#ثواب_یهویی☺️
شماره اخر تلفنت چنده؟🤔
برای اون شهید 10 تا صلوات بفرست🌸🕊
❤️1 شهید حاج قاسم سلیمانی
💛2 شهید محسن جعفری
💙3 شهید احمد کاضمی
💜4 شهید عباس دانشور
💚5 شهید حنیف بهبودی
💖6 شهید محمود کاوه
🧡7 شهید محمد محمدی
🖤8 شهید ابراهیم بروجردی
💚9 شهید محمد حسین یوسف الهی
💓0 شهید محمد هادی ذولفاقاری
4 - از تو میپرسند: چه چیز برای آنها حلال شده است! بگو: پاکیزهها و نیز صید حیوانات شکاری [و سگهای تربیت یافته] که از آنچه خدا به شما تعلیم داده به آنها آموختهاید، برای شما حلال شده است پس از آنچه این حیوانات برای شما گرفته و نگاه داشتهاند بخورید و [هنگام فرستادن حیوان شکاری] نام خدا را بر آن ببرید، و از خدا پروا کنید که خدا سریع الحساب است
5 - امروز چیزهای پاکیزه برای شما حلال شد و طعام اهل کتاب برای شما حلال و طعام شما برای آنها حلال است، و [نیز ازدواج با] زنان پاکدامن با ایمان و زنان پاکدامن از کسانی که قبل از شما به آنها کتاب داده شده بر شما حلال است، به شرط آن که مهر آنها را بپردازید، در حالی که پاکدامن باشید نه زناکار و رفیقگیر و کسی که به مقتضای ایمان ملتزم نباشد، قطعا عملش تباه است و او در سرای دیگر از زیانکاران خواهد بود🔥
~𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪~
دوره های آموزشی کاملا رایگان
~💚
🔰 #شهید
🔻شهیدعباسدانشگر:
آخر من کجا و شهدا کجا، خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم، من ریزهخوار سفرهی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ میآورد، راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه؟! سیاهیِ گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم، عادت به سکـون بـلای بزرگ پیروان حق است.
| #شهید_عباس_دانشگر
@dokhtarane_hazrate_zahra
#سخن_استاد
بعضیافڪرمےکنندگناهیعنے:
زیرپاگذاشتنمقدساتیا
خلافاعتقاداتعملڪردنیا
رفتارغیرمومنانهانجامدادن..
نهرفیق؛گنـاهیعنےضربهزدنبهخودت!
وخداازچیزےڪهبراےتو
ضررداشتهباشه،ناراحتمیشه..
*استاد پناهیان*
@dokhtarane_hazrate_zahra
≤🌚🍃≥
یـــــاحۍیاقیوم❈
#ذکر_روزانه🤲
.
•۰•۰•۰•۰•🌼🍃۰•۰•۰•۰•۰•
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
202030_472844446.mp3
8.2M
#شيطان_شناسی_47
✍ وجود تو...مثل يه ظرف وسیعه!
🔻اگه مهربونی...توی این ظرف، نباشه ؛
عبادات و اعمال خير،نمی تونه نورانی اش کنه!
@ostad_shojae
#معرفی_کتاب
درباره کتاب آبنبات هل دار
کتاب آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حالو هوای پشت جبهه در دوران دفاع مقدس است. این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت میشود که برادرش به جبهه میرود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانواده پنجنفری است. آنها همراه مادربزرگشان در یکی از محلههای قدیم بجنورد زندگی میکنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور است؛ ماجراهایی که محسن آنها را ایجاد میکند. یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشاندادن فضای پشت جبهههاست؛ نویسنده نشان میدهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمره خود را میگذرانند و سرگرمیهای خاص خود را داشتند.
در کتاب آبنبات هلدار، نویسنده نشان میدهد، در سالهایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمدهای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگیای همراه با خنده و سرزندگی. این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهه ۱۳۶۰ خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوستدارِ موقعیتهای طنزِ کُمیکاند، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. محسن، قهرمان داستان، از روزگاری میگوید که مردم با مسائل ساده شادیهای بزرگی میآفریدند، مثلِ اولین تجربه رفتن به سینما؛ دیدنِ اولین تلویزیون رنگی؛ تجربه حضورِ نخستین خوراکیهای لوکس در خانه مردم. انجامدادنِ کارهای ساده برای محسن به ماجراجوییهایی تبدیل میشود که کمتر از هفتخان رستم نیست؛ کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم میزند....
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب درباره کتاب آبنبات هل دار کتاب آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حالو هو
خواندن کتاب آبنبات هل دار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم ؟
اگر علاقهمند به شنیدن خاطرات شیرینی هستید که در دوران جنگ و دفاع مقدس در پشت جبههها پیش میآمد خواندن کتاب آبنبات هلدار را به شما پیشنهاد میکنیم. هریک از داستانهای این کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب درباره کتاب آبنبات هل دار کتاب آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حالو هو
#تیکه_کتاب
جملاتی از کتاب آبنبات هلدار
بیبی قشقرقی به راه انداخت که بیا و ببین. با این حرفها که «شما منِ آدم حساب نِمکنین.» و «من آرزوی دیدن عروسی نوهمِ باید به گور ببرم.» و «منِ بگو که یک بسته روشورِ امروز تو حموم تموم کردم.» و ... خلاصه، از آنجا که ماندنِ من هم بهتنهایی صلاح نبود، همه به سمت خانۀ عروس راه افتادیم. البته همه که نه. عمو جواد و زنعمو هاجر نیامدند؛ چون توی مشهد زندگی میکردند و عمویم نتوانسته بود مرخصی بگیرد. عمه بتول هم برای دلیل نیامدنش گلایه کرده بود چرا فرد دیگری را که او میپسندد برای محمد نمیگیریم؛ اما مسئله این بود که او اصلاً هیچکس را نمیپسندید و فقط دنبال بهانه بود تا بهانه بگیرد! مامان میگفت عمه بتول، وقتی جوان و مهربان بوده، یک نفر را میخواسته و او هم عمه بتول را؛ ولی یکدفعه، با اینکه عمه بتول هنوز هم او را میخواسته، او دیگر عمهام را نخواسته و از آنموقع اخلاق عمه بتول سگ شده! طفلکی، با اینکه چهل سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و میگفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچهای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم یک خری مِشی مثل بقیه!»...
https://harfeto.timefriend.net/16429467407637
نظراتتونروراجب#معرفی_کتاب برامونبذارید😍🎀
#تلنگر💥
حاجآقاپناهیانمیگفت:
تویدلتبگوحسین(ع)نگاهممیڪنہ
عباس(ع)نگاهممیڪنہ
حتیاگرماینطورنباشہ
خدابہحسینمیگـه:
حسینم.........!
نگااینبندمو
خیلےدلشخوشہ
ناامیدشنڪن...
یہنگاهیمبهشبڪن 💔!
اینخیلیمطمئنحرفمیزنهها..!
~~~~~~~~~"
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت24 #فصل1_تولد ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ دوران آمو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت25
#فصل2_بهروایتهمرزمان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
به روایت سردار سرافراز اسلام «حاجقاسم سلیمانی»
قبلاز عملیات والفجر ۱
قبلاز عملیات والفجر ۱ بود. زمان عملیات نزدیک میشد و هنوز معبرها آماده نشده بودند .فاصله ما با عراقیها در بعضی نقاط ۷۰ متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از ۵۰ متر بود. این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسفاللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم و راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فرداشب ما این قضیه را حل میکنیم.» شب بعد بچههای اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آنقدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزمحسینی جلو بروم تا بهمحضاینکه برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی بهطرف خط رفتیم وقتی رسیدیم، گفتم: «من همینجا میمانم تا بچهها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ۱ ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد ، با همان لبخند همیشگی که حتی در سختترین شرایط روی لبانش بود. تا رسیید، گفت: «دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل میکنم ؟» با بیصبری گفتم: «خوب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید ؟» خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقیها برخوردیم هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد ، آنقدر به ما نزدیک بودند که نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه ی (و جعلنا) را خواندیم. عراقیها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند. بچهها از جایشان تکان نمیخوردند. نفس در سینهها حبس شده بود...
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_بهروایتهمرزمان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت25
#فصل2_بهروایتهمرزمان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
به روایت سردار سرافراز اسلام «حاجقاسم سلیمانی»
قبلاز عملیات والفجر
نفس در سینهها حبس شده بود. عراقیها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشهی لباس یکی از بچههای ما گذشت و رد شد، ولی با همه این حرفها متوجه حضورمان نشدند، بیخبر از همهجا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم بارشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد. گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار میکردند با عراقیها برخورد میکند و بهخاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند اما نکته عجیب اینبود که هیچیک از مینها منفجر نشده بود و بچهها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان شب اول، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود ۱۰۰ متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیاتها انجام میدادیم، یعنی تاآنجاکه ممکن بود به دشمن نزدیک میشدیم و تمام موقعیتها را بررسی میکردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقیها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده پیشبینیشده بود. همینکه وارد شیار شدیم، یکدفعه دیدم تمام بچهها روی زمین افتادند. فکر کردم حتماً به گشتیهای عراقی برخوردیم، به اطراف نگاه کردم، میخواستم خودم را روی زمین بندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست! بچهها خیز نرفتهاند ، بلکه در حال سجده هستند. گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و ۲ رکعت نماز خواندند. خیلی تعجب کردم!
محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید! ؟» گفت: «سجده شکر بجا آوردیم و نماز شکر خواندیم. اینکار هر شب ماهست.» گفتم: «خوب! چرا اینجا؟! صبر میکردی تا به خط خودمان برسیم، بعد! » گفت: «نه! ما هر شبی که وارد معبر میشویم، موقع برگشت همانجا پشت میدان مین دشمن، یک سجدهی شکر و دو رکعت نماز بجا میآوری و بعد به عقب برمیگردیم.»
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼