eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
49.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت24 #فصل1_تولد ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ دوران آمو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت سردار سرافراز اسلام «حاج‌قاسم سلیمانی» قبل‌از عملیات والفجر ۱ قبل‌از عملیات والفجر ۱ بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبرها آماده نشده بودند .فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط ۷۰ متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از ۵۰ متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسف‌اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم و راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فرداشب ما این قضیه را حل می‌کنیم.» شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن‌قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم‌حسینی جلو بروم تا به‌محض‌این‌که برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به‌طرف خط رفتیم وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین‌جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ۱ ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد ، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسیید، گفت: «دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم ؟» با بی‌صبری گفتم: «خوب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید ؟» خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد ، آن‌قدر به ما نزدیک بودند که نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه ی (و جعلنا) را خواندیم. عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت سردار سرافراز اسلام «حاج‌قاسم سلیمانی» قبل‌از عملیات والفجر نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ی لباس یکی از بچه‌های ما گذشت و رد شد، ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضورمان نشدند، بی‌خبر از همه‌جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم بارشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد. گروه دیگری هم که در سمت راست آن‌ها کار می‌کردند با عراقی‌ها برخورد می‌کند و به‌خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند اما نکته عجیب این‌بود که هیچ‌یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان شب اول، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود ۱۰۰ متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم، یعنی تاآنجاکه ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده‌ پیش‌بینی‌شده بود. همین‌که وارد شیار شدیم، یک‌دفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتماً به گشتی‌های عراقی برخوردیم، به اطراف نگاه کردم، می‌خواستم خودم را روی زمین بندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست! بچه‌ها خیز نرفته‌اند ، بلکه در حال سجده هستند. گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و ۲ رکعت نماز خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید! ؟» گفت: «سجده شکر بجا آوردیم و نماز شکر خواندیم. اینکار هر شب ماهست.» گفتم: «خوب! چرا این‌جا؟! صبر می‌کردی تا به خط خودمان برسیم، بعد! » گفت: «نه! ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان‌جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده‌ی شکر و دو رکعت نماز بجا می‌آوری و بعد به عقب برمی‌گردیم.» ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨این نمونه‌ای از حال‌وهوای بچه‌های اطلاعات بود حال‌وهوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجادشده بود. عملیات بدر یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود این‌بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کم از هم، راه بچه‌ها را سد کرده بودند. کمین‌ها روی دو پد داخل آب بودند محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نی‌زار نبود که بچه‌ها بتوانند با اتکا کنند و پشتش پنهان شوند. زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می‌شد من بازهم نگرانی خودم را به محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد اما این‌بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود فهمیدم که موفق شده‌است. گفتم: چکار کردی حسین آقا؟ گفت: رفتم جلو تا به کمین‌ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقی‌ها من را می‌بینند، راهی هم نداشتم جز این‌که از وسط آن‌ها عبور کنم خودم را به یکی از پد هایی که کمین‌های عراقی روی آن سوار شده بود رساندم از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی‌ها، کر و کور، متوجه من نشدند. توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت26 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ رودخانه کنگاکش شناسایی دیگری که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگا کش بود. در این منطقه ما خط پیوسته‌ای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپه‌های پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم کشتی‌های عراقی برای شناسایی می‌آمدند و هم بچه‌های ما می‌رفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. به سمت رودخانه کنگاکش رفتیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می‌دادیم که یک‌دفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می‌شوند. تعدادمان تقریباً برابر بود، اما آن‌ها به‌خاطر موقعیت‌شان بر ما مسلط بودند. نمی‌دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به‌خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال کشتی‌های عراقی احتمال می‌رفت که از نیروهای دشمن باشند. بچه‌ها سریع متوقف شدند، آن‌ها هم با دیدن ما ایستادند. درواقع هر دو طرف بهم شک کرده بودند. باید احتیاط می‌کردیم، نمی‌شد بی‌گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم. محمدحسین گفت: من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها به سمتشان می‌رویم. شما هم بکشید روی تپه‌ای پشت سر. اگر آن‌ها عراقی بودند که ما درگیر می‌شویم و شما در این فاصله دو کار می‌توانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر می‌شوید و به کمک هم از بین می‌بریمشان، یا این‌که سعی می‌کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر! تکلیف را روشن می‌کنیم و برمی‌گردیم. طبق معمول و به‌خاطر نجات بقیه، برای خطر کردن پیش‌قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چندنفری که مشخص‌شده بودند، راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به‌طرف تپه‌ای که پشت سرمان بود رفتیم. هرچند لحظه یک‌بار برمی‌گشتیم و بچه‌ها را نگاه می‌کردیم منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود. محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه می‌رفت. انگارنه‌انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و سینه‌خیز برود. پیش‌از این‌که ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آن‌ها رسیدند. فرصتی نبود، همان‌جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه می‌شود. وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمدحسین آمد گفت: آن‌ها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره‌ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف را روشن کردیم. این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم همه او را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست. ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت27 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت حاج قاسم سلیمانی والفجر ۳-شیار گاوی شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند، فراموش‌شدنی نیست. عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچه‌های اطلاعات که حدود ۸ نفر می‌شدند در شیار گاوی، بالای تکبیرات مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرارداد. محمدحسین این ۸ نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر چید و در مقابل دشمن ایستاد و او می‌دانست که اگر این خط صعود کند، شهر مهران در خطر است. این هشت‌نفره طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی‌ها فکر شیار گاوی پر از نیرو است. بالاخره بچه‌ها آن‌قدر مقاومت کردند تا بعد از ۲، ۳ ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقی‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کردند. آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی‌دادند، قطعاً مهران سقوط می‌کرد و دوباره به دست عراقی‌ها می‌افتاد. به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی که سودها کنی، ار این سفر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد؟ جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت28 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت حاج قاسم سلیمانی هور در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی‌ها محمدحسین را بگیرد. یک‌بار رفته بودند برای شناسایی خطی که دست بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا بود و می‌بایست ما آن را پوشش دهیم. موقعیت ما هر طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند. وضعیت بدی بود، عراقی‌ها خیلی راحت می‌توانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند. امروز محمدحسین به‌همراه دونفر دیگر از بچه‌ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند. آن‌ها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش می‌روند، اما به سنگرها نمی‌رسند. همین‌طور که به راهشان ادامه می‌دهند که یک‌مرتبه از دوری سنگری را می‌بیند. وقتی خوب نزدیک می‌شوند، یک‌دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به‌طرف بچه‌ها تیراندازی می‌کنند. آن‌ها هم بلافاصله رگباری روی دشمن می‌بندند و با سرعت دور می‌زند که به‌طرف خط خودمان حرکت می‌کنند. عراقی‌ها سوار قایق موتوری می‌شوند تا آن‌ها را تعقیب کنند. بچه‌ها موقع رفتن، بدون این‌که متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند. این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی‌که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار می‌کردند، کمین اول باخبر شده و سر راه بچه‌ها منتظرشان می‌شود موقعیت طوری بود که به‌راحتی می‌توانستند آن‌ها را بزنند، اما گویا می‌شوند می‌خواستند اسیرشان کنند. محمدحسین وقتی به کمین بعدی می‌رسد، به‌همراه دوستانش کف قایق می‌خوابند و سنگر می‌گیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت، سعی می‌کند از مهلکه بگریزد، اما وقتی کمین را رد می‌کند و فاصله می‌گیرد، یک‌مرتبه بنزین تمام می‌شود، به هر مصیبتی، ذره‌ذره، خود را به سمت خط خودی می‌کشند تا به حاج یونس و علی نجیب‌زاده که آن‌جا مشغول کار بودند، برمی‌خورند. حاج یونس هم آن‌ها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این‌چنین برای محمدحسین زیاد پیش می‌آمد، اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاص خود را از دست عراقی‌ها خلاص می‌کرد. گر نگه‌دار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت29 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 جزیره‌ی مجنون جنوبی ۱ نمونه ی دیگر از سختی‌هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می‌شدند، مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می‌دادند. خب! من به‌خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می‌کردم همیشه با بچه‌های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرار را نزدیک آن‌ها تعیین می‌کردم تا پیگیر کارشان باشند و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم. جزیره جنوبی، منطقه‌ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچه‌ها را خیلی مشکل می‌کرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت: «ما در این محور مشکل آبراه داریم، یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد.» قرار شد ۱ روز به‌اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمدحسین، اکبر شجره و ۱ نفر دیگر از بچه‌ها به وسیله بلم برای شناسایی به آن‌جا رفتیم. آن‌جا بود که من دیدم این بچه‌ها چه شرایط سختی را می‌گذرانند، اما به روی خود نمی‌آورند. باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم می‌رسید. چولان ها به‌قدری کوتاه بودند که به حالت عادی در قایق می‌نشستی در دید عراقی‌ها قرار می‌گرفتی، بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم، وقتی جلو می‌رفتیم چشمم به ۱ افعی افتاد که روی یک‌تنه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم، متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد، دیدم که چشمان بزرگ و وحشتناکی دارد که حتی از چشم‌های جغد هم بزرگ‌تر است. هنگامی‌که از کنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به‌طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمدحسین، خیلی عادی، آن را با ۱ تیر خلاص کرد .وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خوشی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم می‌سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمدحسین و بچه‌ها شب در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه می‌رفتند و فعالیت می‌کردند. یکی از کارهای بسیار مهم و درعین‌حال عجیبی که انجام داده‌اند، درست کردن آبراه بود، کاری که در طول جنگ بی‌سابقه بود. آن‌ها شب تا صبح می‌رفتند و با داس چولان ها را زیر آب بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق‌ها را باز کنند، آن‌هم نه یک متر و ده متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر. آن‌چنان با عشق و علاقه کار می‌کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت‌هایشان نبود، فکر می‌کردند آن‌ها در بهترین شرایط به سر می‌برند. آنچه برای آن‌ها مهم بود، موقعیت در انجام ماموریت بود که وقتی به نتیجه می‌رسید، شادی در چهره آن‌ها موج می‌زد، شادی‌ای که ما را هم خوشحال می‌کرد.... ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت30 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان جزیره‌ی مجنون جنوبی ۱ نمون
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 من مست و دیوانه یک‌بار (برادر محتاج) مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم. محمدحسین مشغول شناسایی بود و می‌بایست برای توجیه همراه ما بیاید سه‌تایی سوار قایق شدیم. او سکان را بدست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همین‌طور که می‌رفتیم زیر لب شعاری را زمزمه می‌کرد. کم‌کم صدایش را بلندتر کرد و به‌طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد: «من مست و دیوانه، مارا که برد خانه صد بار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هوشیار نمی‌بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ،تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه این لولی بربط زن، تو مست تری یا من؟ ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه. . . چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد وز حسرت او مرده صدعاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان‌ودل نیمیم لب دریا، نیمیم همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بشناسم من خویش ز بیگانه من بی‌سر و دستار هم در خانه ی خمارم یک سینه سخن دارم، هین! شرح دهم یا نه. . .» حالات عجیبی داشت، انگار توی این عالم نبود. بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت، خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او می‌کرد و نگاهی به من. رو کرد به من: «این حالش خوب است! ؟» گفتم: «نگران نباش، این حال و احوالش همین‌طور است.» با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجه به محتوای اشعار، حالت معنوی خاصی به او دست می‌داد گاهی سر ذوق می‌آمد و می‌خندید و گاهی هم می‌سوخت و می‌گریست. ادامه دارد.... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت31 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان من مست و دیوانه یک‌بار (ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 دفتر امام‌جمعه یک‌بار محمدحسین در دفتر امام‌جمعه بودیم، چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند. محمدحسین کنار من نشسته بود، او علی‌رغم جثه لاغرش، بنیه قوی‌ای داشت. رییس شهربانی هم دیگر طرف من نشسته بود جلوی همه نوشابه گذاشته‌اند، محمدحسین سر انگشتش را زیر نوشابه و با یک قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن درب نوشابه توجه همه را جلب کرد. رییس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد همین‌طور که نگاه می‌کرد، دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمدحسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و می‌خواست در آن را باز کند، اما نمی‌توانست در همین موقع محمدحسین خندید: «نه جانم! هر کسی نمی‌تواند این کار را بکند، حتماً باید وارد باشید.» ادامه دارد .... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت32 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان دفتر امام‌جمعه یک‌بار م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 به روایت حاج قاسم سلیمانی حسین، پسر غلامحسین ۱ روز با محمدحسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام‌نشده بود و از طرفی آخرین عملیات مهم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم: «چند تا عملیات انجام دادیم، اماهیچ کدام آن‌طور که باید موفقیت‌آمیز می بود نبود، به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی دهد.» گفت: «برای چی؟!» گفتم: «چنین عملیاتی خیلی سخت است، به‌همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم.» گفتم: «اتفاقاً ما در عملیات موفق و پیروز می‌شویم.» گفتم: «محمدحسین دیوانه شده‌ایم؟! عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم، نتوانستیم موفق شویم. آن‌وقت در این یکی که اصلا وضع فرق می‌کند و از همه سخت‌تر است، موفق می‌شویم؟» خنده‌ای کرد و با همان تکیه‌کلام همیشگی‌اش گفت: «حسین، پسر غلامحسین، به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم.» خوب می‌دانستم که او بی‌حساب حرف نمی‌زند. حتما از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم :«یعنی چه! از کجا می‌دانی!» گفت: «بالاخره خبر دارم.» گفتم: «خوب از کجا خبر داری! ؟» گفت: «به من گفتند که ما پیروزیم.» پرسیدم: «کی به تو گفت!» جواب داد: «حضرت زینب در (سلام الله علیها).» دوباره سؤال کردم: «در خواب یا بیداری؟» با خنده جواب داد: «تو چیکار داری؟ فقط بدان، بی‌بی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به‌همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم.» هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، چیزی نگفت و به‌همین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود همان‌طور که گفتم... ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت33 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان به روایت حاج قاسم سلیمانی حسین،
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 حسین،پسرغلامحسین همان‌طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد، ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم. وقتی‌که عملیات با موفقیت انجام شد؛ یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از این‌که به او اطمینان کرده بودم، خیلی خوشحال شدم. عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش را دوختند قطعه زمین محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد .آخرین‌بار وقتی بعد از حدود یک‌سال به آن‌جا رفت، در کمال تعجب دید که ۱ نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده. بعد از پرس‌وجو و تحقیق فهمید آن شخص ۱ نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: «خوب! برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه شو، بالاخره هرچه باشد مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی.» گفت: «من نمی‌توانم این کار را بکنم ، او یک فرد جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده، هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست ، اما حالا که چنین کرده، دلم نمی‌آید پایش به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.» اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت34 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان حسین،پسرغلامحسین همان‌طور که گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 نگهبان میله محمدحسین تا زمانی‌که خودش داخل مقر بود، حتماً در اوقات مختلف می‌آمد و به نگهبان میله سر می‌زد و اگر کسی خلافی مرتکب می‌شد، با او برخورد بدی نمی‌کرد، بلکه با رفتار محبت‌آمیز که موجب می‌شد آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان. او اگر نیرویی را تنبیه می‌کرد، مانند تنبیه های دیگر نبود . ۱ شب اکبر شجره نگهبان بود، اما بنده خدا به‌خاطر خستگی زیاد همان‌جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی‌که از راه رسیده و اکبر را در خواب می‌بیند، دیگر بیدارش نمی‌کند، خودش می‌نشیند و تا صبح نگهبانی می‌دهد. نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می‌شود و محمدحسین را در جای خود می‌بیند، خیلی خجالت می‌کشد. محمدحسین برای تنبیه اکبر ، شب او را سر پست نمی‌گذارد. خیلی عجیب است که برای تنبیه ۱ نفر به‌جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش، او را از انجام کار محروم کند و برای بچه های اطلاعات شاید یکی از سخت‌ترین مجازات‌ها همین بود، مثلاً اگر کسی را توی معبد نمی‌فرستادند، انگار بزرگ‌ترین توهین را به او کرده بودند و این‌ها همه به‌خاطر جوی بود که محمد حسینی در واحد به وجود آورده بود. ارتفاع شتر میل قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم. اما تا آن زمان بیشتر در جنوب کارکرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم. در جنوب، منطقه طوری بود که نیاز بدل‌چینی نبود و ما معمولاً باید سینه‌خیز به سمت دشمن می‌رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت می‌کردیم ،اما در کوهستان شرایط فرق می‌کرد در این ماموریت ۲ نفر از افراد بومی محل به نام‌های شاهرخ و اکبر قیصر، به‌عنوان بلدچی، ما را همراهی می‌کردند. آن‌ها بزرگ‌شده آن‌جا و به تمام راه‌ها وارد و آشنا بودن ، خصلت‌های عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچه‌ها ناراحت بودند، توی راه که می‌رفتیم خیلی بلندبلند صحبت می‌کردند و اصلا اصول ایمنی را رعایت نمی‌کردند و ما با توجه به تجربه‌ای که داشتیم، معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم: ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت35 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان نگهبان میله محمدحسین تا زمانی‌که خو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 آهسته به محمدحسین گفتم: «نکند امشب این‌ها ما را لو بدهند و گیره دشمن بیفتیم؟» محمدحسین گفت: «نه! خیالت راحت باشد.» گفتم: «از کجا این‌قدر مطمئنی؟» گفت: «اخلاقِ شان را می‌دانم، این‌ها اصلاً فرهنگشان این‌طوری نیست، این کار را نمی‌کنند، بااین‌حال برای احتیاط، چند نفر را به‌عنوان تامین اطراف گروه می‌فرستم.» او هندوزاده و مهدی شفتوزن را پشت سر فرستاد. من، جواد رزم‌حسینی و اکبر قیصر نیز جلو افتادیم. بااینکه مسافتی زیادی آمده بودیم و زمان خیلی گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. محمدحسین پرسید: «اکبر! پس دشمن کجاست؟» و با صدای بلند که از صدمتری به گوش می‌رسید، جواب داد: «هنوز خیلی مانده .» ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم، ولی باز خبری از دشمن نبود یکی، دو مرتبه من سوال کردم. باز او همین جواب را داد اصلا آن روز هر چه به او می‌گفتیم، برعکس عمل می‌کرد و من فکر می‌کردم حتما یک ریگی به کفش دارند، می‌خواهد بلایی سر ما بیاورد. محمدحسین گفت: «شما هیچی نگو.» گفتم: «برای چی ؟» گفت: «برای این‌که این‌ها عشایرند، خصلت‌های خاص خودشان را دارند. وقتی این‌قدر احتیاط می‌کنیم، فکر می‌کند می‌ترسیم، آن‌وقت بدتر لج می‌کنند.» گفتم: «باشد! من دیگر حرفی نمی‌زنم.» همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر میل رسیدیم . اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت: «این‌هم عراقی‌ها.» سپس در گوشه‌ای نشست و منتظر شد. ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد، دوباره به همان ترتیب برگشتیم، صحیح و سالم، شاهرخ و اکبر قیصر، همان‌طور که محمدحسین گفته بود، خطری ایجاد نکردند. واقعاً برای من جالب بود که محمدحسین این‌قدر از عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد می‌کرد. به نظرم هر چه بود به‌هوش و استعداد فوق‌العاده‌اش مربوط می‌شد. فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟ ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت36 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان آهسته به محمدحسین گفتم: «نکند ام
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 اورکت به روایت حاج قاسم سلیمانی بعد از نماز می‌خواستم محمدحسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یکسری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات باهم صحبت کنیم، دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم، آمد پیشم ،اورکتش را روی دوشش بود و جوراب پاش نبود، من نگاه کردم به او ،شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم خندید! من این خنده در ذهنم باقی‌مانده. گفت: نمی‌دونم چرا نگاه کردی از این‌ اورکتم که روی دوشمه به جوراب پام نیست؟ گفت: من داشتم نماز می‌خوندم با همین حال . گفتند: شما کارم دارید. آمدم جورابم را پام کنم، اورکت هم تنم کنم به خودم گفتم حسین پسر غلامحسین تو پیش خدا این‌طوری رفتی پیش فرمانده‌ات این‌گونه می‌روی؟ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت37 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان اورکت به روایت حاج قاسم سلیم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 محمدحسین به روایت علی میراحمدی تفسیر قرآن سال شصت و دو من به محمدرضا کاظمی با واسطه‌هایی وارد واحد اطلاعات شدیم. واحد آن زمان در سومار مستقر بود و محمدحسین معاون اطلاعات عملیات بود، ولی چون مسئول واحد حضور نداشت، رهبری و فرماندهی بچه‌ها با ایشان بود. آشنایی من با او از همان زمان بود. وقتی به منطقه رفتیم، یک فضای معنوی بر واحد حکم بود. این قضا، به‌یقین به‌خاطر تلاش و کوشش ایشان به‌وجودآمده بود فکر می‌کنم آن دوران برای تک‌تک بچه‌های واحد، یکی از بهترین و شیرین‌ترین دوران جنگ و حتی زندگی بود همه مسائل معنوی، مثل نماز شب و دیگر اعمال مستحبی را به‌خوبی انجام می‌دادند. وقتی نیمه‌شب بلند می‌شدی، همه را درحال راز و نیاز با خدا می‌دیدی. این به‌خاطر اهمیتی بود که محمدحسین به نماز شب میداد. ما شب‌ها می‌رفتیم شناسایی و روزها، برنامه‌هایی مثل: کلاس‌های آموزشی، جلسات قرآن و ادعیه داشتیم. در مناسبت‌های مختلف، محمدحسین پیشنهاد می‌کرد که جلسات قرآن داشته‌باشیم و مسئولیت این کار را هم به من محول می کرد . ۱ روز آمد و گفت: «علی آقا! بهتر است ما در کنار قرائت قرآن، برنامه تفسیر هم بگذاریم.» گفتم: «این کار اهل‌فن می‌خواهد و از توان من خارج است.» گفت: «خوب! از روی تفاسیر بزرگان برای بچه‌ها توضیح بده، مثل تفسیر المیزان.» گفتم: «کتاب دستم نیست. ‌اینجا تفسیر المیزان از کجا می‌شود پیدا کنی؟!» می‌خواستم به این وسیله از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم. با خودم گفتم: «بهانه خوبی است. . . تا بخواهد کتابی پیدا کند، چند ماه گذشته‌است.» اما محمدحسین همان موقع ۱ جلد کتاب تفسیر المیزان به من داد و گفت: «این‌هم کتاب. دیگر مشکلی نیست، از روی همین برای بچه‌ها تفسیر بگو.» دیدم مثل این‌که هیچ راهی ندارم. وقتی او تصمیم بگیرد کاری انجام دهد، خودش فکر همه جاشو هم می‌کند. زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ادامه دارد . . 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼