🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸
📝ثبت نام #ختم_قرآن در ماه مبارك رمضان
📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار شهدای مدافع حرم و وطن
جزء ۱ 👈 شهیدستارابراهیمی
جزء ۲ 👈 شهیدمحمدرضاتورجی زاده
جزء ۳ 👈
جزء ۴ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
جزء ۵ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
جزء ۶ 👈
جزء ۷ 👈
جزء ۸ 👈 شهیدمحمدرضادهقان
جزء ۹ 👈شهیده۲۳۳
جزء ۱۰👈شهیدحسن انتظاری
جزء ۱۱ 👈 شهیدحسین معزغلامی
جزء ۱۲ 👈
جزء ۱۳ 👈
جزء ۱۴ 👈 شهیدرسول خلیلی
جزء ۱۵ 👈 شهیدمحمدرضایی
جزء ۱۶ 👈 شهیدعبدالله رضایی
جزء ۱۷ 👈
جزء ۱۸ 👈
جزء ۱۹ 👈
جزء ۲۰ 👈 شهیدمحمودرضابیضایی
جزء ۲۱ 👈
جزء ۲۲ 👈
جزء ۲۳ 👈 شهیده۲۳۳
جزء ۲۴ 👈 شهیداکبرملائـــی
جزء ۲۵ 👈 شهیداکبرغفوری
جزء ۲۶ 👈 شهیدرسول غفوری
جزء ۲۷ 👈
جزء ۲۸ 👈 شهیدظهرعلی سالاری
جزء ۲۹ 👈 شهیددکترمصطفی چمران
جزء ۳۰ 👈 شهیدسیدمحمدحسن نژاد
✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم
یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد.
@shahidhojat
از آسمان بگو
تا یک دنیا زمینگیرت شوم!
و برایت بنویسم
از آرزوهای دور و درازم
که بال پروازم را بسته
و راه شهادتم را.....
و بنویسمَت
از شرار دلتنگےهایی
که گاه به جان مےزند.....
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷
@dosteshahideman
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیباترین نماهنگ🎶🎵
💔به مناسبتـــ دلتنگی ما برای شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#داداش_برای_آرامش_دلم_دعا کن😔
😔| @dosteshahideman
1_55658009.mp3
3.24M
⏯ #تک احساسی #شهدایی
★❣فدا شدن #مسیرش بازه
★❣خود #حسین براش میسازه
🎤با نوای: #حسین_طاهری
🎧فوق زیبا👌👌
🕊| @dosteshahideman
❣ #همسر_شهید همه بار
♡دلتنگیها
☆سختیها
♡مسئولیتها
☆طعنهها
♡کنایهها
☆و نگاهها را به #دوش میکشد.
♦️زندگی برای این #زنان آسان نیست❌ فقط امیدوارم در ازای این همه سختی قدری از #اجر_شهید به همسران شهدا🌷 نیز برسد
♦️آرزو دارم همانطورکه #رضا میخواست دخترم را آبرومندانه☺️ بزرگ کنم و پیش همسرم💞 سرشکسته نباشم.
همسر شهید🌷
#شهید_رضا_دامرودی
🌹| @dosteshahideman
🌱🌱🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱🌱🌱
▪️احمدرضا بیضائی
🌷تو اردوی دانش آموزی با تفنگ بادی زده بودن رو انگشت شستش. برای درآوردن ساچمه، رفت عمل. وقتی از اتاق عمل داشتن می آوردنش، زیر لب مدام میگفت: " یازهرا.... یا زهرا...".
پدر، الانم که صحبت اون روز میشه میگه: بیهوش بود اما نمیدونم چطور تو بیهوشی اینطور توسل میکرد؟
🌹| @dosteshahideman
🌱🌱🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌹🌱
🌴 یاد شهید مدافع حرم #امین_کریمی بخیر؛
در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید #خودمان_پول_بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین گذاشت و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدرش دیدنی بود.
🌸| @dosteshahideman
🌱🌹🌱
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 108: یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌
قسمت 109:
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..)
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی،
بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. )
بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ )
جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. )
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی..
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید..
هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..)
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..
اجازه میفرمایید؟؟)
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..)
عروسی..
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد..
زندگی بهتر از هم میشد؟؟
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 109: در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 110:
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.
فردای آن شب حسام به سراغم آمد. و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..)
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..)
اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.
شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ شهیدمه..
ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟
هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود؟؟)
امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ ( مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟)
حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن؟؟)
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..)
خندید و با آهنگ خواند ( نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..)
نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد ( شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..)
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..
چشمانش کمی شیطنت داشت ( خب حالا وقتِ معارفه ست..
معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..
وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..)
قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید ( تو حق نداری شهید بشی..)
لبخندش تلخ شد ( اگه شهید نشم.. میمیرم..)
او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم. انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود.. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..
حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند. اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.
ادامه دارد..
@dosteshahideman
🌱🌸🌱
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
میلادی: Saturday - 18 May 2019
قمری: السبت، 12 رمضان 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مراسم عقد اخوت بین مسلمین در سال اول هجرت
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️6 روز تا اولین شب قدر
▪️7 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️8 روز تا دومین شب قدر
▪️9 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
✅ | @dosteshahideman
🌱🌸🌱
دوست شــ❤ـهـید من
🌱🌸🌱 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 18 May 2019 قمری: السب
صبح لبخند توست !!
بخند
که مشرق نگاهت ،
دل مغربی ام را آب می کند.....
#شهید_محمود_رضا_بیضایی #سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_در_رمضان
جزء دوازدهم
با صدای استاد پرهیزگار
التماس دعا
🌸| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🌱🌸🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌸🌱
🌷 امتياز برجسته شهدا
✳️ ما در قضیهی شهادت شهیدان... معمولاً جوانب محدودی را میبینیم و مشاهده میکنیم... یکی از این جهات، فرصتشناسی و پاسخگوئی به نیاز لحظههاست...
✳️ جوانان شجاع و باغیرت و مؤمن و فداکاری که نیاز کشور را احساس کردند و به سراغ خطر رفتند و به استقبال خطر شتافتند، اینها این امتیاز برجسته را دارند که نیاز را در زمان خود فهمیدند و به آن پاسخ گفتند. این یک بعد بسیار مهمی است، این برای ما درس است. ۹۰/۷/۲۱
#امام_خامنه_ای
#خط_حزب_الله
#شهدا
#شهيد
🌸| @dosteshahideman
🌱🌸🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌸🌱
🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸
📝ثبت نام #ختم_قرآن در ماه مبارك رمضان
📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار شهدای مدافع حرم و وطن
جزء ۱ 👈 شهیدستارابراهیمی
جزء ۲ 👈 شهیدمحمدرضاتورجی زاده
جزء ۳ 👈 شهید ابراهیم هادی
جزء ۴ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
جزء ۵ 👈 شهیدحمیدسیاهکالی مرادی
جزء ۶ 👈 شهیدهدایت الله زمانی
جزء ۷ 👈 شهیدحامدجوانی
جزء ۸ 👈 شهیدمحمدرضادهقان
جزء ۹ 👈شهیده۲۳۳
جزء ۱۰👈شهیدحسن انتظاری
جزء ۱۱ 👈 شهیدحسین معزغلامی
جزء ۱۲ 👈شهید محسن حججی
جزء ۱۳ 👈 شهید سجاد زبرجدی
جزء ۱۴ 👈 شهیدرسول خلیلی/شهیدحمیدسیاهکالی
جزء ۱۵ 👈 شهیدمحمدرضایی
جزء ۱۶ 👈 شهیدعبدالله رضایی
جزء ۱۷ 👈شهیدروح الله طالبی اقدم/شهیدمحمودرجبی
جزء ۱۸ 👈 شهدای گمنام
جزء ۱۹ 👈 شهدای دفاع مقدس
جزء ۲۰ 👈 شهیدمحمودرضابیضایی/شهیدمحمدرضادعقان امیری
جزء ۲۱ 👈 شهدای مدافع حرم
جزء ۲۲ 👈 شهیداحمدمشلب
جزء ۲۳ 👈 شهیده۲۳۳
جزء ۲۴ 👈 شهیداکبرملائـــی
جزء ۲۵ 👈 شهیداکبرغفوری
جزء ۲۶ 👈 شهیدرسول غفوری
جزء ۲۷ 👈شهیدبابک نوری
جزء ۲۸ 👈 شهیدظهرعلی سالاری
جزء ۲۹ 👈 شهیددکترمصطفی چمران
جزء ۳۰ 👈 شهیدسیدمحمدحسن نژاد/شهیدمحمدرضادهقان
✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم
یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد.
@shahidhojat
رفت از دیده ولی
هست کماکان در دل....
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دم_غروب_یه_سر_بریم_حرم
#شاه_سلام_علیک
#التماس_دعا
دوست شــ❤ـهـید من
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 110: حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 111:
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.
هل شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..)
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..)
از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟)
کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. )
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟)
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..)
متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ )
مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ )
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..)
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..)
و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
ادامه دارد..
🌷| @dosteshahideman