eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
942 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 19 February 2020 قمری: الأربعاء، 24 جماد ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا 🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ❤️ دلم گرفته ازاین روزهای تكراری😞 كه بی حضور ِتو هر لحظه میشود جاری چقدر جاده وصلت ترك ترك شده است💔 سحابِ رحمتِ حق كِی دوباره میباری😔 🌺 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ با تبسم های گرمت روز من آغاز شد✨🌱 صبح آمد خنده ات جاریست لبخندت بخیر ای ❤️ روزتون متبرک به نگاه شهید محمودرضا بیضائی🌹🕊 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ امام صادق عليه السلام: 🔷ستمگر برگِرد نفْس خويش مى چرخد و ميانه رو برگرد دل خويش و پيشتاز برگرد پروردگار عزّوجلّ خود ميزان الحكمه جلد9 صفحه380 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهداء🌺 ختم صلوات امروز به نیت ❤️شهیدگمنام❤️ سهم شما۵ صلوات😊 قبول باشه😍 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اَلا ای شمس تبریزی آهای محمودرضا! این هم دفعه‌ی بعد! سرحال آمده‌ام جبران کنم! شرط است بگذاری اول از همه دستت را ببوسم، اسلحه‌ات را، کُلاه چتربازی‌ات را، کوثرت را! کوثر... کوثر مقاومت... دختربچه‌ای که زود تنهایش گذاشتی! تو هم اهل حدیث نفس بودی! و نفس تو عاشق شهادت بود! آخیش! چقدر راحت بود حرف‌زدن با تو! بی‌خود این همه سال، خودم را اذیت کردم! یادم باشد از برادرت بپرسم شهادتت چه روزی بود؛ هر هفته آن روز عکست را ببوسم! و هر هفته آن روز، متنی در مدحت بنویسم؛ برای خودم، نه مخاطب و نه حتی خدا! فقط برای خودم و برای خودت! برای تو یعنی برای خدا! چون تو تا پذیرایی خانه‌ی خدا رفتی! چون تو پروانه‌ای بودی که از بال زیبایی‌هایت، از بال زندگی‌ات، از بال زنت، از بال کوثرت، از بال برادرت احمدرضا و از بال مادرت گذشتی... گذشتی و همه‌ی ما زمینیان را جا گذاشتی! و حالا خنده‌هایت کاغذی نیست! چشم‌هایت حتی! جانی! جان شده‌ای! بازی می‌کنی با دل آدم! زنده می‌کنی، می‌کشی، اشک می‌گیری، می‌خندانی! کاش عوض صورت زیبای تو، تیر تکفیری‌ها قلب آلوده‌ی مرا هدف می‌گرفت! کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر، تو را در مسجد ارک، زیارت کنم! همان اطراف است دادگاه مطبوعات! والله هر بار که پایم به محکمه باز می‌شود، یاد آن شب رویایی می‌کنم! شبی که شمس داشت و شمسی که بچه‌ی تبریز بود! 🌷 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+آمـاده ‌ ‌بودن با آرزوے داشتـن فـرق‌میڪند ! +شهــید محمود رضــا بیضائے📞 👈ما شهادت دادیم که زیباست🌸🍃👇 🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊 میخوام بگیرم اذن رهایی ،،ای شهدا ،،،،ای شهدا،،،،،🌸
⚘﷽⚘ #ادامه --------------------------- زندگی و خاطرات شهید محمود رضا بیضائی -------------------------- محمود رضا دوره ی آموزشی را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش ، خدمتش را در پادگان الزهرا (ع) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد . نقطه ی عطف زندگی محمود رضا ، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشود . بعد از اتمام سربازی ، علی رغم تشویق خانواده به تحصیل در دانشگاه ، با انتخاب خود و با یقین کامل ، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد . او بهمن سال 1382 وارد دانشگاه ی امام علی (ع) شد . ورود به دانشکده ی افسری ، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود . با این هجرت ، ادامه ی زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. او در سپاه ، نام مستعار (حسین نصرتی ) را برای خود انتخاب کرد ؛ نامی که به گفته ی خودش بر گرفته از ندای (هل من ناصر ینصرنی) مولایش حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به ندا بود . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #ادامه_دارد #محمود_رضا_بیضائی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❤️| @dosteshahideman
🔷امام صادق علیه السلام می فرمایند: 💠شیعیان مارا موقع نماز اول وقت امتحان کنید که چقدر برآن محافظت دارند. 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط ک
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ ... هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ... 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ... راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ... چند لحظه مکث کردم ... شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ... یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ... تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ... بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ... - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ... بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ... سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ... قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ... سرم رو پایین انداختم ... من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ... علم و هدایت از جانب خداست ... جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ... دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ... حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ... باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ... 🌷| @dosteshahideman
ڪاش می شد؛ زمانه بر می گشت ... آن مسافر؛ به خانه بر می گشت ... نـور می شد و صبـح می تابیـد ! مـاه می شد ! شبـانه برمی‌گشت ! 🌙 🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🌹 پیامبر اکرم : مثل نماز ، مثل ستون چادر است ، اگر ستون محکم و برقرار باشد ، طناب ها و میخ ها پرده ها مفید خواهد بود ؛ ولی اگر ستون چادر بکشند ، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارد کنزالعمال ، ح 20575 🌷| @dosteshahideman
❤️😭 |•رفیقی داشتم ڪه می گفت: «اینجا ـ جَزیرِه_مَجنون + جآی دیوآنِه هاست.. دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند. عآشقانی ڪه می خواهند از راهِ میآنبُر_ به_خــدا برسند.» +میانبـر، همان «عشق_حسین‌بن_علی‌ست» ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت» نیست:)) 🌺 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر حاج قاسم جمعه این هفته بود 🔹رمزگشایی از شناسنامه سردار دلها از زبان جانشین سپاه قدس 🌷| @dosteshahideman
مواظب ضربه منافقین باشید. اینها در نهادها، انتخابات در اجتماعات نفوذ می‌کنند و ضربه می‌زنند. امام عزیزمان فرمود خطر منافقین از کفار بدتر است. 🌷 📎 فـردا ،همه می آییم ... 🌹| @dosteshahideman
💕 🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم. 🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 🍃💞🍃تو نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🍃🌹🌷 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ #ادامه ------------------------- خاطرات و زندگی محمودرضا بیضائی -------------------------- در شهریور 1385 دوره ی افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری اش ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد . پر کاری و کم خوابی ویژگی اصلی اش بود ؛ آن چنان که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت . معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پر کارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی کرد ------------------------- احمدرضا بیضائی : محمودرضا، همیشه چشمانش سرخ و بدنش خسته بود .... تا آنجایی که من میدانم آن شب که فردایش شهید شد را هم تا صبح نخوابیده بود 😭 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 #ادامه_دارد 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ❄️✨یاشَهیدْ... آن روزهای خوب که دیدم،خواب بود... خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست! 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 📝✨وقتی از گلزار شهدا برگشتم، به یکی از دوستان پیام دادم: جات خالی! صبح پیش رسول بودم گفت:عه! تنها رفتی؟؟ گفتم: نه با یه پسری به اسم قرار داشتم پرسید: کی هست این پسره؟ گفتم: یه پسری که بهش میخوره ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه. عاشق رسوله گفت: خب تعریف کن! چکار کردید؟چیا گفتید؟ - راستشو بخوای سر مزار هر شهید مدافع حرمی که می رسیدیم حدود ده دقیقه دربارشون حرف میزدیم.از زندگیشون،نحوه شهادتشون و... ببین این پسره انقد درباره شهدای مدافع حرم و ماموریت های نظامی اطلاعات داشت! انقد پیگیر رزمایش های نظامیه!! انقد از خاطرات خودش و آموزشاش تعریف میکرد و انقد درباره رسول حرف میزد که اصن تابلوئه کاره ایه واسه خودش! اما میگه مدافع و نظامی نیستم!😳 تازه علاوه بر اینکه عاشق رسوله، عاشق شهید بیضائی هم هست. میدونی چیه؟! گوشیشو درآورد. عکس مزار شهید بیضائی رو نشونم داد.میگفت "ببین مزار رسول چقدر قشنگه.اونوقت مزار شهید بیضائی رو ببین چقد خاک میخوره و غریبه..." گیر داده بود که چرا نظامی و مدافع نمیشم؟!ازم خواست که خودم برم توی کار.... - چه جالب! خب تیپش و اخلاقش چطور بود؟ - با اینکه دیدار اولمون بود اما یه پسر خوش سیما، مودب، خوشتیپ و خون گرمی بود! تی شرت، ساعت نظامی، کلاهش مثل کلاه های رسول، کفش کالج، شلوار مخملی و عینک آفتابی! تازه به قول خودش با موتور لگنی هم اومده بود!!!!!😁 - خدا حفظش کنه... آره... خدا حفظش کرد... اونم برای خودش... 🌸 ، تو رشد و تخریب شخص، خیلی مهمه... اونم دوستهایی که روت اثر میذارن، نه اونایی که روشون اثر میذاری... یعنی محمدرضا عجب دوستای صمیمی انتخاب کرده بود... همه سیمشون وصل بود... بدون اتصالی... 👇
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ... به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ... تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ... مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ... هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ... شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ... قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ... لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ... و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ... 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ...
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر ... اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و ... با هم قاطی میشن ... ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم ... و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت ... به نظر خوب میاد ... در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود ... از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ... حالا اگه به جای من ... به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ... دل دل کنان می رفتم سمت قرآن ... یه دلم می گفت استخاره کن ... اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد ... بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم ... وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا ... با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم ... - و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است ... مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند ... صدق الله العلی العظیم ... قرآن رو بستم و رفتم سجده ... - خدایا ... به امید تو ... دستم رو بگیر و رهام نکن ... امتحانات سعید تموم شد ... و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ... حسابی خوشش اومد ... از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت ... از دیدن واکنشش خوشحال شدم ... و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون ... جداش کنم... خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد ... - انتخاب اولین جا با تو ... برای بار اول کجا بریم ... هر چند، انتخاب رو بهش دادم ... اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم ... اون محیط تعریفی ... و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد ... سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد ... خیلی خوشحال بودم ... یعنی می شد ... این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ ... نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون ... جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار ... هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن ... و من ... وارد جو و دنیایی شده بودم ... که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ تقویم شیعه: 🌝امروز: شمسی: جمعه 2 اسفند 1398 میلادی: 21february 2020 قمری: 26جمادی الثانیه 1441 🌞امروز متعلق به : صاحب الزمان حضرت مهدی (عج) ذکر روز : اللهم صل علی محمد و ال محمد 🌹 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا