4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همـــیـــن ارزومھ😔
همیـــنہ مســـــیرم💔
ڪربلا😔
ڪربلا💔
#بطلبماقا 😞
#حَرَملازِمم 💔
#اربابمحسـین 🖇
#استـوری🕊
🖇🌿𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#ست_لباس
رنگ سفید رنگ مقابل سیاهه . این رنگ قوی ترین تضاد رو با سیاه ایجاد میکنه و همین تضاد قوی باعث میشه ترکیبات قشنگی به وجود بیاد. این ترکیب، ترکیب خنثی محسوب میشه و با این که اختلاف رنگ توش به کار رفته است٬ مناسب جاهاییِ که لازم نیست خیلی لباستون به چشم بیاد و کافیه که یه لباس شیک و متناسبی تنتون باشه.🦋💙
@dokhtarane_hazrate_zahra
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۵۵.mp3
زمان:
حجم:
12.09M
#انسان_شناسی ۵۵
#استاد_شجاعی
🔺اصلاً
🔺به هیچ وجه
در عالم، موجود مُردهای وجود ندارد ❗️
همهی موجودات در عالَم، صاحب شعورند!
و بر اساس همین شعور، به چهار دسته مختلف تقسیم میشوند!
💢 ما هم بسته به سطح ادراکمان از حقایق انسانی، در یکی از این چهار دسته جای میگیریم!
☜ بعد از شنیدن این چند دقیقه، میتوانیم از خودمان، تصور دقیقتر و شفافتری بدست بیاوریم.
#برای_ظهور
@Ostad_Shojae
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ #فصلاول_تولد #پارت1 خانه ما
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
#فصل1_تولد
#پارت2
خواب و بیداریهای شبانه و دوران سخت بارداری خستهام کرده بود تصمیم گرفته بودم بههمین هشت فرزند قناعت کنم، اما یادآوری جمله همسرم که: «برگی از درخت نمیافتد، مگر به خواست خدا» خستگی را از تنم ربود.
به حکمت خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمتهای خدا، شکرگزار باشم. در همین حالوهوا بودم که درِ خانه به صدا درآمد. سعی کردم از این بارداری فعلا با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم. همسرم بود؛ من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم خوشحال میشود؛ زیرا او معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد، کم است و همیشه در دعاهایش این را از خداوند میخواست و بهخاطر همین در بدست آوردن نان حلال تلاش میکرد.
پساز نماز مغرب قرار بود جلسه دورهای قرآن در منزل ما برگزار شود بااینکه من همیشه با روی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم، اما نمیدانم چطور شد، غلامحسین صدا زد: «حاج خانم! مشکلی پیشآمده؟ میبینم خیلی تو فکری.» گفتم مشکلی که نه، اما. . . هنوز حرفم تمام نشده بود، پرسید: بچهها اذیت کردهاند یا از جلسات دورهای خسته شدی؟ گفتم: نه! تابهحال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟ گفت: نه. . .! اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان میکنی. برای اینکه نگران نشود، گفتم: اتفاق که نه، اما خبری برایت دارم و به و بعد به او گفتم که باردارم. ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد. بهشوخی گفت: هنوز تا دوازده فرزند راه داری. بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ #فصل1_تولد #پارت2 خواب و بیداری
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#فصل1_تولد
#پارت3
روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیا کرده بود، به تلاوت سورههای قرآن میپرداختم. در ماههای آخر که سنگین بودم، بیشتر کارها را دخترهای بزرگتر «نرجس، اقدس، انیس و ناهید» انجام میدادند من سعی میکردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا بپردازم.
ماه اسفند فرا رسید، آخرین روزهای بارداریام سپری میشد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا، یعنی ماه رمضان. یادم میآید یکی از شبهای احیا بود و مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیهها میرفتند، بااینکه دلم بههمراه آنها میرفت اما بایست در خانه میماندم و منتظر تولد نوزادم میبودم، چون بچهها کوچک بودند همسرم من را تنها نمیگذاشت و در خانه به احیا و شبزندهداری میپرداخت.
شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر، همهجا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی. غلامحسین سجادهاش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران کمکم شروع به باریدن کرد و من ساعتی دعا و نماز خواندم و رفتم که بخوابم. مدتی در رختخواب، فرازهای دعای جوشن کبیر همسرم را که بلندبلند میخواند گوش میکردم. ناگهان تمام خانه با نور سفید خیرهکننده روشن شد. مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم و با همان حالت همسرم را صدا زدم. او بالای سرم حاضر شد و گفت اتفاقی افتاده؟ گفتم: ببین بیرون چه خبر است! آیا کسی وارد خانه ما شد؟ گفت: چطور مگه؟! نه! این وقت شب کی میآید؟!
گفتم: چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد. . . خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود. او به اطراف نگاهی انداخت: همهجا تاریک است و هیچ خبری نیست، شاید صاعقه زده و من متوجه نشدم.. سپس به بیرون اتاق رفت و برگشت: باران میبارد، اما آسمان آرام است و خبری از صاعقه هم نیست لابد شما خیالاتی شدی. از حرفش قانع نشدم. معلوم بود برای آرامش من تلاش میکند. سپس ادامه داد: تا سحر بیدارم. . . شما با خیال راحت بخواب. بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن. دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد و اینبار وحشتزده تر از دفعه قبل صدا زدم: غلامحسین! و سراسیمه وارد اتاق شد: چی شده باز؟ چیزی بهنظرت آمده؟! گفتم: نه. . .! آثار حمل در من پیدا شده، باید سراغ قابله بروی.
بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شرشر باران به راه افتاد. بعد از رفتن او، من بلند شدم. پرده اتاق را کنار زدم. باران بهشدت میبارید، این را هم از صدای آن میشد درک کرد و هم از برخورد قطرات شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه. درختان و گلها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند و من غرق در تفکر بودم .همهجا ساکت بود. آرامش عجیبی به من دست داد، خواب از سرم پرید. فقط فرازهای «یا کریم و یا رب» بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیرهکننده فکر میکردم.
طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز. دوباره درد سراغم آمد، بیتاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را میشنیدم که اینبار، آیات سوره مریم را تلاوت میکرد که آرامشبخش وجودم بود. سوره که تمام شد، صدای گریه دلنشین فرزندم بلند شد. قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد: آقای یوسفاللهی. . . خدا را شکر! همسرت سالم و فرزندت پسر است....
ادامه دارد....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
1 - ای مردم! از پروردگارتان، که شما را از یک تن آفرید و همسرش را از او آفرید و از آن دو، مردان و زنان بسیاری را منتشر ساخت پروا کنید و از خدایی که به [نام] او از یکدیگر درخواست میکنید و در مورد ارحام از خدا پروا کنید همانا خداوند مراقب شماست
2 - و اموال یتیمان را به آنان بدهید و مال مرغوب [آنها] را با مال نامرغوب [خود] عوض نکنید و اموال آنها را با اموال خودتان مخورید که این گناه بزرگی است
3 - و اگر بیم آن دارید که در بارهی [ازدواج] با دختران یتیم انصاف نکنید، از دیگر زنان هر چه خوش دارید، دو یا سه و یا چهار زن را به همسری درآورید پس اگر بیم آن دارید که عدالت را رعایت نکنید، به یک همسر و یا به آنچه مالک آنید (کنیز) بسنده کنید که این راه نزدیکتر است به این که ستم نکنید