eitaa logo
🇮🇷کانال دوست🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
28هزار ویدیو
86 فایل
🇮🇷از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است🇮🇷 موضوعات جالب رو براتون به اشتراک میذاریم... کپی مطالب با رضایت کامل میباشد😊 http://eitaa.com/joinchat/2150105099C9478d3116b گروه دورهمی دوست👆 @dost_an 📮ارتباط با ادمین : @Mim_Sad139
مشاهده در ایتا
دانلود
از این به بعد تمام هزینه ها واسه توئه عجقم ^—^ #عاشقانه @Dost_an
🍃✨ خـــداونـــدا...! باکری نیستم برایت بمانم ! چمران نیستم برایت باشم ! آوینی نیستم برایت قلم بزنم ! همت نیستم که برایت بمیرم ! مرا با همه نقص هایم ...! با تمام گناهانم...! لیاقت ندارم ولی ... که دارم ...!!! 💕💕💕
_ قربانش بروم، امروز روز عزیزی است. امروز است. هرسال عید که می‌رسد یاد کودکی‌هایم می‌افتم. یاد قربان‌های کودکی. یاد اولین باری که ماجرای و را شنیدم. پدری که برای نشان دادن بندگی خود، قصد بریدن سر فرزندش را کرد. داستان تبدیل شدن قتلگاه به خانقاه . بچه بودم که شنیدمش. کپ کردم. یخ کردم. می‌دانستم که پدر من نیز آدم باخدایی است. نکند بخواهد بندگیش را ثابت کند؟ نکند اینبار چاقوی ابراهیم ببُرد؟ _ از فردای اولین باری که داستان قربان را شنیدم، مادرم گفت چاقوهای آشپزخانه گم شده است. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد. تا چند ماه هرچه چاقوی نو می‌خریدند، همه را دور می‌انداختم. البته یکی از خوب‌هایش را در جیبم نگه داشتم. صبح تا شب و شب تا صبح زیرچشمی پدرم را می‌پاییدم تا مبادا دست از پا خطا کند. در یک سینمایی دیده بودم که نقش اول وقتی فهمید فردی قصد کشتنش را دارد، او پیش‌دستی کرد و یک شب رفت سراغش. پس من نیز یک شب رفتم سراغش. _ چاقو در دست و جوراب بر سر، پاورچین پاورچین رفتم بر بالین پدر. آب دهانم را قورت دادم و پتو را کنار زدم. یا . جای پدرم، دایی علی خوابیده بود. پس احتمال دادم پدر به همراه به غار ثور رفته باشد. ماجرای آن را هم تازه شنیده بودم. در خیالاتم اسبی جستم و به همراه سران قریش به تاخت رفتیم به جنوب . مادرم نیز که از ماجرا خبردار شده بود، گریان و اندوهگین چند قدمی به دنبالم دوید و گفت: از خون شویم بگذر پسر. اما وقتی دید حرفش در من کارگر نیوفتاد، ندا سرداد: پس از یمین برو فرزندم. _ حالا سال‌هاست که از آن دوران می‌گذرد. این روزها وقتی عید قربان می‌رسد، به پدرم نگاه می‌کنم. به موهای سپیدش، به پاهای همیشه دردآلودش. به لاغری و پوست چروکیده‌اش و به اعصابِ در جنگ گم‌شده‌اش. جایی میان خاکریزهای غرب. بله. گویا پدر برای رضای خدا و رفاه ما، خودش را قربانی کرده است. او به جای جوانش، جوانی‌اش را سربریده بود. هرچند که هنوز هم وقتی چاقو می‌بیند گویا هوس می‌کند بندگی خود را تکمیل کند اما می‌ترسد این‌بار نیز چاقو به اذن خداوند کُند شود و نب‍ُرد. خلاص _ _
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حالا دیگر دوسال است که نیستی . در تمام این دوسال حتی لحظه ای داغت سرد نشده. هنوز این آتش دارد در سینه ها شعله میکشد و هنوز دلها دارند برایت غنج میروند.. امروز بغض آقا هم برایت شکست. برای ش. همینطور صدایش میلرزید و دلش میلرزید و از میگفت حاجی. تویی که عمری عاشق و مرید و دلداده اش بودی و همه ی اخلاص و شجاعت و ایمانت را خرج او کردی. حالا آقا دلش هوایت را کرده بود و داشت برایت اشک میریخت.. یادت هست هربار ازو میگفتی گُل از گلت میشکفت و گاهی هم بغضت میشکست؟ امروز به تلافی همه ی آن لحظه های ، بغض آقا برایت شکست و گریست. درست مثل لحظه ای که درخون تپیده و إرباًإربا مقابلش خوابیده بودی و داشت برایت میخواند: "اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیرا..." سردار علمدار بخاطر مظلومیت آقا برگرد 😭🖤💔 @dost_an
­ مردها هر چه قدر هم امروزی باشند عاشق زنانی می شوند که به آنها احتیاج داشته باشند مردها دوست دارند نیازهای زن را برآورده کنند و این به آنها حس قدرت و عشق می بخشد @dost_an