eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
53.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
227 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز قبل از سالگرد شہادت بابک بود🥀 هر طور برنامہ ریزۍ میکردم نمےتونستم خودمو بہ مراسم برسانم☹️ از این کہ کارهایم پیچیده شده بود خیلے ناراحت بودم. بہ خودم میگفتم شاید بابک دوست ندارد بہ مہمانیش برسم😭 شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلے بےمعرفتے ، دلت نمیخواد من بیام؟؟ باشہ ماهم خدایے داریم ولے بابک خیلے دوست دارم💔 هر چند ازت دلخورم. توۍ همین فکر ها بودم کہ خوابم برد. خواب بابک را دیدم: بہت زده شده بودم زبانم بند آمده بود. بابک خانہ‌ۍ ما بود. میخندید میگفت: "چرا ناراحتے ؟!" گفتم :بابک همہ فکر میکنن تو مردۍ. گفت:نترس ، اسیر شده بودم آزاد شدم. با هیجان بغلش کرده بودم بہ خانوادم میگفتم: ببینین بابک نمرده اسیر بوده. بابک گفت:فردا بیا مہمونیم. گفتم:چہ مہمونے؟! گفت:جشن سالگرد آزادیم. گفتم:یعنے چے؟؟ گفت:جشن آزادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع بہ گریہ کردم. از شدت اشک صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشماۍ پر از اشک نماز صبح خوندم😔 بر خلاف انتظارم تمام مشکلاتم حل شد و نفہمیدم چطورۍ رسیدم بہ سالگرد بابک😍 گفتم بابک خیلی مردۍ👌🏻💔 @dokhtarane_hazrate_zahra🗃
🌻 [همرزم شهید]: روی خاکریز نشسته بود. آن روز هوا خیلی گرم بود و من با لباس شخصی رفته بودم و همش غر میزدم که چرا لباس نمیدن.😄 بابک کنارم بود؛ بهش گفتم: این چیه پوشیدی؟ اینو از کجا اوردی؟ لباس خیلی براش تنگ بود و کمی کهنه😁👕 گفت: این لباس رو از زمان خدمت سربازی دارم!! بهش گفتم این تنگه!🌾 🍃🌸گفت : آره ولی مهم نیست... تو خبر نداری اعزام کی شروع میشه؟!! با خودم میگویم من به چه فکر میکردم و بابک به چه چیزی😭😭 ‍‎‌‌‎@dokhtarane_hazrate_zahra
🎞 🧔🏻پدر‌شہید: 🌻نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت 🌸🍃نماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجدبه دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»🌼🍀 ♥️ ‍‎‌‌‎@dokhtarane_hazrate_zahra
🍀💫 🧔🏻همرزم شهید: 🎍اون شبی که رسیدیم مارو بردن حلب پادگان بوهوس یک شب اونجا مستقر شدیم. 🌼🌿 صبح بابک شروع کرد به تمیز کردن و نظافت اون دور و بر و ما یکی دونفر دیگه هم کمکش کردیم. 🍂🌸اولین کاری که کرد از ما خواست که یکسری وسایل برای آماده کنیم: چون فکر میکرد اونجا موندنی هستیم..⚽️🏸 🍂🌺بابک واقعا روحیه جهادی داشت ، یعنی بچه ای نبود که یکجا بشینه و مغرور باشه و خودشو بگیره.. توی مناطق هم نماز شب و قرآن خوندنش ترک نمی شد..📿🔮 ‍‎‌‌@dokhtarane_hazrate_zahra
🎞 🧔🏻 رفیق‌شہید↓ 🌻یادمه یه بار یه بنده خدایی واسه نماز ظهر توی حسینیه پادگان دکمه های پیراهنش رو باز کرد؛ بابڪ بهش گفت: "میدونم هواگرمه ولی احترام حسینیه رو نگهدار؛ قراره نماز بخونیم"💫 هنوز حسینیه زیاد شلوغ نشده بود. 🌸🍃 اون بنده خدا هم با حالت بدے بهش گفته بود: برو من اعصاب ندارم همینی که هست بابڪ اومد کنار من جریان رو گفت. منم بهش گفتم:ولش کن به ما چه؛حوصله داریایه نگاه بهش بنداز اون عادتشه بیخیال😒 بابڪ داشت امر به معروف میکرداما من و اون بنده خدا فکر پنکه و خلاص شدن از این حالت بودیم.😄☘ ♥️ ‍‎‌‌‎‎@dokhtarane_hazrate_zahra
🎞 رفیق‌شهید : هوا خیلی سرد بود...❄️ ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ‍‎‌@dokhtarane_hazrate_zahra
خاطره از همرزم شهید🌸🌈 شب ورود به بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند. ما گروه بودیم. باید جاهای خاصی👌 مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚 و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد👴 به همراه 3 تا که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته😔 جلوی ساختمون بودند که ما بدونیم اونجا زندگی می کنه. ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو کنیم. فکرش رو بکن💭بچه ای که تمام عمرش دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😰 لباس منم مثل لباس داعشی ها👹 بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥 اون بچه کوچیکه و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌ موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم💞 و شهید عارف رفت از تو ماشین🚗 آورد و به بچه ها تعارف کرد❤️😍 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی کردند و باهاشون دست دادند راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم🔑 گفتم: بشین بریم. گفت: ندارم😞 خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم🚘 زد زیر 😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ💓 اون حالش رو خوردم... @dokhtarane_hazrate_zahra
🎞 برادرشهید : از زمانی که شهید حججی ،شهید شدند، بابک یک دِینی احساس کرد که حتما من باید برم ..! بابک رو نمیتونستیم جلوش رو بگیریم . بعدشهید حججی شهید جعفر نیا ، شهید شدند . شهیدجعفر نیا همرزم بابک درشمال غرب بود ، باهم رفیق بودند، فرمانده یگان تکاوری بود، شهیدجعفرنیا که شهید میشه ،بابک تاکید داشت که باید من برم دیگه . خانواده مخالفت میکردند ... به قول مادرم : "انقدر اومد رفت ،انقدر اومد رفت تا من رو راضی کنه که بره .." ♥️ @dokhtarane_hazrate_zahra
مے‌‌گفٺ: توے‌گودال‌شہیدپیداڪردیم‌هرچہ‌خاڪ بیرون‌میریخت‌بازبرمیگشتَ اذان‌شدگفتیم‌بریم‌فردابرگردیم شب‌خواب‌جوونے‌‌رودیدم‌گفٺ: دوسٺ‌دارم‌گمنام‌بمانم‌بیل‌را‌برداروببر...🥀🙃 @dokhtarane_hazrate_zahra
🖼 | نابغه در اتاق جنگ ♨️ انتشار برای نخستین بار ☀️ خاطره جالب آقا از نحوه آشنایی با شهید حسن باقری 🤔تو ذهنم گفتم حالا میاد اینجا بلد نیست حرف بزنه، آبروی سپاه می‌ره! 😟 واقعا ترسیدم و دعا کردم! @dokhtarane_hazrate_zahra
🎞 |دوست‌شہید| ڪلاس های بسیج‌باهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم‌به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تموم‌شہ ماهم قبول‌ڪردیم‌بعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبت‌بودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذان‌میگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاش‌ڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت‌برای وضو استادم بنده‌خدا دید اینجوریہ گفت باشه‌بریم نماز بخونیم. ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎@dokhtarane_hazrate_zahra
🍃 | هرچیز سرجای خودش 🔹خانم زهرا مصطفوی روایت می‌کند امام وقتی که از حسینیه به اتاق‌شان می‌آیند قبایشان جداست، عمامه‌شان‌‎ ‌‏جداست. اگر سه چهار بار حسینیه بیایند با آن لباس در اتاق نمی‌نشینند، بلکه‌‎ ‌‏لباسهایشان را در می‌آورند و تا می‌کنند، عمامه را رویش می‌گذارند، یک پارچه سفیدی‌‎ ‌‏رویش می‌کشند و می‌نشینند. دو مرتبه وقتی به ایشان می‌گویند آقا جمعیت هست‌‎ ‌‏بفرمایید، باز بلند می‌شوند، لباس‌ها را در می‌آورند، آن‌ها را می‌پوشند و می‌روند؛ یعنی‌‎ ‌‏خیلی دقت دارند در اینکه هر چیزی جای خودش باشد. 📚برداشت‌هایی از سیره ی امام خمینی (ره)، جلد۲، صفحه ۱۵۶ ✅ @EMAM_COM