eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣4⃣6⃣ خوشبخت‌ترین مادر دنیا | قسمت۲ پس نه ماه گذشت و دیوار کعبه در چنین روزی شکافت تا او وارد خانه خدا شود و فرزندش را همان‌جا به دنیا بیاورد و با مقامی بالاتر از آسیه و مریم، از آن خارج شود. از اینجا به بعد داستان را در تاریخ دیگر ننوشته‌اند، اما من فکر می‌کنم فاطمه علی را شیر می‌دهد، به عشق محمد! و بزرگش می‌کند با رویای گوش به فرمان او بودن. هربار که علی، را نگاه می‌کند و لاحول‌ و لاقوه الا بالله برایش می‌خواند، زود نگاهش پر می‌کشد سمت محمد. در روزهای سخت شعب، با ابوطالب و علی و جعفر و عقیل، دور محمد می‌گردند. چندی بعد، دست در دست علی، پیاده، از مکه به مدینه می‌رود، آیه در شأنش نازل می‌شود. پسرش حالا بازوی محکم رسول خداست، فخر عرب و عجم است، در جنگ‌ها شمشیر می‌زند و در آسمان‌ها بالا می‌رود و در خانه برای او و فاطمه، هیزم می‌شکند و آب می‌آورد... و او خوشبخت‌ترین مادر دنیاست! و من فکر می‌کنم قشنگترین لحظه زندگی‌ش، آن‌جایی بود که از دنیا رفت. علی، گریان نزد رسول‌الله می‌رود: مادرم از دنیا رفت! و پیامبر می‌فرماید: مادر من هم بود. بعد با هم می‌روند برای کفن و دفن. او را در پیراهن رسول خدا کفن می‌کنند و حضرت بر او نماز می‌خواند. روی قبرش را که می‌پوشانند، ملکی برای سوال و جواب می‌رسد. فرشته از او می‌پرسد: امام تو کیست؟ و او، رسول را می‌بیند که خم شده سمت مزارش، آرام می‌گوید: پسر توست! پسر توست! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مزیت زنانه‌نویسی 💫 زن است که می‌فهمد، وقتی یک سرباز با صورت به زمین می‌خورد... یعنی چه؟ 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣4⃣6⃣ شکوفه‌های بهاری | قسمت۱ سر را میان دو دست‌ می‌گیرم، چشم‌ها را می‌بندم و فریاد می‌زنم. _تو رو خدا بسه، خفه شدم دیگه. پرت می‌شوم به بیست و چند سال قبل؛ دست‌ها زیر چانه، جلوی تلویزیون کوچک مشکی، آرنج‌ها را به زانو تکیه داده و با دهانی نیمه‌باز غرق تماشا شده بودم. ماریلا کاتبرت به عادت همیشگی، پیش‌بند به کمر با موهای مشکی گوجه‌ای، مشغول کارهای خانه بود و آنه، با آن موهای نارنجی زیبا، انگشت‌های دو دست را توی هم قفل کرده، چشم‌ها را بسته بود و یک ریز احساساتش را مثل شکوفه‌های صورتی توی هوای بهاری گرین گیبلز پخش می‌کرد. ناگهان حوصله‌ی ماریلا سر رفت. رو به آنه کرد و با صدایی بلند داد زد: _بس کن آنه...دیوونه‌م کردی! آنه اوه، ببخشیدی گفت و با پاهایی که از زانو برهنه بود، به سمت خانه‌ی دایانا دوید. ماریلا پوفی عمیق کشید و سرش را به دو طرف تکان داد. _از دست این دختر هربار با تماشای هر قسمت آنه، از دیدن کسی مثل خودم که می‌توانست با یک نفس، یک کتاب حرف بزند، لذت می‌بردم. دوست داشتم حالا که خواهر ندارم، حداقل جای آنه بودم و دوستی مثل دایانا داشتم. ساعت‌ها حرف می‌زدم و او با صدای لطیف خنده‌اش، با آن موهای بافته و با پاپیون قرمز، چفت شده کنار سرش، ذوق و شوق خرج حرف‌های صدمن یک غازم می‌کرد. هم پای دیوانه‌بازی‌هایم می‌شد و برای دغدغه‌های کودکانه‌ام ساعت‌ها باهم اشک می‌ریختیم. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣4⃣6⃣ شکوفه‌های بهاری | قسمت۲ باهم پای رودخانه‌ی نقره‌ای می‌رفتیم و از تمام دخترهای دهکده بدگویی می‌کردیم. صدای گریه‌ی محمد‌علی با صدای غرولند دخترها، دست افکارم را بست و محکم از رویای کودکی بیرون کشید. فاطمه اسماء خودش را پرت ‌می‌کند توی بغلم. _من نمی‌خوام فردا برم مدرسه، آخه این سه روز خیلی کنار شما خوش گذشت. خیلی با‌ هم... معصومه‌زهرا خودش را به پهلوی دیگرم می‌کوبد و محکم‌تر بغلم می‌کند. اشک‌هاش توی چشم حلقه بزرگی زده و هر آن باید منتظر وقوع سونامی گریه‌هاش باشم. _آره منم نمی‌خوام برم. اصن راستش رو بخواین سر کلاس دلم تنگ میشه... راستش رو بخواین من دوست دارم... رقیه زهرا سر هر دو غر می‌زند. _بسه دیگه چقدر لوسین. سرش را زیر پتو می‌کند و کم کم صدای فش فش بالا کشیدن بینی از زیر پتو بلند می‌شود. پوفی می‌کشم و کف دست را مثل تیمم، محکم از پیشانی تا چانه‌ام پایین می‌آورم. _بچه‌ها یه ساعته اومدید تو اتاق که بخوابین، هر بار صدام می‌زنین و همون حرفا رو می‌گید. بسه دیگه. بابا چهارساعت میرین مدرسه این کارا چیه دیگه؟! صدای هق‌هق گریه هردوتایشان بلند می‌شود. فاطمه حسنا هنوز دو سال و نیمه است و همراه تمام وقتم. اما به تبعیت از خواهرها بغلم می‌گیرد و گریه می‌کند. _منم فَدا مَدِسه، نمیلم. محمد‌علی را روی شانه کمی بالاتر می‌برم، تکان‌های پاندولی‌ام را بیش‌تر می‌کنم و آرام آرام به پشتش ضربه می‌زنم. لبخندی تصنعی می‌زنم هرچند دوست دارم بعد از این‌ همه دلیل و دلداری، سرشان فریاد بزنم. _دخترای من، به منم خوش گذشت این سه روز که مجازی بودید. ولی خوب باید برین مدرسه، یکم با دوستاتون باشین، چیزای خوب یاد بگیرین. این‌همه آدم از گذشته تا الان میرن مدرسه. شما هم مث اونا! دیگه دلتنگی نداره. سعی می‌کنم خودم را از بغلشان بیرون بکشم. حلقه‌ی دست‌هاشان را کمی شل می‌کنم، اما باز محکم‌تر از قبل بغلم می‌گیرند و صدای جیک جیکشان بلند می‌شود: _مامان... مامان رقیه زهرا سرش را از زیر پتو بیرون می‌آورد و سرشان داد می‌زند: «بسه! خوابم میاد! من مث شما دوتا پیش دبستانی و کلاس اولی نیستم که فردا برم شعر بخونم و هدیه آموزش حرف (ز) بگیرم...فردا امتحان دارم، می‌فهمین چقدر کلاس چهارم سخته؟» محمدعلی بلندتر گریه می‌کند. فاطمه حسنا گوشه پایین لباسم را می‌کشد. _مامان، آب میدی؟ فاطمه‌اسما به سمت خواهرش چشم غره می‌رود. _خب تو بخواب، اصلا چیکار به ما داری؟ من مث تو بی احساس نیستم. معصومه‌زهرا بیش‌تر مامان مامان می‌کند. دیگ آبی توی سرم به جوش می‌آید. ضربان قلبم بالا می‌رود، دندان‌هایم چفت می‌شوند. محمدعلی را توی گهواره می‌گذارم. سرم را بین دو دست می‌گیرم و فریاد می‌کشم: «بسّه دیگه. دیوونه‌م کردید، نخواستم احساساتتون رو. بگیرین بخوابین تا بیشتر عصبانی نشدم. آخه این مسخره بازیا چیه؟» صدای فریادم من را یاد فریاد ماریلا می‌اندازد. حالا خوب حس و حال او را درک می‌کنم؛ چقدر سخت است یکی دائم وَر گوشَت حرف بزند و احساسات بروز بدهد، حتی اگر حرف‌هایش به لطافت شکوفه‌های صورتی باشد. از اتاق بیرون می‌آیم. گریه‌هایشان تبدیل به خنده‌های ریز شده. _بچه‌ها من هروقت مامان این‌جوری عصبانی میشه خنده‌م می‌گیره. معصومه زهرا می‌گوید و هر سه باهم می‌خندند. محمد‌علی توی گهواره خوابش می‌برد. دخترها، پچ پچ می‌کنند، فاطمه حسنا آرام توی تاریکی خانه به سمتم می‌آید. _مامان گَشنَمه، آب. چند دقیقه بعد دیگر صدای خنده و زمزمه‌ای نیست. سرم را روی بالشت، کنار گهواره می‌گذارم و چشم‌ها را می‌بندم. چیزی توی قلبم می‌لرزد و نم به چشم‌هایم می‌نشیند. یاد حس و حال ماریلا می‌افتم بعد از رفتن آنه و سکوتی که گرین گیبلز را در خود غرق کرد. آنه شرلی توی گوشم زمزمه می‌کند: چقدر مزرعه‌ی صورتی کوچیکت، بعد از رفتن دخترها سرد و خاکستری می‌شه یادم باشد فردا قبل از رفتن به مدرسه یک دل سیر، شکوفه‌های صورتیم را بغل بگیرم... ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0⃣5⃣6⃣ نامه‌ای به زهرا | قسمت۱ زهرا جان! شما مرا نمی‌شناسید ولی من یکبار شما را از نزدیک زیارت کرده‌ام. پارسال که روایت اربعین‌ام در جشنواره راویا برگزیده شد، بهترین هدیه‌ی نشست برایم آشنایی با شما بود. گفتی روزی که حاج‌قاسم شهید شد، مضیف سردار را در جنوب لبنان راه انداختی و برای خرج مضیف یک شب تا صبح ۸۰۰ تا صابون درست کردی و فروختی. از همان روز از جهاد نصف و نیمه‌ی خودم شرمنده شدم. عربی را مثل سیدحسن پرشور بر زبان می‌راندی و مترجم می‌ماند چه‌طور این همه حرارت را کلمه کلمه به فارسی برگرداند. گفتی بچه که بودی چادر سرمی‌کردی، خندیدی و دستت را هم شبیه چادر سرکردن تکان دادی. عروسک‌ت را بغل می‌کردی تا خودت را شبیه زن‌های ایرانی کنی که عکس امام‌‌خمینی به دست و کودک به بغل در تظاهرات شرکت می‌کردند. گفتی مقاومت را از زنان ایران یاد گرفتی. از آن روز به بعد هرجا اسم شما را می‌شنیدم یا کلیپی از روایت‌گری شما از لبنان می‌دیدم، دلم غنج می‌رفت که ما نه فقط خطبه‌های آتشین زنان را توی کتاب‌ها خوانده‌ایم، بلکه زنده ماندیم و با چشم‌های خودمان دیدیم‌. از پارسال تا حالا این جمله که گفتید از ذهنم پاک نمی‌شود، من سخنرانی زیاد گوش دادم ولی باور کنید جمله‌ی شما با همه‌ی آن‌ها فرق داشت، حق دارم فراموش نکنم. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣5⃣6⃣ نامه‌ای به زهرا | قسمت۲ شما گفتید: «ما صدای قدم‌های امام‌زمان (عج) را در جنوب لبنان می‌شنویم، باید کارنامه‌ی کارهای‌مان را به امام‌زمان روز ظهور نشان بدهیم، اگر فقط خود آقا می‌دید عیبی نداشت، کنارش شهدایی که خوب دویدند هم می‌بینند!» امروز اسم آشنای شما دوباره همه جا بود، فیلم‌ها نشان می‌داد که شما و مردم لبنان در حال برگشت به خانه‌های‌تان بودید. رژیم آتش‌بس شصت‌روزه اعلام کرده، اما با تانک‌های مرکاوا آماده نشسته تا جلوی ورود شما به خانه‌های‌تان را در زمان آتش‌بس بگیرد‌. امروز دیدم شما بدون ذره‌ای ترس جلوی لوله‌ی تانک ایستادید و خطبه خواندید، انگار نه انگار این تانک اسرائیلی است. شهادت به شما نزدیک‌تر از لبخند همیشگی روی لب‌تان بود. امروز، شما کنار همه‌ی روایت‌های‌تان از لبنان، روایت بزرگی را مخابره کردید که نیازی نیست توی کارنامه‌تان روزظهور به امام‌زمان نشان بدهید، من از همین امروز برای خوب دویدن شما و برای نشستن خودم، شرمنده‌ام‌. شما امروز مخابره کردید، سرزمین را مردان پس می‌گیرند و زنان نگه‌می‌دارند. انگار زهرا شدی که به اقتدا از نام مادرسادات، پرچم علی(علیه‌‌السلام) را بلند کنی، هرچند بند‌بند بدنت را بشکافند و مجروحت کنند. بیش از گذشته دوستت‌دارم ابرقهرمان و شیرزن لبنانی. دختری از اهالی ایران به لبخند روی لبت قسم روزی، دست در دست هم وارد مسجدالاقصی می‌شویم. و آن روز دیر نیست... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣5⃣6⃣ نامش چه باشد؟ | قسمت۱ شوهرم می‌گفت اسمش را "محمد مهدی" و من می‌گفتم "مهدی" بگذاریم. دو تا از دوستان با تقوا توصیه کردند که حتما محمد را اولش بگذاریم. می‌گفتند علما و انسان‌های به نام، مثل آیت الله بهجت و محمد حسین طباطبایی هم‌نام پیغمبر بودند و نام حضرت رسول(ص) عاقبت بخیری می‌آورد. ته دلم ترسیدم حرفشان نشانه باشد و اگر عمل نکنم حضرت محمد (ص) دلگیر شوند. به خدا گفتم منتظر یک نشانه دیگر می.مانم، اگر فرستادی که شکر؛ اگر نفرستادی هر دو اسم را توی قرآن می‌گذاریم‌‌ و انتخاب می‌کنیم. چند روز بعد داشتیم از نماز صبح بر می‌گشتیم. روز جمعه بود. پیرمردی با موهای سفید و قدی خمیده جلوی ماشین را گرفت. گفت همسرش افتاده، پایش آسیب دیده و بستری شده. اگر می‌شود تا خانه برسانیمش. جلوی منزلش منتظر ماندیم وسایل را جمع کند برش گردانیم بیمارستان. با یک کیسه مشکی برگشت. عذرخواهی کرد که معطل شده‌ایم. بوی تافتون‌هایی که خریده بودیم توی ماشین پیچیده بود. دلم می‌خواست خالی خالی یک نان کامل بخورم. با نگاه به تافتون‌های روی پایم اشاره کردم که شوهرم چند تا به پیرمرد بدهد تا با خیال راحت به ویارم برسم. ✍ 🌷 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣5⃣6⃣ نامش چه باشد؟ | قسمت۲ نان‌ها را که گرفت توی آینه به چشم‌های شوهرم نگاه کرد: - بچه دارید؟ همسرم گفت: - تو راهه حاج آقا سرش را نزدیک گوشمان آورد. دستش را به تاکید پایین آورد: - اسمش رو بذارین محمد مهدی! جا خوردیم. همسرم به من نگاه کرد و من به او نگاه کردم. ما نه گفته بودیم پسر است و نه حرفی از اسم مهدی زده بودیم. پیرمرد وقتی پیاده شد، آمد نزدیک پنجره سمت من. انگار می‌دانست من مخالفم. خم شد ابروهای سفید پر پشتش را بالا داد. انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت: - دخترم حتماً اسم محمد رو اولش بذار. حتی اگه خواستی مهدی صداش کنی. یادت نره. لبخند رضایت توی نگاهم سر خورد. خیالش را راحت کردم. همان جا همسرم شماره‌اش را گرفت. با هم دوست شدیم. ‌فهمیدیم خادم حرم حضرت عبدالعظیم (ع) است. پسرم نزدیک مبعث به دنیا آمد. در روایات خواندم: "در قیامت کسانی که نامشان محمد است به خاطر کرامت و بزرگی این نام از قبر به پا خیزند و داخل بهشت شوند و شیطان از شنیدن نام محمد و علی ذوب می‌شود و کسی که به این دو نام نامیده شده باشد از شر شیطان در امان است." این سند گران‌بها را سر دست گرفتیم و نامش را محمد مهدی گذاشتیم تا خود حضرت، آن دنیایش را تضمین کند. چند ماه بعد با پسرم رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم(ع). پی پیرمرد را از خادمین آن‌جا گرفتیم. اسمش را که می شنیدند تعریف تقوا و اخلاق خوشش را می‌دادند. این شد که اسم پسرم شد محمد مهدی. به این امید که ذکر مدام دعاهایم در بارداری و هنگام زایمان مستجاب شود و پسرم عالمی شود در ردای پیغمبران. ✍ 🌷 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣5⃣6⃣ کتاب‌هایی که پرواز کردند... | قسمت۱ گاهی کنار کتابخانه‌ام می‌نشستم، قفسه‌های چوبی پر از کتاب، مثل دیواری از خاطرات روبه‌رویم قد علم کرده‌ بود. هر جلد برایم قصه‌ای در خود داشت؛ داستان‌‌هایی که روزی مرا به دنیایی دیگر برده‌ بودند. انگار هر کتاب، درِ کوچکی بود که به جهانی تازه باز می‌‌شد. اما مدتی بود کمتر درها را باز می‌کردم. کتاب‌های دوست‌داشتنی من خاک گرفته‌ بودند. یک روز موقع گردگیری، چشمم به یکی از کتاب‌ها افتاد؛ رمانی که بارها در نوجوانی خوانده‌ بودم. جلدش کمی تا شده‌ بود، اما هنوز بوی خاص کاغذ کهنه‌اش حس می‌شد. انگشت‌هایم روی نوشته‌های جلد سر خورد و فکری مثل جرقه در ذهنم روشن شد: من که سفرهایم را با این کتاب‌ها رفته‌ام، حالا نوبت آن‌هاست که سفر کنند! فکرِ سفر کتاب‌ها مدام در ذهنم می‌چرخید تا این‌که از طریق یکی از آشنایان شنیدم در روستایی کوچک در شمال کشور، مدرسه‌ای هست که هیچ کتابخانه‌ای ندارد؛ جایی میان کوه‌ها و درختان انبوه. آشنایمان گفت: «معلم روستا، یه خانوم پرانرژی و دلسوزه که خیلی وقته آرزو داره کتابخونه‌ای برا بچه‌های مدرسه روستا درست کنه.» همین کافی بود تا تصمیم مهمی بگیرم؛ کتابخانه‌ام باید به آنجا برود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣5⃣6⃣ کتاب‌هایی که پرواز کردند... | قسمت۲ شروع کردم به جمع کردن کتاب‌ها. هر جلدی که برمی‌داشتم، مثل مرور خاطره‌ای قدیمی بود. «یادش بخیر این کتاب رو برده‌ بودم مسافرت و کنار ساحل خوندمش. این یکی رو یه شب بارونی وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم خریدم و تا صبح تمومش کرد؛ این سفرنامه رو از نمایشگاه کتاب خریده‌ بودم. چقدر اون روز خوش گذشت!» بعضی کتاب‌ها سنگین‌تر از بقیه بودند، نه به خاطر وزنشان، بلکه به خاطر احساسی که در دلشان داشتند. جدا شدن از رمان‌های نوجوانی‌ام سخت بود، یا داستان‌هایی که سال‌ها کنار تخت نگه‌ داشته‌ بودم. اما تصویر بچه‌هایی که شاید برای اولین بار طعم خواندن را می‌چشیدند، جدایی را آسان‌تر می‌کرد. کتاب‌ها را در کارتن‌ چیدم. انگار هر کتاب، مسافری بود که برای سفرش آماده می‌شد. آشنایمان که اهل همان روستا بود، با ماشین آمد تا کتاب‌ها را ببرد. وقتی کارتن‌ها را پشت ماشین چیدیم و او درِ ماشین را بست، حس عجیبی داشتم؛ انگار بخشی از وجودم را می‌بردند. چند هفته بعد، تماس گرفت. از هیجان صدایش می‌شد فهمید که اتفاقی خاص افتاده‌است: «بچه‌های مدرسه روستا دور کتاب‌ها جمع شده‌‌ بودن. یه پسربچه با موهای آشفته، کتابی رو محکم به سینه‌اش چسبانده‌ بود و می‌پرسید این همه کتاب مال ماست؟!» برق شادی در چشمان پسرک را تصور کردم و حالم دگرگون شد. از معلم روستا هم گفت؛ زنی لاغراندام با چشمانی پر از اشک که کناری ایستاده و با شوق بچه‌ها و کتاب‌ها را نگاه می‌کند؛ انگار که به گنجی بی‌پایان چشم دوخته‌است! لحظه‌ها که در ذهنم مجسم می‌شد، حس می‌کردم خودم آنجا هستم. بچه‌ها با دوستانشان مشغول کتاب‌ها هستند. پسر کوچکی کتابی را برداشته و همان‌جا روی زمین نشسته، طوری که انگار هیچ‌چیز جز آن صفحه‌ها برایش وجود ندارد و در حال کشف دنیای تازه‌ای است. شاید برای اولین بار، حس کرده می‌تواند به هرجایی سفر کنند. جادوی کتاب‌هایم، حالا میان کوه‌ها و انبوه درختان روستا شکوفا شده‌است. وقتی تماس تمام شد، برای لحظه‌ای به قفسه خالی کتابخانه‌ام خیره شدم. کتاب‌ها را نمی‌توان برای همیشه در قفسه‌ها زندانی کرد. آن‌ها برای سفر آفریده شده‌اند؛ برای لمس کردن دل‌هایی که هنوز رویا ندیده‌اند. حالا می‌دانستم که کتاب‌هایم در دستان کسانی هستند که بیشتر از من به آن‌ها نیاز دارند. داستان‌ها باید پرواز کنند و در دنیای دیگری جان بگیرند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 برای چه طیفی بنویسیم؟ 📜 همین نوشته‌ی شما گاهی، نقش سندی را برای دفاع از عقائد، ایفا می‌کند... 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣5⃣6⃣ یک نفسِ عمیقِ دوتایی | قسمت۱ اینکه برای اولین بار کاملا زورکی و فشاری همسرم را به سفری یک هفته‌ای و به نقطه‌ای دور از دسترس فرستادم، برایم یک درد عجیب همراه با فتبارک الله به این زن مجاهد خودساخته مستقل همراه داشت! همه چیز در نیم‌روز اول داشت خوب پیش می‌رفت. خانه‌مان برق می‌زد؛ گویی لگوها و آشغال‌تراش‌ها و خمیرهای آریای چسبیده به فرش کار همسرم بود. بند رخت از جلوی شوفاژ جمع شده‌ بود، ظاهرا همه لباس‌های دائمی روی بند رخت هم برای او بوده است. هیچ ظرفی هم در سینک نبود که خب طبعاً لیوان پلاستیکی‌های رنگ به رنگ اضافه شده به سینک هم مال او بوده دیگر.‌ از همه عجیب‌تر اینکه من داشتم با فراغت بال زیاد با بچه‌ها بازی می‌کردم، چون همه وقتم را همسرم می‌گرفته تا حالا و من خبر نداشتم. ولی نه. این زن سرتق درونم بود که داشت فریاد می‌زد در این هفته یک جوری زندگی‌مان را بچرخانم که وقتی برگشتی کیف کنی. ببینی که بچه‌ها سرحالند، خودم سرپا هستم، خانه‌مان گرم است و احتمالاً به افتخار ورودت ته‌چین درست کرده‌ام و هیچ زباله‌ای در سطل آشپرخانه نیست و بوی پوشک، دستشویی را برنداشته است. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها