eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
48.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
202030_472844446.mp3
8.2M
✍ وجود تو...مثل يه ظرف وسیعه! 🔻اگه مهربونی...توی این ظرف، نباشه ؛ عبادات و اعمال خير،نمی تونه نورانی اش کنه! @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درباره کتاب آبنبات هل دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حال‌و هوای پشت جبهه در دوران دفاع مقدس است. این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت می‌شود که برادرش به جبهه می‌رود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانواده پنج‌نفری است. آن‌ها همراه مادربزرگشان در یکی از محله‌های قدیم بجنورد زندگی می‌کنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خنده‌دار و حیرت‌آور است؛ ماجراهایی که محسن آن‌ها را ایجاد می‌کند. یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشان‌دادن فضای پشت جبهه‌هاست؛ نویسنده نشان می‌دهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمره خود را می‌گذرانند و سرگرمی‌های خاص خود را داشتند. در کتاب آبنبات هل‌دار، نویسنده نشان می‌دهد، در سال‌هایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمده‌ای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگی‌ای همراه با خنده و سرزندگی. این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهه ۱۳۶۰ خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوست‌دارِ موقعیت‌های طنزِ کُمیک‌اند، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. محسن، قهرمان داستان، از روزگاری می‌گوید که مردم با مسائل ساده شادی‌های بزرگی می‌آفریدند، مثلِ اولین تجربه رفتن به سینما؛ دیدنِ اولین تلویزیون رنگی؛ تجربه حضورِ نخستین خوراکی‌های لوکس در خانه مردم. انجام‌دادنِ کارهای ساده برای محسن به ماجراجویی‌هایی تبدیل می‌شود که کمتر از هفت‌خان رستم نیست؛ کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم می‌زند....
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب درباره کتاب آبنبات هل دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حال‌و هو
خواندن کتاب آبنبات هل دار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم ؟ اگر علاقه‌مند به شنیدن خاطرات شیرینی هستید که در دوران جنگ و دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها پیش می‌آمد خواندن کتاب آب‌نبات هل‌دار را به شما پیشنهاد می‌کنیم. هریک از داستان‌های این کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
#معرفی_کتاب درباره کتاب آبنبات هل دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی طنز از حال‌و هو
جملاتی از کتاب آبنبات هل‌دار بی‌‌بی قشقرقی به راه انداخت که بیا و ببین. با این حرف‌ها که «شما منِ آدم حساب نِمکنین.» و «من آرزوی دیدن عروسی نوه‌مِ باید به گور ببرم.» و «منِ بگو که یک بسته روشورِ امروز تو حموم تموم کردم.» و ... خلاصه، از آنجا که ماندنِ من هم به‌تنهایی صلاح نبود، همه به سمت خانۀ عروس راه افتادیم. البته همه که نه. عمو جواد و زن‌عمو هاجر نیامدند؛ چون توی مشهد زندگی می‌‌کردند و عمویم نتوانسته بود مرخصی بگیرد. عمه بتول هم برای دلیل نیامدنش گلایه کرده بود چرا فرد دیگری را که او می‌‌پسندد برای محمد نمی‌‌گیریم؛ اما مسئله این بود که او اصلاً هیچ‌کس را نمی‌پسندید و فقط دنبال بهانه بود تا بهانه بگیرد! مامان می‌‌گفت عمه بتول، وقتی جوان و مهربان بوده، یک نفر را می‌‌خواسته و او هم عمه بتول را؛ ولی یک‌دفعه، با اینکه عمه بتول هنوز هم او را می‌‌خواسته، او دیگر عمه‌‌ام را نخواسته و از آن‌موقع اخلاق عمه بتول سگ شده! طفلکی، با اینکه چهل‌ سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و می‌‌گفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچه‌‌ای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم یک خری مِشی مثل بقیه!»...
https://harfeto.timefriend.net/16429467407637 نظراتتون‌رو‌راجب‌ برامون‌بذارید😍🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 حاج‌آقاپناهیان‌میگفت: توی‌دلت‌بگوحسین(ع)نگاهم‌میڪنہ عباس(ع)نگاهم‌میڪنہ حتی‌اگرم‌اینطورنباشہ خدابہ‌حسین‌میگـه: حسینم.........! نگااین‌بندمو خیلے‌دلش‌خوشہ ناامیدش‌نڪن‌... یہ‌نگاهیم‌بهش‌بڪن 💔! این‌خیلی‌مطمئن‌حرف‌میزنه‌ها..! ~~~~~~~~~" 𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت24 #فصل1_تولد ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ دوران آمو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت سردار سرافراز اسلام «حاج‌قاسم سلیمانی» قبل‌از عملیات والفجر ۱ قبل‌از عملیات والفجر ۱ بود. زمان عملیات نزدیک می‌شد و هنوز معبرها آماده نشده بودند .فاصله ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط ۷۰ متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از ۵۰ متر بود. این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسف‌اللهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم و راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فرداشب ما این قضیه را حل می‌کنیم.» شب بعد بچه‌های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن‌قدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آن‌ها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم‌حسینی جلو بروم تا به‌محض‌این‌که برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به‌طرف خط رفتیم وقتی رسیدیم، گفتم: «من همین‌جا می‌مانم تا بچه‌ها از شناسایی برگردند و با آن‌ها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.» ۱ ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد ، با همان لبخند همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط روی لبانش بود. تا رسیید، گفت: «دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می‌کنم ؟» با بی‌صبری گفتم: «خوب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید ؟» خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: «امشب اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقی‌ها برخوردیم هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد ، آن‌قدر به ما نزدیک بودند که نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه ی (و جعلنا) را خواندیم. عراقی‌ها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. بچه‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. نفس در سینه‌ها حبس شده بود... ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ به روایت سردار سرافراز اسلام «حاج‌قاسم سلیمانی» قبل‌از عملیات والفجر نفس در سینه‌ها حبس شده بود. عراقی‌ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آن‌ها پایش را روی گوشه‌ی لباس یکی از بچه‌های ما گذشت و رد شد، ولی با همه این حرف‌ها متوجه حضورمان نشدند، بی‌خبر از همه‌جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم بارشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.» خوشحالی در چشمان محمدحسین موج می‌زد. گروه دیگری هم که در سمت راست آن‌ها کار می‌کردند با عراقی‌ها برخورد می‌کند و به‌خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند اما نکته عجیب این‌بود که هیچ‌یک از مین‌ها منفجر نشده بود و بچه‌ها خود را سالم به خط خودی رساندند. قرار شد همان شب اول، من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود ۱۰۰ متر با دشمن فاصله داشت، بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیات‌ها انجام می‌دادیم، یعنی تاآنجاکه ممکن بود به دشمن نزدیک می‌شدیم و تمام موقعیت‌ها را بررسی می‌کردیم. آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقی‌ها پیش رفتیم. موانع، عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عمل کننده‌ پیش‌بینی‌شده بود. همین‌که وارد شیار شدیم، یک‌دفعه دیدم تمام بچه‌ها روی زمین افتادند. فکر کردم حتماً به گشتی‌های عراقی برخوردیم، به اطراف نگاه کردم، می‌خواستم خودم را روی زمین بندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست! بچه‌ها خیز نرفته‌اند ، بلکه در حال سجده هستند. گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و ۲ رکعت نماز خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: «این چه کاری بود که کردید! ؟» گفت: «سجده شکر بجا آوردیم و نماز شکر خواندیم. اینکار هر شب ماهست.» گفتم: «خوب! چرا این‌جا؟! صبر می‌کردی تا به خط خودمان برسیم، بعد! » گفت: «نه! ما هر شبی که وارد معبر می‌شویم، موقع برگشت همان‌جا پشت میدان مین دشمن، یک سجده‌ی شکر و دو رکعت نماز بجا می‌آوری و بعد به عقب برمی‌گردیم.» ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
('🕊🌿') 7 - و نعمت‌ ‌خدا‌ ‌را‌ ‌که‌ ‌بر‌ ‌شما‌ ارزانی‌ داشته‌ و [نیز] پیمانی‌ ‌را‌ ‌که‌ ‌با‌ ‌شما‌ بسته‌ ‌است‌ ‌به‌ یاد آورید ‌که‌ گفتید: شنیدیم‌ و فرمان‌ بردیم‌، و ‌از‌ ‌خدا‌ پروا کنید ‌که‌ خداوند ‌به‌ راز دل‌ها آگاه‌ ‌است‌ 8 - ای‌ کسانی‌ ‌که‌ ایمان‌ آورده‌اید! قیام‌ کننده‌ ‌برای‌ ‌خدا‌ و شاهدان‌ ‌به‌ عدل‌ و داد باشید و البته‌ نباید دشمنی‌ عده‌ای‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌بر‌ ‌آن‌ دارد ‌که‌ عدالت‌ نکنید دادگری‌ کنید ‌که‌ ‌آن‌ ‌به‌ تقوا نزدیک‌تر ‌است‌، و ‌از‌ ‌خدا‌ بترسید ‌که‌ ‌خدا‌ ‌به‌ آنچه‌ انجام‌ می‌دهید آگاه‌ ‌است‌ 9 - ‌خدا‌ کسانی‌ ‌را‌ ‌که‌ ایمان‌ آوردند و کارهای‌ شایسته‌ کردند، و عده‌ی‌ مغفرت‌ و پاداشی‌ بزرگ‌ داده‌ ‌است‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۷۱.mp3
12.03M
۷۱ ➖ سوال اول؛ چرا بعضی‌‌ها اساساً تمایلی به ارتباط با خداوند و اهل غیب ندارند؟ ➖ سؤال دوم؛ چگونه این تمایل در بعضی‌ها، بسیار شدید و عطش‌گونه است؟ ➖ سؤال سوم ؛ چگونه بعضی‌ها در اوج فقــر مادی، احساس اشراف‌زاده‌ای را دارند، که بطور خاص مورد توجه خداوند هستند؟ @Ostad_Shojae
دوره های آموزشی کاملا رایگان
~🌹
🍃🌸 💠بعد از عملیات خیبر، دیر وقت آمد خانه؛ سرتا پایش شنی و خاکی بود. آنقدر خسته بود که با پوتین نشست تا غذا را آماده کنم، سر سفره خوابش برد. آمدم آرام پوتین‌هایش را در آوردم، بیدار شد و با لحن خاصی گفت: این وظیفه شما نیست. زن که برده نیست! من خودم این کار را می‌کنم. بعد با آن حال خستگی خندید. @dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌دونستین وقتی قیامت میشہ، خدا بہ قدری رحمتش رو رو بہ روی مردم گستـرش میده کہ حتی شیطان هم از اینکہ مـورد لطف و رحمـت خـدا قرار بگیـره به طمـع میوفتہ!🙄 بچه‌ها حتی شیطان؛ بعد تو چرا ناامیدی از برگشتِت ؟!🌱 @dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨این نمونه‌ای از حال‌وهوای بچه‌های اطلاعات بود حال‌وهوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجادشده بود. عملیات بدر یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود این‌بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کم از هم، راه بچه‌ها را سد کرده بودند. کمین‌ها روی دو پد داخل آب بودند محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نی‌زار نبود که بچه‌ها بتوانند با اتکا کنند و پشتش پنهان شوند. زمان می‌گذشت و عملیات نزدیک می‌شد من بازهم نگرانی خودم را به محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچه‌ها دوباره برای شناسایی راه افتاد اما این‌بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود فهمیدم که موفق شده‌است. گفتم: چکار کردی حسین آقا؟ گفت: رفتم جلو تا به کمین‌ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقی‌ها من را می‌بینند، راهی هم نداشتم جز این‌که از وسط آن‌ها عبور کنم خودم را به یکی از پد هایی که کمین‌های عراقی روی آن سوار شده بود رساندم از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی‌ها، کر و کور، متوجه من نشدند. توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت26 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛💛 ✨شهید‌محمد‌حسین‌یوسف‌الهی✨ رودخانه کنگاکش شناسایی دیگری که ما با بچه‌های اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگا کش بود. در این منطقه ما خط پیوسته‌ای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپه‌های پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم کشتی‌های عراقی برای شناسایی می‌آمدند و هم بچه‌های ما می‌رفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد. به سمت رودخانه کنگاکش رفتیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می‌دادیم که یک‌دفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک می‌شوند. تعدادمان تقریباً برابر بود، اما آن‌ها به‌خاطر موقعیت‌شان بر ما مسلط بودند. نمی‌دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به‌خاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال کشتی‌های عراقی احتمال می‌رفت که از نیروهای دشمن باشند. بچه‌ها سریع متوقف شدند، آن‌ها هم با دیدن ما ایستادند. درواقع هر دو طرف بهم شک کرده بودند. باید احتیاط می‌کردیم، نمی‌شد بی‌گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم. محمدحسین گفت: من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها به سمتشان می‌رویم. شما هم بکشید روی تپه‌ای پشت سر. اگر آن‌ها عراقی بودند که ما درگیر می‌شویم و شما در این فاصله دو کار می‌توانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر می‌شوید و به کمک هم از بین می‌بریمشان، یا این‌که سعی می‌کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر! تکلیف را روشن می‌کنیم و برمی‌گردیم. طبق معمول و به‌خاطر نجات بقیه، برای خطر کردن پیش‌قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چندنفری که مشخص‌شده بودند، راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم به‌طرف تپه‌ای که پشت سرمان بود رفتیم. هرچند لحظه یک‌بار برمی‌گشتیم و بچه‌ها را نگاه می‌کردیم منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود. محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه می‌رفت. انگارنه‌انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و سینه‌خیز برود. پیش‌از این‌که ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آن‌ها رسیدند. فرصتی نبود، همان‌جا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه می‌شود. وقتی بچه‌ها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمدحسین آمد گفت: آن‌ها بچه‌های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره‌ای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف را روشن کردیم. این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم همه او را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست. ادامه دارد .... 🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"(☁️🌪)" 11 - ای‌ کسانی‌ ‌که‌ ایمان‌ آورده‌اید! نعمت‌ ‌خدا‌ ‌را‌ ‌بر‌ ‌خود‌ یاد کنید آن‌گاه‌ ‌که‌ قومی‌ کوشیدند ‌بر‌ ‌شما‌ دست‌ درازی‌ کنند و ‌خدا‌ دستشان‌ ‌را‌ ‌از‌ ‌شما‌ کوتاه‌ کرد و ‌از‌ ‌خدا‌ پروا دارید، و مؤمنان‌ باید فقط ‌بر‌ ‌خدا‌ توکل‌ کنند 12 - و همانا ‌خدا‌ ‌از‌ بنی‌ اسرائیل‌ پیمان‌ گرفت‌ و ‌از‌ ‌آنها‌ دوازده‌ سرپرست‌ برانگیختیم‌، و ‌خدا‌ فرمود: همانا ‌من‌ ‌با‌ ‌شما‌ هستم‌، ‌اگر‌ نماز برپا دارید و زکات‌ بدهید و ‌به‌ فرستادگان‌ ‌من‌ ایمان‌ بیاورید و یاریشان‌ کنید و ‌به‌ ‌خدا‌ قرض‌ الحسنه‌ بدهید، قطعا بدی‌هایتان‌ ‌را‌ ‌از‌ ‌شما‌ می‌پوشانم‌ و حتما ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ باغ‌هایی‌ ‌که‌ ‌از‌ زیر درختانش‌ نهرها روان‌ ‌است‌ ‌در‌ می‌آورم‌ ‌پس‌ ‌هر‌ ‌که‌ ‌از‌ ‌شما‌ ‌بعد‌ ‌از‌ ‌این‌ [حجت‌] کافر شود، ‌به‌ یقین‌ ‌از‌ راه‌ راست‌ منحرف‌ ‌شده‌ ‌است‌ 13 - ‌پس‌ ‌به‌ خاطر پیمان‌شکنی‌شان‌، ‌آنها‌ ‌را‌ ‌از‌ رحمت‌ خویش‌ دور ساختیم‌ و دل‌هایشان‌ ‌را‌ سخت‌ گردانیدیم‌ کلمات‌ ‌را‌ ‌از‌ جایگاه‌های‌ ‌خود‌ تحریف‌ می‌کردند و بخشی‌ ‌از‌ آنچه‌ ‌را‌ ‌به‌ ‌آنها‌ گوشزد ‌شده‌ ‌بود‌ فراموش‌ کردند، و تو همواره‌ ‌به‌ خیانت‌ [تازه‌ای‌] ‌از‌ ‌ایشان‌ آگاه‌ می‌شوی‌، مگر عده‌ی‌ کمی‌ ‌از‌ آنان‌ و لیکن‌ تو ‌از‌ ‌آنها‌ درگذر و چشم‌پوشی‌ کن‌ ‌که‌ خداوند نیکوکاران‌ ‌را‌ دوست‌ می‌دارد ~𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪~