eitaa logo
دوستان سردار سلیمانی
528 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
17هزار ویدیو
7 فایل
@haj_mansour منتظر نظرات و پیشنهادات اصلاحی شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای روحانی! یادتون هست که می گفتی واکسن سوهان قم نیست که از هر مغازه ای بخرم؟! 🔸جناب روحانی اخیرا گفته است «‌در دوره اوج کرونا، رئیس ‌دولت یکی از کشورهای همسایه تماس گرفت و گفت همیشه در فکر شما هستم که چطور تحت تحریم هستید و کرونا را اداره می‌کنید؟ ما از شرایط سخت کرونا عبور کردیم؛ زمانی که در اروپا ماسک و وسایل ضدعفونی‌کننده و تخت بیمارستانی کمبود داشت، در ایران مشکلی نداشتیم‌»! آقای روحانی! ظاهراً فراموش کرده‌اید که میزان قربانیان کرونا به ۷۰۰ نفر در روز رسیده بود و همان روزها در ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ در جلسه هیئت دولت درباره علل عدم واردات واکسن کرونا گفته بودید : «به این صورت نیست که واکسن در دنیا فراوان باشد به عبارت دیگر واکسن کرونا سوهان قم نیست که شما وقتی از در مغازه رد می‌شوی دائما دعوت‌تان کنند که یک سوهان خوب دارم. این واکسن مطمئن به‌اندازه کافی در دنیا نیست و گرفتن آن آسان نیست. در عین حال ما همه تلاش خود را برای خرید واکسن انجام می‌دهیم و من به ملت عزیز ایران قول می‌دهم و وزیر بهداشت نیز قول می‌دهد که در دولت دوازدهم بتوانیم تمام افراد پرخطر را ان‌شاءالله واکسینه کنیم». 🔸 آقای ربیعی، سخنگوی دولت شما نیز علت نخریدن واکسن را عدم پیوستن ایران به FATF دانسته بود! ✏️شریعتمداری ✍اما خودتون شاهد بودید که به مجرد این که دولت آقای رئیسی تشکیل شد بدون اینکه به fatf ملحق شویم، به سرعت هم واکسن را تولید کرد و هم وارد کرد و در سه نوبت واکسیناسیون انجام گرفت.
🔷سالروز رحلت حضرت ابوطالب علیه السلام پدر امیرالمومنین علیه السلام پدربزرگ ائمه اطهار علیهم السلام تسلیت🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فایل صوتی از ابوالحسن بنی‌صدر افشا شده که توضیح می‌دهد او هم به پیشنهاد همکاری در تلویزیون اینترنشنال «نه» گفته است! بنی‌صدر که خود از مخالفان جمهوری اسلامی است در این گفت‌وگو می‌گوید: 🔹عوامل اینترنشنال مزدوران فاسدترین رژیم دنیا هستند. 🔹به نظر شما سعودی به عنوان فاسدترین رژیم دنیا به BBC و اینترنشنال پول می‌دهد که ما دموکراسی پیدا کنیم؟
21.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت الاسلام والمسلمین حاج مهدی طائب 🌺 ارتباط این اغتشاشات با ظهور حضرت 🔅 علت اینکه دشمن این فتنه رو در شرایط فعلی اجرا کرد چی بود؟ 🔅 ضلع سومی که دشمن از کامل شدنش می‌ترسه چیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 نوجوان ۱۲ ساله، اهل تربت حیدریه 🎤 به زور به جبهه آمدم، زیر صندلی قطار قایم شدم...!!! ▪️ اومدم اینجا با صدام بجنگم...
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه خاوری، رشوه‌گیر بزرگ، برای مطالعه یک کتاب/ اختلاس گری پشت چفیه! عوام فریبی به سبک هارون الرشید!/ پاسخ مثبت رسول الله به هارون الرشید برای زندانی کردن حضرت موسی بن جعفر!
💢پرویز ثابتی دقیقا چه می کرد 🔺️۱۸+ آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخن‌های پایم از جا پریدند و افتادند و ناخن‌های دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جری‌تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزه‌ام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزه‌ام باطل نمی‌شود، چون به زور است. ...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت. خون به دستم نمی‌رسید. پنجه‌هایم بی‌حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم... آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و موها را آتش می‌زدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را می‌سوزاندند. از سوزش درد به خود می‌پیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را آتش می‌زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می‌ریختند. کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد می‌زدم... مرا لخت آویزان می‌کردند و گاهی بر آلت تناسلی‌ام شلاق می‌زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود... تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت. بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد، نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند... کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید. نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود... بخشی از کتاب خاطرات عزت شاهی (فصل شبهای کمیته مشترک یا همان موزه عبرت)