🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌴یاد شهید #غلامرضا_صادق_زاده بخیر؛
در ۱۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ به سعادت حضور در محضر مراد و رهبر و امام خویش دست یافت و در همان جا توسط امام عزیز در فضایی ملکوتی و روحانی با همراه و همسرش پیوندی بست که عمر آن کوتاه بود، زیرا خالصانه از مرادشان #دعا برای «شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت» را طلبیده بودند.غلامرضا اشک ریزان آرزوی شهادت خویش را با امامش در میان گذاشت و امام به او فرمود: «انشاءالله پیروز شوید»
غلامرضا و همسرش بلافاصله بعد از پایان مراسم عقد به گلزار شهدا، بهشت زهرا میروند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکمتر میکنند. آنها در حلقههای ازدواج خویش نشان دادند. روی #حلقههایی که به هم هدیه کردند، به جای هر نگینی کلمات مقدس و پرمعنای « تنها ره سعادت، #ایمان ، #جهاد ، #شهادت » حک شده بود.
و بالاخره در تاریخ ۶/۴/۱۳۶۴ در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم و ۷۲ تن از یاران انقلاب، همزمان با انفجار ۱۲۰٫۰۰۰ چاشنی مین، به آرزوی خویش که پرواز به سوی معبود بود رسید و به ملکوت اعلی پر کشید، به بدنی سوخته و خونین.
تنها چیزی که در پیکر پاک و متلاشی اش به چشم میخورد همان #حلقه_ازدواجش بود که عبارت حک شده بر آن راه آینده را برای بازماندگان نشان میداد: تنها ره سعادت. ایمان، جهاد، شهادت
شادی روحش #صلوات
☘ @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
در ڪـانـال دوســـت شــ💔ــهـید مــن
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_یـازدهـم
🍁#عـنـوان: پاسداری برای پاسداری
مثل بچه #بسیجی ها زندگی می کرد؛خیلی ساده و به دور از تجملات.
نمی پذیرفت در خانه حتی #مبل داشته باشد. روحیه اش این طور بود. این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به #زهد کند. این اواخر یک بار که با هم در حاشیه میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم و داشتیم ساندویچ می خوردیم،پرسیدم با #حقوق_پاسداری زندگی چطور می گذرد؟گفت من راضی به گرفتن همین حقوقی که می گیرم نیستم،دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و #شغل_پاسداری برای تامین زندگی نباشد.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_دوازدهـم
🍁#عـنـوان: مـشـتـی بـود
مشتی بود، سنگ تمام میگذاشت. بارها مهمانش شده بودم معمولا هم دیر وقت ونابهنگام یک بارقرارگذاشتیم وبعدازتمام شدن کارش آمددنبالم . رفتیم خانه شان دربین راه چندجا نگه داشت و#میوه و#آبمیوه خرید .
به محل که رسیدیم نگه داشت، پیاده شد برود #گوشت بخرد. گفتم ول کن آخرشبی گوشت برای چه می خری یک چیز میخوریم حالا.
گفت نمی شود من بخور هستم باید #کباب بخورم می دانستم که شوخی میکندخودش بی تعلق بود به این جور چیزها . می گفت اگرمجرد بودم زندگی ام روی ترک موتورم بود.
اهل #تجمل نبود وبامن هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم #سنگ_تمام می گذاشت و#پذیرایی مفصلی می کرد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۸ #نویسنده مریم.ر فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۹
#نویسنده مریم.ر
_ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بلند میکنه
_همه که مثل شوهرمن مرد نیستن😎
_مخلصم😅 بالاخره شما هم فارغ التحصیل شدینا
_آره آخیش😋
_مریم شاید باورت نشه ولی من به کتاب هات حسودیم میشد همش دعا میکردم زود تموم بشه
_به کتابهام حسودی میکردی😐
_آره ؛ وقتی میگرفتی تو دستت و میخوندی خیلی حسودیم میشد. آخه تو فقط مال منی
_پس توی دوران امتحانام از حسادت خیلی زجر کشیدی😂
_آره واقعا داغونم کردی😞
_آخ الهی بمیرم😌
_خدانکنه خانومم
_توهم پایان نامت مونده . منم حسودیم میشه به پایان نامت☹️
_قربونت برم😄اونو چندوقت دیگه تمومش میکنم
دوماه بعد...
_خانومم
_جونم
_این گذرنامه منو ندیدی؟
_توی کمد گذاشتم . میخوای چیکار؟
_آهان پیداش کردم . هیچی میخواستم ببینم کجاست
من زیاد جدی نگرفتم رفتم لباسها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم .
_راستی آقایی من بعدازظهرنوبت آرایشگاه دارماااا😊
_خانوم شما خودت همینجوریشم خوشگلی😍
_میدونم🙈 یادت نره برسونیم
_چشم یادم میمونه
_راستی سر راهم نون بخر تموم شده
_اونم به چشم
_راستی خانومم پایان نامم داره تموم میشه ها
_خداراشکر😌
بعد ازاینکه محمد منو رسوند آرایشگاه کارم که تموم شد بهش زنگ زدم بیاد دنبالم . مادرشوهرم وقتی فهمید من نتونستم شام درست کنم خودش شام درست کرد و گفت بیایم طبقه پایین
_وای خانوم خیلی خوشگل شدی😍
_واقعا خوب شده؟منم خیلی از رنگش خوشم اومد😊
مادر محمد گفت
_مریم جون خیلی رنگ موهات قشنگ شده🙂
_ممنون مامان چشماتون قشنگ میبینه😊
بعد از اینکه شامو خوردیم من کمک مادرمحمد ظرفهاروشستم بعدم تشکرکردیم و رفتیم بالا من جلوی آینه موهامو نگاه میکردم که محمد اومد نگام میکرد باحالت نگرانی بهم گفت
_مریم جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم
_چیزی شده عزیزم؟
_دلم یهو هوس شیر و عسل داغ کرد😎
_چشم الان میام درست میکنم
اوموم توی آشپزخونه زیرچشمی به محمد نگاه میکردم انگار یچیزی شده بود که نمیخواست بهم بگه🤔 شیرو میزارم روی شعله و میام میشینم کنار محمد روی مبل
_عزیزم چیزی شده؟
_مریم یچیزی میخواستم بهت بگم...مریم جان...تو اون زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم گفتی با اینکه برم سوریه موافقی...الانم سرحرفت هستی؟
_منظورت چیه؟
_شاید درست بشه که من برم سوریه
_چی میخوای بری سوریه؟
_اگه بشه آره
_محمد شوخی قشنگی نبود
_مریم جان جدی میگم
_امکان نداره نمیشه حتی حرفشم نزن
_عزیزم همون اول بهم گفتی که مخالفت نمیکنی . من یبارم اعزامم بخاطر تو عقب انداختم ؛ این موقعیت به این راحتی گیرکسی نمیاد
_محمد من نمیتونم😔 اون موقع یچیزی گفتم ولی حالا نمیتونم
_مریم😳
_محمد بس کن
_مریم جان من یکی از آرزوهام اینه
باعصبانیت و بغض میرم توی اتاق و درو بستم گریم گرفته بود روی تخت پیراهن محمد افتاده بودگذاشته بودم میخواستم اُتو کنم ؛ پیراهنشو برمیدارم و بغل میکنم . من نمیتونم بدون محمد زندگی کنم😭 نمیتونم اجازه بدم بره سوریه😔محمد اومد داخل اتاق نشست نزدیکم دستمو گرفت ازش ناراحت بودم دستمو میکشم حتی نگاهشم نمیکنم
_مریم جان گریه نکن عشقم تو که میدونی طاقت اشکتو ندارم
_پس اگه طاقت نداری چرا اشکمو درمیاری؟
_باشه ببخشید ؛ نمیرم سوریه خوب شد؟دیگه لطفا گریه نکن خانومم
_قول بده دیگه حتی اسمشم نیاری
محمد یه مکثی میکنه و میگه
_قول میدم تا زمانی که تو راضی نشدی نرم سوریه
_من هیچوقت راضی نمیشم
_باشه خوشگلم اشکهاتو پاک کن . راستی پس شیرعسل ما چی شد😕
سریع رفتم تو آشپزخونه
_ای وای😵
_چی شده
_محمد شیر سر رفت😶
_فدای سرت
_گاز کثیف شد☹️
_چیکار کنم با خانوم وسواسی☺️
_بده که تمیزم؟😊
_ فدای خنده هات دیگه نبینم گریه کنیا
_چشم😊
فردا صبح وقتی که محمد میره سرکار منم فرصت پیدا میکنم و میرم گذرنامه محمد قایم میکنم😐امروز یکم دیرتر میاد چون جای یکی از همکاراش میمونه دیگه خیالم راحت شد🤗 گذرنامش دست خودمه دیگه نمیتونه جایی بره😀 خیلی خوشحالم یکم به سرو وضع خونه میرسم لباسهارو اُتو میکنم برای شام قرمه سبزی درست میکنم همون غذایی که محمدخیلی دوست داره😊 نزدیک اومدن محمد رفتم یکم آرایش کردم💄👄💅 تازه میفهمم چه حس خوبیه وقتی یه خانوم برای شوهرش آرایش میکنه چه لذتی داره😋
محمد زنگ زد درو باز کردم و رفتم به استقبالش😊
_سلام آقایی خوش اومدی😊
_سلام بر بانوی زیبای من😍
_شام آمادس
_آخ خانوم چه بویی میاد😋 قرمه سبزی؟😃
_بله😌 تادستاتو بشوری میزو میچینم
شامو که خوردیم محمد رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی میگشت
_محمدَم دنبال چیزی میگردی بگو بهت بدم
_دوباره که این گذرنامم نیست من دیروز همینجا گذاشته بودم
_دوباره میخوای چیکار؟
_کار دارم عزیزم . مال تو هست اما مال من نیست
_نمیدونم کجاست😐
_مریم....؟؟؟؟!!!!
_جانم😶
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۹ #نویسنده مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بل
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۰
#نویسنده مریم.ر
_مریم جان گذرناممو بده لطفا
_وا خب دست من نیست😒
_خانومم برو بیار
_محمد من نمیدونم کجاست☹️
_جون محمد بده گذرناممو
_قسمجونتو نخور😡
_پس برو بیار
_خیلی بیمعرفتی .تو به من قول دادی😢
_عه دوباره که گریه کردی😳
_محمد ببین چی میگم اگه بخوای بری سوریه باید اول از روی جنازه من رد بشی
_مریم بس کن این حرفا چیه میزنی😡
اولین باری بود که سرم دادمیزد😔منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق نشستم ؛ محمد اومد کنارم نگاهش نکردم و صورتمو برگردوندم
_ببخشید سرت دادکشیدم😞 آخه توکه میدونی من چقدر روی تو حساسم چرا میگی باید از روی...لا اله الا الله . حالا چرا نگام نمیکنی؟ازم دلخوری هنوز؟معذرت میخوام خانومم . من میخواستم غافلگیرت کنم که نشد باید دیگه بهت بگم
_چی میخوای بگی؟
_اول نگام کن
_بیا اینم نگاه
_حالا یه لبخند بزن
_محمد بگو دیگه☺️
_آهان حالا شد👌 مریم جان تو تاحالا کربلا رفتی؟
_کربلا 🤔 نه نرفتم
_میخوام اگه خدابخواد و مرخصیم جوربشه باهم برین . حالا همسفرمون میشی😍
_یعنی بریم کربلا؟باشه بریم😊
_قربون خنده های قشنگت برم . حالا این گذرنامه مارو میدی؟
محمد مرخصیش جور شد؛ قرار شد باهم بریم کربلا😊 من تاحالا نرفته بودم نمیدونستم چجوریه☹️
_خانومم همه چیو برداشتی؟
_بله خیالت راحت
توی راه محمد برام توضیح داد که کربلا مزار چه بزرگوارانی هست . من از بچگی امام حسین و حضرت علی رو خیلی دوست داشتم همینطور حضرت عباس❤️❤️❤️❤️وقتی که اونجا رسیدیم حس عجیبی داشتم! درست همون حسی که مشهد داشتم . چه آرامشی اونجا داشتم
_مریم چقدر دلم میخواست با تو بیام اینجا
_محمد این آرامشی که من حس میکنمو تو هم حس میکنی؟
_حس میکنم قربونت برم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۰ #نویسنده مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب
#به_نام_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۱
#نویسنده مریم.ر
اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داشتم که اجازه ندادم محمد بره سوریه و مدافع حرم بشه😔 اما آخه من چجوری میتونم از عشقم بگذرمو بفرسمش دربرابردشمن😢 وقتی که محمد دعا میکرد میدیدم از گوشه چشماش اشک میاد خورم میدونستم چی تو دلشه اون خیلی دلش میخواد مدافع حرم بشه😔 خدایا خودت بگو من چطوری میتونم از کسی که اینقد دوسش دارم و برای بدست آوردنش صبر کردم حالا چطوری میتونم خودم با دست خودم بزارم از دستم بره😭 میدونم که کار درستی نکردم😔 اما من مثل زهرا و بقیه خانومهایی که شوهرشون مدافع حرمه نیستم من طاقت ندارم برای محمد اتفاقی بیوفته😢 خدایه مهربونم تو خیلی خوبی که منو با محمد خوشبخت کردی خواهش میکنم هیچوقت از من نگیرش خدایا اگه گناهی کردم منو ببخش اما بزار محمد همیشه پیشم بمونه😭
_مریم...مریمم چشمات قرمز شد دیگه گریه نکن
یدفه به خودم میام صورتم خیس اشک شده من تو حال خودم نبودم داشتم با خدا و امام حسین حرف میزدم
_باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم اصلا نفهمیدم چی شد
_۱۰دقیقه بود که داشتم نگاهت میکردم غرق دعا و نیایش بودی . یه لحظه بهت حسودیم شد
_حسود😉
_حالا میشه این نیایش و دعا رو ما هم بدونیم چیه؟
_نه عزیزم بین من و خداست😊 وای محمد گشنم شد☹️
_بزن بریم منم خیلی گشنمه
چند روز بعد که خواستیم از کربلا برگردیم خیلی ناراحت بودم دلم برای اونجا تنگ میشد اما محمد بهم گفت بازم میایم😊
دوماه بعد...
به روایت محمد...
_الو سلام محمد چطوری داداش
_بح بح علی آقا علیکم سلام
_محمد یکم وقت داری بیای دم در کارت دارم
_چرا دم در خب بیا تو
_نه اینجوری راحت ترم
_عه بیا بالا
_محمد بیا تو ماشین خصوصیه
_باشه اومدم
وقتی رفتم پایین علی بهم گفت که یه فرصتی پیش اومده که میتونم برم سوریه
_علی راست میگی؟😳
_باورکن . پسر تو چقدر خوش شانسی فک کنم این دفه باهم باشیم بریم تو دل داعش😄
_علی من به احتمال زیاد نمیام😔
_محمد چی میگی تو؟😳مگه همیشه یکی از آرزوهات این نبود با کلی بدبختی جورشدا حواست هست
_خانومم بی تابی میکنه . نمیتونم اینجوری ببینمش
_منم هنوز به خانومم نگفتم😔
_شایدم من لیاقت ندارم هنوز
_حالا این دفه را بگو شاید فرجی شد
_قبول نمیکنه اما بازم امتحان میکنم
به روایت مریم...
چقدر صحبتشون طولانی شد آخه چی دارن بهم میگن🤔نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه😟 یدفه محمد زنگ زد من درو روش باز کردم
_چقدر طول کشید . چیزی شده عزیزم؟
_نه چیزی نشده . فقط علی میگفت...
_خب چی میگفتن؟
_میگفت...اعزامم دوباره درست شده یعنی با بدبختی درست شده . اما بهش گفتم که من لیاقتشو ندارم . توهم که نمیزاری
_محمد
_جانم
_تو دوست داری بری؟
_یکی آرزوهام همینه
_باشه برو😔
_چی؟مریم تو میگی برم😳 یبار دیگه بگو؟؟
_برو محمد برو😔
_مریم باورم نمیشه الان از خوشحالی سکته میکنم . خیلی خانومی خیلی باورم نمیشه راضی شدی
_از ته دلم راضی نیستم . اما دیگه نمیتونم مانع رفتنتم بشم انگار یجورایی از خدا خجالت میکشم😔
_عشقم بادمجون بم آفت نداره نترس هیچیم نمیشه قربونت برم
_بزار به علی زنگ بزنم
اشکام بی اختیار سرازیر میشن برای اینکه محمد نبینه میرم تو آشپزخونه و سرمو گرم میکنم اما محمد فهمید دارم گریه میکنم
_خانومم...مریمم من اشکتو میبینم انگار دنیا رو میزنند تو سرم
_دست خودم نیست محمد بزار گریه کنم شاید یکم آروم بشم
_من نمیتونم اشکتو ببینم😞
_دست خودم نیست😭
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۱ #نویسنده مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۲
#نویسنده مریم.ر
هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون خوشحالتر بود و من ناراحت😔 داشتم فکرمیکردم که چقدر برام سخته این چندوقتی که محمد نیست چقدر دلم براش تنگ میشه صدای تلفن خونه اومد شماره رو دیدم زهرا بود
_سلام زهرا جان خوبی
_سلام دوست گلم . چقدر صدات غمناکه
_بخاطر همون جریان که میدونی
_آهان؛ راستش منم خیلی ناراحتم دلم برای علی تنگ میشه😔
_من هم دلم تنگ میشه هم نگرانش میشم
_مریم جون حال منم بهتر از تو نیست اما خدایی که علی و به من داد و آقامحمد به تو داد خودش نگهدارشونه بیا دیگه نگران نباشیم و شوهرامونو بسپاریم به خدا😔
حق با زهرا بود من باید محمد به خدابسپارم خودش مواظب محمد هست
خدایا بهم قدرت بده😔
روز رفتن محمد رسید ؛ ساکشو با گریه آماده کردم هرلباسی براش میزاشتم یکم نگاه میکردم . محمد لباسشو پوشید تا من ببینم چقدر بهش میومد توی این لباس جذاب ترشده بود ازش چندتا عکس گرفتم ؛ دیگه موقع خداحافظی رسیده بود خانواده محمد اومدن مادرش توی یه سینی آب و قرآن گذاشته بود ؛من چشم از محمد برنمی داشتم وقتی نوبت خداحافظی به من رسید من زبونم بند اومده بود فقط چشمام با محمد حرف میزد
_مریم جان گریه نکن عزیزم مگه ما باهم صحبت نکردیم؟
فقط دلم میخواست نگاش کنم ؛ فقط تونستم بگم
_محمد توراخدا خیلی مواظب خودت باش
_باشه عشقم
_محمد جان من مواظب خودت باش
_باشه عزیزم چشم
انگار فقط من نبودم که گریه میکردم پدرومادرمحمدمعصومه حتی برادرشم داشتن گریه می کردند . خانواده محمد بهم گفت بیام طبقه پایین تا تنها نباشم اما من قبول نکردم دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ اونجا حس میکنم به محمد نزدیکترم رفتم داخل اتاق عکس محمد برمیدارم و میزنم زیرگریه ؛ محمد چقدر زود دلم برات تنگ شد😭
من خود به چشم خویشتن دیدم😔
که جانم میرود❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
زمستان است...
شب بخیر هایت را
نگاه پر مهرت را
از من دریغ مدار
برای زنده ماندن
باید گرم بمانم..
#شـب_بخیر_علمدار
🕊| @dosteshahideman