eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣4⃣6⃣ آن روی سکه مادری | قسمت۲ یاد‌گرفته کار بد که می‌کند با پای خودش می‌رود توی اتاق، هر چه می‌گویم پاشو بیا، هلم می‌دهد بیرون، ناز می‌کند که نمی‌آیم و این‌گونه خلع سلاحم می‌کند؛ یک فسقلی دو ساله!خنده و خشمم به هم پیچیده. آب روغن قاطی کرده‌ام. روی تخت دراز به دراز می‌افتم، زانوهایم را توی شکم جمع می‌کنم. درد کمر و زیر شکم به کنار. دلم از خودم خون است، از زبان و دست و اعصابی که عنانش را شل گرفته‌ام. اشک غم، مثل سنگ‌ریزهای دامنه‌کوه قلبم را خراش می‌دهد. این وسط واسطه شده‌ام و کلاف‌های گره خورده مشکلات یک خانواده را هم به دوش گرفته‌ام، تمرکز می‌خواهم. یک ماه است چیز دندان‌گیری به قلمم نیامده، دلم لک‌زده برای خواندن کتاب‌های به خاک نشسته کتابخانه؛ برای روزهایی که قرمه سبزی، خورشت بامیه و میرزا قاسمی باب میل همسر را بار می‌گذاشتم و کنارش سالاد و ترشی و ژله درست می‌کردم و برای بعد شام بشقاب میوه تزیین شده آماده می‌کردم. برای شب‌هایی که بوی کیک شکلاتی توی خانه می‌پیچید و آقای خانه از کار که بر می‌گشت زن ترگل ورگلش در را باز می‌کرد. مثل دونده مسابقه دو ماراتن شده‌ام. ساعت شنی زندگی را برگردانده‌ام و برای پیشرفت‌هایم چرتکه می‌اندازم. آن‌طور که باید، راضی نیستم؛ نه از زن بودنم، نه مادری‌ام و نه فعالیت‌هایم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣4⃣6⃣ آن روی سکه مادری | قسمت۳ آن‌قدر نداشته‌هایم را با عینک ته‌استکانی دیده‌ام که داشته‌هایم را سربریده‌ام. شیرینی‌های زندگی را مزه‌مزه نکرده قورت می‌دهم و بیخ گلویم می‌مانند. باید به هن و هون نفس‌هایم استراحت بدهم‌. بایستم و نفس عمیقی تازه کنم‌ و نیت‌هایم را زیر و رو کنم قبل به لجن نشستنشان. اگر قدم‌هایم برای خداست چرا خروجی‌اش حال خوب نیست؟! من یک نفر بیشتر نیستم اما کلی رویا برای این تن ظریف، بافته‌ام. کلی کار هوار کرده‌ام روی دلم که سنگینی‌شان در زمان نمی‌گنجد و کمر امیدم را خم می‌کند. می‌خواهم دهن‌پرکن‌ترین زن شاغل باشم و نمونه‌ترین همسر و مادر دنیا. آن هم برای مادری که تازه تک و توک تارهای سفید سی‌سالگی بر موهایش سایه انداخته و دو بچه پشت هم از خدا هدیه گرفته. لقمه خیلی بزرگ اندازه دهان من نیست. باید جای دویدن و زمین خوردن، آهسته و پیوسته بروم تا زیبایی‌های رسیدن را بچشم. دارم با خود فکر می‌کنم کاش بتوانم فردا را طور دیگری سپری کنم. قید خانه‌تکانی سوراخ سنبه‌های خانه را می‌زنم. غذا هم همان خورشت بامیه دیشب را می‌خوریم. بساط کیک را پهن می‌کنم، موادش را با محمد‌مهدی هم می‌زنیم. لباس چرک‌هایش را دو‌تایی توی ماشین می‌چپانیم. تا کتابخانه را گردگیری کنم تختش را دستمال می‌کشد، بماند که دل و روده جای سی‌دی را بیرون می‌ریزد و اتاق را فرش کتاب می‌کند، می‌بینم و می‌گذرم. یک دفعه بوی سوختگی زیردماغم می‌خورد. وروجک کی از تیررس نگاهم در رفته و درجه فر را زیاد کرده؟! زیر کیک شکلاتی سوخته، از فر خارجش می‌کنم. سرم را بر می‌گردانم، می‌بینم با پا‌بلندی، بسته‌تخمه‌ها را از روی اپن برداشته و فرش زمین کرده و نشسته با دندان‌های ریزه میزه‌ی یکی درمیان درآمده‌اش می‌جود. نصیحت‌هایم درباره کثیف نکردن را قورت می‌دهم و به خودم یادآوری می‌کنم دو سال بیشتر ندارد. مشمایی دستش می‌دهم تا خودش با انگشت‌های کوچکش جمعشان کند. شستن ظرف‌ها باشد برای بعد. دلم می‌خواهد چند دقیقه با پسرم خوش باشم. بادکنک‌ها را هوا می‌اندازم، برق به چشم‌هایش می‌دود، می‌پرد زیر بادکنک‌ها می‌زند، قهقهه‌اش توی خانه می‌پیچد. دلم خنک می‌شود، مثل جنگ‌جویی که زل آفتاب دویده و تازه به پیروزی نزدیک شده؛ تا دیشب داشتم به خودم حمله می‌کردم، به دلم، به مادرانگی‌هایی که برنمی‌گردند؛ اما حالا به شیطان نفسم پاتک زده‌ام. نیت وقتی برای خدا باشد بازی و آشپزی هم می‌شود ثواب و حال خوب. دو استکان نسکافه برای خودم و پسرکم درست می‌کنم. ویارانه ساقه‌طلایی پرتقالی را توی بشقاب می‌چینم. این بار آب سرد روی نوشیدنی‌اش نمی‌ریزم. عجله‌ای ندارم تمامش کند تا به کارها برسم. صبر می‌کنم تا صبر کند. ادای ریز‌کردن چشم‌هایش را وقتی شیطنت می‌کند در می آورم، ریسه می‌رود، دلم غنج می‌رود. با ماژیک دفترم را خط‌خطی می‌کنیم. نم‌نمک خواب به چشم‌هایش می‌آید. سفت به سینه می‌چسبانمش، لالایی جدید می‌گویم. گردنش را بو می‌کنم و می‌بوسم، جان تازه می‌گیرم. معصومانه پلک‌هایش آرام می‌گیرد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣4⃣6⃣ آن روی سکه مادری | قسمت۴ می‌نشینم پای نوشتن. امروز خدا طور دیگری به توانم برکت داد. همان چند‌خط حالم را خوب می‌کند. شب شده. سوختگی کیک را با چاقو در می‌آورم. میوه‌ها را برش می‌دهم، انارها را گل می‌کنم. لواشک‌ها و چیپس را توی سبد می‌گذارم. زنانگی‌هایم مثل قدیم، مفصل نشده، ساده و کم است اما هست. همسر از راه می‌رسد، غذا را سبک می‌خوریم. روسری صورتی را سر می‌کنم، آماده می‌شویم و به یاد قدیم می‌زنیم به دل خیابان. دیر‌وقت است و خیلی زمان نداریم. باید توی مسیر هله‌هوله‌ها را بخوریم. بعد هم می‌رویم خانه بازی. با پدرش دستش را می‌گیریم و از پله‌ها یک دو سه بلندش می‌کنیم، صدای خنده‌های پشت همش روی قلبم لبخند می‌کشد. هیچ‌وقت سمت استخر توپ‌ها نمی‌رود. این‌بار روی سرسره می‌گذارمش زیر توپ‌ها سر می‌خورد. صورتش را برای گریه جمع می‌کند و دست و پا می‌زند تا بلند شود. شروع می‌کنیم با پدرش توپ‌ها را روی سرش ریختن و هورا کشیدن، آن‌قدر خوشش می‌آید که نمی‌رود سمت موتور و دوچرخه که همیشه بند می‌کند به آن‌ها. امشب عاشقانه‌هایمان تازه شد. سوار ماشین که می‌شویم دست‌هایش را دور گردنم حلقه می‌کند و گونه‌هایم را پشت هم سفت می‌بوسد. قدردانی‌اش آن قدر می‌چسبد که به سینه‌ام فشارش می‌دهم. بر می‌گردیم خانه. لباس‌های روی بند جمع نشده‌اند. ماشین‌ها و مدادرنگی‌ها روی زمین ولو هستند. ظرف‌های کثیف توی سینک مانده. خانه مثل همیشه برق نمی‌زند. محمد‌مهدی هم عوض نشده. همان پسرک پرجنب و جوش است که هر چه بیشتر بازی می‌کند و می‌دود، انرژی بیشتری می‌گیرد! هنوز نرسیده، لباس‌هایش را یکی درمیان درآورده، می‌رود سراغ‌ دوش حمام و کنجکاوی‌های جدید بی پایان. من اما امروز یک پله بالاتر رفته‌ام؛ به صبر فکر کرده‌ام، به اندازه نوشیدن یک فنجان نسکافه داغ با پاره تنم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
#سیزدهمین‌جمع‌خوانی‌کتاب‌‌دورهمگرام 📚سووشون سووشون رمانی تاریخی که زندگی یک زن و خانواده‌اش در زم
______🔔🔔🔔🔔🔔_____________ آغاز جمع خوانی کتابِ 📚سووشون از امروز ۲۰ دی ماه... ________🔔🔔🔔🔔🔔___________ 🔻جهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:👇 @rdehghanpour 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣4⃣6⃣ ماه خودِ خدا | قسمت۱ و خداوند که دید بندگانش با آن همه نشان و نشانه، راه آسمان را گم کرده‌اند و در زمین و زرق و برقش گیر کرده‌اند، تصمیم گرفت تا خودش پایین بیاید. پس رجب را آفرید و به فرشته‌‌ای در آسمان هفتم به نام داعی گفت: هر شب تا صبح این پیام را ندا دهد که: خوشا به حال ذاکران، خوشا به حال اطاعت کنندگان... خداوند تعالی می‌گوید: «من همنشین کسی هستم که با من بنشیند و مطیع آنم که اطاعتم کند، آمرزنده‌ کسی هستم که از من طلب بخشش کند. ماه، ماهِ‌من است و بنده، بنده‌ من‌ و مهربانی و رحمت از آن من است. پس هر کس مرا بخواند در این ماه اجابتش کنم و کسی که از من بخواهد عطایش کنم و هر کس از من هدایت جوید، هدایتش می‌کنم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣4⃣6⃣ ماه خودِ خدا | قسمت۲ این ماه را ریسمانی میان خودم و بندگانم قرار دادم، هر کس بدان چنگ زند به من می‌رسد.» فرشته داعی هر شب تا صبح آن‌قدر ندا می‌دهد تا حتی سنگین‌ترین گوش‌ها هم بشنود که خدا پایین آمده. پس فرصت ملاقات با او را از دست ندهید. تا شما را در نهرش پاکِ پاک کند که رجب، نهری‌ست در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرین‌تر. از برکات رجب این‌ است که دهری کار می‌کند، یعنی به باطن زمان می‌رود و دهری حساب می‌کند. مثلاً هفتاد استغفار در این ماه، دهری‌اش شاید بشود، هفتاد سال گناه را پاک کردن. همه اعمال و دعاهای این ماه تأثیر چند هزار برابری دارند. فکر کن شاگرد کلاس اول باشی و چنان جهشی در تو رخ بدهد که سر کلاس دانشگاه بنشینی. خدا پایین آمده یعنی این. پس گوش‌ها را تیز کنید و حواس‌ را جمع که ندای "این الرجبیون" طنین انداز شده است. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣4⃣6⃣ جمعه‌های دوست‌داشتنی جمعه‌ها صورتی هستند نه چرک و مات، زنده و درخشان؛ نه جیغ و تند، بلکه سبک و ملایم. جمعه بوی شیشه پاک‌کن می‌دهد با پس زمینه‌ی صدای جاروبرقی. جمعه بوی شامپوی فیروزه می‌دهد روی موهای دختر شیرخواره؛ بوی آبگوشت که از کله‌ی صبح ریز‌ریز توی دیزی سنگی قل‌قل می‌کند.‌ جمعه‌ها به داغی آب حمام است روی تن خسته و به لطافت دست‌های کرم‌زده است بعد از شستن استکان‌ها با وایتکس. جمعه مزه‌ی بلال تنوریِ روبه‌روی بازار را می‌دهد بعد از زیارت هم محله‌ای مهربانم حضرت عبدالعظیم، یا مزه‌ی ترشی لیته‌ی خانه‌ی مادرشوهر در سرزدن‌های آخر هفته. جمعه هر چه باشد برای من از جنس دیر بیدار شدن و لم‌دادن روی مبل و با فراغ‌بال در اینستاگرام چرخیدن نیست. جمعه هم روزی است مثل شنبه‌ی شلوغ یا دوشنبه‌ی کمرشکن. اما جمعه را دوست دارم چون در خانه‌ام و کنار خانواده‌... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید بشود گفت ؛ که شاهانه گداییم... بیمه شده‌ی حرز جواد ابن رضاییم...🌻 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣4⃣6⃣ از جاهایی که فکرش را نمی‌کردم، رسید. | قسمت۱ در شیشه‌ای اَملاک را بستم و پا به خیابان گذاشتم. سَرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش‌ را روی اَبروهای درهم و لب‌های بسته‌اَم حس کردم. فهمید که این‌جا هم دست رَد به سینه‌‌مان زده‌اَند. دستم را روی شانه‌‌ی همسرم گذاشتم و سوار موتور شدم. به چهارراه که رسیدیم، صدایش دلم را ریش کرد. هنوز کم‌سن بودیم و پس‌اَنداز کمی داشتیم. آپارتمانی می‌خواستیم، بزرگ‌تر از چهل‌متر و بالاتر از شهرک رضویه که در آن ساکن بودیم. صدایش را از ته گلو بیرون کشید:«ما هیچ‌کس رو نداریم، اونایی که می‌تونند خونه عوض کنن، یا بابای پول‌دار پُشتشونه یا ...» «یا جوادالائمه اَدرکنی» را بلندتر گفتم و یک دانه از تسبیح رَد کردم: «ما خدا رو داریم عزیزم، مامانم میگه، امام جواد مال حاجت‌های دنیاییه، من چهارده هزار تا نذر کردم. من به اِبن‌الرضا اعتماد دارم.» «خدا کنه هر چی تو میگی درست باشه» را با لرزان‌ترین صدای بمِ مردانه‌اش شنیدم. دو روز دیگر، زندگیمان روی موتور، از این بنگاه به آن یکی، نالان و آویزان گذشت. روی صندلی چرم مشکی اَملاک نشسته بودیم و مرد جوان، دفترش را ورق می‌زد: «با پولی که شما دارید، تو این محل نهایت چهل متری بتونید بخرید.» _ نه، الان هم خونم چهل متره. می‌خوام یه کم بزرگ‌تر شه. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣4⃣6⃣ از جاهایی که فکرش را نمی‌کردم، رسید. | قسمت۲ مرد بنگاهی، دستش را روی یک ورق کشید و دفتر را نشانمان داد: «ببینید این یه دونه به پولتون می‌خوره، اما باید ده تومن دیگم جور کنید. طبقه چهارم می‌رید؟» ده میلیونِ سالِ هشتاد و هشت، برای جوان بیست و هفت ساله‌ی کارمند با یک بچه، خیلی زیاد بود. اَبروهایم را بالا دادم و با خنده رو به همسرم‌ گفتم: «جورش می‌کنه، امام جواد جورش می‌کنه. بیا بریم ببینیم.» _ نمی‌تونم خانم، ده تومن خیلیه. می‌ترسم. بلند شدم و پای میز مَرد رفتم: «آقا لطفا آدرس رو بدید، حالا بریم ببینیم.» از موتور پیاده شدم و سرم را بالا گرفتم. زنگ واحد را زدیم و خبرِ از اَملاک آمدن‌مان را به صاحب‌خانه دادیم. پنجاه‌ و هفت پله را با چند «یا جوادالائمه ادرکنی» بالا رفتم، نمی‌دانم. درِ سفید واحد که باز شد، پذیراییِ پانزده متری‌ چشمم را گرفت. با نگاهِ خندان وارد شدم. اولین بار نبود که برای دیدنِ خانه‌ می‌رفتم. همه می‌گفتند، نباید ذوقم را به صاحب‌خانه نشان دهم. اما از منِ احساساتی بعید به نظر می‌رسید، به حرف کسی گوش بدهم. کابینت‌هایش همان بود، که هر شب در رویا می‌دیدم. خانمِ مالک، رو به دیوار کرد و با دو دست چادرش را تا روی چانه رو گرفت: «شما خریدار واقعی هستید؟ آخه ما یه خونه معامله کردیم، اثاثم رو که می‌بینید جمع کردم. تخفیف هم می‌دیم.» لب‌هایم دیگر مَجال کش‌آمدن نداشت: «از خونه که خیلی خوشم اومده. اما پول کم داریم. وگرنه اینجا برای ما مثل از رود به دریا اومدنه.» _ ان‌شاالله جور میشه پولتون‌. پنج‌هزار تای دیگر «یا جوادالائمه اَدرکنی» باید می‌گفتم. به هر کسی که می‌شناختیم رو زده بودیم. از عموی راه دور همسرم‌ تا چِک یک میلیونی‌ که با هزار خجالت از پسر خاله‌ی خودم گرفتم. از آقاجانم، یک میلیون با بازگشتِ بُرجی پنجاه هزار تومان قرض گرفته بودیم تا هزار جای دیگر، که دَه تومان‌ جور شود. بر چشم بر هم زدنی، روز تحویل کلید از صاحب پنجاه‌ و هفت متری رسیده بود. خانمِ مالک همان‌جایی که روز بازدید ایستاده بود، خنده‌اش را پُررنگ‌تر کرد‌: «به دریاتون خوش اومدید. به قول شما، ما هم از دریا رفتیم، توی اُقیانوس.» کلید را گرفتم و همان جمله‌‌ی یک سال و نیم پیش که با اطمینان به همسایه‌ی چهل‌متری، زده بودم را گفتم: «ما هم ان‌شاءالله تا یکی دوسال دیگه از اینجا می‌ریم.» _ ان‌شاءالله را گفت و من و همسر و دختر یک سال و نیمه‌ام را در میان پذیراییِ پانزده متری و خالی تنها گذاشت. «یا جوادالائمه اَدرکنی» را بلند گفتم و صدای اِکویَش به هر سه نفرمان برگشت. آقا همیشه مرا غافل‌گیر کرده‌است. خودش گفته از من بخواهید. همین شد که سه سالِ بعد باز هم پشت موتور و دستِ خالی، دنبالِ خانه‌ی هشتاد متری می‌گشتم. پی‌نوشت: روایت فراز و فرود خانه‌های بعدی بماند برای بعد. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حدود خود افشاگری 🪄 اگر می‌خواهی دری از درون تاریخِ خودت به روی مخاطب باز بکنی... ☀️ در به روی روشنایی خودت باز کن، نه تاریکی... 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣4⃣6⃣ از باب‌الجواد تا باب‌الرضا | قسمت۱ این دومین سفر متوالی بود که همراه اتوبوس بچه‌ها به راه‌آهن نرفتم. ماندم توی حرم، چون یکی دیر کرده بود و این تأخیر خیلی بد موقع و عجیب بود. این‌بار، فقط کمی به حرکت قطار مانده بود و این‌که هیچ خبری از این دختر نباشد، نگرانم می‌کرد. گوشی نداشت. ولی شماره ما را داشت. باید حتماً با گوشی کسی به ما زنگ می‌زد. نمی‌فهمیدم کجاست که کاری نمی‌کند؟ و چه بلایی سرش آمده. اتوبوس‌ها را راهی کردم و حدود یک ساعت و نیم، ایستادم جلوی باب‌الجواد. به مربی‌ها گفتم هیچ‌کس با گوشی‌اش حرف نزند و آن را در جیبش نگذارد. مبادا بچه زنگ بزند و پشت‌خط بماند. گم‌شدگانِ حرم، دارالشفا و پلیس آگاهی را هم مطلع کردم. دست‌هایم از سرما خشک شده بود. هی نگاه می‌کردم سمت گنبد و فکر می‌کردم حتما کار بدی کرده‌ام. کجا حرف نادرستی زده‌ام یا غرور و ادعایی که این‌طور کار دستم داده؟! بیست دقیقه قبل از حرکت قطار، دانش‌آموزم پیدا شد و تا راه‌آهن دنده‌ هوایی زدیم و تأخیر ده دقیقه‌ایِ قطار، لطف خدا بود که برسیم... بحران تمام شد! اما طوفانِ توی مغز من ادامه داشت. این اتفاق و استرس و خستگی و زحمتی که برایم داشت را تنبیه می‌دیدم. به وضوح! بهانه هم که برای تنبیه کم نبود. انقدر کم و کسری داشتم که حقم باشد. اما نمی‌فهمیدم پس چرا حالم خوب است؟ ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها