#روایت_بخوانیم 8⃣3⃣4⃣
شیعه عصر مولتیمدیا... | قسمت۱
دوستی گفت:
-کاش فضای مجازی نبود. کاش مولتیمدیا اینطور گلوی ما را فشار نمیداد.
راست میگفت. یاد روزی افتادم که محسن حججی شهید شد و عکسش دست به دست چرخید. آن روزها ما درکی از روضههای غروب عاشورا نداشتیم. شنیده بودیم. زیاد هم شنیده بودیم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن.
آن روز در تضاد رنگها و آدمهای تصویر لحظهی شهادت ما پیر شدیم. فهمیدیم روضه آن چیزی که میشنیدیم نیست، روضه اگر دیدنی بود، نسل شیعه باقی نمیماند در این هزار و چهارصد سال.
✍#محدثه_قاسمپور
#انقلاب_توقف_ناپذیر_است
#جهاد_ادامه_دارد
#در_مسیر_قله_ایم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣3⃣4⃣
شیعه عصر مولتیمدیا... | قسمت۲
روزی که عکس دست و انگشتر سردار سلیمانی رسانهای شد، انگار با امام حسین(ع) تا علقمه رفتیم و صدای شکستن کمر امام را شنیدیم. از آن روز، آدم سابق نیستیم و نشدیم.
امروز که از روی کفن میدانیم سیدابراهیم خاکسترش را هم برای خدا بر باد داده، داریم دق میکنیم از روضههایی که تصاویرش را هر روز میبینیم.
ما نسلی هستیم که هرچه پدران و مادرانمان از روضهها شنیدهاند، تصویری دیدهایم. از شهدای غواص، شهید حججی، شهید سلیمانی، دختر کاپشنصورتی و شهید سید ابراهیم.
*ما شیعیان صحنههای آخر تاریخ هستیم.
ما تاب میآوریم این همه غم را به یک تصویر
ما تاب میآوریم این بار طعنه و تمسخر را به یک صحنهپردازی خدا که قسم به حضرت زینب(س) در این فانی شدنها، جز زیبایی ندیدیم.*
ما تاب میآوریم برای دیدن تصویر نهایی که خدا وعدهاش را داده؛ تصویر بازگشت شهدا کنار امامزمان(عج) در خجسته روز ظهور.
ما شیعهی روضهدیدهی عصر مولتیمدیا
ظهور را میبینیم، ان شاءالله.
✍#محدثه_قاسمپور
#انقلاب_توقف_ناپذیر_است
#جهاد_ادامه_دارد
#در_مسیر_قله_ایم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣3⃣5⃣
قیمهنجفی سیدالرئیس | قسمت۱
کمرم درد گرفته بود. بیل بلندتر از قد و قوارهام بود. بابا که رفت، مامان مرد خانه صدایم کرده بود.
به بیل تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. آفتاب از پشت نخلها رسیده بود به وسط آسمان. دست را بالای چشمم سایهبان کردم. لحظهای با خودم فکر کردم، نکند سراب میبینم. بیل را روی زمین پرت کردم و دویدم لب جاده. خاک زیادی بلند شده بود و کاروانی سیاهپوش از لابهلای نخلها جلو میآمد.
ضربان قلبم بالا رفت. زبانم به سقف دهانم چسبید و نفسم انگار گیر کرده بود. این کاروان وسط روز، توی طریق چکار میکرد؟! عرق از پیشانیام گرفتم و توی دلم یاحسین گفتم و جلو رفتم.
لحظهای ترسیدم، خواستم بیخیال کاروان شوم و برگردم سر زمین. ولی ماجرا شوخی بردار نبود. اگر مامورها میرسیدند. خون بود که زیر نخلهای طریقالحسین میریخت.
آب دهانم را به زور قورت دادم. با چشمم که مردها را شمردم ۵۰ نفری بودند. ایستادم تا نفسم برگردد و بعد گفتم: سلام حاجی، ماجور باشید، کجا؟!
پیرمرد جلوی کاروان، چفیه دور دهانش را باز کرد و نگاهی به قد و قواره کوچکم انداخت و خندید. با چفیه غبار راه را از لای چین و چروک صورتش پاک کرد و گفت: پسرجان نحن زائرالحسین.
✍ #محدثه_قاسمپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣3⃣5⃣
قیمهنجفی سیدالرئیس | قسمت۲
قلبم مثل گنجشک اسیر بیشتر از قبل ضربان گرفت. جلوتر رفتم. پیرمرد انگار خودش رمزی بودن حرفم را فهمیده بود. خم شد و خودش را همقد من کرد. توی گوش پیرمرد زمزمه کردم: حاجی! خبر نداری سیدالرئیس دستور قتل زائران آقا حسین را داده. زائرها شب حرکت میکنند نه توی روز روشن.
پیرمرد پیشانیام را بوسید و ایستاد. برگشت و با هم کاروانیهایش مشغول صحبت شد.
خواستم برگردم سر زمین ولی انگار پاهایم توان حرکت نداشت. انگار دوقلوه سنگ بزرگ بسته بودن به پاهایم. به دلم افتاد که تا شب دعوتشان کنم خانه خودمان. چندباری دیده بودم که بابا، زائران آقاحسین را مهمان کرده بود. کاش بابا بود. نمیدانم چهطور از دهنم پرید که گفتم: حاجی! بفرمائید خانه ما !
تا این را گفتم دلم خالی شد. چند وقتی بود برای خورد و خوراک خودمان هم پول نداشتیم. مامان اگر میفهمید توی این شرایط خودسر مهمان دعوت کردم، حسابی شاکی میشد. خواستم حرفم را پس بگیرم ولی تعارفم را پیرمرد قبول کرده بود.
لباس عربیام را بالا کشیدم و گفتم: پشت سرم بیاید و خودم جلوتر دویدم تا خبر را به مامان بدهم.
در خانه را هُل دادم و داخل رفتم. بوی قیمه نجفی خانه را پر کرده بود. مامان توی مطبخ نشسته بود و به قابلمهی کوچک روی اجاق نگاه میکرد.
نفس نفس زدم و گفتم: مامان! مامان! مهمان! زائر آقا ...حسین. مهمان!
مامان از روی زمین بلند شد و سراسیمه دست روی شال سیاهش گذاشت و گفت: مهمان آقا! این وقت روز!
لحظهای فقط صدای پِت پِت اجاق آشپزخانه شنیده شد و بعد مامان، منگولهی شال را به گوشهی چشمش کشید و اشکش را پاک کرد و گفت: گفتی مهمان، آقا خودش میدونه و غذای مهمانش.
دستم را گرفت و به حیاط خانه آمدیم. پیرمرد سر به زیر دم در خانه ایستاده بود. مادر جلو رفت و پرچم یاحسین توی دست پیرمرد را به صورتش مالید و با شور خاصی از مهمانان دعوت کرد: هلبیکم! ماجورات! هلبیکم زئرالحسین!
مامان برگشت آشپرخانه و به قابلمهی کوچک قیمهنجفی و قابلمهی دونفره برنج نگاه کرد. آتش اجاق توی چشمهای مامان میلرزید.
مامان نگاهم کرد و گفت: دِ یاالله پسر، شگون نداره! مهمان آقا معطل مانده!
سفره را پهن کردم. دیس دیس مامان قیمه و برنج دستم میداد و میچیدم وسط سفره. مهمانان گرسنه، قاشق قاشق غذا میخوردند و من به چشمهای خندان مامان نگاه میکردم که توی مطبخ بالا سر قابلمه نشسته بود و ذکر میگفت.
سی روز بعد هم قابلمهی قیمهنجفی دو نفره مامان زائران یواشکی طریق را دور از چشم سیدالرئیس سیر کرد.
مامان دست لای موهایم کشید و گفت: حالا بگو سیدالرئیس حسین یا صدام! دِ یاالله پسر سفره را پهن کن زائر آقا نباید معطل باشه.
خندیدم و دیسهای قیمه نجفی را گذاشتم جلوی مهمانهای آقا.
پینوشت: براساس داستان واقعی به نقل از موکبداران طریقالعلما
✍ #محدثه_قاسمپور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها