eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
937 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌴یاد شهید بخیر؛ در ۱۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ به سعادت حضور در محضر مراد و رهبر و امام خویش دست یافت و در همان جا توسط امام عزیز در فضایی ملکوتی و روحانی با همراه و همسرش پیوندی بست که عمر آن کوتاه بود، زیرا خالصانه از مرادشان برای «شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت» را طلبیده بودند.غلامرضا اشک ریزان آرزوی شهادت خویش را با امامش در میان گذاشت و امام به او فرمود: «انشاء‌الله پیروز شوید» غلامرضا و همسرش بلافاصله بعد از پایان مراسم عقد به گلزار شهدا، بهشت زهرا می‌روند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکم‌تر می‌کنند. آنها در حلقه‌های ازدواج خویش نشان دادند. روی که به هم هدیه کردند، به جای هر نگینی کلمات مقدس و پرمعنای « تنها ره سعادت، ، ، » حک شده بود. و بالاخره در تاریخ ۶/۴/۱۳۶۴ در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم و ۷۲ تن از یاران انقلاب، همزمان با انفجار ۱۲۰٫۰۰۰ چاشنی مین، به آرزوی خویش که پرواز به سوی معبود بود رسید و به ملکوت اعلی پر کشید، به بدنی سوخته و خونین. تنها چیزی که در پیکر پاک و متلاشی اش به چشم می‌خورد همان بود که عبارت حک شده بر آن راه آینده را برای بازماندگان نشان می‌داد: تنها ره سعادت. ایمان، جهاد، شهادت شادی روحش @dosteshahideman 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 در ڪـ‌انـ‌ال دوســـت شــ💔ــهـید مــن 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁: پاسداری برای پاسداری مثل بچه ها زندگی می کرد؛خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت در خانه حتی داشته باشد. روحیه اش این طور بود. این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به کند. این اواخر یک بار که با هم در حاشیه میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم و داشتیم ساندویچ می خوردیم،پرسیدم با زندگی چطور می گذرد؟گفت من راضی به گرفتن همین حقوقی که می گیرم نیستم،دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و برای تامین زندگی نباشد. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁: مـشـتـی بـود مشتی بود، سنگ تمام میگذاشت. بارها مهمانش شده بودم معمولا هم دیر وقت ونابهنگام یک بارقرارگذاشتیم وبعدازتمام شدن کارش آمددنبالم . رفتیم خانه شان دربین راه چندجا نگه داشت و و خرید . به محل که رسیدیم نگه داشت، پیاده شد برود بخرد. گفتم ول کن آخرشبی گوشت برای چه می خری یک چیز میخوریم حالا. گفت نمی شود من بخور هستم باید بخورم می دانستم که شوخی میکندخودش بی تعلق بود به این جور چیزها . می گفت اگرمجرد بودم زندگی ام روی ترک موتورم بود. اهل نبود وبامن هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم می گذاشت و مفصلی می کرد. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۸ #نویسنده مریم.ر فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گ
۵۹ مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بلند میکنه _همه که مثل شوهرمن مرد نیستن😎 _مخلصم😅 بالاخره شما هم فارغ التحصیل شدینا _آره آخیش😋 _مریم شاید باورت نشه ولی من به کتاب هات حسودیم میشد همش دعا میکردم زود تموم بشه _به کتابهام حسودی میکردی😐 _آره ؛ وقتی میگرفتی تو دستت و میخوندی خیلی حسودیم میشد. آخه تو فقط مال منی _پس توی دوران امتحانام از حسادت خیلی زجر کشیدی😂 _آره واقعا داغونم کردی😞 _آخ الهی بمیرم😌 _خدانکنه خانومم _توهم پایان نامت مونده . منم حسودیم میشه به پایان نامت☹️ _قربونت برم😄اونو چندوقت دیگه تمومش میکنم دوماه بعد... _خانومم _جونم _این گذرنامه منو ندیدی؟ _توی کمد گذاشتم . میخوای چیکار؟ _آهان پیداش کردم . هیچی میخواستم ببینم کجاست من زیاد جدی نگرفتم رفتم لباسها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم . _راستی آقایی من بعدازظهرنوبت آرایشگاه دارماااا😊 _خانوم شما خودت همینجوریشم خوشگلی😍 _میدونم🙈 یادت نره برسونیم _چشم یادم میمونه _راستی سر راهم نون بخر تموم شده _اونم به چشم _راستی خانومم پایان نامم داره تموم میشه ها _خداراشکر😌 بعد ازاینکه محمد منو رسوند آرایشگاه کارم که تموم شد بهش زنگ زدم بیاد دنبالم . مادرشوهرم وقتی فهمید من نتونستم شام درست کنم خودش شام درست کرد و گفت بیایم طبقه پایین _وای خانوم خیلی خوشگل شدی😍 _واقعا خوب شده؟منم خیلی از رنگش خوشم اومد😊 مادر محمد گفت _مریم جون خیلی رنگ موهات قشنگ شده🙂 _ممنون مامان چشماتون قشنگ میبینه😊 بعد از اینکه شامو خوردیم من کمک مادرمحمد ظرفهاروشستم بعدم تشکرکردیم و رفتیم بالا من جلوی آینه موهامو نگاه میکردم که محمد اومد نگام میکرد باحالت نگرانی بهم گفت _مریم جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم _چیزی شده عزیزم؟ _دلم یهو هوس شیر و عسل داغ کرد😎 _چشم الان میام درست میکنم اوموم توی آشپزخونه زیرچشمی به محمد نگاه میکردم انگار یچیزی شده بود که نمیخواست بهم بگه🤔 شیرو میزارم روی شعله و میام میشینم کنار محمد روی مبل _عزیزم چیزی شده؟ _مریم یچیزی میخواستم بهت بگم...مریم جان...تو اون زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم گفتی با اینکه برم سوریه موافقی...الانم سرحرفت هستی؟ _منظورت چیه؟ _شاید درست بشه که من برم سوریه _چی میخوای بری سوریه؟ _اگه بشه آره _محمد شوخی قشنگی نبود _مریم جان جدی میگم _امکان نداره نمیشه حتی حرفشم نزن _عزیزم همون اول بهم گفتی که مخالفت نمیکنی . من یبارم اعزامم بخاطر تو عقب انداختم ؛ این موقعیت به این راحتی گیرکسی نمیاد _محمد من نمیتونم😔 اون موقع یچیزی گفتم ولی حالا نمیتونم _مریم😳 _محمد بس کن _مریم جان من یکی از آرزوهام اینه باعصبانیت و بغض میرم توی اتاق و درو بستم گریم گرفته بود روی تخت پیراهن محمد افتاده بودگذاشته بودم میخواستم اُتو کنم ؛ پیراهنشو برمیدارم و بغل میکنم . من نمیتونم بدون محمد زندگی کنم😭 نمیتونم اجازه بدم بره سوریه😔محمد اومد داخل اتاق نشست نزدیکم دستمو گرفت ازش ناراحت بودم دستمو میکشم حتی نگاهشم نمیکنم _مریم جان گریه نکن عشقم تو که میدونی طاقت اشکتو ندارم _پس اگه طاقت نداری چرا اشکمو درمیاری؟ _باشه ببخشید ؛ نمیرم سوریه خوب شد؟دیگه لطفا گریه نکن خانومم _قول بده دیگه حتی اسمشم نیاری محمد یه مکثی میکنه و میگه _قول میدم تا زمانی که تو راضی نشدی نرم سوریه _من هیچوقت راضی نمیشم _باشه خوشگلم اشکهاتو پاک کن . راستی پس شیرعسل ما چی شد😕 سریع رفتم تو آشپزخونه _ای وای😵 _چی شده _محمد شیر سر رفت😶 _فدای سرت _گاز کثیف شد☹️ _چیکار کنم با خانوم وسواسی☺️ _بده که تمیزم؟😊 _ فدای خنده هات دیگه نبینم گریه کنیا _چشم😊 فردا صبح وقتی که محمد میره سرکار منم فرصت پیدا میکنم و میرم گذرنامه محمد قایم میکنم😐امروز یکم دیرتر میاد چون جای یکی از همکاراش میمونه دیگه خیالم راحت شد🤗 گذرنامش دست خودمه دیگه نمیتونه جایی بره😀 خیلی خوشحالم یکم به سرو وضع خونه میرسم لباسهارو اُتو میکنم برای شام قرمه سبزی درست میکنم همون غذایی که محمدخیلی دوست داره😊 نزدیک اومدن محمد رفتم یکم آرایش کردم💄👄💅 تازه میفهمم چه حس خوبیه وقتی یه خانوم برای شوهرش آرایش میکنه چه لذتی داره😋 محمد زنگ زد درو باز کردم و رفتم به استقبالش😊 _سلام آقایی خوش اومدی😊 _سلام بر بانوی زیبای من😍 _شام آمادس _آخ خانوم چه بویی میاد😋 قرمه سبزی؟😃 _بله😌 تادستاتو بشوری میزو میچینم شامو که خوردیم محمد رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی میگشت _محمدَم دنبال چیزی میگردی بگو بهت بدم _دوباره که این گذرنامم نیست من دیروز همینجا گذاشته بودم _دوباره میخوای چیکار؟ _کار دارم عزیزم . مال تو هست اما مال من نیست _نمیدونم کجاست😐 _مریم....؟؟؟؟!!!! _جانم😶 ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۹ #نویسنده مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بل
۶۰ مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب دست من نیست😒 _خانومم برو بیار _محمد من نمیدونم کجاست☹️ _جون محمد بده گذرناممو _قسمجونتو نخور😡 _پس برو بیار _خیلی بیمعرفتی .تو به من قول دادی😢 _عه دوباره که گریه کردی😳 _محمد ببین چی میگم اگه بخوای بری سوریه باید اول از روی جنازه من رد بشی _مریم بس کن این حرفا چیه میزنی😡 اولین باری بود که سرم دادمیزد😔منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق نشستم ؛ محمد اومد کنارم نگاهش نکردم و صورتمو برگردوندم _ببخشید سرت دادکشیدم😞 آخه توکه میدونی من چقدر روی تو حساسم چرا میگی باید از روی...لا اله الا الله . حالا چرا نگام نمیکنی؟ازم دلخوری هنوز؟معذرت میخوام خانومم . من میخواستم غافلگیرت کنم که نشد باید دیگه بهت بگم _چی میخوای بگی؟ _اول نگام کن _بیا اینم نگاه _حالا یه لبخند بزن _محمد بگو دیگه☺️ _آهان حالا شد👌 مریم جان تو تاحالا کربلا رفتی؟ _کربلا 🤔 نه نرفتم _میخوام اگه خدابخواد و مرخصیم جوربشه باهم برین . حالا همسفرمون میشی😍 _یعنی بریم کربلا؟باشه بریم😊 _قربون خنده های قشنگت برم . حالا این گذرنامه مارو میدی؟ محمد مرخصیش جور شد؛ قرار شد باهم بریم کربلا😊 من تاحالا نرفته بودم نمیدونستم چجوریه☹️ _خانومم همه چیو برداشتی؟ _بله خیالت راحت توی راه محمد برام توضیح داد که کربلا مزار چه بزرگوارانی هست . من از بچگی امام حسین و حضرت علی رو خیلی دوست داشتم همینطور حضرت عباس❤️❤️❤️❤️وقتی که اونجا رسیدیم حس عجیبی داشتم! درست همون حسی که مشهد داشتم . چه آرامشی اونجا داشتم _مریم چقدر دلم میخواست با تو بیام اینجا _محمد این آرامشی که من حس میکنمو تو هم حس میکنی؟ _حس میکنم قربونت برم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۰ #نویسنده مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب
۶۱ مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داشتم که اجازه ندادم محمد بره سوریه و مدافع حرم بشه😔 اما آخه من چجوری میتونم از عشقم بگذرمو بفرسمش دربرابردشمن😢 وقتی که محمد دعا میکرد میدیدم از گوشه چشماش اشک میاد خورم میدونستم چی تو دلشه اون خیلی دلش میخواد مدافع حرم بشه😔 خدایا خودت بگو من چطوری میتونم از کسی که اینقد دوسش دارم و برای بدست آوردنش صبر کردم حالا چطوری میتونم خودم با دست خودم بزارم از دستم بره😭 میدونم که کار درستی نکردم😔 اما من مثل زهرا و بقیه خانومهایی که شوهرشون مدافع حرمه نیستم من طاقت ندارم برای محمد اتفاقی بیوفته😢 خدایه مهربونم تو خیلی خوبی که منو با محمد خوشبخت کردی خواهش میکنم هیچوقت از من نگیرش خدایا اگه گناهی کردم منو ببخش اما بزار محمد همیشه پیشم بمونه😭 _مریم...مریمم چشمات قرمز شد دیگه گریه نکن یدفه به خودم میام صورتم خیس اشک شده من تو حال خودم نبودم داشتم با خدا و امام حسین حرف میزدم _باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم اصلا نفهمیدم چی شد _۱۰دقیقه بود که داشتم نگاهت میکردم غرق دعا و نیایش بودی . یه لحظه بهت حسودیم شد _حسود😉 _حالا میشه این نیایش و دعا رو ما هم بدونیم چیه؟ _نه عزیزم بین من و خداست😊 وای محمد گشنم شد☹️ _بزن بریم منم خیلی گشنمه چند روز بعد که خواستیم از کربلا برگردیم خیلی ناراحت بودم دلم برای اونجا تنگ میشد اما محمد بهم گفت بازم میایم😊 دوماه بعد... به روایت محمد... _الو سلام محمد چطوری داداش _بح بح علی آقا علیکم سلام _محمد یکم وقت داری بیای دم در کارت دارم _چرا دم در خب بیا تو _نه اینجوری راحت ترم _عه بیا بالا _محمد بیا تو ماشین خصوصیه _باشه اومدم وقتی رفتم پایین علی بهم گفت که یه فرصتی پیش اومده که میتونم برم سوریه _علی راست میگی؟😳 _باورکن . پسر تو چقدر خوش شانسی فک کنم این دفه باهم باشیم بریم تو دل داعش😄 _علی من به احتمال زیاد نمیام😔 _محمد چی میگی تو؟😳مگه همیشه یکی از آرزوهات این نبود با کلی بدبختی جورشدا حواست هست _خانومم بی تابی میکنه . نمیتونم اینجوری ببینمش _منم هنوز به خانومم نگفتم😔 _شایدم من لیاقت ندارم هنوز _حالا این دفه را بگو شاید فرجی شد _قبول نمیکنه اما بازم امتحان میکنم به روایت مریم... چقدر صحبتشون طولانی شد آخه چی دارن بهم میگن🤔نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه😟 یدفه محمد زنگ زد من درو روش باز کردم _چقدر طول کشید . چیزی شده عزیزم؟ _نه چیزی نشده . فقط علی میگفت... _خب چی میگفتن؟ _میگفت...اعزامم دوباره درست شده یعنی با بدبختی درست شده . اما بهش گفتم که من لیاقتشو ندارم . توهم که نمیزاری _محمد _جانم _تو دوست داری بری؟ _یکی آرزوهام همینه _باشه برو😔 _چی؟مریم تو میگی برم😳 یبار دیگه بگو؟؟ _برو محمد برو😔 _مریم باورم نمیشه الان از خوشحالی سکته میکنم . خیلی خانومی خیلی باورم نمیشه راضی شدی _از ته دلم راضی نیستم . اما دیگه نمیتونم مانع رفتنتم بشم انگار یجورایی از خدا خجالت میکشم😔 _عشقم بادمجون بم آفت نداره نترس هیچیم نمیشه قربونت برم _بزار به علی زنگ بزنم اشکام بی اختیار سرازیر میشن برای اینکه محمد نبینه میرم تو آشپزخونه و سرمو گرم میکنم اما محمد فهمید دارم گریه میکنم _خانومم...مریمم من اشکتو میبینم انگار دنیا رو میزنند تو سرم _دست خودم نیست محمد بزار گریه کنم شاید یکم آروم بشم _من نمیتونم اشکتو ببینم😞 _دست خودم نیست😭 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۱ #نویسنده مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داش
۶۲ مریم.ر هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون خوشحالتر بود و من ناراحت😔 داشتم فکرمیکردم که چقدر برام سخته این چندوقتی که محمد نیست چقدر دلم براش تنگ میشه صدای تلفن خونه اومد شماره رو دیدم زهرا بود _سلام زهرا جان خوبی _سلام دوست گلم . چقدر صدات غمناکه _بخاطر همون جریان که میدونی _آهان؛ راستش منم خیلی ناراحتم دلم برای علی تنگ میشه😔 _من هم دلم تنگ میشه هم نگرانش میشم _مریم جون حال منم بهتر از تو نیست اما خدایی که علی و به من داد و آقامحمد به تو داد خودش نگهدارشونه بیا دیگه نگران نباشیم و شوهرامونو بسپاریم به خدا😔 حق با زهرا بود من باید محمد به خدابسپارم خودش مواظب محمد هست خدایا بهم قدرت بده😔 روز رفتن محمد رسید ؛ ساکشو با گریه آماده کردم هرلباسی براش میزاشتم یکم نگاه میکردم . محمد لباسشو پوشید تا من ببینم چقدر بهش میومد توی این لباس جذاب ترشده بود ازش چندتا عکس گرفتم ؛ دیگه موقع خداحافظی رسیده بود خانواده محمد اومدن مادرش توی یه سینی آب و قرآن گذاشته بود ؛من چشم از محمد برنمی داشتم وقتی نوبت خداحافظی به من رسید من زبونم بند اومده بود فقط چشمام با محمد حرف میزد _مریم جان گریه نکن عزیزم مگه ما باهم صحبت نکردیم؟ فقط دلم میخواست نگاش کنم ؛ فقط تونستم بگم _محمد توراخدا خیلی مواظب خودت باش _باشه عشقم _محمد جان من مواظب خودت باش _باشه عزیزم چشم انگار فقط من نبودم که گریه میکردم پدرومادرمحمدمعصومه حتی برادرشم داشتن گریه می کردند . خانواده محمد بهم گفت بیام طبقه پایین تا تنها نباشم اما من قبول نکردم دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ اونجا حس میکنم به محمد نزدیکترم رفتم داخل اتاق عکس محمد برمیدارم و میزنم زیرگریه ؛ محمد چقدر زود دلم برات تنگ شد😭 من خود به چشم خویشتن دیدم😔 که جانم میرود❤️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
زمستان است... شب بخیر هایت را نگاه پر مهرت را از من دریغ مدار برای زنده ماندن باید گرم بمانم.. 🕊| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا