eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣5⃣6⃣ کتاب‌هایی که پرواز کردند... | قسمت۱ گاهی کنار کتابخانه‌ام می‌نشستم، قفسه‌های چوبی پر از کتاب، مثل دیواری از خاطرات روبه‌رویم قد علم کرده‌ بود. هر جلد برایم قصه‌ای در خود داشت؛ داستان‌‌هایی که روزی مرا به دنیایی دیگر برده‌ بودند. انگار هر کتاب، درِ کوچکی بود که به جهانی تازه باز می‌‌شد. اما مدتی بود کمتر درها را باز می‌کردم. کتاب‌های دوست‌داشتنی من خاک گرفته‌ بودند. یک روز موقع گردگیری، چشمم به یکی از کتاب‌ها افتاد؛ رمانی که بارها در نوجوانی خوانده‌ بودم. جلدش کمی تا شده‌ بود، اما هنوز بوی خاص کاغذ کهنه‌اش حس می‌شد. انگشت‌هایم روی نوشته‌های جلد سر خورد و فکری مثل جرقه در ذهنم روشن شد: من که سفرهایم را با این کتاب‌ها رفته‌ام، حالا نوبت آن‌هاست که سفر کنند! فکرِ سفر کتاب‌ها مدام در ذهنم می‌چرخید تا این‌که از طریق یکی از آشنایان شنیدم در روستایی کوچک در شمال کشور، مدرسه‌ای هست که هیچ کتابخانه‌ای ندارد؛ جایی میان کوه‌ها و درختان انبوه. آشنایمان گفت: «معلم روستا، یه خانوم پرانرژی و دلسوزه که خیلی وقته آرزو داره کتابخونه‌ای برا بچه‌های مدرسه روستا درست کنه.» همین کافی بود تا تصمیم مهمی بگیرم؛ کتابخانه‌ام باید به آنجا برود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣5⃣6⃣ کتاب‌هایی که پرواز کردند... | قسمت۲ شروع کردم به جمع کردن کتاب‌ها. هر جلدی که برمی‌داشتم، مثل مرور خاطره‌ای قدیمی بود. «یادش بخیر این کتاب رو برده‌ بودم مسافرت و کنار ساحل خوندمش. این یکی رو یه شب بارونی وقتی از دانشگاه بر می‌گشتم خریدم و تا صبح تمومش کرد؛ این سفرنامه رو از نمایشگاه کتاب خریده‌ بودم. چقدر اون روز خوش گذشت!» بعضی کتاب‌ها سنگین‌تر از بقیه بودند، نه به خاطر وزنشان، بلکه به خاطر احساسی که در دلشان داشتند. جدا شدن از رمان‌های نوجوانی‌ام سخت بود، یا داستان‌هایی که سال‌ها کنار تخت نگه‌ داشته‌ بودم. اما تصویر بچه‌هایی که شاید برای اولین بار طعم خواندن را می‌چشیدند، جدایی را آسان‌تر می‌کرد. کتاب‌ها را در کارتن‌ چیدم. انگار هر کتاب، مسافری بود که برای سفرش آماده می‌شد. آشنایمان که اهل همان روستا بود، با ماشین آمد تا کتاب‌ها را ببرد. وقتی کارتن‌ها را پشت ماشین چیدیم و او درِ ماشین را بست، حس عجیبی داشتم؛ انگار بخشی از وجودم را می‌بردند. چند هفته بعد، تماس گرفت. از هیجان صدایش می‌شد فهمید که اتفاقی خاص افتاده‌است: «بچه‌های مدرسه روستا دور کتاب‌ها جمع شده‌‌ بودن. یه پسربچه با موهای آشفته، کتابی رو محکم به سینه‌اش چسبانده‌ بود و می‌پرسید این همه کتاب مال ماست؟!» برق شادی در چشمان پسرک را تصور کردم و حالم دگرگون شد. از معلم روستا هم گفت؛ زنی لاغراندام با چشمانی پر از اشک که کناری ایستاده و با شوق بچه‌ها و کتاب‌ها را نگاه می‌کند؛ انگار که به گنجی بی‌پایان چشم دوخته‌است! لحظه‌ها که در ذهنم مجسم می‌شد، حس می‌کردم خودم آنجا هستم. بچه‌ها با دوستانشان مشغول کتاب‌ها هستند. پسر کوچکی کتابی را برداشته و همان‌جا روی زمین نشسته، طوری که انگار هیچ‌چیز جز آن صفحه‌ها برایش وجود ندارد و در حال کشف دنیای تازه‌ای است. شاید برای اولین بار، حس کرده می‌تواند به هرجایی سفر کنند. جادوی کتاب‌هایم، حالا میان کوه‌ها و انبوه درختان روستا شکوفا شده‌است. وقتی تماس تمام شد، برای لحظه‌ای به قفسه خالی کتابخانه‌ام خیره شدم. کتاب‌ها را نمی‌توان برای همیشه در قفسه‌ها زندانی کرد. آن‌ها برای سفر آفریده شده‌اند؛ برای لمس کردن دل‌هایی که هنوز رویا ندیده‌اند. حالا می‌دانستم که کتاب‌هایم در دستان کسانی هستند که بیشتر از من به آن‌ها نیاز دارند. داستان‌ها باید پرواز کنند و در دنیای دیگری جان بگیرند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها