دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت13 #دوران_دبیرستان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ با
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت14
#دبیرستان_شریعتی
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده.
نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت. کنار تابلوی مدرسه، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد. روی آن نوشت:« به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است.» تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود. همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند. محمد حسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند. آنجا نوشت:« مرگ بر این سلسله پهلوی» من هم این طرف کشیک می دادم. وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود. باور کنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم.اما کارمان کمی طول کشید» همانطور که همسرم تعریف میکرد مو به تنم راست شده بود،
خدایا! اگر محمدحسین را درحال شعار نوشتن میگرفتند چه بلایی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم:« شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور میخواستید همدیگر را خبر کنید؟»
گفت:«چرا سوال کردم. علیرضا گفت قرار بود اگر اتفاقی افتاد من فریاد بزنم و محمدحسین خودش را در جایی مخفی کند.»
_« خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه چه بود؟ آنها بویی نبردند که این کار محمدحسین است؟»
-چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه شدیم، از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند، غوغایی برپا شده بود، گشت شهربانی رفتارها را زیر نظر داشت. مستخدم مدرسه با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفید سردر مدرسه تا آن را پاک کند ، اما فایدهای نداشت. شروع کرد به سابیدن آن، باز هم آنطورکه باید و شاید پاک نشد مسئولین مدرسه دست و پاهای خود را گمکرده بودند، چون قرار بود استاندار بهمناسبت بازگشایی مدرسهها سخنرانی کند، اما هنوز هیچ مقدماتی فراهم نشده بود
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت14 #دبیرستان_شریعتی ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ دوتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت15
#دبیرستان_شریعتی ، #مسجد_امام
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
خوشحالی در چشمان من و محمدحسین موج میزند! هرچند کسی آن را نمیدید. خلاصه بچهها متفرق شدند و مدرسه به حالت نیمهتعطیل درآمد.» وقتی صحبتهای همسرم تمام شد، گفتم: «آقا! من خیلی نگران محمدحسین هستم، میترسم این شجاعت و بیباکی اش کار دستش بدهد.» گفت: «وقتی کار را به خدا سپردی نگرانی معنی ندارد» از این ماجرا دو،سه هفتهای گذشت، فعالیتهای انقلابیون ادامه داشت، ساعت یک بعدازظهر بود که شنیدم قرار است فردای آن روز بود یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۸ بهمناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیتالله حاج سید مصطفی خمینی (رحمته الله علیه) جمع کثیری از مردم، به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند. همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند. شب که بچهها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارشهای لازم را کردم آنها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با دعا و قرآن راهی شان کردم و به خدا سپردم شان.
تقریباً ساعت ۱ بعدازظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت از او سوال کردم «برادرت کجاست!» گفت: «مسجد.» گفتم: «چه خبر، اتفاقی نیفتاد ؟» او همینطور که به سمت زیرزمین میرفت، گفت: «سلامتی! خبر خاصی نیست.» معلوم بود که دمغ است و از سؤال و جواب فرار میکند، چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم، خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود. احساس میکردم باید اتفاقی افتاده باشد. واقعاً ترسیده بودم، زمان برایم بهسختی میگذشت، دلم هزار راه میرفت نگرانی و چشمبراهی امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمیکردم ،چون مطمئن بودم او آدم بیتفاوتی نیست و برای خطر کردن آمادهاست. کنار غلامحسین نشستم و بهخاطر دیر آمدن محمدحسین بیتابی میکردم: «مرد! نمیخواهی سراغی از این بچه بگیری؟» گفت: «محمدحسین بچه نیست....
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼