دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ #فصلاول_تولد #پارت1 خانه ما
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
#فصل1_تولد
#پارت2
خواب و بیداریهای شبانه و دوران سخت بارداری خستهام کرده بود تصمیم گرفته بودم بههمین هشت فرزند قناعت کنم، اما یادآوری جمله همسرم که: «برگی از درخت نمیافتد، مگر به خواست خدا» خستگی را از تنم ربود.
به حکمت خدا راضی شدم و از سویی آموخته بودم در برابر نعمتهای خدا، شکرگزار باشم. در همین حالوهوا بودم که درِ خانه به صدا درآمد. سعی کردم از این بارداری فعلا با کسی حرف نزنم و خیلی تلاش کردم طبیعی جلوه بدهم. همسرم بود؛ من تا کنون هیچ چیزی را از او پنهان نکرده بودم و از طرفی مطمئن بودم اگر بفهمد باردار هستم خوشحال میشود؛ زیرا او معتقد بود اولاد صالح هر چه باشد، کم است و همیشه در دعاهایش این را از خداوند میخواست و بهخاطر همین در بدست آوردن نان حلال تلاش میکرد.
پساز نماز مغرب قرار بود جلسه دورهای قرآن در منزل ما برگزار شود بااینکه من همیشه با روی گشاده و آغوشی باز از این جلسات استقبال میکردم، اما نمیدانم چطور شد، غلامحسین صدا زد: «حاج خانم! مشکلی پیشآمده؟ میبینم خیلی تو فکری.» گفتم مشکلی که نه، اما. . . هنوز حرفم تمام نشده بود، پرسید: بچهها اذیت کردهاند یا از جلسات دورهای خسته شدی؟ گفتم: نه! تابهحال دیدی من از این بابت اعتراضی داشته باشم؟ گفت: نه. . .! اما مطمئنم اتفاقی افتاده که از من پنهان میکنی. برای اینکه نگران نشود، گفتم: اتفاق که نه، اما خبری برایت دارم و به و بعد به او گفتم که باردارم. ایمان قوی و روح بلند او چیزی جز شکرگزاری بر زبانش جاری نکرد. بهشوخی گفت: هنوز تا دوازده فرزند راه داری. بعد مشغول آماده کردن فضا برای جلسه شد.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ #فصل1_تولد #پارت2 خواب و بیداری
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#فصل1_تولد
#پارت3
روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم برایم مهیا کرده بود، به تلاوت سورههای قرآن میپرداختم. در ماههای آخر که سنگین بودم، بیشتر کارها را دخترهای بزرگتر «نرجس، اقدس، انیس و ناهید» انجام میدادند من سعی میکردم در خلوت با خدای خود نجوا کنم و به ذکر و دعا بپردازم.
ماه اسفند فرا رسید، آخرین روزهای بارداریام سپری میشد. این ماه مصادف بود با ماه پربرکت و رحمت خدا، یعنی ماه رمضان. یادم میآید یکی از شبهای احیا بود و مردم برای مناجات با خدا به مساجد و تکیهها میرفتند، بااینکه دلم بههمراه آنها میرفت اما بایست در خانه میماندم و منتظر تولد نوزادم میبودم، چون بچهها کوچک بودند همسرم من را تنها نمیگذاشت و در خانه به احیا و شبزندهداری میپرداخت.
شب بیست و شش اسفند بود و آسمان پوشیده از ابر، همهجا تاریک و ظلمانی بود و هوا هم از همان سر شب بارانی. غلامحسین سجادهاش را کنار پنجره اتاق پهن کرد و مشغول راز و نیاز با خدا شد. باران کمکم شروع به باریدن کرد و من ساعتی دعا و نماز خواندم و رفتم که بخوابم. مدتی در رختخواب، فرازهای دعای جوشن کبیر همسرم را که بلندبلند میخواند گوش میکردم. ناگهان تمام خانه با نور سفید خیرهکننده روشن شد. مو بر تنم راست شد. بسیار ترسیدم و با همان حالت همسرم را صدا زدم. او بالای سرم حاضر شد و گفت اتفاقی افتاده؟ گفتم: ببین بیرون چه خبر است! آیا کسی وارد خانه ما شد؟ گفت: چطور مگه؟! نه! این وقت شب کی میآید؟!
گفتم: چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد. . . خودم دیدم. روشنایی اش مثل روز بود. او به اطراف نگاهی انداخت: همهجا تاریک است و هیچ خبری نیست، شاید صاعقه زده و من متوجه نشدم.. سپس به بیرون اتاق رفت و برگشت: باران میبارد، اما آسمان آرام است و خبری از صاعقه هم نیست لابد شما خیالاتی شدی. از حرفش قانع نشدم. معلوم بود برای آرامش من تلاش میکند. سپس ادامه داد: تا سحر بیدارم. . . شما با خیال راحت بخواب. بعد با همان صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن. دقایقی نگذشت که درد عجیبی به سراغم آمد و اینبار وحشتزده تر از دفعه قبل صدا زدم: غلامحسین! و سراسیمه وارد اتاق شد: چی شده باز؟ چیزی بهنظرت آمده؟! گفتم: نه. . .! آثار حمل در من پیدا شده، باید سراغ قابله بروی.
بدون اینکه حرفی بزند لباسش را پوشید و به سمت حیاط دوید و زیر شرشر باران به راه افتاد. بعد از رفتن او، من بلند شدم. پرده اتاق را کنار زدم. باران بهشدت میبارید، این را هم از صدای آن میشد درک کرد و هم از برخورد قطرات شدید باران با سطح آب حوض در وسط حیاط خانه. درختان و گلها از سیلی سخت باران سر خم کرده بودند و من غرق در تفکر بودم .همهجا ساکت بود. آرامش عجیبی به من دست داد، خواب از سرم پرید. فقط فرازهای «یا کریم و یا رب» بر زبانم جاری بود و به آن نور سفید خیرهکننده فکر میکردم.
طولی نکشید که همسرم با قابله رسید و شروع کرد به آماده کردن وسایل مورد نیاز. دوباره درد سراغم آمد، بیتاب شدم. قابله مشغول کار شد و باز صدای همسرم را میشنیدم که اینبار، آیات سوره مریم را تلاوت میکرد که آرامشبخش وجودم بود. سوره که تمام شد، صدای گریه دلنشین فرزندم بلند شد. قابله در اتاق را باز کرد و بیرون آمد: آقای یوسفاللهی. . . خدا را شکر! همسرت سالم و فرزندت پسر است....
ادامه دارد....
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #فصل1_تولد #پارت3 روزهای بارداری را در بهشت کوچکی که همسرم ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
#فصل1_تولد
#پارت4
او ابتدا سجده کرد و سپس وارد اتاق شد. بعد از دلجویی از من، نوزادم را بغل کرد و چندینبار شکر خدا را بر زبان جاری نمود. فقط دیدم زیر لب زمزمه میکند: محمدعلی، محمد شریف، محمدمهدی، محمدرضا و اینهم محمدحسین. متوجه شدم دنبال نامی میگردد که با محمد شروع شود، زیرا او با خدای خود عهد کرده بود که هر پسری به او عطا کند، اسمش را محمد بگذارد. واقعاً هم وقتی نام محمدحسین بر زبانش جاری شد، ناخدا گاه مظلومیت و محبوبیت حسینبنعلی علیهالسلام در ذهنم نقش بست. نامش را محمدحسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت خود و در شب نزول قرآن، این فرزند را به ما عطا کرد، دلمان روشن شد. او نوزادی خوشسیما و جذاب بود. کمتر کسی بود که با دیدنش به وجد نیاید، اما آن نور هنوز هم ذهن مرا درگیر کرده بود. محمدحسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیل پدر لالایی اش. پنج شش ماه داشت که سوگواری سالار شهیدان حسینبنعلی علیهالسلام شروع شد. در روضهها وقتیکه روضه حضرت علیاصغر را میخواندند، مرتب محمدحسین در آغوشم بود، اشک میریختم و اوج دلدادگی به ساحت مقدس سالار شهیدان و محبت به اهلبیت علیهالسلام را چاشنی شیری میکردم که او از آن تغذیه مینمود.
حدود بیست و دو ماه از تولدش میگذشت که باز آثار بارداری در من پیدا شد و چون با محمدحسین به آرامش رسیده بودم، نسبت به این اتفاق عکسالعمل خاصی نشان ندادم، زیرا او کودکی زیبا جذاب و آرام بود. آن جملهی همسرم «تا دوازده تا هنوز راه داری» در ذهنم بود اگرچه میدانستم او بهشوخی گفت، اما به استناد اینکه نیمی از هر شوخی جدی است، به حکمت خدا تن دادم. آن زمان اعتقاد به پیشگیری از بارداری بین مردم رایج نبود، من هم راضی بودم به رضای حق.
آن روز نزدیک آمدن همسرم، سماور را روشن کردم تا چای دم کنم. در ذهنم مرور میکردم که چگونه این خبر را به او بدهم. بسیار منتظر دیدن عکسالعملش بودم. چیزی نگذشت که از راه رسید. خانه ما بزرگ بود و بچهها معمولاً در اتاق ها یا زیرزمین مطالعه میکردند و در حیاط خانه که برای آنها تفریحگاه و تفرجگاه بود بازی میکردند.
او طبق معمول کنار سماور نشست و منتظر چای شد. چایی را که برایش ریختم، گفتم: آقا غلامحسین! یک خبر بهت بدم؟ با لحنی مهربان گفت: بفرما خانم! انشاءالله خیر است. گفتم: یادت میآید روزیکه محمدحسین را باردار شدم چقدر اعصابم بههمریخته بود؟ گفت: من زیاد با شما حرف زدم و میزنم، برو سر اصل مطلب. گفتم: هیچی! یک همراه و حامی برای محمدحسین تو راه دارم.
همچنان که چای را در نعلبکی ریخته بود و نوشجان میکرد گفت: راست میگویی؟
ادامه دارد...
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت23 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ در ذهن جوان های کرمان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت24
#فصل1_تولد
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد. دشمن نفرینشده خواب خوش کودکان خوزستانی را به کابوس مبدل کرد. شور و حرارت محمدحسین هرگز فروکش نکرد. غیرت و تعصب دینی، او را به سمت دفاع از میهن و اسلام و قرآن کشاند و فصل جدیدی را در زندگی من و خودش رقم زد، در همان دوران خدمت سربازی بهصورت داوطلبانه به جبهههای غرب اعزام شد. او همان فرد پرتحرک و پر جنبوجوش و اهل خطر بود و من هم همان مادر بیقراری که لحظه به لحظه انتظار دیدن فرزند محبوبش را میکشید.
آذرماه ۱۳۶۰ بود که لحظهشماری میکردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روزها و ساعتها میگذشت ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته، برای آیندهاش برنامهریزی میکردند، اما چیزی نگذشت که همه نقشههایم نقش بر آب شد. او به من گفت: «او قرار است بهزودی بهعنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شود.» گفتم: «مادر جان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟» گفت: «زندگی که میکنم، اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست.» اینجا بود که خودم را برای این فراق طولانیمدت آماده کردم. ورود او به مجموعه واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پرحادثهترین و جذابترین بخش زندگی وی بشمار میرود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمان جالب و شنیدنی است او که سراسر زندگیاش میتواند الگوی عملی برای همه جوانان باشد تا آنها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را از سرنوشت و روح خود در آن دمید، فرمود: «ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری، پس به سوی کمال گام بردار که هدف از خلقت تو همین است و بس» .
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
خودتو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼