دوره های آموزشی کاملا رایگان
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_سه آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگ
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسیُ_چهار
منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال میکنم. تکفیریها گاه و بیگاه با خمپارهها و موشکها از ما پذیرایی میکنند.
آتش، بیامان از آسمان میبارید. با تکفیریها 400 متر بیشتر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویستمتری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیریها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح.
آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. میدانستم که تیربارچیهای دشمن در کمیناند اما دلم رضا نمیداد که پیکر شهیدمان، بیپناه بماند. هرچه بیشتر اصرار میکردم فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت میکرد. میگفت بیتابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید میشوی. من میگفتم نمیخواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیریها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض میشد و میرفت تا راه گلویم را بگیرد...
چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوشهایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچهای بنبست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررسشان بود، بزنند. دوربینهای پیشرفتهای داشتند و منطقه را خوب دیدهبانی میکردند. کسی از بچهها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند.
تا پیشقدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امنتر.
توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن میسوختند. سریع دستبکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان میدادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورتهای سوخته نیروها هم آشکار شد. انسانها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دودهها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند.
حس عجیبی داشتم. صحنهای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامیداشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر میکردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کردهاند. سوختن، این استعاریترین و تمثیلیترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشمهایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچهها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشهای ایستادم به تماشا. صحنهها شعر میشد در دفتر ذهنم:
چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد...
لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچهی بنبست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات میشود؟ و راستی که این کوچهها هم دیگر بنبست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه میکنم که حمودی میگوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرفهایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمیدانم چرا دلم برای امیر شور میزد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقهای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد.
حمودی، نشانی میدهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را میرساند. نشانههای حمودی و پلاک سوختهاش را که بررسی میکنند، شهیدمان شناسایی میشود. آن شعلهها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی بوده است.
یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمیگذشت. چه خوشاقبال بود که قربانیاش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانهی خدا هنوز هم آتش هست...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
4_5931255952085879913.mp3
4.11M
📖 ترتیل سریع جزء دوم قرآن کریم
🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی
❤️ #با_خدا_همکلام_شویم 👌
#ترتیل_سریع #ترتیل_جزء_دوم
💢 حجم: ۳.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۳۳:۰۰
دوره های آموزشی کاملا رایگان
_
#شهید
'•🌱🪨•'
مرتضی عطایی در تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر تهران و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد.
سپس در مغازه پدرش مشغول به کار شد، شغل پدر تاسیسات ساختمان بود و با وجود طاقت فرسا بودن کار مرتضی همیشه به فعالیت های فرهنگی و مذهبی هم توجه کامل داشت
با شروع شدن درگیری ها در سوریه دیگر مرتضی مانند گذشته نبود و برای اعزام به سوریه به هر دری می زد و نمیخواست از کاروان مدافعان حرم جا بماند.
با هر مشقتی که بود توانست خود را در کاروان فاطمیون که مدافعان حرم افغانستانی بودند جای دهد و به سوریه برود در حالی که هنوز خانواده اش از این موضوع مطلع نشده بودند.
در نهایت پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز مرتضی عطایی در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست.
𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
🖇🗓
ذڪر"روزجمـعھ"꧇
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اللّٰھمصَلعَلٰۍمُحَمَدوآلِمُحَمَدوَعَجلفَرَجھُم••"
"خدایابرمحمـدوآلمحمـددرودفرسـت••"
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
📿🌝
هدایت شده از مکتب الشهدا
اینرامنبهجوانهامیگویم؛
دنبالتعلقاتپَستنباشیم،
همهٔما،راهیهبهیکسمتهستیم!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🖤@chamran🖤
#تلنگر
💥یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر میرسد؟🤫🧐
#بهنظرشما
👈اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر میرسد؟ خیـر.
🎈ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا را هـم تغییـر نمیدهد، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـاً در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و آن غـذای خـوب و خوشـمزه از چشمشان میافتد.
📢از ســوی دیگــر، ماجــرای ســؤال یکــی از اصحــاب امــام صــادق (علیهالسلام) در ایــن زمینــه درسآموز اســت.
✍روزی یکــی از یــاران امــام خدمــت ایشــان رســید و گفــت در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت: آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـران قیمـت بگـذرم!😞
امـام فرمودنـد: آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت، مـوش نیست؛
ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت🤭
⚠️وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنیم، متوجـه میشویم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود اهمیتـی نداشـته باشـد، امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت، بنابرایـن نمایـش حتـی یـک تـار مـو بـه نامحـرم هـم، مهـم میشود.
#براستی
چطـور ممکـن اسـت که روزانـه دسـت دعـا و نیـاز بـه درگاه پـرورگار بلنـد کنیـم و از او انتظـار داشـته باشـیم نیازهایمـان را تامیـن کنـد، ولـی در عمـل بـه دسـتوراتش اهمیـت ندهیـم؟
🖌طلبه پاسخگو
@talabeh1369
"👀🖤"
-
کاش بدانی هر نگاهی لایق لمس نگاهت نیست..
وهر دستی لایق هم دستی ات .. وهر دلی لایق هم دلی ات ..
راستش اینجا هر همی لایق هم بودن نیست!..
هوا ابری است !
آفتاب که سر بزند خواهی دید که
اینجا هنوز هم دستان پاک همدست دارند.. و دل های پاک همدل
-🖤¦⇜
#والپیپر
#تلنگر
~🌚𝓙𝓸𝓲𝓷↷
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
『🌿🖇𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪』
دوره های آموزشی کاملا رایگان
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_چهار منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آر
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسیُ_پنج
آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به حسین گفتم برایم یک دوربینِ دید در شب جور کند. اصرار کرد که بگویم دوربین را برای چه میخواهم. گفتم بیا برویم پیکر شهید را از دشت بیاوریم. حسین گفت بگذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم. پاسخ فرمانده روشن بود: به صلاح نیست! به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. میگفت اگر تکفیریها دوربین مادون قرمز داشته باشند، شک نکنید که برنمیگردید!
فاصله ما و تکفیریها، آنقدر کم است که صدای اذان و دعایشان را میشنویم! اذانِ تکفیریها!
من دلم آرام و قرار ندارد. نمیخواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است، آن شهید، امروز را روزه بوده... بغضم را میخورم.
از فرمانده فوج که ناامید شدیم، با حسین تصمیم گرفتیم سری به بچهها بزنیم. رفتیم پیش احمد که جایی از خط را حفظ میکرد. کنار احمد، روی زمین چمباتمه زدم و گرم صحبت شدیم. وسط حرفها گفتم خبر داری که مهدی طهماسبی شهید شده؟ خشکش زد و بعد، وا رفت! به خودش که آمد، با تعجب گفت شهید شد؟ در جواب تعجبش گفتم بگو انا لله و انا الیه راجعون!
انگار که دلش تکان خورده باشد؛ رفت توی عالم خودش. سرش را انداخته بود پایین و چند دقیقهای هیچ نمیگفت. سرش را بلند کرد: انا لله و انا الیه راجعون... استرجاع که گفت، آرام شد. تعجب از این است که شهید نمیشویم، نه این که شهید میشویم! خواندهایم انا الیه راجعون، تا ببینی تا کجاها میرویم...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪