هدایت شده از 🇮🇷کانال دوست🇮🇷
#داستان:
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ برخی می گفتند ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ!
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ و علمای ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند...
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ...
📚تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ
@Dost_an
هدایت شده از 🇮🇷کانال دوست🇮🇷
#داستان:
منتظر اسنپ بودم. فهمیدم اشتباهی رفته یه سمت دیگه دانشگاه. پیداش کردم و همدیگه رو دیدیم. وقتی صندلی عقب ماشین سوار شدم، فهمیدم چند دقیقه ای معطل شده، اونم بخاطر اینکه نگهبانِ درِ ورودیِ دانشگاه، نشانی رو غلط داده. گفت: برسیم دم در، بهش اعتراض میکنم.
گفتم: لطفاً چیزی نگین، ما اینجا همکاریم شاید جلوی من چیزی بهش بگین، سبک بشه. من بیشتر با شما حساب میکنم.
نگاهی از تو آینه کرد و گفت: نه بابا، به خاطر پولش نگفتم. من از تو نقشه می دونستم شما کجائید. بیخودی هی این آقا اصرار کرد که نه، یه جای دیگس؛ شما هم معطل شدین. پس عذر من رو بپذیرین! همین خُلق غیر متعارف، زمینۀ صحبت رو باز کرد. همیشه وقتی کار عجله ای ندارم، تو ماشین با راننده شروع می کنم به گپ زدن و پرسیدن...
القصه، راننده اسنپ ما، با ماشین پراید و شلوار لی رنگ و رو رفته و پیراهن چروکش، شد رفیق جدید ما. گفت: مدیریت بازرگانی خونده ام!
گفتم: کار اصلی تون چیه؟
گفت: فعلاً، همین. البته تا دو سه سال پیش سرپرست یه کارخونه خصوصی بودم، با هفتصد نفر زیر دست. با یه تصمیم بورسی دولت، ورشکست شدم و رفتم زیر بار بدهی میلیاردی. همین اولِ فیلم، شخصیت اصلی داستان، پتکش رو کوبید تو سرم. هاج و واج موندم و یکه خوردم. گفتم :جدی میگین؟ پس چرا اینقدر راحت تعریف می کنین؟
گفت: دیگه تصمیم شون رو گرفتن و ما را بدبخت کردن. هر چقدر هم مراجعه کردیم و گفتیم و نامه نوشتیم اثری نکرد. دیگه نه آبرویی موند و نه حال و حوصلهای. اومدم تا اقلاً زندگیم رو تأمین کنم.
گفتم: حالا چه جوری دارین بدهیها رو میدین؟
گفت: خونه خوبی داشتم تو فرشته، فروختمش، ماشین خوب هم داشتم، اونم فروختم. بقیه ش رو دارم قسطی میدم. خودم هم دو روز و یه شب پشت سر هم کار می کنم و یه شب در میون میرم خونه.
گفتم:خیلی سخته که.
گفت: تازه از هفته گذشته هم، مادرم، حالش بد شد و سکته کرد، الآن همون یه شب در میون هم میرم بیمارستان، مراقبت از مادرم.
گفتم: خانومتون، بچه هاتون؟
حرفم رو قطع کرد وگفت: همه دار و ندارم این خانم و دختر و پسرمه. از یه زندگی مرفه، تبدیل شدیم به یه آس و پاس تمام عیار. ولی یه آه و آخ نگفتن. من حتی روز عاشورا هم مجبورم کار کنم تا بدهیم رو بدم ولی کوچکترین گلایه ای ازشون نشنیدم.
گفتم: چه جالب، چه با وفا.
گفت: آره. دلیلش رو هم می دونم. من پسرم و دخترم رو جوری بار آوردم که نماز صبح جمعه شون هم قضا نشه.[ برام جالب تر شد. اصلاً این تیپ آدما تو ذهن من، خیلی مقید به نظر نمیان، حالا دارم می شنوم که.] بعدش ادامه داد: یعنی میگن خدا یه روز ما رو اون طور میخواست ببینه، حالا این طور. پس چرا ناراحت باشیم.
گفتم: بابا دمشون گرم.
گفت: البته می دونم هرچی دارم از روضه حضرت زهرا و توسل به اون بانوست.
گفتم: چطور؟
گفت: بخاطر کار زیاد و خواب کم، مشکلات بینایی دارم یه روز کنار خیابون، پشت رول داشتم فکر می کردم اگه این چشمام از کار بیفته چه جوری نون در بیارم. تو فکرش بودم که خوابم برد. تو خواب حضرت رو دیدم، اومد دست کشید رو چشام از خواب پریدم . هم کیف زیاد کرده بودم و هم مبهوت بودم. دیدم چشام بدون هیچ دردیه. سلامتش برگشته بود. قربونش برم. نه ویزیتی داره، نه نوبتی، نه دوایی، دست میکشه و درمون میکنه. من تا اینو دارم، هیچ گلایهای ندارم. با همین بزرگوار پیش میرم.
گفتم: خوش بحالت، خوش به حالتون. چه توفیقی دارین شماها. راستی تو وضعیت جدید، چیزی بوده ناراحتتون بکنه؟
گفت: راستش فهمیدم خانمم میخواد بره خونه مردم کار کنه. برای ماها که دستمون تو جیب خودمون بوده و تو کار خیر، خیلی سخته. اصلاً ناموسیه. به خانمم گفتم: نه! راضی نیستم. اون گفت: ببین، من میگردم هر جا روضه حضرت زهرا بود، پیدا می کنم و می رم اونجا خدمت. اگه چیزی دادن، می گیرم. اگه هم ندادن، چه بهتر، از خود حضرتشون می گیرم. بهش گفتم: خوب رگ خواب منو پیدا کردی ها. راستیتش ،حالا هر روضهای که میره و خدمت میکنه یه گرهی باز میشه. البته بگما ،ما دنبال گره باز شدن نیستیما، ما بدنبال کیف خودمونیم. حالا اون بزرگوار لطف میکنه، می شه نور علی نور.
گفتم: آقا، یه چن نفس از این حال خوبت به ما میدی؟
گفت : روزت را با روضه زهرا شروع کن و با سلام بر ایشون تموم. اینقدر حالت خوب میشه که همه دردات رو فراموش میکنی...
رسیدم مقصد. برام جالب بود و عجیب. اطراف مون چقدر حالشون خوبه با همه گرفتاریهای ریز و درشت. احساس کردم با یه عارف سر و کار دارم. التماس دعا گفتم و حساب کردم و پیاده شدم. در رو که میبستم گفتم: یا علی...
.گفت:یا زهرا. خدا بهمرات...
مصباح الهدی باقری، پژوهشگر مرکز رشد
@Dost_an
🌺💚﷽ 💚🌺
#داستان واقعی
📣 وقتی پدر شهید آدرس منزلش را
برای ازدواج با دخترش را میدهد.
💚 #ایــن_اتفــــاق_واقعیستـــــــ 💚
◀️ ۲۳ مهر ماه ۹۶
در برنامه سمت خدا شبکه سوم صدا و سیما
حاج آقای قرائتی :
من اصلا خواب را تعریف نمیکنم و چون این قضیه را تحقیق کردم و همین امروز صبح منزل آن شهید بودم و چون دیگر خواب صادقه هست و مثل بیداری است و چون خودم تحقیق کردم برای شما تعریف میکنم ...
قضیه از این قرار است که پسر شهیدی برایم تعریف کرد که چند جا خواستگاری رفتم و جور نشد ...
و در آخرخواستگاری دختری رفتم و خوشم آمد ، ولی دختر در صحبت خواستگاری به من گفت :
"چون پدرت شهید شده من جواب رد میدهم
من دوست دارم پدر شوهر داشته باشم."
پسر شهید گفت:
من با ناراحتی به خانه برگشتم و قاب عکس پدرم را برداشتم و با ناراحتی گفتم :
"آخه چرا جنگ رفتی که من و ۵ - ۶ بچه یتیم شویم و اینقدر اذیت شویم و الان این حرفها را بشنویم !!! "
پسر شهید گفت :
بعد مدت کمی یهویی خوابم گرفت
در حالی که من هیچوقت در آن زمان نمیخوابیدم ...!!!
در خواب پدرم آمد و به حالت توبیخ گفت :
"من که از خودم جنگ نرفتم ، من با فتوی امام خمینی برای دفاع از مملکت به جنگ رفتم ، چرا می گویی چرا جنگ رفتی !!؟"
ناگهان دیدم تمام شهدا وارد شدند ، و بعد امام خمینی اعلی الله مقامه وارد شد و همه شهدا به احترام امام خمینی ایستادند و راه باز کردند ، امام خمینی جلو آمد و با حالت توبیخ و تشر زدن به من گفت :
"من دستور دادم پدرت به جنگ برود ، اگر حرفی داری باید به من بزنی ، برای چه پدرت را ناراحت کردی؟ این حرفها چه بود که زدی !؟ "
امام خمینی رویش را از من برگرداند و رو به شهیدی در جمعیت کرد و گفت بیا جلو !!!؟
شهدا همه به احترام ایستادند و آن شهید جلو آمد و امام خمینی گفت :
◀️ " شما دخترت را به پسر ایشان بده "
شهید نیز بدون درنگ گفت :
" چشم ، این هم آدرس منزل ماست ".
و آدرس را در خواب به پسر شهید گفت.
پسر شهید گفت از خواب بلند شدم و قضیه را به مادرم گفتم.
مادرم گفت آدرس را بده می رویم ...
بود بود... نبودم ضرر نکردیم.
◀️ پسر شهید گفت:
همراه مادرم به آن آدرسی که آن شهید در خواب داده بود رفتیم و دیدیم درست است ! در زدیم و وقتی خانمی (همسر شهید ) در را باز کرد گفت فلانی هستید !!! و انگار ما را چندین وقت می شناسد !!! و کلی ما را تحویل گرفت و گفت همسرم اخیرا به خوابم آمد و گفت فلانی برای خواستگاری دخترمان می آید ... ما الان منتظر شما بودیم .
آقای قرائتی ادامه داد :
الان عکسهای دو شهید را دارم . در ضمن من سالی شاید ۲ تا خواب تعریف کنم ولی این را خودم تحقیق کردم و دیگر خواب نبود انگار بیداری بود. حالا چی دختر دکترا دارد و پسر فوق دیپلم !
🔹حاج آقا قرائتی افزود :
"حالا من این را تعریف کردم از فردا دختر پسرها راه نیفتند از امام خمینی همسر بخواهند وظیفه امام خمینی کارهای ازدواج نیست ولی گاهی اوقات یک چشمه ای می آیند که برای ما حجتی شود ."
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
التماس دعا
.
.
خدا دوستت دارم💕
@Dost_an
#داستان
✍️جراح آمریکایی و بینی #آیت_الله_بهجت
💠یک از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه است ، در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند ...
حضرت اقای بهجت گفتند زیاد نیایند حدودا بیست نفر رسیدند خدمت آقا ، خیلی جالب است ای کاش عکس های آن را به نمایش بگذارند حضرت آقا چند جمله ای آنها را نصیحت کردند ،
یکی از این ها جراح بود در دل خودش گفت: این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش میآمد من بینی او را عمل میکردم... و در دلش میخندید
مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد ایشان رفتند نوبت به این پزشک که رسید حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی من نخندد ، این پزشک دق کرد و نشست...
📚نقل از آیت الله احدی از شاگردان معظم له
_
قربانش بروم، امروز روز عزیزی است. امروز #عید_قربان است. هرسال عید #قربان که میرسد یاد کودکیهایم میافتم. یاد قربانهای کودکی. یاد اولین باری که ماجرای #ابراهیم و #اسماعیل را شنیدم. #داستان پدری که برای نشان دادن بندگی خود، قصد بریدن سر فرزندش را کرد. داستان تبدیل شدن قتلگاه #پسر به خانقاه #پدر. بچه بودم که شنیدمش. کپ کردم. یخ کردم. میدانستم که پدر من نیز آدم باخدایی است. نکند بخواهد بندگیش را ثابت کند؟ نکند اینبار چاقوی ابراهیم ببُرد؟
_
از فردای اولین باری که داستان #عید قربان را شنیدم، مادرم گفت چاقوهای آشپزخانه گم شده است. کار از محکمکاری عیب نمیکرد. تا چند ماه هرچه چاقوی نو میخریدند، همه را دور میانداختم. البته یکی از خوبهایش را در جیبم نگه داشتم. صبح تا شب و شب تا صبح زیرچشمی پدرم را میپاییدم تا مبادا دست از پا خطا کند. در یک #فیلم سینمایی دیده بودم که نقش اول وقتی فهمید فردی قصد کشتنش را دارد، او پیشدستی کرد و یک شب رفت سراغش. پس من نیز یک شب رفتم سراغش.
_
چاقو در دست و جوراب #زنانه بر سر، پاورچین پاورچین رفتم بر بالین پدر. آب دهانم را قورت دادم و پتو را کنار زدم. یا #سیدالشهدا. جای پدرم، دایی علی خوابیده بود. پس احتمال دادم پدر به همراه #ابوبکر به غار ثور رفته باشد. ماجرای آن را هم تازه شنیده بودم. در خیالاتم اسبی جستم و به همراه سران قریش به تاخت رفتیم به جنوب #مکه. مادرم نیز که از ماجرا خبردار شده بود، گریان و اندوهگین چند قدمی به دنبالم دوید و گفت: از خون شویم بگذر پسر. اما وقتی دید حرفش در من کارگر نیوفتاد، ندا سرداد: پس از یمین برو فرزندم.
_
حالا سالهاست که از آن دوران میگذرد. این روزها وقتی عید قربان میرسد، به پدرم نگاه میکنم. به موهای سپیدش، به پاهای همیشه دردآلودش. به لاغری و پوست چروکیدهاش و به اعصابِ در جنگ گمشدهاش. جایی میان خاکریزهای #گیلان غرب. بله. گویا پدر برای رضای خدا و رفاه ما، خودش را قربانی کرده است. او به جای جوانش، جوانیاش را سربریده بود. هرچند که هنوز هم وقتی چاقو میبیند گویا هوس میکند بندگی خود را تکمیل کند اما میترسد اینبار نیز چاقو به اذن خداوند کُند شود و نبُرد.
خلاص
_
#طنز #شوخی #جوک #کپشن #عاشقانه #داستان_طنز #متن_طنز #البته_مثلا_طنز #جشن
_
#عیدتان_مبارک
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان✨
نقل شده که این اتفاق روز شنبه 7شهریور 93 در یکی از بانک های کشور اتفاق افتاده است.
.
.
.
اینجانب رییس بانک هستم امروز صبح در شعبه بانک من، یک شخص روستایی به همراه چهار فرزندش و همسرش وارد بانک شدند.
این شخص هفت ماه پیش کل گله میش خود را به قیمت 520 میلیون تومان فروخته و به حسابش در این بانک گذاشته بود.
امروز تا در بانک باز شد به عنوان اولین مشتری وارد شد و درخواست کل پول به همراه 34میلیون سودش را از یکی از کارمندان کرد.
از آنجایی که کارمند موضوع را به اطلاع بنده به عنوان رییس رساند به ایشان گفتم آن شخص را بفرست به اتاقم.
بعد از آمدن آن شخص به او گفتم در بانک بیشتر از 110 میلیون پول نیست این را بگیر مابقی را چک یا حواله بین بانکی به شما میدهم و از بانک های دیگر پول خود را برداشت کن.
ناگهان با بد اخلاقی او مواجه شدم و گفت همان طور که پول را نقد دادم الانم نقد میخام (ضمنا بنده خدا 56 سال سن داشت و بی سواد بود و پولش هم بدون کارت در دفترچه داشت) او به بنده گفت باید پول را برام فراهم کنی و چهار پسرش هم اصرار میکردن و هرچه به آنها گفتم کارت میدهم و... بی فایده بود.
بعد از گذشت یک ساعت مجبور شدم در بانک را ببندم و اعلام تعطیلی کنم و سه تا از کارمندان را جهت گرفتن پول به بانک های کشاورزی مجاور فرستادم و هر کدام بعد از نیم ساعت کلا با 300 میلیون تومان آمدند که با پول داخل بانک میشد 410 میلیون تومان واین بار مبلغ 154 میلیون دیگر را از دو بانک ملی و پاسارگاد قرض گرفتم.
وقتی از کامپیوتر بانک کل مبلغ 554 میلیون کم کردم از تهران بانک اصلی کشاورزی و ده دقیقه بعد از طرف بانک مرکزی زنگ زدند (گفتند شاید بنده اشتباه کردم یا قصد اختلاس یا خروج از کشور را دارم) که نیم ساعتی نگذشته بود که ماموران اطلاعات در بانک بنده حاضر شدند و از نزدیک موضوع را بررسی کردند.
شخص مذکور نیز از پسرانش خواست کل مبلغ 554 میلیون را بشمارند به محض باز شدن در کیسه های پول او ادعا نمود ایران چک ها خیلی هاشون تقلبی هستند و فقط پول میخواهم.
از آنجایکه نزدیک 200 میلیون ایران چک بود آنها را شخصا برداشتم و به بانک ملت و تجارت رفتم و با پول نقد معاوضه کرده و برگشتم آنها را به شخص روستایی که عشایر هم بود دادم
و از آنها درخواست کردم با دستگاه پول شمار پول ها را شمارش کنند و این تنها درخواستی بود که مورد قبول واقع شد.
ازساعت11که پول جور شد تا ساعت سه شمارش کردند.
بعد از آنها پرسیدم پول را برای چه میخواهید؟
آن شخص گفت ما میخواهیم پاییز و زمستان را به خاطر سرمای این شهر به ایذه در خوزستان کوچ کنیم و پولم را میخواهم در بانک کشاورزی آن شهر بگذارم و آمدم ببینم اول اینکه پولم کامل باشد و دوم اینکه تا آخر شهریور که موقع کوچ است پولم آماده باشد.
الان پول درسته دوباره بگذارید توی حسابم که موقع کوچ آن را ببرم!!!!
به علت سردرد خودم و کارمندان بانک به همه دو روز مرخصی دادم.
((گفته میشه این خبر از شبکه استانی هم پخش شده )) 😄
@dost_an
🌸
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
۳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان ✨
ناصرالدین شاه میرغضبی داشت که آدم قصی القلبی بود. (میر غضب افرادی بودند که اعدامی ها را دست آن ها می دادند تا اعدام کنند. مظهر غضب بودند.)
میرغضب با رفقایش جمعه ها برای گردش و تفریح اطراف شهر می رفتند و شبش هم یکی از این ها منزلش شام درست می کرد، سور مفصلی می داد.
یک بار که مهمانی دادن نوبت میرغضب بود، میرغضب به زن اولش که در بالای شهر و آدم مشهوری بود گفت غذا درست کند تا مهمانی آن جا باشد.
چند روز قبل از این واقعه که ایام فقر و قحطی بود، جناب میرغضب در یکی از محلات تهران داشت می رفت که کنار آب انباری صدای ناله ای شنید. جلو آمد و دید حیوانی زایمان کرده ولی از بی شیری و بی غذایی هم خودش و هم بچه هایش دارند می میرند.
به قصابی محل می رود و پولی به او می دهد و می گوید من را می شناسی؟ من میرغضب ناصرالدین شاه هستم. این پول را بگیر، تا یک ماه هر روز به این حیوانی که این گوشه افتاده گوشت و استخوان بده!
اگر بفهمم این حیوان مرده یا به او نرسیدی پدرت را در می آورم.
بر اثر این کار این حیوان ها زنده ماندند.
این جریان چند روز قبل از آن مهمانی اتفاق افتاده بود.
خانم اولش هم که فهمیده بود ایشان هوو رو سرش آورده خیلی از دستش ناراحت بود. آن شب تصمیم می گیرد سم مهلکی در غذا بریزد و میرغضب و رفقایش را بکشد.
ولی وقتی میرغضب بعد از پایان تفریح روز جمعه به رفقایش می گوید به منزل برویم می گویند آقا ما تفریحمان پایین تهران بود می دانیم در این پایین هم خانه داری، به آن خانه می رویم.
میرغضب می گوید ما آن جا غذا تهیه کردیم می گویند نه، به دل ما افتاده که آن جا نرویم.
ناخواسته به خانه زن دومی می آیند و غذای ساده ای می خورند می خوابند.
صبح دیدند میرغضبی که اشکش نمی آمد و اهل گریه نبود بیدار شده و زار زار گریه می کند. می پرسند آقا چرا گریه می کنی؟ می گوید: در خواب امام سجاد(ع) را دیدم. به من فرمود: میرغضب به خاطر این که به آن حیوان ها رحم کردی خدا هم به تو رحم کرد. خدا می خواهد هم در دنیا و هم در آخرت کارت را اصلاح بکند.
امشب بنا بود شما و رفقایت خانه زن اولت بروید. او هم سمی در غذایتان ریخته بود تا همه آنان را بُکشد. ولی به خاطر این که رحم کردی خدا این بلاء را از شما دور کرد. علامتش هم این است که اگر به خانه بروی زن اولت در گوشه آشپزخانه بقیه سم ها را پنهان کرده است. ولی به تو نصیحت می کنم زنت را اذیت و آزار نده. اگر خواست بگذار با شما زندگی بکند اگر هم نخواست طلاقش بده، حق و حقوقش را هم بده. بی رحمی نکن که این رحمت از تو سلب بشود.
به تو بشارت بدهم که یک ماه دیگر خدا به تو توفیق می دهد به کربلا برای زیارت قبر پدرم اباعبدالله الحسین بروی و همان جا توبه می کنی و عاقبت به خیر می شوی و از دنیا می روی.
میرغضب به رفقایش می گوید من این خواب را دیدم منقلب و گریان شدم. رفقایش می گویند برویم تحقیق کنیم. حرکت می کنند و به خانه زن اولش می روند. زنش داد و فریاد می زند چرا دیشب نیامدی من منتظر بودم. میرغضب می گوید: منتظر بودی ما را بکشی. فکر می کنی خبر نداشتم. دست زن را می گیرد می برد گوشه آشپزخانه سم ها را به او نشان می دهد.
زنش جا می زند می گوید بله واقعیت است. میرغضب می گوید: چون امامم سفارش کرده با تو کاری ندارم. می خواهی بمان، می خواهی برو.
میرغضب توبه می کند و بعد از یک ماه دیگر هم همان طور که امام فرموده بود به کربلا می رود و در جوار امام حسین(ع) از دنیا می رود.
@dost_an
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
شخصی وارد مغازه ای شد ، صاحب مغازه قرآن گوش می داد ، از او پرسید کسی مرده است که قرآن را روشن کردی ؟
صاحب مغازه گفت : بله ، قلبمان مرده است
زندانی در زندان قرآن طلب می کند تا از تنهایی درآید...
مریض در بیمارستان قرآن طلب می کند ، برایم قرآن بیاورید تا خداوند مریضیم را شفا دهد
غریب از وطن دور افتاده با خود قرآن حمل می کند تا در غربت در امان باشد...
ومرده آرزو می کند کاش قرآنی همراهش بود تا درجات خود را با آن بالا می برد !!
وما نه زندانی هستیم ، نه مریض ، نه غریب ، نه مرده تا قرآن را طلب کنیم ...!
قرآن روبروی ماست ، روبروی چشمانمان !!
اما منتظر هستیم تا به بلائی گرفتار شویم سپس قرآن را باز کنیم .
#داستان
💠#داستان
👈برای #حیا و #غیرت
من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند
رفتم توی پی وی اون شخص و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که
حدس زدم باید بچههای او باشند و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
«میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود»
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد، دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من کسی که
غرق در گناه و شهواته
منه بیحیا و بیغیرت
منه چشم چرون هوس باز
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمیگرفتم
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم
آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی
از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد میداد
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد
توی محله معروف شدم و احترام ویژهای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود بمن گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم
زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟
زیارت امام حسین؟
اشکم سرازیر شد
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام رو با خدا آشتی بدم
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن منم گریهام گرفت
تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟
گفت: پسرم ازت ممنونم
گفتم :برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من
یه آقای نورانی آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی همه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد
این همون عکسی بود که تو پروفایل بود
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم خودش و حتی مادرش هم گریه کردند
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه
منم مات و مبهوت دیوانه وار فقط گریه میکردم مگه میشه؟
آره شهیدی که منو هدایت کرد آدمم کرد آخر دخترشو به عقد من درآورد
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
«میرم تا حیاوغیرت جوانان ایران بماند»
#خواندنی
#حجاب
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
#داستان #سیره_شهدا
💠@Dost_an
1.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
⚠️ خربرفت و خربرفت
✅ مولوی در مثنوی معنوی داستان جالبی داره، خلاصه:
نادانی خرش رو به دربان خانقاهی سپرده، و به جمع صوفیان گرسنه ملحق میشه.مراسم صوفیانه و رقص سماع و . . .مطرب اشعاری میخونه، بقیه تکرار میکنن:
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
نادان از سایرین بلندتر میخونه و پرنشاط تر میرقصه:
زین حرارت پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
بعد همه کباب مفصلی میخورن و مراسم به اتمام میرسه. موقع خروج، نادان خرش رو میطلبه و دربان میگه مگر نه اینکه اون کباب از گوشت خر تو بود؟نادان معترض که چرا ذبح خر رو خبر ندادی؟ اونم میگه:
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
✅ عزیزان این حکایت حال و روز مردم نادان سوریه و لیبی است.
جماعت بی فکر بخاطر فشار و مشکلات فقط به رفتن اسد فکر میکردند و کسی به بعد از رفتن حکومت فکری نکرد.
✅ بله جاهلان سوری رقص کنان، پای کوبان از رفتن اسد هستند، در حالی که:
🔺کشور را دو دستی به گروه های تروریستی از پنج کشور دیگر سپرده اند
🔺اسرائیل در حال پیشروی و اشغال سرزمین آنهاست.
🔺تمام زیربناهای مهم و استراتژیک سوریه توسط آمریکا و اسرائیل در حال انهدام است.
🔺نفت آنها توسط آمریکا به تاراج میرود
🔺اسرائیل ثبت احوال سوریه رو زد، تا راحت شروع به ترور دانشمندان سوریه کند.
⚠️نادانهای سوری همچنان میرقصن و رقاصان لیبی ۱۲ ساله گریه میکنن
🖌 #علی_جوان
💠@Dost_an
پروفسور حسابی:
۲۲ سال درس دادم؛
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
#داستان #کوتاه