام بیرون می‌آمد. برگشتم توی خانه، گرفتم روی شبکه‌ خبر. چادر نمازم را سر کردم. دم درب حیاط چشمی به آسمان و چشمی به تلویزون و گوشی دوختم. زیر سقف آسمان، زیارت‌عاشورا و صلوات بود که بدرقه‌ موشک‌ها می‌کردم. توی دلم برای موشک‌ها دعا کردم و گفتم: -بروید به سلامت. سلامم را به قدس برسانید. انگار عزیزترین عزیزانم را راهی میدان می‌کردم. مادرم تسبیح پانصدتایی‌اش را گرفته بود و صلوات می‌ریخت پشت موشک‌ها. ✍️ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣6⃣5⃣ ایمانی می‌خواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۲ خواهرزاده‌ام زنگ زد؛ با هیجان از موشک‌هایی که دیده بود حرف می‌زد. هیجان زیادی توی قفسه‌ سینه‌ام بالا آمده بود و تماس را در کمتر از چند ثانیه قطع کردم. ظرف سالاد را روی میز گذاشتم. شبیه همین ظرف سالاد احساس‌هایم قاطی شده بود؛ غرور، هیجان، حتی ترس. لو نمی‌رفتیم؟ ایران حسابی لاتی را پر کرده بود. یواشکی اسرائیل را هدف نگرفته بود. هنوز موشک بالای خانه‌ ما غرش می‌کرد که تل‌آویو را زنده زنده از تلویزیون نشان می‌داد. انکار این‌بار معنی نداشت. لحظه‌ زمین خوردن موشک‌ها را زنده پخش می‌کرد. ما بازیگران یک فیلم جنگی واقعی بودیم و فضایی که همیشه لابه‌لای فیلم‌ها و کتاب‌ها خوانده بودیم را جدی‌جدی زندگی می‌کردیم.‌ سری به غذا زدم و گاز را خاموش کردم. مگر غذا از گلوی کسی پایین می‌رفت؟ شوخی و خنده بود که توی گروه‌ها رد‌وبدل می‌شد. موشک‌ها می‌رفت تا یک هودی برای زمستان از هر یهودی باقی بگذارد. هم شوخی می‌فرستادم هم ذکر می‌گفتم و ترس هم گوشه‌ای از قلبم نشسته بود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣6⃣5⃣ ایمانی می‌خواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۳ ترس از آوارگی، جنگ، ویرانی، از دست دادن عزیزان و مرگ. پس مردم غزه چه دلی داشتند که یکسال ایستاده بودند، من اگر بودم شاید با شروع جنگ خانه‌ام را رها می‌کردم. ذهنم را کشاندم سمت دیگری که ترس میدان‌دار نباشد. خط‌به‌خط پرتاب موشک از لابه‌لای کتاب خط مقدم توی سرم رژه رفت. حسن‌آقا قبل از پرتاب با بچه‌ها روضه می‌گرفتند و بچه‌ها بدنه‌ موشک را پر می‌کردند از شعارهای مرگ بر اسرائیل و آمریکا و آیات جهاد. ما آرزوی شهید تهرانی مقدم را زندگی می‌کردیم. این بار زیر نویس شبکه‌ خبر نوشته بود، موشک‌های ساخت فرزندان ایران به قلب تل‌آویو اثبات کرد. خبری از کارشکنی و تحقیر سربازان پرتاب موشک لیبی نبود که حاج حسن را عصبانی کنند. دو ماه با درد کشتن مهمان توی خاک کشورمان خوابیده بودیم و همین چند روز قبل، گودالی از غم ریخته بود روی قلب‌هایمان. شیشه‌ عمر نصرالله عزیز را شکسته بودند و عطر نصرت خداوند در عالم پیچیده بود. کاسه‌ خویشتن‌داری دوماهه‌ ما لبریز شده بود. توی این دوماه حال مردم شبیه حال مسلمانان صدر اسلام قبل از نزول سوره‌ ضحی بود. بعد از قطع چند ماهه‌ وحی بر پیامبر، عده‌ای پیامبری‌اش را منکر بودند و عده‌ای دست به تخریب زده بودند. موشک‌ها از سر لبنان می‌گذشتند و ضحی می‌خواندند: -خدا شما را تنها و یتیم نگذاشته. سید حسن رفت، خدای سید حسن هوای شما را دارد. موشک‌ها ده دقیقه‌ای رسیده بودند بالای سر دشمن. فتاح هم همراه موشک‌ها بود. فتاحی که سال قبل بدن سرد و آهنی‌اش را با دوستان نویسنده توی نمایشگاه هوا‌وفضا لمس کرده بودیم. همان‌جا بین تمام موشک‌ها، من عاشق فتاح شده بودم. فتاح قابل رهگیری نبود و در لحظه‌ تغییر جهت می‌داد. تا صبح هر یک ساعت از خواب پریدم و ذکر گفتم و گوشی را چک کردم که نکند اسرائیل حماقت جدیدی کرده باشد. احساس کردم تمام لب‌هایم پر شده از تبخال‌های ریز و درشت. من تا آن روز موشک بالای سرم ندیده بودم. آسمان امن ایران من، به اندازه‌ سن و سالی که از خدا گرفتم، سال‌ها بود پاک بود از هر اهریمنی. من جنگ را فقط خوانده بودم. راستش را بخواهید ترسیدم. وسط همه‌ حس‌های قلبم، ترس هم بود. به خودم نهیب زدم که پس زن توی نانوایی حق داشت بترسد از گرانی و جنگ. تو که اسم خودت را گذاشتی بچه انقلابی از موشک‌های جبهه‌ خودی ترسیدی؟ خواندن این همه کتاب دفاع مقدس و تاریخ اسلام کجا رفت؟! چقدر راحت قبل از دیشب آدم‌ها را قضاوت کرده بودم. ذکر گفتم و خودم را آرام کرد. وقت نماز صبح رسیده بود. خودم را توی آینه نگاه کردم. دیدم انگار تبخال‌ها هم با آرامش من، از بیرون آمدن ترسیدند و آبروداری کردند. جانمازم را پهن کردم. من باید برای روزهای سخت نبرد با اسرائیل قد می‌کشیدم. باید ایمانم به بلندی قد فتاح می‌رسید. آن‌وقت می‌توانستم داد بزنم: -ما پیروزیم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣7⃣5⃣ بغض‌های توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست... | قسمت۱ نوجوان بودم که آیت‌الله بهجت از دنیا رفتند. آن سال‌ها عکسشان روی دیوار اتاق ما بود و خواهرم ارادت ویژه‌ای به ایشان داشت. داستان‌های آیت‌الله و نماز‌هایش، ارادت بی‌نظیرش به امام‌زمان(عج) بر سر زبان‌ها بود. خبر رحلتشان که آمد، ناامید شدم. مگر نگفته بود پیرمردها هم ظهور را می‌بینند. پس خودش چرا نماند و رفت؟ چند وقتی این داستان توی ذهنم بود که حتماً ظهور عقب افتاده و آقای بهجت که مرگ اختیاری داشتند، رفتن از سال پر فتنه ۸۸ را ترجیح دادند به ماندن. چه سال‌ سختی بود، سال فتنه. سال‌ها بعد کتاب حضرت حجت را خواندم و فهمیدم که این جمله را به اشتباه به آیت‌الله بهجت نسبت دادند و اصلاً ماجرا این‌طور نبوده. بعد از خبر شهادت شهید سید‌حسن نصرالله، عده‌ای مثل آن روزهای من ناامید شدند. پس پیروزی قدس چه می‌شود؟ علاقه‌ای که سیدحسن گفته بود به نماز خواندن در قدس دارد چرا به نتیجه نرسید؟! نکند باز ظهور به خاطر کم‌کاری ما عقب افتاده؟ تقصیر را گردن این و آن انداختند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣7⃣5⃣ بغض‌های توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست... | قسمت۲ وقتی پیام آقا را خواندم دیدم ذره‌ای روح ناامیدی در پیامشان نیست. در مسیر رسیدن به قله هر سربازی پرچم را تا گذری بالا می‌برد و بعد راه را به شاگردان مکتب‌ خود می‌سپارد و به اتاق فرمانده‌ای در ملکوت‌اعلی پرواز می‌کند. آقا از مکتب شهید نصرالله گفتند. شهید نصرالله همان‌طور که شهید سلیمانی صاحب مکتب بود، مکتبی دارد که با شهادتش جاری است و مثل چشمه‌ای زلال می‌جوشد. خون شهید سیدحسن بر زمین نخواهد ماند، همان‌طور که خون شهید عباس موسوی. ناامیدی بی‌معناست. بغض‌های توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست. امروز همه‌ ما به جهاد خوانده شدیم. هر کدام باید خودمان را برای رسیدن به قله آماده کنیم. سربازان امام‌زمان(عج) قلب‌هایی از فولاد دارند که با ارتباط با قرآن و اهل‌بیت آن را آبدیده کرده‌اند. چرا اسم من و شما ترس به دل دشمن نیندازد؟ جهاد ما کجاست؟ ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣8⃣5⃣ شب آرام ما و دلهره دوست از گذاشتن عکس نوزاد شهید حمزه جهان‌دیده خجالت می‌کشم. دلم می‌خواست یکی تکذیب کند و بگوید که شهید اصلا دختر نداشته، یا اگر داشته نوزاد نبوده. از اینکه دو شب قبل، راحت خوابیدم. صبح راحت به کار و زندگی‌ام رسیدم، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته، خجالت می‌کشم. دیروز زندگی ما تغییری نکرد. چندتا جوک گفتیم. به شجاعت دلیرمردان ایران درود فرستادیم و به حماقت دشمنان خندیدیم. اما همین دیروز، زندگی دخترکی تغییر کرد. دخترکی که توی عکس، با لباس نوزادی صورتی سیر شیرخورده و بی‌خبر از دنیا، به خواب عمیق فرو رفته. همان‌وقت پدر قهرمانش، سینه‌ جلوی دیوها سپر کرده، زخم برداشته تا دختری از ایران با ترس از خواب بلند نشود. شاید هم دخترک خواب قهرمانی پدرش را می‌بیند. خواب می‌بیند که دیوها حمله کردند و پدر یکی‌یکی زمینشان می‌زند و با هر زمین زدن، لاله‌های سرخ از جانش می‌ریزد روی خاک ایران. دیوها نابود شدند و سرنوشت دخترک‌ صورتی‌پوش تغییر کرد. پدر شد بغض توی گلو بعد هربار شنیدن داستان قهرمانی. پدر شد حس دلتنگی و غرور کنارهم. از دیروز یک دختر شهید هم کنار نامش اضافه شد. شرمنده‌ام دختر شهید حمزه جهان‌دیده. ولی باور کن تا تو راه رفتن یاد بگیری باید پیراهن صورتی بپوشی و برویم مسجدالاقصی برای نماز. روزی که دیگر دیوی توی دنیا نخواهد ماند. انتقام خون پدرها دست دخترهاست. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣5️⃣ داغی که سرد نمی‌شود‌ سرش درد می‌کرد. احساس کردم سرم داغ شده. تپش قلب داشت، دست روی قلبم گذاشتم، تندتند می‌زد. تشنه شده بود، لب‌هایم بی‌هوا خشک شد. دوان‌دوان سمت سوپر مارکت دویدم. آب معدنی خنک را در دست‌هایم جابه‌جا کردم. آب معدنی را دستش دادم. آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما یک وجود بودیم در دو تن، دو تن بودیم از خون، گوشت و استخوان هم، پس حق دارم بنویسم. لازم نیست، کمر خمیده‌اش را ببینی همین که نفس نفس می‌زند، نفس تو هم به شماره می‌افتد. لازم نیست، استخوان دست شکسته‌اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدنش تیر می‌کشد. لازم نیست، خون از گوشه‌ کبود لب‌هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون را روی لب‌هایت حس می‌کنی. آه ! مادر، تو فقط خودت نیستی، تو منی، منی که قد کشیده‌ام اما هنوز من، توام. تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی، غریبانه، تکه‌ای از من را هم با خودت بردی. ما بچه‌ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغمان سرد نمی‌شود، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می‌شود، ما که خاک مزار تو را ندیده‌ایم، نبوسیده‌ایم، در آغوش جانمان نکشیده‌ایم. مادر! ای عصاره‌ هستی، سردرگمی مرا ببین. من بی‌وجودم، بی تکه‌ای از جانم چه کنم؟ تکه‌‌ای از جانت را دریاب مادر! در این وانفسای نفس‌گیر روزگار. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣0️⃣6️⃣ حسرت ابدی شاید قیامت که برپا شود، یکی از عذاب‌ها حسرت شب‌های جمعه‌ای باشد که زائر کرب‌وبلا نبودیم. هر چند که در همین دنیا هم هر شب جمعه کم حسرت، شش‌گوشه را نخورده‌ایم! شب‌های جمعه‌ای که فرشتگان صف به صف به کربلا می‌آیند تا قدوم مادر ارباب را بر دیده بگذارند و نور بگیرند و تا آسمان بالا بروند! جسم زائر نیست! قلب که محدودیتی برای پرواز ندارد! پس به تو از دور سلام سیدالشهدا! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣3⃣6⃣ دماغ کج، گارد باز | قسمت۱ به نظر شما دَماغم کج نیست؟! حتما همه‌ی شما الان نیاز دارید، به دَماغم نگاه کنید و از همه‌ی زاویه‌ها ماجرا را سبک و سنگین کنید. ولی از پانزده سال قبل تا امروز نه فقط دَماغم کج شده که دِماغم هم مثل سابق نیست. به قول جناب سعدی دِماغ بیهوده پختم و خیال باطل بستم. همه‌چیز به پانزده سال قبل برمی‌گردد. مادرم از بیرون زمین، آخرین مسابقه‌ی کاراته‌ام را نگاه می‌کرد. رقص پا جلو می‌رفتم و از حریف خوب امتیاز می‌گرفتم. نوجوانی بودم پر شر و شور که از دیوار راست هم بالا می‌رفتم. بعد یک‌سال گریه و التماس، پدر و مادرم اجازه دادند توی باشگاه ثبت‌نام کنم. پدرم ورزش رزمی را مناسب دختر نمی‌دانست و می‌گفت: «ناقصت می‌کنن.» حریفم موهایش را سامورایی بالای سرش بسته بود و مثل وحشی‌ها حمله می‌کرد.‌ مسابقه‌ی آخر بود، اگه می‌بردم هم خودم طلا می‌گرفتم و هم در رده‌بندی تیمی، تیم باشگاه ما با این سه امتیاز، قهرمان استان می‌شد. همه‌ی چشم‌ها به تاتمی وسط بود. مربی هی داد می‌زد: «محدثه! گاردت رو سفت بگیر، اجازه نده بیاد جلو.» مسابقه داشت تمام می‌شد. با فاصله‌ی خیلی کمی، جلو بودم و باد غرور توی دَماغم پیچیده بود که یک دفعه، مشت دخترک سامورایی شبیه خوردن یک سوزن به بادکنک، بادم را خالی کرد. من درد را وقتی فهمیدم که اولین قطره‌های خون از سوراخ دَماغم چکید روی لباس سفیدم. مامان بدو بدو پرید وسط تاتمی. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣3⃣6⃣ دماغ کج، گارد باز | قسمت۲ داور مسابقه را نگه داشت و مداوا روی دَماغم شروع شد.‌ از آن روز به بعد دَماغم کج شد. داور وسط به دختر سامورایی اخطار داد و همه‌ی داورها پرچم قرمز هم‌رنگ کمربندم را بالا بردند. مسابقه تمام شده بود. من با این مدال طلا، تیم باشگاه‌مان را به قیمت کج‌شدن دَماغم قهرمان استان کرده بودم. دختر سامورایی رفت توی بغل‌ مربی خودش. ولی مربی من اصلا سراغم نیامد. حتی موقع توزیع مدال هم نیامد. فقط مادرم بود که دل‌نگران نگاهم می‌کرد. مربی حتی با من عکس یادگاری هم نگرفت و وقتی دید خیلی پا پیچ‌اش شدم فقط یک جمله گفت و رفت: «کسی که گارد‌ش رو جلوی حریفش باز می‌ذاره برا من بازنده است!» آن مشت فقط دَماغم را کج نکرد، مسیر زندگی ورزشی‌ من را هم در اوج منحرف کرد. من نوجوان بودم و انتظار این برخورد تند مربی را نداشتم. با کمربند مشکی دان یک برای همیشه بی‌خیال مربی و باشگاه شدم. رسیده بودم به حرف پدرم که ورزش رزمی جز ناقص‌شدن چیزی ندارد. نشستم پای درس و مشق. هر وقت یاد حرف مربی می‌افتادم حرصم می‌گرفت، از کلمه‌ی گارد هم متنفر شدم. یکی از فامیل‌ها که نظرم با او ۱۸۰ درجه فرق دارد، هر وقت سر مسائل سیاسی باهم حرف می‌زنیم، لبخند می‌زند که تو برخلاف بقیه‌ی مذهبی‌ها گارد‌ت باز است و راحت می‌شود درباره‌ی همه چیز با تو حرف زد‌. سریع جبهه نمی‌گیری و من همیشه به این‌که باز بودن گارد خوب است یا بسته بودن آن، فکر می‌کنم‌. چند سال پیش اینترنتی برای تلفنم گارد جدیدی انتخاب کردم. طبق سلیقه‌ی همیشگی‌ام امام‌رضایی بود و روی پاپ سوکت آن نوشته بود؛ اذن به یک لحظه نگاهم بده! دلم می‌خواست امام‌رضا گارد جلوی چشم‌هایم را بگیرد و لحظه‌‌ای به نگاهی مهمانم کند. ولی آن‌قدر گاردم را دوست داشتم که هیچ‌وقت آن را روی گوشی‌ام ننداختم. شاید این تنها باری بود که کلمه‌ی گارد را دوست داشتم.‌ تا قبل اینکه دِماغم نسبت به کلمه‌ی گارد تغییر کند. چند روز پیش دلم شکسته بود و پیش خودم فکر کردم این‌که هی دوست داشتم یار اهل‌بیت باشم، جز یک فکر بی‌پایه و اساس، چیز دیگری نیست. من یک بار هم سوره‌ی فتح را که آقا برای پیروزی جبهه‌ی مقاومت سفارش کرده بود، نخواندم. حتی یک تکه طلا به مردم فلسطین هدیه نکردم. انگار گاردم را حسابی بسته بودم به روی فلسطین. بعد چه‌طور دم از یاری اهل‌بیت می‌زدم؟ تا این فکر از دِماغم گذشت، استیکر آینه‌ای نقشه‌ فلسطین که هدیه‌ سفارش کتاب خریدنم بود را بالای گارد مورد علاقه‌ گوشی‌ام چسباندم. انگار گارد امام‌رضایی من کلکسیونی از دوست داشتنی‌هایم را پشت خودش جمع کرده بود. قرآن را باز کردم تا حداقل برای یک‌بار هم که شده سوره‌ی فتح را بخوانم؛ رسیدم به آیه آخر این‌جا که مربی گفت: «کسانی که با پیامبر هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید و با گارد بسته و در میان خود مهربانند و گاردشان را باز می‌کنند.» یاد داستان صوتی که این شب‌ها گوش می‌کنم افتادم. انگار در طول تاریخ هم ما آدم‌ها همیشه از همین اشتباه باز و بسته کردن گاردمان ضربه خوردیم. یحیی‌سنوار توی داستان خار و میخک از یاسر عرفات حرف می‌زد. روزی که رفت گاردش را در پیمان صلح اسلو باز کرد، اسرائیل را به رسمیت شناخت و برای گارد باز شده‌اش جایزه صلح نوبل گرفت. بعدها یاسر عرفات می‌خواست درباره‌ی زمینی که دیگر برای فلسطین نبود، مذاکره کند. صوت را که گوش می‌دادم یاد گارد بسته یحیی‌سنوار روی مبل خانه‌‌ی لحظه‌ی شهادت‌ش افتادم. او آخرین تکه‌ی گارد‌ش جلوی دشمن را هم پرت کرد و بعد با دستی که از شدت زخم بسته بود، شهید شد. من تمام ماجراها را از پانزده سال پیش تا امروز با همین کلمه‌ی گارد معنی می‌کنم. شاید اگر مربی مثل دشمن‌‌اش جلوی من گارد نمی‌گرفت و نکته‌ی درستش را لطیف‌تر می‌گفت امروز خودم هم مربی ورزشی، نوجوان‌های شهرمان بودم و گاردم را جلوی‌شان باز می‌کردم تا از بغلم بپرند بالای سکو. راستی حالا به نظر شما دماغم کج‌تر است یا دِماغم؟! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0⃣5⃣6⃣ نامه‌ای به زهرا | قسمت۱ زهرا جان! شما مرا نمی‌شناسید ولی من یکبار شما را از نزدیک زیارت کرده‌ام. پارسال که روایت اربعین‌ام در جشنواره راویا برگزیده شد، بهترین هدیه‌ی نشست برایم آشنایی با شما بود. گفتی روزی که حاج‌قاسم شهید شد، مضیف سردار را در جنوب لبنان راه انداختی و برای خرج مضیف یک شب تا صبح ۸۰۰ تا صابون درست کردی و فروختی. از همان روز از جهاد نصف و نیمه‌ی خودم شرمنده شدم. عربی را مثل سیدحسن پرشور بر زبان می‌راندی و مترجم می‌ماند چه‌طور این همه حرارت را کلمه کلمه به فارسی برگرداند. گفتی بچه که بودی چادر سرمی‌کردی، خندیدی و دستت را هم شبیه چادر سرکردن تکان دادی. عروسک‌ت را بغل می‌کردی تا خودت را شبیه زن‌های ایرانی کنی که عکس امام‌‌خمینی به دست و کودک به بغل در تظاهرات شرکت می‌کردند. گفتی مقاومت را از زنان ایران یاد گرفتی. از آن روز به بعد هرجا اسم شما را می‌شنیدم یا کلیپی از روایت‌گری شما از لبنان می‌دیدم، دلم غنج می‌رفت که ما نه فقط خطبه‌های آتشین زنان را توی کتاب‌ها خوانده‌ایم، بلکه زنده ماندیم و با چشم‌های خودمان دیدیم‌. از پارسال تا حالا این جمله که گفتید از ذهنم پاک نمی‌شود، من سخنرانی زیاد گوش دادم ولی باور کنید جمله‌ی شما با همه‌ی آن‌ها فرق داشت، حق دارم فراموش نکنم. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣5⃣6⃣ نامه‌ای به زهرا | قسمت۲ شما گفتید: «ما صدای قدم‌های امام‌زمان (عج) را در جنوب لبنان می‌شنویم، باید کارنامه‌ی کارهای‌مان را به امام‌زمان روز ظهور نشان بدهیم، اگر فقط خود آقا می‌دید عیبی نداشت، کنارش شهدایی که خوب دویدند هم می‌بینند!» امروز اسم آشنای شما دوباره همه جا بود، فیلم‌ها نشان می‌داد که شما و مردم لبنان در حال برگشت به خانه‌های‌تان بودید. رژیم آتش‌بس شصت‌روزه اعلام کرده، اما با تانک‌های مرکاوا آماده نشسته تا جلوی ورود شما به خانه‌های‌تان را در زمان آتش‌بس بگیرد‌. امروز دیدم شما بدون ذره‌ای ترس جلوی لوله‌ی تانک ایستادید و خطبه خواندید، انگار نه انگار این تانک اسرائیلی است. شهادت به شما نزدیک‌تر از لبخند همیشگی روی لب‌تان بود. امروز، شما کنار همه‌ی روایت‌های‌تان از لبنان، روایت بزرگی را مخابره کردید که نیازی نیست توی کارنامه‌تان روزظهور به امام‌زمان نشان بدهید، من از همین امروز برای خوب دویدن شما و برای نشستن خودم، شرمنده‌ام‌. شما امروز مخابره کردید، سرزمین را مردان پس می‌گیرند و زنان نگه‌می‌دارند. انگار زهرا شدی که به اقتدا از نام مادرسادات، پرچم علی(علیه‌‌السلام) را بلند کنی، هرچند بند‌بند بدنت را بشکافند و مجروحت کنند. بیش از گذشته دوستت‌دارم ابرقهرمان و شیرزن لبنانی. دختری از اهالی ایران به لبخند روی لبت قسم روزی، دست در دست هم وارد مسجدالاقصی می‌شویم. و آن روز دیر نیست... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها