🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت_ ۵۷
و به چشمهایش مالید.
من ادامه دادم « دخترم میدونست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانوادههای شهدا نداریم»
همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود،
اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند.
پرسیدم:«شهرام کسی آمده؟ چیزی شنیدی؟»
سرش را به علامت « نه» تکان داد به مادرم گفتم:«ای کاش می تونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه.»
اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم.
مهرداد با زینب صمیمی بود، اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند.
مهران به ما خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند.
از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتمـ.
انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها یا گم شدن زینب کمرنگ شده بود.
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلند شد.
خود را به حیاط رساندم هر چقدر التماس شهرام کردم که:« مامان چی شنیدی؟ چی شده؟ به من بگو» شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند..
ساعت ها و دقیقه ها حتی لحظه ها به سختی میگذشت.
تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است.
دیگر نمی دانستیم کجا برویم.. کجا را بگردیم.. از چه کسی سراغ زینب را بگیریم.
نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم، کمتر بیقراری میکردم، و حتی بقیه را هم آرام میکردم!
مرتب به خودم می گفتم چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی.
آقای روستا امد و منو مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی برد.
خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی، امام جمعه شاهین شهر، به آقای روستا تلقیین کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد.
منو جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شده و به مسجد رفتیم به مسجدی که محل نماز زینب بود.
زینب هر روز که از مدرسه برمی گشت اول به مسجد المهدی میرفت و نماز می خواند و بعد به خانه میآمد. به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم، دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم.
یاد حضرت..
ادامه دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
•🌞🌿•
1 - الف، لام، میم
2 - آن کتاب [بلند مرتبه] هیچ تردیدی در آن نیست، راهنمای پرهیزگاران است
3 - آنان که به غیب ایمان میآورند و نماز را برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم، انفاق میکنند
4 - و آنان که به آنچه به تو نازل گردیده و آنچه پیش از تو نازل شده، ایمان میآورند و اینانند که به آخرت یقین دارند
5 - آنان بر هدایتی از پروردگار خویشند و هم ایشان رستگارانند
#طنز😂
دیدید شلوارا زانو میندازه؟
من تیشرتام شکم انداختہ 😐🤣
@dokhtarane_hazrate_zahra
#طنز😂
منطق واتساپ:
ویرایش پیام ندارم؟خوب کردم😐ناراحتی برو پیش تلگرام🚶🏻♂
@dokhtarane_hazrate_zahra
📚 عنوان کتاب: ابو وصال: نیم نگاهی به زندگی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
✍️ نویسنده: محدثه علیجان زاده روشن
🏡 ناشر: شهید کاظمی
📖 صفحات: ۱۳۶ صفحه
📗 معرفی کوتاه کتاب
محمد رضا متولد ۲۶ فروردین ماه سال ۱۳۷۴ در تهران دیده به جهان گشود. او از نسل چهارم فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم هجرت کرده و به شهادت رسید.
محمد رضا دانش آموخته دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود. از صفات بارز اخلاقی محمدرضا میتوان به خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد.
📖 قطعهی کوتاه کتاب
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند. من اصرار داشتم که محمدرضا برود. بعد از مشورت، او انتخاب شد. خواهرش میخواست که او را بفرستم اما نمیشد. تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت. دوم دبیرستان بود. اوّلین بارش بود که تنها میرفت. وقتی از بیت برگشت، چشمها و صورتش قرمز شده بودند. از روحیاتی که در او میشناختم، مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه...
#کتاب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dokhtarane_hazrate_zahra
#تلنگر
👌ﻣﺮﺍﻗﺐ باشيم ...
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ #ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ !
⭕️ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا داد ﻧزنیم
☝️ﺍﻭﻝ شخصيت خودمان را
ﺗﺮﻭﺭ ميكنيم ؛
✌️ﺑﻌﺪ آبروي آنها را
✔️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ #دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ از فرياد
#ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮد!
•┈┈••✾•✨🦋•✾••┈┈•
@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَ تُكَبِّرُ...
💬 سلام بر تو هنگامی که تهلیل(لا له الا الله) و تکبیر(الله اکبر) میگویی...
⏳ ۲۳ روز مانده به نیمه شعبان (آخرین جمعهی قرن)
اللهم عجل لولیک الفرج
@dokhtarane_hazrate_zahra
📚🖇.•یکتستبسیارمعتبرازپروفسورحبیبی :)-!
🌻🌿.•چهکسیهمیشهدرقلبشماجایدارد؟
←بادقت جواب بده رفیق🙂♥️
1-عددی دلخواه بین(1-8)انتخاب کنید...
2-آنرا با 10 جمع کنید...
3-دوباره با 5 جمع کرده...
4-باز حاصل بدست آمده را بعلاوه 8 کنید...
5-این بار عدد دلخواهی را که ابتدا انتخاب کرده بودید
را از حاصل کم کنید...
🌱.•حالا با توجه به لیست زیر
شخصی که همیشه در قلبتان جای دارد را بیابید 💛
1-پدربزرگ
2-پدر
3-مادر
4-خواهر
5-برادر
6-عمو
7-دایی
8-عمه
9-خاله
10-همسر
11-دخترعمو
12-پسرعمو
13-دختردایی
14-پسردایی
15-دخترعمه
16-پسرعمه
17-دخترخاله
18-پسرخاله
19-دخترخواهر
20-پسرخواهر
21-دختربرادر
22-پسربرادر
23-خداوند
24-زن عمو
25-زن دایی
26-شوهرعمه
27-شوهرخاله
‼️ شاید زیاد جا خورده باشی •••
ولی علم هم نشون داد
خداوند همیشه درقلب شما جای دارد :)-!♥️
4_6050759289633508477.mp3
10.22M
#پرواز_در_آسمان_رجب۳
فایل هشتم
💢در عظمت ماه رجب همین بس که؛
خداوند با همه جلال و جبروتش، خود را مطیعِ تو میخواند!!!
☜ به یک شرط...!
این شرط چیست ؟
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
#تلنگر
✍🏻امیر المومنین(ع):
دو نعمت است، كه ارزش آن ها را نمى داند مگر كسى كه....🤔
آن ها را از دست داده باشد!
جوانــــی و تندرســـتى😇
قدرشون بدون رفیق!
اگر تموم بشن فقط پشیمونیش باقی میمونه!☺️
⏳•| @dokhtarane_hazrate_zahra
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت_ ۵۸
علی علیه السلام افتادم.
حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم.
محل سجده های دخترم را بوسیدم. و بو کردم اقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست.
بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هرچه میل خدایه» با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم.
بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین.
مهران با دیدن من گفت:« مامان زینب را کشتن... خواهرم شهید شده جنازهاش را پیدا کردن»
من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشک نمیامد
جعفر به من نگاه نمی کرد من هم چیزی به او نگفتم. کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم.
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سَبَخی «که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند»
پیدا کردن مهران گفت: مامان شهرام، صبح توی تا کسی از دوتا مسافر شنیده بود جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردن وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به شما بگم.»
انتظار تمام شد، انتظار کشندهای که سه روز تمام جانمان افتاده بود.
باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردن، ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم.
سوار ماشین شده و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند. چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمی گفتم، گریه نمیکردم مهران که نگران من بود، من را بغل کرد و گفت:«مامان گریه کن! خودت رو رها کن» اما من هیچی نمیگفتم آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زده بودم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم.
دخترم آنجا بود با همان لباس قدیمی اش.. با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش .
منافقین او را با چادر شهید کرده بودند. با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودن.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمیزد و سرد سرد شده بود. دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را..
ادامه دارد...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🦆|^=^|🐥
6 - به راستی آنان که کفر ورزیدند تفاوتشان نکند چه انذارشان کنی یا انذارشان نکنی ایمان نمیآورند
7 - خدا بر دلها و شنواییشان مهر نهاده و بر چشمانشان پردهای است و آنها را عذابی بزرگ است
8 - و از مردم کسانی هستند که میگویند: ما به خدا و روز واپسین ایمان آوردهایم ولی آنان مؤمن نیستند
9 - میخواهند خدا و مؤمنان را فریب دهند، در حالی که جز خودشان را فریب نمیدهند، ولی نمیفهمند
10 - در دلهایشان بیماری است، پس خدا ایشان را بیماری افزود، و آنان را به سزای این که دروغ میگفتند عذابی دردناک است
📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra