#روایت_بخوانیم 1⃣5⃣3️⃣
کشتی نجات | قسمت۲
کشتی نوح، میان زمانها، سکان به سکان، میچرخید، طوفانهای سختی را پشت سر میگذاشت و مردم هر عصر، با انتخابهاشان در همراهی یا عدم همراهی، مسافر نجات میشدند یا گرفتار.
تاریخ مثل ساعت است؛ مدام میچرخد، مدام از نقطهی صفر میگذرد و مدام اعداد گذشته را تکرار میکند.
زمان گذشت و نوبت تاریخ، به ما رسید.
اینبار ما بودیم که همراه میشدیم یا بازمانده از آن!
نوبت به زمان ما رسید و امانت داران و رهبرانی که با مسافرانی از زمان خودشان، باید آن را به آخرین مقصد میرساندند.
به رسم زمان عده ای باز، جا زدند، حتی نزدیکترینها!
حالا ما نزدیک قله رسیدیم و نوبت همراهی ماست، نوبت ایمان آوردن ماست.
مبادا سختی راه، سنگاندازیها و وسوسهها، ما را به نوح بی اعتماد کند و از رفتن به سمت قله ناامید.
مبادا تاریخ، خسته شدن، جا زدن و سوارنشدن بر کشتی نجات را، از ما برای آیندگان روایت کند.
امروز صحنه، صحنهی من و توست و تاریخ راوی صحنهی ما،
مبادا تکرار تلخ تاریخ باشیم!
✍ #آرزو_نیای_عباسی
#انتخابات
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۱
کمرم از کشیدن بار، شانه خالی کردهبود. تمام سنگینی را زانوهایم تحمل میکرد.
فاصلهی محل پیاده شدنم از اسنپ تا خانهی دوستم کم بود، اما با آن شکم برآمده، حکم آدامسی را داشت که کودکی، یکسرش را میان دو دندان جلو گرفته باشد و سر دیگرش را میان دو انگشت، و تا جای ممکن کشیده باشد.
اوایل فروردین بود. از شدت گرما و تنگینفس احساس میکردم چلهی تابستان است. نفس کشیدن برایم سخت شدهبود.
دخترهای سه و چهار سالهام را سپردهبودم به فاطمه؛ دوستی که مهربانیهایش، به سایهی سرد غربت، گرمای لذت بخشی دادهبود.
صبح زود راهی بیمارستان شدهبودم تا دکتر، وضعیت بارداریم را چک کند:
«با این دردایی که داری همین روزا، باید بری واسه زایمان.»
دردی کاذب پیچید دور شکم و کمرم. لحظهای میخکوب شدم. به ساعت نگاه کردم، نزدیک اذان ظهر بود و هیچ غذایی در خانه، انتظارمان را نمیکشید. دردهای دیشب، مانع پختن غذا شده بود.
رسیدم جلوی خانهی فاطمه. قبل از زدن زنگ، به آژانس تلفن کردم. برای برگشتن به خانه و آماده کردن غذا عجله داشتم.
دست روی زنگ گذاشتم. همزمان به گزینهی یکساعت چشم انتظاری برای تحویل غذا از رستوران یا تن دادن به ناهاری حاضری فکر میکردم.
فاطمه در را باز کرد...
✍ #آرزو_نیای_عباسی
#شگفتانهی_الهی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4️⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۲
فاطمه در را باز کرد. بوی چلو مرغ قبل از او به استقبالم آمد و صدای غرغر معدهام را درآورد. دخترها مثل دو فشنگ پریدند وسط سلامم:
«سلام مامان خیلی دلمون تنگ شد.»
«مامان خاله کلی خوراکی دادن خوردیم.» «مامان خاله، آبجی رو کمک کردن بره دستشویی.»
«مامان با خاله عروسک بازی کردیم.»
دستم را روی بینی گذاشتم و سلام نصفه نیمهام را کامل کردم:
«تو رو خدا ببخشید، مزاحمت شدن. خدا خیرت بده، یه بار بزرگ از رو دوشم برداشتی.»
فاطمه دستهایش را روی سر دخترها کشید:
«نه بابا کاری نکردم، این فرشتهها زحمت کشیدن روز منو پر از شادی کردن و نذاشتن حوصلهم سر بره.»
بچهها لبخند زنان، انگار واقعا زحمتی کشیده باشند، ابرو بالا انداختند. کفشها را پوشیدند و دکمهی آسانسور را زدند. فاطمه چادر مشکی سر کرد و گفت:
«یه ناهار ناقابلی آماده کردم تا پای آژانس میآرم.»
بچهها را سوار کرد و دو بسته را کنار من گذاشت. دستش را میان دستهایم فشار دادم:
«خیلی زحمت کشیدی، واقعا شرمندهم کردیا.»
رسیدیم خانه. قبل از هر کاری، بوی غذا من را کشاند پای بستهها.
پارچهی دورپیچ را باز کردم و مثل حضرت مریم، با مائدهای بهشتی روبرو شدم. فاطمه سنگ تمام گذاشتهبود.
قابملهی کوچک پر از مرغ را گذاشته بود روی قابلمهی پلویی و اندازهی دو وعده غذا برایمان، آماده کردهبود. سیبزمینیهای سرخ شده را توی ظرف مستطیلی کنار ظرف سالاد گذاشتهبود و شربت آلبالو را کنار ماست و خیار. روی ظرف ماست، ظرفی پر از شیرینی خانگی شمالی چشمک میزد.
نمیدانم حضرت مریم، وقتی مائدهی بهشتی را میدید چه واکنشی داشت، اما چشمهای من با دیدن آن همه مهر و محبت، پر شده بود از اشک شوق.
شربت آلبالو را توی لیوان میریختم که زنگ خانه به صدا درآمد.
فاطمه اسما و معصومه زهرا دویدند سمت در. هنوز رقیه زهرای کلاس اولی وارد نشده بود که سیر تا پیاز اتفاقات آن روز را ریختند مقابلش.
رقیه زهرا، سلام نصفه نیمهاش را با خوردن شیرینی و شربت کامل کرد:
«وای، چقدر گرسنهم بود، گفتم حتما چون دکتر بودین الان بیام ناهار نداریم؛ نزدیک بود عاشورا بپا کنم.»
از اینکه با محبت فاطمه، عاشورایمان به اعیاد شعبانیه تبدیل شده بود، خندیدم و برای تشکر دست به گوشی شدم:
«سلام عزیزم، زنگ زدم بابت زحماتت تشکر کنم؛ شرمندگیم از سپردن بچه ها کم بود، اینهمه غذا و خوراکیم چاشنیش کردی.»
مثل همیشه، گرم و پر احساس خندید:
«نگو عزیزم، در برابر جهاد شما، من کاری نکردم؛ *یه قدم کوچیک بود واسه سرباز کوچیک امام زمان.»*
نمیدانستم چه کلمهای به زبان بیاورم که عمق محبتش را جواب داده باشم. برایش آرزو کردم:
«خدا دامنت رو به سرباز امام زمان و شیعه امام علی سبز کنه فاطمه جان.»
اشکم چکید روی گونه و یکسال بعد، فاطمه معصومه اجابت دعایم شد و آغوش مادرش را سبز کرد.
فرشتهای که نامش، ترکیبی بود از نام دخترهایم، فاطمه اسماء و معصومه زهرا؛ فرشتههایی که فاطمه، آن روز، برایشان مادری کردهبود!
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣5⃣
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی... | قسمت۱
چقدر دوستش دارم؛ از دوران کودکی دوستش داشتم،
انس و الفت عجیبی نسبت به او دارم، کوچکتر که بودم،همان روزهایی که تازه زوج وفرد را آموختم، فکر میکردم، چون زوج است دوستش دارم، اما شنبه و چهارشنبه هم زوجند و هیچکدام برای من «دوشنبه» نمیشدند!
وقتی که بزرگتر شدم و دانشجوی فلسفه، اینگونه این علاقه را تفسیر کردم:«شاید، گِل خلقتم را در این روز سرشتهاند!»
نور صفحهی گوشی، پیش از نور خورشید، صبحم را آغاز میکند!
نمازم را میخوانم و کتری را روی گاز میگذارم و شعله های آبی را مهمان جانش میکنم!
صدای پچ پچ اول صبحی دخترهایم و صدای خندههای ریزشان با صدای جیک جیک و گاه، جیغ جیغ گنجشککان روی سیم چراغ برق در هم میآمیزد، چه ترکیب زیبایی دارد این موسیقی!
«الهی شکر»ی زیر لب میگویم و دو سیب سرخ را در دل دو کیف گذاشته و دو ساندویچ عشق پیچ شده را به دو کیف لم داده روی مبل، میسپارم!
پچ پچ بچهها بالا گرفته و این نوید یک بیداری ست!
به آشپزخانه میروم و ظرفهای چیدهشدهی صبحانه را برای دوتا گنجشکک دیگرم که بیدار شدهاند، دو برابر میکنم؛ حالا بزممان به حضورشان منورتر شد!
✍#آرزو_نیای_عباسی
#مناسبتگرام
#شهادت_امام_حسنمجتبی_علیهالسلام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣5⃣
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی... | قسمت۲
دختربزرگترم را با همان بوس و بغل همیشگی راهی مدرسه میکنم و لقمهی مربایی را که چند دقیقهاست توی دستم فریاد میزند، کامیاب میکنم!
طعم و عطر خوش مربای به، ته ماندهی خواب را از چشمانم میپراند، مثل گنجشکهایی که دیگر از روی سیم تیر برق مجاورخانه، پر زدند و رفتند تا صبحی دیگر و پچ پچی دیگر...
دختر دومم را به مدرسه میرسانم و با همان بوس و بغل همیشگی؛ به خانهی دوم کودکی میسپارم!
حالا من ماندم و دو فنچ کوچک خانه!
دختر سومم، که حالا ارشد فرزندان محسوب میشود، حسابی احساس بزرگی میکند و باد به گلو انداخته رو به خواهر کوچکترش میکند:
«پاشو بریم کمک مامان»!
سرباز کوچک هم که این کسوت ریاست را بر تن خواهرش برازنده دیده، بر میخزد و دست در دست هم، وارد آشپزخانه میشوند!
«مامان ما اومدیم کمک، فقط لطفا گوشی رو بدین یه سرود بیارم گوش بدیم و باهاش کار کنیم!»
پیشنهاد خوبیست؛ بی حرف پیش و پس گوشی را به او میدهم؛
*«مامااان میخوام سرود امام حسن رو بذارم»!
اصلا امروز همهی پیشنهادهایش خوب شده!
«بذار مامان، خیلیم عالیه»!
«حسن یا حسن الگوی زندگیم حسن...» *
دخترم همراه گروه سرود زیر لب میخواند و مشغول جمع کردن اسباب بازیها میشود و سرباز کوچکش هم که خواندن بلد نیست، با دهان می نوازد و پا به پای فرمانده به میدان مین پا میگذارد!
اشپزخانه را جمع و جور میکنم و گروه سرود همچنان میخوانند:
«بیشتر از همیشه من، دوشنبه هام حسنیه»
با چشمانی گرد شده، رو به دختر میپرسم :«چون امروز دوشنبهست این شعر رو گذاشتی؟»
و دخترم هم متعجب، ولی نه به اندازهی من، سرش را به نشانهی نفی تکان میدهد:
«مگه امروز دوشنبهست؟ نمیدونستم!»
و ناگهان یک انفجار در ذهنم...
یاد انس و الفتمان میافتم!
و یاد آن روز که داستان غربت حسنی را دقیق خواندم و دانستن این حجم از غربت، جگرم را سوزاند و بیش از هر امامی الفتی میان قلبم با نام «حسن» برقرار کرد!
از آن روز «دوشنبهها» برایم عزیزتر شدند!
شاید اصلا این عشق به روزهای «دوشنبه» هم عشق به صاحب این روز بود و پیش از آنکه بدانم و صاحبش را بشناسم، در وجودم رخنه کرده بود!
به تقویم زندگیم مینگرم و دوشنبههای خاصش:
« تولدم هم روز «دوشنبه» بوده»؛ این را تازه امروز فهمیدم!
دخترم همچنان سرود میخواند و به اینجای شعر که میرسد، با افتخار به نام خانوادگیش، دست به سینه می کوبد:
«ارث تو رسیده به من چون که بابام حَسَنیه»
و باز دوشنبهای دیگر....
سرود به پایان میرسد و میدان مین هم توسط ارشد سوم و سرباز کوچکش، خنثی سازی شده؛
بوی قیمه در خانه پیچیده؛ این بار خوشبوتر از همیشه؛
آخر، امروز دوشنبه است و این قیمهی نذری حسنی!
دیگر صدایی از گنجشکها نیست، یا رفتهاند یا پشت پنجره گوش ایستادهاند تا علت اینهمه خندهی اول صبحی را بدانند و در گوش هم بخوانند و آنها نیز با هم بخندند!
اما ساعت...
همیشه ساعت و گذر زمان مزاحم بزم است!
درست همانجایی که اوج سرخوشی و شیداییست، بی رحمانه، سوت پایان میزنند!
و این بار، ساعت، سوتزنِ پایانِ یک بزم صبحگاهی ست.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣5⃣
جا نماندم... | قسمت۱
چراغها خاموش بود، اما از روز برایم روشنتر بود که این دعا امسال برایم اجابتی ندارد. صدای مداح، توی حسینیه پیچید:
«خدایا به حق این شب عاشورا، امسال قدم زدن تو مسیر اربعین رو نصیب و روزیمون بفرما.»
صدایی توی سرم پیچید. صدای سوت بلندگو بود یا جیغِ زنی داغدار در وجودم؟ هرچه بود با صدای آمین جمعیت درهم پیچید، اشک شد و لرزان از گوشه چشم چکید.
مداح دوباره دعایش را تکرار کرد. آمین جمعیت این بار بلندتر بود و لبهای من همچنان بسته.
زن کناری دستها را بالاتر از صورت برده بود و صدای آمین گفتنش را از دستها بالاتر. همینطور که لبهایم به هم دوخته بود، ناخودآگاهم در تلاش برای باز کردن مُهر لبها دست و پا میزد. لابهلای پوشههای ذهنی، داشت دنبال سخنرانیهایی میگشت درباره انواع استجابت دعا.
میخواست کمی دلم را نرم کند به دعایی که این سالها به استجابت عینی نرسیده و دلخوشم کند به انواع دیگر استجابت.
تلاشش بی فایده بود. مُهر لبهایم همچنان باز نشد.
چشمها را بستم. انگار نمک پلکها، روی زخم قلبم پاشیده شده باشد، سوزشی عجیب به جانم افتاد.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#اربعین
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣5⃣
جا نماندم... | قسمت۲
برقهای هیئت روشن شد. سینی چای مقابلم بود. صدای زنِ کناری، توی گوشم پیچید:
-من که کوله اربعینمو از همین حالا بستم.
چای توی دستم بود و این بار به جای یک قند، دو قند میان مشتم؛ یکی برای گرفتن تلخی چای و یکی برای تلخ کامی جاماندگی.
صدای زن، داغ دلم را تازه کرد و مشتم را محکمتر. قندها، تاب نیاوردند و با عرق مشتِ بسته شدهام، آب شدند. چای تلخ را با کامی تلختر، سر کشیدم. نگاه زن به نگاهم گره خورد:
-چند ماهته عزیزم؟
آرام با سرش به سمت باری که توی وجودم جاخوش کرده، اشاره کرد.
دستمال مرطوب را کف دستها کشیدم تا جای پای قندهای آب شده را پاک کنم و گفتم هشت ماه.
چای سردش را بدون قند، یک نفس سر کشید:
-به سلامتی بغلش کنی.
خواستم با یک التماس دعا مکالمه را تمام کنم. اما باز صدایش توی گوشم پیچید:
-پس امسال اربعین کربلا نمیری؟
دست روی بارم گذاشتم و با پیشانی عرق کرده لبخندی تلخ زدم. خواستم بگویم گاو پیشونی سفید که میگویند همین است ولی حرف دلم روی زبان نیامده بود که این بار صدایش توی گوش نه، توی وجودم پیچید و انگار پتک شد روی قلبم:
-هشت ساله هر اربعین عازم میشم تا حاجت بگیرم. هشت ساله نذر میکنم اگه سال بعد خدا بهم یه بچه بده، اون سال اربعین یه نیازمند رو جای خودم عازم کربلا کنم. هشت ساله دعام اجابت نشده و داغ رو دلمه.
اشک از گوشه چشمش سر خورد و صاف چکید روی زخم دلم. سوزشی عجیب به جان چشمهایم افتاد، اشک شد و چکید روی باری که به جان میکشیدم.
نگاهش را دوخت به من و فرزند نیامدهام:
-من اعتقاد دارم این بچهها سربازای امام زمانن. اینا راه اربعینو به ظهور گره میزنن.
آهی سرد کشید. نگاهش را به استکان خالی مقابل دوخت. تلخندی زد و با انگشت اشاره، اشک خشک شده کنار چشم را پاک کرد.
-میدونم احتمالا از اینکه اربعین کربلا نمیری ناراحتی، ولی مطمئن باش بچهای که تو وجودت رشد میدی، یه روز با قدم زدن تو راه اربعین، هم قضای قدمهای امروز تو رو به جا میاره، هم نمیذاره راه اربعین تا ظهور، خالی بمونه.
جملهاش آن قدر سنگین بود که به اعماق ناخودآگاهم نفوذ کرد و جای تمام پوشههای سخنرانی جاماندگان اربعین را گرفت. لبخندی شیرین، بیاختیار گوشه لبم نشست. او هم لبخند زد و گوشه چشمهایش، چروکی ریز افتاد:
-من امسال تو مسیر کربلا جای شما هم چند قدم برمیدارم و واسه سلامتی خودت و تو راهیت دعا میکنم؛ تو هم روز اربعین، وسط زیارتت از راه دور، دست روی دلت بذار و دعا کن دامن منم سبز بشه و منم سال دیگه از راه دور، زیارت اربعین رو بخونم.
مُهر لبهایم باز شد. دستها بالاتر از صورت رفت و صدای آمین گفتنم بالاتر از آن. شاید این اولین باری بود که یک اربعین رفته، به یک جامانده التماس دعا میگفت.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣5⃣
قدمگاه ملائکه | قسمت۱
همیشه برایم سوال بود خانهای که سه چهار دختر دارد، روز و شبهایش چگونه میگذرد؟ تا اینکه...
میدانستم از ساعت بیدار شدنم گذشته. خورشید نورش را درست روی پلکهای بستهام متمرکز کرده بود و گذر زمان را توی چشمم فرو میکرد ولی حس و حال خواب دست بردار نبود.
تنبل نیستم اما صبحی بهاری باشد، جنینی خودش را توی دلت ولو کرده باشد و شب تا صبح را از دردهای جور واجور بارداری، دائم از این پهلو به آن پهلو، گذرانده باشی، به خودت حق میدهی تابش خورشید را جدی نگرفته، روز را چند ساعتی دیرتر آغاز کنی.
روسری آبی را که از نماز صبح کنارم جاخوش کرده بود دو سه دور روی چشمهایم پیچیدم. سپر خوبی در برابر تیرهای خورشید بود.
چشمهایم گرم شد و خوابیدم. نمیدانم چقدر گذشته بود که پچپچ ریز بچهها گوشهایم را قلقلک داد. پتو را روی سر کشیدم اما حریف صدای دخترها نشد.
پتو را کنار زدم، روسری را باز کردم. چشمهایم مثل مهتابی نیمسوز شده بود، در برابر نور خورشید پِرپِر میکرد و هالهای جلوی دیدم را گرفته بود. چندباری پلک زدم تا جای عقربهها را روی ساعت پیدا کنم.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣5⃣
قدمگاه ملائکه... | قسمت۲
ساعت دَه بود و بچهها بیدار شده بودند. تصور گرسنگی دخترها تا این ساعت بدجور عذاب وجدان به جانم انداخت. بساط خواب را جمع کردم و به اتاقشان رفتم.
چهارتایی دور هم حلقه زده بودند و نقاشی میکشیدند. دختر نُه سالهام، از دیدنم جا خورد. با صدای ملیح همیشگی سلام کرد. ابروهایش به نشان شرمندگی دو تا سطح شیبدار روی پیشانی تشکیل دادند:
-ببخشید از صدای ما بیدار شدید؟
لبخندی زدم تا عذاب وجدانش را بشورم:
-باید بیدار میشدم، وقت صبحانهتون گذشت.
دخترها به هم نگاه کردند و لبخندی پیروزمندانه، صورتشان را پر کرد. فاطمه اسماء که تازه از پیش دبستانی فارغ شده در دادن خبر خوش پیش قدم شد:
-ما صبحونه خوردیم. فاطمه حسنا هم پوشکش باید عوض میشد، کاراشو انجام دادیم.
نگاه به صورت کوچک فاطمهحسنا کردم. دو ساله است و از معنای کلمهها چیز زیادی دستگیرش نمیشود، اما مهربانی و غمخواری دخترانه را خوب درک میکند. چشمهایش میان من و خواهرهایش میچرخید و لبخندی کوچک روی صورتش نشسته بود.
معصومه زهرا دختر سوم خانواده مثل همیشه کمی سرش را کج میکند طوری که چتری موها توی چشم نریزد:
-چایی دم کردیم و ریختیم تو فلاسک تا بیدار میشید سرد نشه، صبحانهتونم آماده کردیم تو یخچاله. تازه اتاقا رو هم مرتب کردیم.
احساس عشق مادری از قلبم به چشمها پمپاژ شد. اشکهایم پشت پلکهای پایینی جمع شدند و تصویر دخترها توی نگاهم لرزان شد.
همزمان با چکیدن اشک روی گونه، لبخند به لبهایم نشست. در برابر عشق دخترها زانو زدم و آغوشی مادرانه برایشان باز کردم.
دخترها خندیدند و یکییکی توی بغلم جاگرفتند.
این اولین بار نبود که مهر و دلسوزی دخترها شامل حالم میشد.
دختردار شدن حس عجیبی است. حتی اگر پیامبر امین، از رفت و آمد فرشتهها به خانهای که چند دختر دارد خبر نمیداد، ما دختردارها هر روز رد پای فرشتهها را میان تکتک دخترانههای خانه میبینیم.
وقتی دخترها از هم سبقت میگیرند تا جان خسته پدر را که تازه از سختی کار فارغ شده، با آغوش دخترانهشان التیام ببخشند؛ وقتی مهربان و لطیف، بار کارهای خانه را از دوشم کم میکنند، وقتی با نقاشیهای رنگارنگشان زندگی را برایم رنگ و لعابی تازه میبخشند. وقتی پرستار کوچک خانه میشوند و دلسوزانه پرستاری میکنند، حتی وقتی برای عروسکهای بیجان، مادری میکنند و عشق را توی رگهای خانه پمپاژ میکنند، هر روز و میان تمام دخترانههایشان رد پای فرشتهها را میبینم.
آن سالها که دختر کوچکی بودم و از نعمت خواهر بینصیب، همیشه برایم سوال بود خانهای که سه چهار دختر دارد، روز و شبهایش چگونه میگذرد؟ تا اینکه رحمت الهی شامل حالم شد و خداوند من را مادر چهار دختر قرار داد.
حالا چند سالی است که طعم حدیث نبوی را خوب چشیدهام:
«هر خانهای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانیاش میشود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمی.گردد.»
حالا به برکت وجود چهار دخترم، خوب میدانم، خانهی دختردارها قدمگاه ملائکه است.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۱
صدای بوق ممتد تبسنج، آغاز وضعیت قرمز را هشدار میداد.
پسرم را روی دست گرفتم و ساکش را روی شانه.
دلم را پیش بچهها گذاشتم و نگاه لرزان را به همسر دوختم. بغضم را قورت دادم. اشکها را پشت پلک حبس کردم مبادا دل بچه ها بلرزد.
_چارهای نیست. باید ببرمش. شما پیش بچهها بمون، من بچه رو میبرم.
نامهی بستری را تحویل پرستار بخش اطفال دادم. صدای گریهاش بلند شد. پوست لبم را با دندان میجویدم و با ناخن اشاره، پوست انگشت شست را میکندم. سوزن سرم توی دستش فرو رفت و قلبم را سوزاند. چشمهایم سیاهی میرفت. برگه مشخصات را پر کردم، کلمات توی برگه میلرزیدند. بی وقفه گریه میکردم. زانوهایم سست شده بود. وزن ساک پسرم چند برابر روی شانه سنگینی میکرد. رنگ سرخ تبدار پسرکم از شدت گریه زرد شده بود و بیحال روی تخت خوابش برده بود.
قطرههای سرم توی دستش میرفت و با دیدنش داغ دلم تارهتر و بیشتر میشد.
نمیدانستم نگران پسرک دوماههام باشم یا دلتنگ و نگران چهار فرزند توی خانه. تصویر بچهها جلوی چشمم بود. انگار فاطمه حسنا مثل هرشب مقابلم ایستاده و با سری کج روی شانه و با زبان دختربچه های دوسال و نیمه صدایم میزند.
_مامانِ گَشنگَم، من آب میخوام.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۲
دلم برای شانه زدن موهای لخت و موج دار دخترها تنگ شده بود. برای سر و صداهاشان، بهانه گیری و کارتراشیهاشان. دلم برای تک تک لحظات ده سال مادریم تنگ شده بود، حسرت لحظاتی که خسته میشدم و از سختی مادری شکایت داشتم، غمم را هر لحظه بیشتر میکرد. بیطاقت شده بودم
گوشی را برداشتم. باید در نبودم توصیههای لازم را به همسر میکردم.
_عزیزم، یه لیوان آب بالای سر فاطمه حسنام بذار، عادت داره نیمه شب آب بخوره... تکلیف فاطمهاسماء رو چک کن... معصومه زهرا فردا پیش دبستانی نره، هنوز حالش خوب نیست...
کلمات، با چکش کوه نوردی از حنجره بالا میآمدند. گلویم حسابی خش برداشته بود و بریده بریده حرف میزدم.
_فردا بچهها رو قبل رفتن به مدرسه صبحونه بدیا. ساعت هفت و ربع، سرویس میاد دنبالشون. خوراکی یادشون نره. تو رو خدا هوای دلشون رو داشته باش، بچههام خیلی به من وابستهن...
همسرم خواست دلم را قرص کند، اما مگر مادر دور از بچههای کوچکش، دلْ قرصی دارد؟ آن هم من که احساساتی بودنم و وابستگیام به خانواده، زبانزد اطرافیانمان است و حالا نمیدانستم باید چند روز و شب، این جدایی را تحمل کنم. به خصوص در چنین شرایطی که پسرکم بیمار و سرم به دست مقابل چشمانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
دو شبانه روز توی بیمارستان بودم. روز و شبهایی که هر ثانیهشان، قد صدسال به عمرم اضافه کرد. هزارسال غصه، شانههایم را افتاده کرده بود. خسته و بیحوصله به دیوار تکیه داده بودم. نگاهی به آینه کوچکم انداختم. رنگ از چهرهام رفته بود. چشمهایم از شدت گریه مثل دو گودال تیره شده بودند وسط صورتم. چهرهام شبیه مادری صد ساله بود تا سی ساله. اشکهایم روی مژه شوره زده بود و چشمهایم میسوخت.
تا نیمه های شب گریه کردم و هر بار خوابم برد، با اضطراب از جا پریدم. هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکردم که چقدر کند عقربههایش قدم میزدند.
روز دوم رسید
بعد از مدرسه، فاطمه اسماء گوشی را از پدر قاپید و احوالپرسی همسرم نصفه نیمه ماند:
_مامان، معلممون گفتن دیگه باید املای شب رو شروع کنیم. دیشب خواب میدیدم شما دارین بهم اولین املام رو میگین. مامان کِی میاین دیگه؟
صدایش لرزید و صدای دویدنش از گوشی دور و دورتر شد. صدای رقیه زهرا از پشت گوشی آمد.
_مامان، معصومه زهرا هنوز هیچی نمیخوره! نمیدونم دلتنگتونه یا از مریضیه. ولی فاطمه حسنا حالش خوبه، من و بابا حواسمون به بچه ها هست.
دلم میسوخت که توی ده سالگی باید به جای من خانهداری کند. گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. سرم را میان چادر فرو کردم، اما صدای گریه انقدر بالا بود که چندتایی از کادر بیمارستان توی اتاق آمدند تا آرامم کنند. اما حال و روز خرابم به این راحتی سامان نمیگرفت و آرام نمیشدم.
پیامی صفحه گوشی را روشن کرد.
_دوست عزیزم، روضه بودم، خیلی دعات کردم. دلتو بسپر به حضرت مادر، ایشون خیلی خوب حال و روزت رو میدونن. شفای پسرت رو از مادر اهل بیت بخواه.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۳
یادم آمد فاطمیه است. به سراغ مداحیهای گوشی رفتم. روضه خوان میخواند و من گریه میکردم. هر تکه از این دو روز، جایی از روضه را برایم مجسم میکرد؛ روضه وصیت مادر به علی که آب بالای سر حسینم بگذار، روضه دخترک کوچک خانه که جای مادر خانه داری میکرد. روضه حسنین که بعد از مادر، تمام وجودشان را غم گرفته بود.
انگار سر روی دامن مادر گذاشته بودم و دیگر به جای غمهای خودم برای دردهای فاطمه(سلام الله علیها)، اشک میریختم.
روضه، دلم را آرام کرد. با دوستانم ختم قرآن برداشتم و برای شفای زودتر پسرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را واسطه کردم.
ظهر روز بعد، نامه ترخیص، توی دست همسرم بود و ساک پسرک روی شانههای پدر.
دخترها دویدند و در خانه را برایمان باز کردند. عروسک کوچکی که از بوفهی بیمارستان، براشان خریدم را به دستشان میدهم.
حسابی توی آغوش، بوسه بارانشان میکنم.
نگاهی به سرتاسر خانه میاندازم.
در و دیوار خانه بوی غم گرفته، همه جا مرتب است، اما هیچ چیز سر جای خود نیست. باید آغوشم را تا حد امکان باز کنم تا برای پنج فرزندم مادری کنم. باید خیلی زود بساط غصه را از سر و روی خانه پاک کنم. نگاهی به دخترها میاندازم. لبخند میزنند، اما رنگ به صورت ندارند. توی این دو روز، نه اشتهای خوردن داشتند نه دل و دماغ بازی. اوضاع زندگی نابسامان شده. انگار مادرها که نباشند، نخ تسبیح، پاره میشود.
دستی به سر و روی زندگی میکشم. معصومه زهرا اشتهایش کمی باز شده و سوپ گرم، رنگ به رویش مینشاند.
برای دخترک کلاس اولی املا میگویم و به درسهای دختر بزرگم رسیدگی میکنم. همسرم چای تازه دم با عطر هل و دارچین و زعفران میخورد و بدون نگرانی، کنترل تلویزیون را توی دست میگیرد.
خانه بوی مادریم را گرفته. پرچم مشکی فاطمه (سلام الله علیها) را روی دیوار خانه میزنم و با دست مرتبش میکنم. من نخ تسبیح شدم و دانههای مروارید را دور خود جمع کردم.
حالا همه چیز سر جای خود قرار گرفته و رنگ خوشی به خانه برگشته. حالا وضعیت زندگی سامان یافته و سفید است، اما باز بغضی گلویم را فشار میدهد. گوشه پرچم سیاه عزای مادر را میبوسم و زیر لب زمزمه میکنم.
کاش، نخ تسبیح خانهی علی بر میگشت...
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها