#روایت_بخوانیم 7⃣5⃣6⃣
سرو قامت | قسمت۱
آدم باید قدکشیدن پسرش را مزه مزه کند، سبز شدن پشت لبش را ببیند، دست بگذار روی شانههایی که پهن و تنومند میشوند، دلش را بسپرد به شوق و آرزوهایش، کیف کند از بدوبدو کردنهایش، رسیدنهایش حتی نرسیدنهایش.
چه بسا که نرسیدنها "آقاتر"ش کردند.
حساب باز کند روی هیکل ورزشی پسرش؛ کارها را به او محول کند و چشم بشنود، ولو با اکراه.
آدم باید غرورِ توی چشمهای پسرش را ببیند و یکهو بترسد از قدِ بلندِ جاه طلبی هایش.
خودش را اینجور آرام کند که انشالله دعاهای هر روز و هر شبش مستجاب میشود و سر به راه از این گذرِ هفتاد هشتاد و شاید صد ساله رد میشود. هی با خودش تصور کند کی میرود سر خانه زندگی خودش؟
توی همین نقطه، جایی که پسر جوانِ قصه ی ما در مرز خواستن و رسیدن ایستاده، تصمیم کبرای زندگیاش میشود کوچک دیدن همه خواستنها.
✍ #عاطفه_مرادی
#حضرت_علی_اکبر
#۲۲بهمن
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣5⃣6⃣
سرو قامت | قسمت۲
آدم باید قد کشیدن پسرش را مزه مزه کرده باشد، تا به قدر یک مکث کوتاه، با داغِ "اِربا اِربا" شدن گُر بگیرد و بعد پدر قصه را دریابد.
که انگار جلوی آینه ای شکسته ایستاده و هر تکه این آینه را که بر انداز می کنه، گویی بخشی از خودش رو میبیند...
امشب که شب میلاد حضرت علی اکبر است، چرا روضه شد؟ نمیدانم.
شاید چون پسری دارم که هرروز قد کشیدنش را مزه مزه میکنم...
امشب شب ۲۲ بهمن است.
به روایت تاریخ، انقلاب اسلامی تا سال ۵۷، بیش از ۳۰۰۰ شهید داشته، میشود چند تا علی اکبر؟
هیچ چیز به اندازه خون شهید، روشنگر و ترساننده نیست.
بعضیها چطور نمیترسند و سر سفره انقلاب نشستهاند؟!
✍ #عاطفه_مرادی
#حضرت_علی_اکبر
#۲۲بهمن
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣5⃣6⃣
همه دعوتیم
بابا دم در صدا بلند میکند که « زود باش! دیر شد، تا دو دقیقه دیگه نیای میریما. میدونی که شوخی ندارم.» راست میگوید. بابا سر باور و اعتقاداتش با هیچکس شوخی ندارد. روسری مقاومت را سر میکنم همان چفیه فلسطینی که پروانههای دورش به سمت آزادی قدس پرواز میکنند.
بابا پیچ و خمهای کوچههای آشتیکنان بافت سنتی را حفظ است؛ میافتد جلو و ما با خیال راحت دنبالش. به دلسوزی و راه بلدی راهبر که اطمینان داشته باشی، پیمودن راه آسان است. طبق معمول هرساله، باید جزو نفرات اول راهپیمایی باشیم. غرغر و شکایتهای من از زود رفتن هم هیچسال در بابا اثر نمیکند. دوست دارد همیشه در صف اول انقلاب باشد. چه اوایل که جوان و قبراق بوده و در راهپیماییها شرکت میکرده و زیر آبپاش رنگی که ساواک برای شناسایی رویشان میگرفته، میدویده؛ چه اوایل جنگ که از جادههای پر پیچ وخم کردستان گذشته؛ و چه حالا که عصازنان راه میرود و باران گل از هلیکوپترها روی سرش میریزد.
منتظر میمانیم تا سرود و زیارت آل یاسین خواندهشود، مردم جمع شوند و راهپیمایی شروع شود. بیخیال خاکی شدن چادرم تکیه میدهم به دیوار آجری پشت سر و زل میزنم به آدمهایی که کمکم از گوشه کنار میآیند. مادری کالسکه سورمهای قرمز را یک دستی هل میدهد، دست دیگرش گره شده در دستان پسری ۶_۷ساله و او هم دست چپ را قلاب کرده به دستان خواهر کوچکتر. پیرمردی با دمپایی پلاستیکی لخلخ کنان تن سرد آسفالت را میخراشد و جلو میرود. مردی بچه بغل، از کوچه کناری میپیچد به خیابان، روبهرویم میایستد تا کلاه بافتنی کج بچه را که دارد نق میزند و بهانه بادکنک میگیرد، صاف کند. یک دستی کلاه را مرتب میکند و با لهجه شیرین یزدی میگوید: «بابا جون اینجا خُ بادکنک نَدارن، بِرِم جلوتر برات میسونم.» به دستهای سیاه مرد خیرهام. حتماً در تعمیرگاه از تعویض روغن ماشینها سیاه شده. شاید هم از گریسکاری چرخ دندههای یکی از کارخانههایی است که چرخ اقتصاد مملکت را میچرخاند.
پیرزنی، چادر رنگ رو رفتهای را دور کمرش سفت پیچانده و دولا دولا دستی به کمر و دستی به بالای چادر که مدام میکشدش جلو به جمعیت نزدیک میشود. هفت هشت پسر نوجوان با هم شوخی میکنند و پرچم به دست، هرهرکنان به هم تنه میزنند. ظاهر این مردم نشان میدهد از قشر متوسط و کم درآمد جامعه هستند. چه چیزی از انقلاب به اینها رسیده که در صف اولش ایستادهاند؟
بابا که سهمی جز یک حقوق بازنشستگی معلمی ندارد. اینها هم که پیداست هر روز که قیمت دلار و گوشت و مسکن و نان و... بالا میرود، چند برابر بیشتر سفرههایشان کوچک و حسرتهایشان بزرگتر میشود.
چرا آمده بودند جشن تولد انقلابی که بیشترین سهمشان از آن احتمالاً فقط توهین و تحقیر و تمسخر بوده؟ بخش احساسی مغزم میپرسد « آخه آدم خونه کسی که ازش خوشش نمیاد، میره تولد؟» بخش منطقی جواب رو میکند که «بستگی داره به صاحبخونه و خونهاش. مثلاً اگه صاحبخونه مامانت باشه چی؟» نگاه میکنم به مامان، چادر را محکم دور انگشت شصت و اشاره پیچانده و کج کرده روی چانهاش، و با دست چپ تسبیح میاندازد. حالا بخش منطقی و احساسی یک دست میشوند و ادامه میدهند: اگر تولد مادرت باشد و بدانی یک عده منتظر نشستهاند تا ببینند تو اختلافت با او بالا گرفته و لج کردهای به نرفتن؛ بعد شروع کنند به لیچار گفتن و توهین و تمسخر مادرت، راضی میشوی؟ یا زبانم لال، هرزههایشان موقعیت را مناسب ببینند و مادرت را بی پشت و پناه، آنوقت بریزند خانه و تجاوز کنند به مادرت چه؟ کدام فرزند باغیرتی تحمل میکند به خاطر اختلاف و نرفتن به یک مهمانی، خانهای که در آن بزرگ شده مورد تجاوز نااهل قرار بگیرد؟ هرطور شده این یک روز را دندان سر جگر فشار میدهد، چشم روی اختلاف میبندد، درحالی که لبخند به لب و غم به دل دارد. تا دهان یاوهگویان گِل گرفته شود و چشم هرزهگان کور.
دعای آل یاسین به آخر میرسد. جمعیت به امید روزی که مستضعفان وارثان زمین خواهند شد به بزرگی خدا را فریاد میزنند و راه میافتند.
✍ #زهرا_نجفی_یزدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها