eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
465 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9⃣7⃣2⃣ زنی شبیه خودش | قسمت۱ دوست داشتم امشب را از نگاه او گریه کنم: زنی که آرام آرام آب می‌ریزد... زن‌ها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشت‌اش را جست‌وجو کردم: در تاریخ آمده *اسماء* ،همسر جعفر طیار بود؛ برادر علی. عبدالله بن جعفر، نور چشم امیرالمؤمنین و همسر دخترش زینب، حاصل این ازدواج است. بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانه‌ی ابوبکر رفت؛ و محمد ابن ابوبکر، کارگزار صدیق امیرالمؤمنین، در این خانه به دنیا آمد.. داستان زندگی‌اش جلو رفت تا رسید به تلخ‌ترین فاجعه‌‌ی عالم... و همسرش در شبی که تاریک‌ترین روز تاریخ بود، ناگهان خلیفه شد! به اینجای تاریخ که رسیدیم دیگر نخواستم بنویسم... من ناتوان از درک عمق درد این زن هستم... زنی که ۷۲ روز از خانه دشمن خارج شد و به عیادت بانویش رفت؛ بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود؛ بانویی که گفته بود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد.. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣7⃣2️⃣ زنی شبیه خودش | قسمت۲ اما وقتی قرار باشد زن‌ها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند... و عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نبود که حتی در خانه ابوبکر بخواهد از دلش برود.. حالا دوست داشتم صدایش کنم تا برایم بگوید آن ۷۲ روز بر او چگونه گذشت؟ وقتی از خانه‌ ابوبکر خارج می‌شد تا به خانه فاطمه برسد، وقتی در می‌زد، وقتی علی را می‌دید که گوشه خانه نشسته است، وقتی چشمش به فاطمه می‌افتاد و بسترش.. زن.ها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیب‌تر هم خواهند شد. شاید به همین دلیل بود که نشست و برای بانویش از تابوت‌هایی گفت که در حبشه دیده بود. او فاطمه را می‌شناخت و می‌دانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمی‌کند.. و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالی‌که بعد از فوت پدرش دیگر نخندیده‌بود.. و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار می‌شد پس تابوت ساخت و گریه کرد، رفت و آمد و گریه کرد، جسم نحیف زهرا را دید و گریه کرد تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد... بعد رسید به آن روز که زهرا گفت به اتاق می‌روم تا نماز بخوانم و اسماء گریه کرد؛ گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی را خبر کن و اسماء گریه کرد. ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد و... و شاید اینجا دیگر گریه نکرد! تاریخ هم‌چنان مبارز می‌طلبد و زن هنوز باید بجنگد و کار مهم‌تری را به ثمر برساند. پس داستان رسید به امشب که علی گفت بریز آب روان اسما به روی پیکر زهرا ولی آهسته آهسته... نه! من راوی خوبی برای این ماجرا نیستم... حالا فکر می‌کنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم؛ تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم‌، بر زهرای اطهر، بر غربت مولا در آن شب، بر احوالات فرزندان و محبان حضرت، برایمان بگوید و ما تا خود صبح قیامت بگرییم... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6️⃣9️⃣5️⃣ جان من است او...| قسمت ۱ هیچ وقت به زبان نیاورده‌ام، هیچ وقت به زبان نیاورده، اما همه می‌دانند جان من و بابا برای هم درمی‌رود. از بچگی این‌طور بودم. او هم جور دیگری دوستم داشت. نه تک‌دختر بودم، نه سر تغار، نه ته تغار، اما همه فهمیده بودند که بابا سر این دخترش با کسی شوخی ندارد. تصاویری نیمه‌جان از پستوی ذهنم جلوی چشم‌هایم کلیک می‌خورند. ۵-۶ ساله بودم و سرخک به جانم افتاده بود. بابا و عمو و کارگرها کار بنایی حیاط و انباری را پیگیری می‌کردند. تب شعله می‌کشید و می‌سوزاندم. هربار که چشم باز می‌کردم، بابا کنارم بود. هرچه عمو و مادر می‌گفتند نترس، چیزی نیست، کار بنایی را تمام کن، دلش آرام نمی‌شد. پارچه خنک روی پیشانی‌ام می‌گذاشت و لب‌هایش تندتند با دعا باز و بسته می‌شد. بی‌قرار بود، با کمی عصبانیت به مادرم می‌گفت: -چرا زودتر نگفتی؟ تب‌بر تو خونه نداریم؟ از شکاف باریک چشم‌هایم، صورت مهربان و محاسن مشکی‌اش را می‌دیدم. نگاهش مثل عطر خنکی در جانم می‌پیچید و حالم را جا می‌آورد. در خانه باب کرده بود بعد از تحویل سال بیرون بروم، در بزنم و خودش در را باز کند. می‌خواست اولین کسی که در سال تازه به خانه پا می‌گذارد، من باشم چون: -روزی تو رو خدا یه جور دیگه باهام حساب می‌کنه، واسه هممون برکت داری بابا جون. میان ناز و نوازشش قد کشیدم. وقتی دبیرستانی بودم، حال بابا بد شد. آنقدر بد که نمی‌شد حتی به عمل جراحی فکر کرد. قلب نازنینش . ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6️⃣9️⃣5️⃣ جان من است او...| قسمت ۲ خسته می‌تپید و قلب من هم.یک ماه توی آی‌سی‌یو میان مرگ و زندگی معلق بود. یک ماه زندگی من شده بود مثل خطوط شکسته و زاویه‌دار ضربان قلب بابا روی صفحه مانیتور، همان‌قدر پرفراز و نشیب و غیرقابل پیش‌بینی. ضعیف بودم، ترک برنداشتم، متلاشی شدم. وقتی بابا برگشت خانه روزی هفده تا قرص می‌خوردم. هر دو زرد و ضعیف و لاغر شده بودیم. کم‌کم خنده بابا که از ماهیچه‌های دور دهانش فراتر می‌رفت و کشیده می‌شد به چشم‌های مشکی‌اش، تنور زندگی‌ام گرم شد و جان به دست‌وپایم برمی‌گشت. بابا موذن مسجد بود. دلم می‌خواست فقط یک‌بار صدای اذانش بپیچد توی جانم. ظهرها مدرسه بودم و بعدترها هم دانشگاه. شب‌ها هم می‌رفتند مسجدی که از خانه دور بود. اصلا قسمت نمی‌شد. یک سال ظهر عاشورا هرطور بود همسرم را راضی کردم و نرفتیم شهرستان پیش خانواده‌اش. پسرم را به پدرش سپردم، وارد مسجد که شدم دخترم را نشاندم کنار مادرم، کم بودن جا را بهانه کردم و از آن‌ها دور شدم. بابا شروع کرده بود به خواندن زیارت عاشورا. صدای گرم و های‌های مردانه‌اش در مسجد طنین می‌انداخت. زن‌ها چادرشان را توی صورت انداخته و زبان گرفته بودند. من اما جان می‌دادم. تنگ بلور دلم به ضربه بغض بابا شکسته بود و آب از چشم‌هایم سرریز کرده بود. ماهی قلبم بی‌تاب خود را بلند می‌کرد و به زمین می‌کوبید. صدایش چه سوزی داشت. به سجده که رفتم، دیگر نای بلند شدن نداشتم. فرش مغزپسته‌ای مسجد از اشک من دورنگ شده بود. صدای زن‌ها را می‌شنیدم که می‌گفتند نفس حاج آقا خوانساری چه گرم است، دلمان سبک شد، خدا خیرش بدهد. دل من اما هزار تکه شده بود. بعد بابا اذان گفت و تیر خلاصش را زد. به تقلید از مرحوم موذن‌زاده اذان می‌گفت، اما به سبک خودش. به گوشم آواز پر جبرئیل می‌آمد. انگار فقط من بودم و بابا و خدا. زمان ایستاده بود. من نوزادی بودم در دست‌های درشت و سبزه بابا و او در گوشم فقط برای من اذان می‌گفت. مطمئنم که روحم برای لحظاتی رفت و برگشت. رفت، دور سر بابا گشت، بغلش کرد، رد اشک را روی محاسن جوگندمی‌اش بوسید، سر گذاشت روی سینه بابا و از موسیقی منظم تپش قلب و تنفس منظمش جان گرفت. اما سال‌ها دور، بانویی میان اذان، نام پدرش را شنید و نزدیک بود که جان عزیزش از کالبد خسته‌اش پربکشد. بانویی بود به دردانگی تمام، نازپرورده دامن بابا. بعد از پدر فقط ۷۵ روز توانست دنیا را تاب بیاورد. آن هم نه آن‌طور که صاحب‌عزا باشد و بنشیند و بیایند به او سرسلامتی بدهند، نه. غصه‌هایش را با خود این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید تا از امام زمانش دفاع کند. امامی که حیدر کرار بود. اگر دست به شمشیر می‌برد، حریف برایش نبود. اما وقتی بوته یاسش پشت در پرپر می‌شد و گل‌هایش مثل ستاره‌های سوخته به زمین می‌ریخت، نخواست، نشد و نتوانست کاری بکند. انگاری برای همین است که یاس به سینه دیوار می‌چسبد و بالا می‌رود. یادگار مادر است، حیف است زیر دست و پا باشد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣5️⃣ داغی که سرد نمی‌شود‌ سرش درد می‌کرد. احساس کردم سرم داغ شده. تپش قلب داشت، دست روی قلبم گذاشتم، تندتند می‌زد. تشنه شده بود، لب‌هایم بی‌هوا خشک شد. دوان‌دوان سمت سوپر مارکت دویدم. آب معدنی خنک را در دست‌هایم جابه‌جا کردم. آب معدنی را دستش دادم. آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما یک وجود بودیم در دو تن، دو تن بودیم از خون، گوشت و استخوان هم، پس حق دارم بنویسم. لازم نیست، کمر خمیده‌اش را ببینی همین که نفس نفس می‌زند، نفس تو هم به شماره می‌افتد. لازم نیست، استخوان دست شکسته‌اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدنش تیر می‌کشد. لازم نیست، خون از گوشه‌ کبود لب‌هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون را روی لب‌هایت حس می‌کنی. آه ! مادر، تو فقط خودت نیستی، تو منی، منی که قد کشیده‌ام اما هنوز من، توام. تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی، غریبانه، تکه‌ای از من را هم با خودت بردی. ما بچه‌ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغمان سرد نمی‌شود، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می‌شود، ما که خاک مزار تو را ندیده‌ایم، نبوسیده‌ایم، در آغوش جانمان نکشیده‌ایم. مادر! ای عصاره‌ هستی، سردرگمی مرا ببین. من بی‌وجودم، بی تکه‌ای از جانم چه کنم؟ تکه‌‌ای از جانت را دریاب مادر! در این وانفسای نفس‌گیر روزگار. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمیه ستون فقراتِ فکرِ شیعه‌ست 🎙 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🏴 صلوات پرفضیلت حضرت صدیقه طاهره (سلام‌الله‌علیها) 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5⃣1⃣6⃣ پرستار یاسِ‌ ارغوانی | قسمت۱ دوست داشتم امشب را از نگاه او گریه کنم؛ زنی که آرام آرام آب می‌ریزد. زن‌ها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشت‌ اسما را جست‌وجو کردم. در تاریخ آمده همسر جعفر طیار بود، برادر علی‌ابن‌ابیطالب و عبدالله‌بن‌جعفر، همسر زینب‌کبری، حاصل این ازدواج است. بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانه‌ی ابوبکر رفت و محمد‌بن‌ابوبکر، را در این خانه به دنیا آورد. کارگزاری صدیق برای امیرالمؤمنین. داستان زندگی‌اش جلو رفت تا رسید به تلخ‌ترین فاجعه‌‌ی عالم. همسرش در تاریک‌ترین شب تاریخ، ناگهان خلیفه شد. به اینجای جست‌وجو که رسیدم دیگر نخواستم ادامه دهم. من ناتوان از درک عمق درد این زن هستم. زنی که ۷۲ روز از خانه دشمن خارج شد و به عیادت بانویش رفت. بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود؛ بانویی که گفته بود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد. اما وقتی قرار باشد زن‌ها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند! بماند که عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نیست که حتی در خانه ابوبکر بتواند از دلش برود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5⃣1⃣6⃣ پرستار یاسِ‌ ارغوانی | قسمت۲ امشب اما دوست دارم صدایش کنم. تا برایم بگوید آن روزها بر او چگونه گذشت؟ وقتی از خانه‌ ابوبکر خارج می‌شد تا به خانه فاطمه برسد، وقتی در آن خانه را می‌زد، وقتی علی را می‌دید که گوشه خانه نشسته‌است، وقتی چشمش به فاطمه می‌افتاد و بسترش. زن‌ها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیب‌تر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که نشست و برای بانویش از تابوت‌هایی گفت که در حبشه دیده بود. او فاطمه را می‌شناخت و می‌دانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمی‌کند و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالی‌که بعد از فوت پدرش دیگر نخندیده‌ بود. و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار می‌شد. پس تابوت ساخت و گریه کرد، رفت و آمد و گریه کرد. جسم نحیف زهرا را دید و گریه کرد. تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد. تا رسید به آن روز که زهرا گفت به اتاق می‌روم تا نماز بخوانم و اسماء گریه کرد. بانو گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی را خبر کن و اسماء گریه کرد. ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد و اینجا دیگر نمی‌دانم چگونه گریه کرد. پس داستان رسید به امشب، که علی آرام در گوشش می‌خواند بریز آب روان اسما به روی پیکر زهرا ولی آهسته آهسته اما نه! من راوی خوبی برای این ماجرا نبودم. حالا فکر می‌کنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم، تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم‌ بر زهرای اطهر، بر غربت مولا در آن شب و بر فرزندان و محبانش. او برایمان بگوید و ما تا خودِ صبحِ قیامت اشک بریزیم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣1⃣6⃣ نخ تسبیح | قسمت۱ صدای بوق ممتد تب‌سنج، آغاز وضعیت قرمز را هشدار می‌داد. پسرم را روی دست گرفتم و ساکش را روی شانه. دلم را پیش بچه‌ها گذاشتم و نگاه لرزان را به همسر دوختم. بغضم را قورت دادم. اشک‌ها را پشت پلک حبس کردم مبادا دل بچه ها بلرزد. _چاره‌ای نیست. باید ببرمش. شما پیش بچه‌ها بمون، من بچه‌ رو می‌برم. نامه‌ی بستری را تحویل پرستار بخش اطفال دادم. صدای گریه‌اش بلند شد. پوست لبم را با دندان می‌جویدم و با ناخن اشاره، پوست انگشت شست را می‌کندم. سوزن سرم توی دستش فرو رفت و قلبم را سوزاند. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. برگه مشخصات را پر کردم، کلمات توی برگه می‌لرزیدند. بی وقفه گریه می‌کردم. زانوهایم سست شده بود. وزن ساک پسرم چند برابر روی شانه سنگینی می‌کرد. رنگ سرخ تب‌دار پسرکم از شدت گریه زرد شده بود و بی‌حال روی تخت خوابش برده بود. قطره‌های سرم توی دستش می‌رفت و با دیدنش داغ دلم تاره‌تر و بیش‌تر می‌شد. نمی‌دانستم نگران پسرک دوماهه‌ام باشم یا دلتنگ و نگران چهار فرزند توی خانه. تصویر بچه‌ها جلوی چشمم بود. انگار فاطمه حسنا مثل هرشب مقابلم ایستاده و با سری کج روی شانه و با زبان دختربچه های دوسال و نیمه صدایم می‌زند. _مامانِ گَشنگَم، من آب می‌خوام. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣1⃣6⃣ نخ تسبیح | قسمت۲ دلم برای شانه زدن موهای لخت و موج دار دخترها تنگ شده بود. برای سر و صداهاشان، بهانه گیری و کارتراشی‌هاشان. دلم برای تک تک لحظات ده سال مادریم تنگ شده بود، حسرت لحظاتی که خسته می‌شدم و از سختی مادری شکایت داشتم، غمم را هر لحظه بیش‌تر می‌کرد. بی‌طاقت شده‌ بودم گوشی را برداشتم. باید در نبودم توصیه‌های لازم را به همسر می‌کردم. _عزیزم، یه لیوان آب بالای سر فاطمه حسنام بذار، عادت داره نیمه شب آب بخوره... تکلیف فاطمه‌اسماء رو چک کن... معصومه زهرا فردا پیش دبستانی نره، هنوز حالش خوب نیست... کلمات، با چکش کوه نوردی از حنجره بالا می‌آمدند. گلویم حسابی خش برداشته بود و بریده بریده حرف می‌زدم. _فردا بچه‌ها رو قبل رفتن به مدرسه صبحونه بدیا. ساعت هفت و ربع، سرویس میاد دنبالشون. خوراکی یادشون نره. تو رو خدا هوای دلشون رو داشته باش، بچه‌هام خیلی به من وابسته‌ن... همسرم خواست دلم را قرص کند، اما مگر مادر دور از بچه‌های کوچکش، دلْ قرصی دارد؟ آن هم من که احساساتی بودنم و وابستگی‌ام به خانواده‌، زبانزد اطرافیانمان است و حالا نمی‌دانستم باید چند روز و شب، این جدایی را تحمل کنم. به خصوص در چنین شرایطی که پسرکم بیمار و سرم به دست مقابل چشمانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. دو شبانه روز توی بیمارستان بودم. روز و شب‌هایی که هر ثانیه‌‌شان، قد صدسال به عمرم اضافه کرد. هزارسال غصه، شانه‌هایم را افتاده کرده بود. خسته و بی‌حوصله به دیوار تکیه داده بودم. نگاهی به آینه کوچکم انداختم. رنگ از چهره‌ام رفته بود. چشم‌هایم از شدت گریه مثل دو گودال تیره شده بودند وسط صورتم. چهره‌ام شبیه مادری صد ساله بود تا سی ساله. اشک‌هایم روی مژه شوره زده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. تا نیمه های شب گریه کردم و هر بار خوابم برد، با اضطراب از جا پریدم. هر چند دقیقه به ساعت نگاه می‌کردم که چقدر کند عقربه‌هایش قدم می‌زدند. روز دوم رسید بعد از مدرسه، فاطمه اسماء گوشی را از پدر قاپید و احوال‌پرسی‌ همسرم نصفه نیمه ماند: _مامان، معلممون گفتن دیگه باید املای شب رو شروع کنیم. دیشب خواب می‌دیدم شما دارین بهم اولین املام رو می‌گین. مامان کِی میاین دیگه؟ صدایش لرزید و صدای دویدنش از گوشی دور و دورتر شد. صدای رقیه زهرا از پشت گوشی آمد. _مامان، معصومه زهرا هنوز هیچی نمی‌خوره! نمیدونم دلتنگتونه یا از مریضیه. ولی فاطمه حسنا حالش خوبه، من و بابا حواسمون به بچه ها هست. دلم می‌سوخت که توی ده سالگی باید به جای من خانه‌داری کند. گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. سرم را میان چادر فرو کردم، اما صدای گریه‌ انقدر بالا بود که چندتایی از کادر بیمارستان توی اتاق آمدند تا آرامم کنند. اما حال و روز خرابم به این راحتی سامان نمی‌گرفت و آرام نمی‌شدم. پیامی صفحه گوشی را روشن کرد. _دوست عزیزم، روضه‌ بودم، خیلی دعات کردم. دلتو بسپر به حضرت مادر، ایشون خیلی خوب حال و روزت رو می‌دونن. شفای پسرت رو از مادر اهل بیت بخواه. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6⃣1⃣6⃣ نخ تسبیح | قسمت۳ یادم آمد فاطمیه‌ است. به سراغ مداحی‌های گوشی رفتم. روضه خوان می‌خواند و من گریه می‌کردم. هر تکه از این دو روز، جایی از روضه را برایم مجسم می‌کرد؛ روضه وصیت مادر به علی که آب بالای سر حسینم بگذار، روضه دخترک کوچک خانه که جای مادر خانه داری ‌می‌کرد. روضه حسنین که بعد از مادر، تمام وجودشان را غم گرفته بود. انگار سر روی دامن مادر گذاشته بودم و دیگر به جای غم‌های خودم برای درد‌های فاطمه(سلام الله علیها)، اشک می‌ریختم. روضه، دلم را آرام کرد. با دوستانم ختم قرآن برداشتم و برای شفای زودتر پسرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را واسطه کردم. ظهر روز بعد، نامه ترخیص، توی دست همسرم بود و ساک پسرک روی شانه‌های پدر. دخترها دویدند و در خانه را برایمان باز کردند. عروسک کوچکی که از بوفه‌ی بیمارستان، براشان خریدم را به دستشان می‌دهم. حسابی توی آغوش، بوسه بارانشان می‌کنم. نگاهی به سرتاسر خانه می‌اندازم. در و دیوار خانه بوی غم گرفته، همه جا مرتب است، اما هیچ چیز سر جای خود نیست. باید آغوشم را تا حد امکان باز کنم تا برای پنج‌ فرزندم مادری کنم. باید خیلی زود بساط غصه‌ را از سر و روی خانه پاک کنم. نگاهی به دخترها می‌اندازم. لبخند می‌زنند، اما رنگ به صورت ندارند. توی این دو روز، نه اشتهای خوردن داشتند نه دل و دماغ بازی. اوضاع زندگی نابسامان شده. انگار مادرها که نباشند، نخ تسبیح، پاره می‌شود. دستی به سر و روی زندگی می‌کشم. معصومه زهرا اشتهایش کمی باز شده و سوپ گرم، رنگ به رویش می‌نشاند. برای دخترک کلاس اولی املا می‌گویم و به درس‌های دختر بزرگم رسیدگی می‌کنم. همسرم چای تازه دم با عطر هل و دارچین و زعفران می‌خورد و بدون نگرانی، کنترل تلویزیون را توی دست می‌گیرد. خانه بوی مادریم را گرفته. پرچم مشکی فاطمه (سلام الله علیها) را روی دیوار خانه می‌زنم و با دست مرتبش می‌کنم. من نخ تسبیح شدم و دانه‌های مروارید را دور خود جمع کردم. حالا همه چیز سر جای خود قرار گرفته و رنگ خوشی به خانه برگشته. حالا وضعیت زندگی سامان یافته و سفید است، اما باز بغضی گلویم را فشار می‌دهد. گوشه پرچم سیاه عزای مادر را می‌بوسم و زیر لب زمزمه می‌کنم. کاش، نخ تسبیح خانه‌ی علی بر می‌گشت... 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها