#روایت_بخوانیم 2⃣
بسم الله الرحمن الرحیم
👩👧روزهایی پیش میاد که من و دخترم زینب، بدون بابا باید با هم باشیم. روزهایی که پدر نیست و مجبوره به سفر بره.
جشن مادر-دختری من و زینب در همین روزهاست.
ما با هم تفریح میریم، کنار هم میخوابیم، بازی میکنیم، غذاهای هیجان انگیز میخوریم و قبل از خواب به همراه یک لیوان شیر کاکائوی داغ، قصه میخونیم. ☕️🎉📚
این بار جشن مادر دختری ما به باغ کتاب رسید. باغ کتابی متفاوت از آنچه که در گذشته دیده بودم.🙁
پوشش خانمها متفاوت از عرف اخلاقی، شرعی و قانونی جامعه بود و من به شدت تحت تاثیر آنچه که میدیدم بودم.
پوشش خانمها شامل یک بلوز، دامن و یا شلوار بود.
بدون حجاب سر!!! حتی دریغ از یک شال...🤦
برای هضم شوک وارده، گرسنگی رو برای زینب بهانه کردم. رفتیم کنار حوض و ساندویچهامون رو خوردیم، تا من غرق در افکارم بشم.
🚫 زنها و دخترهایی که اونجا میدیدم اراذل و اوباش و اغتشاشگر نبودند، نوجوونهای جوگیر و بی فکر دهه هشتادی هم نبودند، بلکه افراد اهل علم و فرهنگ و مطالعه این کشور بودند، که از وضعیت پیش آمده راضی به نظر می رسیدند!
⁉️ و من تمام این مدت فقط به یک چیز فکر میکردم: این که امثال من چه کردند که این پوششها برای آنها پسندیده شده؟ که ما چی کم گذاشتم که اونها دنبال فرارن؟ که ما از این به بعد چه کاری میتونیم انجام بدیم برای درک بهتر اونها از حیا؟ از آزادی؟ از زن؟ از حجاب؟
‼️ من برای پاسخ به سوالهای زینب کوچکم که امروز غرق در دنیای کوکانه اش هست و فردا قطعااا کنجکاو و جست و جوگر چه باید بکنم؟
من به زنان سرزمینم لبخند میزدم، به امید ایجاد فضایی بهتر برای گفت و گو در آینده ...
#گشت_ارشاد
#حجاب
#زن_زندگی_آزادی
✍ خانم راستگو
#۱۴۰۱_۱۰_۱
#روایت
#دلنوشته
📲@Dorehamgram