دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت14 #دبیرستان_شریعتی ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ دوتا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت15
#دبیرستان_شریعتی ، #مسجد_امام
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
خوشحالی در چشمان من و محمدحسین موج میزند! هرچند کسی آن را نمیدید. خلاصه بچهها متفرق شدند و مدرسه به حالت نیمهتعطیل درآمد.» وقتی صحبتهای همسرم تمام شد، گفتم: «آقا! من خیلی نگران محمدحسین هستم، میترسم این شجاعت و بیباکی اش کار دستش بدهد.» گفت: «وقتی کار را به خدا سپردی نگرانی معنی ندارد» از این ماجرا دو،سه هفتهای گذشت، فعالیتهای انقلابیون ادامه داشت، ساعت یک بعدازظهر بود که شنیدم قرار است فردای آن روز بود یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۸ بهمناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیتالله حاج سید مصطفی خمینی (رحمته الله علیه) جمع کثیری از مردم، به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند. همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند. شب که بچهها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارشهای لازم را کردم آنها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با دعا و قرآن راهی شان کردم و به خدا سپردم شان.
تقریباً ساعت ۱ بعدازظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت از او سوال کردم «برادرت کجاست!» گفت: «مسجد.» گفتم: «چه خبر، اتفاقی نیفتاد ؟» او همینطور که به سمت زیرزمین میرفت، گفت: «سلامتی! خبر خاصی نیست.» معلوم بود که دمغ است و از سؤال و جواب فرار میکند، چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم، خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود. احساس میکردم باید اتفاقی افتاده باشد. واقعاً ترسیده بودم، زمان برایم بهسختی میگذشت، دلم هزار راه میرفت نگرانی و چشمبراهی امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمیکردم ،چون مطمئن بودم او آدم بیتفاوتی نیست و برای خطر کردن آمادهاست. کنار غلامحسین نشستم و بهخاطر دیر آمدن محمدحسین بیتابی میکردم: «مرد! نمیخواهی سراغی از این بچه بگیری؟» گفت: «محمدحسین بچه نیست....
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼