#تجربه_من ۶۴۹
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من فقط یه برادر دارم با فاصله ی ۸ سال کوچیکتر از خودم، مادرم از همون ابتدای زندگی شاغل بودن، اول مربی مهد بودن و بعد کارمند شدن، من از دوران راهنمایی تا دانشگاهی تماما خوابگاهی بودم، و مادرم چون سرگرم کار و همکار بودن نه احساس نیاز به فرزند بیشتر داشتن، نه از دوری من چندان اذیت میشدن، اما وقتی که سال دوم دانشگاه ازدواج کردم، و مادرم کم کم تو پروسه ی بازنشستگی افتادن، کم کم احساس خلأ میکردن، تا جاییکه بنده فرزند اولم بدنیا اومد و مادرم بازنشسته شد و شدیدا بی قرار و بی تاب ما، تو پرانتز بگم البته بنده خیلی زودتر ازینها نیاز به ازدواج داشتم چون پختگی روحی و جسمی رو داشتم، ولی متأسفانه پدر و مادرم هر خواستگاری رو که از ۱۶ سالگی میومد از فامیل و همشهری گرفته تا دوست و آشنا، رو به دلایل واهی و بی اساس رد میکردن، ولی خب خداروشکر توسل های من نتیجه داد و سال دوم دانشگاه به لطف خدا ازدواج کردم.
خانواده شوهرم پر جمعیت بودن و من خوشحال اینکه وارد جمع زیاد میشدم، اصلا هروقت تو دوران عقد میرفتیم خونه مادر شوهرم من کیف میکردم، رفت و آمد و برو بیا بود، خلاصه برا منی که همیشه خونه مون سوت و کور بود بسیار جذاب و دلنشین بود.
خلاصه اینکه فرزند اولم بدنیا اومد، و ما به خاطر شغل همسرم در پایتخت و دور از خانواده ها زندگی میکردیم که همزمان مادرم بازنشسته شد و بی قراریهاش شروع شد، هر روز تلفن میزد و گریه و بی تابی که دخترهای مردم هر روز میرن خونه شون و شما نیستید، خونه ما سوت و کوره، خلاصه روزهای بسیاااااااار بدی رو سپری کردیم بسیاااار پر تنش با ناراحتی و گریه و افسردگی های پی در پی مادرم سپری شد، البته هم چنان هم ادامه داره.
الان دو فرزند دارم با فاصله ی ۲ سال و نیم، و بی صبرانه منتظر هستم خداوند درهای رحمتشو باز کنه و باز هم فرزندان سالم و صالح و خوش قدم و پر روزی بهم بده.
از خداوند خواستم منو لایق بدونه و فرزندان زیادی رو با فاصله ی کم بهم عنایت کنه، بلکه تونسته باشم قدمی خیر برای کشورم، رهبرم، خودم، خانواده ام و بچه هام برداشته باشم. همچنین دعا میکنم تو این ماه رجب دامن همه ی چشم انتظارها سبز بشه، الهی آمین.
امااا دوستان، اینو به جد بهتون میگم، مادر من الان واقعا احساس تنهایی شدیدی میکنه و همش میگه ای کاش به جای اینکه مربی مهد میبودم، نشسته بودم تو خونه و پنج شش تا فرزند میآوردم و از بچه های خودم نگه داری میکردم، برا بچه های خودم کاردستی درست میکردم و شعر و قصه میخوندم😢
مادرم به شدت پشیمان، ناراحت و افسرده است، بماند که خود بنده که نه همصحبتی دارم نه خواهری، دارم تو شهر غریب چقققققدر سختی میکشم، از طرفی تمام بار و فشار روانی تنهایی پدر مادرم رو دوش منه، اگر چند تا خواهر برادر دیگه داشتم اونها جای خالی ما رو پر میکردن.
اصلا ایقققدر مشکلات داره تعداد کم فرزندان که نمیدونم کدومشون رو بگم براتون، خودم که تنهام و خواهر و همصحبتی ندارم، بچه هام هم طفلک ها نه خاله ای دارن، نه عمه (البته سه تا عمو دارن و یکی دایی).
تو خانواده ی خودم بچه هام همبازی ندارن، چون برادرم هنوز ازدواج نکرده. خوشبختانه تو خانواده ی همسرم دو تا پسرعمو دارن، ولی خب ما دور هستیم و دوماه یک بار یا سه ماه یکبار اونم پنج شش روز فقط میتونیم سر بزنیم، ولی خب همینم خوبه شکر.
همسرم هم طفلک چقققدر اذیت شد به خاطر مادرم، چون مامانم خیلی گریه و زاری میکرد، و این رو کیفیت زندگی من تأثیر داشت، خلاصه داغون شدم تا تونستم کمی توازن و تعادل برقرار کنم بین همسرم و خانواده خودم.
خلاصه بهتون بگم به قدری به قدری تبعات بدی داره تعداد کم فرزندان که باورتون نمیشه، به خاطر مسایل مالی و غیره اجازه ندید این ظلم بزرگ به فرزندانتون بشه، باور کنید اگر دنیا دنیا رفاه مادی براشون فراهم کنید، هیییییچ وقت جای خواهر برادر و عمه و خاله و دایی و عمو رو براشون پر نمیکنه.
واقعا دوست دارم ریز جزئیات مشکلاتم و بگم که درک کنید چققدر این مسئله مهمه ولی خب ده دوازده صفحه میشه، به خودتون و به بچه هاتون رحم کنید.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۹
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
الان همه گرفتار زندگی آپارتمان نشینی و صنعتی و ماشینی شدیم، خود بخود یسری از لذت های زندگی از بچمون دریغ شده( مثل حیاط بزرگ و خاک بازی و گل بازی و باغ و درخت و حوض و آب تنی و جوی آب و بازی با دخترو پسرهای خاله و عمه و عمو و دایی)
خداییش دیگه لذت خواهر برادر های قد و نیم قد رو نگیریم از بچه هامون، باور کنید بچه های مهد و مدرسه و در و همسایه نمیتونن جای خواهر برادر خود آدمو بگیرن باور کنید. به بچه هاتون رحم کنید.
در آخر یه نکته ای هم بگم که متآسفانه خودم دیر فهمیدم، اونم اینکه اگر والدینتون هنوز در سن باروری هستن و امکان باروری براشون وجود داره، تمام تلاشتون رو بکنید و تشویقشون کنید و حمایتشون کنید برا فرزندآوری...
مادر من الان ۴۸ سالشونه، و خیلی دلش بچه میخواد، دکتر زنان هم رفته از متخصص های اعصاب و روان که به خاطر افسردگی ها ی آزاردهنده، داروهاشونو به صورت مداوم مصرف میکنه، مشورت گرفته و گفتن مانعی برا باروری نیست، حتی استخاره هم گرفت که بسیاااااار خوب آمد و گفتن اقدام کنید، ولی متآسفانه متأسفانه مادرم به خاطر افسردگی های پی در پی دیگه توان روانی و روحی پذیرفتن نوزاد و مسئولیتش رو نداره، با وجود اینکه دلش میخواد ولی خب نمی تونه.
و من حسرت میخورم ای کاش ۸ سال پیش که مادرم هنوز ۴۰ ساله بودن و من در شرف ازدواج، اصرار و تشویق میکردم برا فرزند آوریشون و دو سه تا پشت هم میآوردن، ولی افسوس که دیر متوجه اهمیت موضوع شدم،
ولی شماها اگر هنوز فرصت ها از دستتون نرفته تمام تلاشتون رو بکنید که خدای نکرده حسرت فرصت از دست رفته را خوردن بسییی سخت است و جانکاه.
واااااقعا تبعات تک فرزندی و حتی دو فرزندی، اول دامن خود فرزند رو میگیره، واقعا ضربات روحی روانی بسیاری هم به اون فرزند و هم به خانوادش هم در آینده به همسرش و بدنبال اون به بچه هایش وارد میکنه، یعنی والدین بعضی وقت ها تدابیر اشتباهی که در تعداد فرزندان به کار میبرند در واقع باعث میشه ظلم های پلکانی به خود فرزند، به همسرشون، حتی به نوه هاشون وارد کنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۰
#تبعات_کم_فرزندی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من تو یه خانواده کم جمعیت بزرگ شدم، خانوادهای که اواخر دهه شصت تشکیل شد همون زمانی که سیاستهای تحدید جمعیت به شدت تبلیغ میشد.
وقتی که دبستان رفتم مدرسه ام دو شیفت بود و اکثر همکلاسیهام از خانوادههای پرجمعیت.
روز اول مدرسه که معلم از بچه ها راجع به شغل پدر و تعداد اعضای خانواده و... میپرسید، بعضیا خجالت میکشیدن تعداد برادر خواهراشونو بگن حتی گاهی تعداد کمتر از واقعیت میگفتن ولی من کلی کلاس میذاشتم و با افتخار میگفتم یه برادر دارم فقط یک نفر بود که تک فرزند بود و من از این بابت بهش حسادت میکردم.
البته بعدها که دبیرستان رفتم خدا بهم یه خواهر از گل بهتر داد ولی اون موقع به اندازه الآن قدر آمدنش رو نمیدونستم.
روزگار سپری شد تا ازدواج کردم، کمکم احساس تلخ بی کسی سراغم اومد. از اونجایی که فرزند اول بودم، سختیهام چند برابر بود. تو خریدها، چیدن جهیزیه ، مراسم، انجام کارها و... خیلی بهم سخت گذشت، همش آرزو میکردم کاش چند تا خواهر و برادر بزرگ داشتم.
خانواده همسرم بر عکس ما خیلی پرجمعیت هستن، من اونا رو میدیدم و حسرت میخوردم.
به هر تقدیر گذشت وارد زندگی که شدم، متوجه اختلافاتی با همسرم شدم که ریشهاش در کم بودن اعضای خانوادهام بود مثلا ایشون خیلی حس همدردی و دلسوزی و کمکِ بی توقع و از خود گذشتگی نسبت به دیگران داشت که صفتهای خوبی هست ولی من نه تنها اینجوری نبودم بلکه از این رفتارهاش اذیت میشدم چون تو خونه ما جز خودم کسی نبود که باهاش تعامل داشته باشم و یاد نگرفته بودم از خوشی و وقت و داشتههام برای دیگران بگذرم.
همسرم یه دل گنده داشت که به این راحتی از چیزی ناراحت نمیشد ولی من خیلی دلنازک و شکننده و حساس بودم و با کوچکترین حرف یا سختی به هم میریختم و نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم چون من تک دختری بودم که همه توجه ها و امکانات در اختیارم بود و هیچ کس بهم نگفته بود بالا چشمت ابرو...
همسرم بسیار مسئولیت پذیر بود و به والدینش احترام میگذاشت بدون هیچ توقعی و همه چیزش رو مدیون اونها میدونست ولی من نسبت به پدر و مادر خودم یه رفتار معمولی داشتم و به اندازه او برای آنها احترام و اهمیت قائل نبودم و خیلی هم متوقع بودم.
تو یه سری مسائل اعتماد به نفس نداشتم جوری که تو بعضی موارد هنوز هم ادامه داره و اذیت میشم مثلا انتخاب و خرید یه لباس یا کفش ساده ... تا همین دو سه سال پیش برای خریدِ هر چیزی حتما باید مامانمو میبردم، وگرنه نمیتونستم خرید کنم، چون همیشه به مامانم تکیه کرده بودم و تمام وقت در اختیارم بود.
از اونجایی که تنها دختر خانواده بودم و توقعات ازم زیاد بودم تبدیل شدم به یک آدم کمالگرا که موفقیتهای کوچیک رو نمیبینه و از چیزای کوچیک لذت نمیبره و دنبال رسیدن به بهترین حالت ممکنه و به همین دلیل زود ناامید میشه و انگیزهشو از دست میده و الان هم با اینکه میدونم این نقص هست ولی نمیتونم کنارش بذارم و این حس رو ناخواسته به فرزندانم انتقال میدم و از اونها هم انتظار بهترین بودن تو هر چیزی دارم و این باعث وارد شدن استرس و اضطراب بهشون میشه
و... سالها طول کشید تا یه سری مسایل برام حل شد و خیلی هاشون هنوز هم باقی مونده.
گذشت تا اینکه برای اولین بار مادر شدم و کم جمعیتی خانواده ام چالشهای جدیدی پیش روم گذاشت. وقتی اولین فرزندم متولد شد بیشتر از سختی بچه داری، نداشتن یه خواهر بزرگ اذیتم میکرد. (اون موقع خواهرم تقریبا ۵ ساله بود)
تو بیمارستان و بعدش چند روز اول زایمان تو خونه، مامانم یکّه و تنها همراه و مراقبم بود. دخترم از اون نوزادهای بد قلق و اذیت کن که شب و روز گریه میکرد و منم که قبلا گفتم خیلی شکننده و کم تحمل...
بچه گریه میکرد، منم گریه میکردم، مامانم باید هم منو آروم میکرد هم دخترمو، مهمونداری میکرد، کارای خونه و بچه رو انجام میداد به من رسیدگی میکرد. بچه رو برای چکاپ و آزمایش غربالگری و شنوایی سنجی و... میبرد، تازه خواهرم هم کوچیک بود و هنوز به مادر نیاز داشت.
خواهر یا زنداداشی نداشتم که گاهی جاشونو عوض کنن و استراحت کنند یا به پدر و برادرم که خونه خودشون بودن رسیدگی کنن و یا بعدا گاهی بهم سر بزنن و کمکم کنن.
اون روزها خیلی بیشتر از قبل، نداشتن خواهر و برادر رو حس کردم و اذیت شدم...
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۰
#تبعات_کم_فرزندی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
دیگه از بقیه ایام سال نگم براتون مثلا شب یلدا، سیزده بدر ،مهمونی ها و... خلاصه هر موقعیتی که قشنگیش به پر جمعیت بودنشه.
اگه میرفتم خونه مادر همسرم اونجا شلوغ پلوغ بود و خیلی هم خوش میگذشت ولی در این صورت پدر و مادر خودم تنها میموندن و دلم نمیومد، اگر هم میرفتم خونه پدرم چون همسرم عادت به شلوغی داشت، بهش خوش نمیگذشت! خب حق داشت.
اگه مهمونی یا مجلسی داشتیم باید دونفری با مامانم کارا رو انجام میدادیم و کمکی نداشتیم.
گاهی هم مواردی پیش میامد که دوباره سر همین موضوع به مشکل میخوردیم مثلا وقتی که با یه کوچولوی ۷ ماهه کرونای سختی گرفتم و مامانم برای مراقبت از من و بچه هام خودش هم مریض شد و خانوادگی افتاده بودیم هیچ کس نبود یه لیوان آب دستمون بده و...
الآن شکر خدا با ازدواج یه دونه برادر و خواهرم اوضاع یکم بهتر شده ولی باز هم چالش داریم، چالشهای جدید...
کمکم با سالمند شدن والدینمون و نیازمندیشون به مراقبت و کمک ما سختیهای جدید رخ مینمایند؛ چون تعدادمون کمه باید وقت بیشتری براشون بذاریم و اگه یکی نباشه یا نتونه کمک کنه همه کارها به عهده یه نفر میفته و این هم مشکلات خودشو داره.
تازه خواهرم بعد از ازدواج یه شهر دیگه رفته و از ما دوره. در واقع من موندم و یه برادر.
خلاصه از این بابت آسیبهای زیادی دیدم که خیلی کلی ازش گفتم.
من نمیخوام همین حسرتها و آسیبها رو فرزندانم هم متحمل بشن. به لطف خدا الان چهار فرزند دارم و اگه توفیق باشه باز هم از خدا فرزند میخوام.
@mamanjoona
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من فقط یه برادر دارم با فاصله ی ۸ سال کوچیکتر از خودم، مادرم از همون ابتدای زندگی شاغل بودن، اول مربی مهد بودن و بعد کارمند شدن، من از دوران راهنمایی تا دانشگاهی تماما خوابگاهی بودم، و مادرم چون سرگرم کار و همکار بودن نه احساس نیاز به فرزند بیشتر داشتن، نه از دوری من چندان اذیت میشدن، اما وقتی که سال دوم دانشگاه ازدواج کردم، و مادرم کم کم تو پروسه ی بازنشستگی افتادن، کم کم احساس خلأ میکردن، تا جاییکه بنده فرزند اولم بدنیا اومد و مادرم بازنشسته شد و شدیدا بی قرار و بی تاب ما، تو پرانتز بگم البته بنده خیلی زودتر ازینها نیاز به ازدواج داشتم چون پختگی روحی و جسمی رو داشتم، ولی متأسفانه پدر و مادرم هر خواستگاری رو که از ۱۶ سالگی میومد از فامیل و همشهری گرفته تا دوست و آشنا، رو به دلایل واهی و بی اساس رد میکردن، ولی خب خداروشکر توسل های من نتیجه داد و سال دوم دانشگاه به لطف خدا ازدواج کردم.
خانواده شوهرم پر جمعیت بودن و من خوشحال اینکه وارد جمع زیاد میشدم، اصلا هروقت تو دوران عقد میرفتیم خونه مادر شوهرم من کیف میکردم، رفت و آمد و برو بیا بود، خلاصه برا منی که همیشه خونه مون سوت و کور بود بسیار جذاب و دلنشین بود.
خلاصه اینکه فرزند اولم بدنیا اومد، و ما به خاطر شغل همسرم در پایتخت و دور از خانواده ها زندگی میکردیم که همزمان مادرم بازنشسته شد و بی قراریهاش شروع شد، هر روز تلفن میزد و گریه و بی تابی که دخترهای مردم هر روز میرن خونه شون و شما نیستید، خونه ما سوت و کوره، خلاصه روزهای بسیاااااااار بدی رو سپری کردیم بسیاااار پر تنش با ناراحتی و گریه و افسردگی های پی در پی مادرم سپری شد، البته هم چنان هم ادامه داره.
الان دو فرزند دارم با فاصله ی ۲ سال و نیم، و بی صبرانه منتظر هستم خداوند درهای رحمتشو باز کنه و باز هم فرزندان سالم و صالح و خوش قدم و پر روزی بهم بده.
از خداوند خواستم منو لایق بدونه و فرزندان زیادی رو با فاصله ی کم بهم عنایت کنه، بلکه تونسته باشم قدمی خیر برای کشورم، رهبرم، خودم، خانواده ام و بچه هام برداشته باشم. همچنین دعا میکنم تو این ماه رجب دامن همه ی چشم انتظارها سبز بشه، الهی آمین.
امااا دوستان، اینو به جد بهتون میگم، مادر من الان واقعا احساس تنهایی شدیدی میکنه و همش میگه ای کاش به جای اینکه مربی مهد میبودم، نشسته بودم تو خونه و پنج شش تا فرزند میآوردم و از بچه های خودم نگه داری میکردم، برا بچه های خودم کاردستی درست میکردم و شعر و قصه میخوندم😢
مادرم به شدت پشیمان، ناراحت و افسرده است، بماند که خود بنده که نه همصحبتی دارم نه خواهری، دارم تو شهر غریب چقققققدر سختی میکشم، از طرفی تمام بار و فشار روانی تنهایی پدر مادرم رو دوش منه، اگر چند تا خواهر برادر دیگه داشتم اونها جای خالی ما رو پر میکردن.
اصلا ایقققدر مشکلات داره تعداد کم فرزندان که نمیدونم کدومشون رو بگم براتون، خودم که تنهام و خواهر و همصحبتی ندارم، بچه هام هم طفلک ها نه خاله ای دارن، نه عمه (البته سه تا عمو دارن و یکی دایی).
تو خانواده ی خودم بچه هام همبازی ندارن، چون برادرم هنوز ازدواج نکرده. خوشبختانه تو خانواده ی همسرم دو تا پسرعمو دارن، ولی خب ما دور هستیم و دوماه یک بار یا سه ماه یکبار اونم پنج شش روز فقط میتونیم سر بزنیم، ولی خب همینم خوبه شکر.
همسرم هم طفلک چقققدر اذیت شد به خاطر مادرم، چون مامانم خیلی گریه و زاری میکرد، و این رو کیفیت زندگی من تأثیر داشت، خلاصه داغون شدم تا تونستم کمی توازن و تعادل برقرار کنم بین همسرم و خانواده خودم.
خلاصه بهتون بگم به قدری به قدری تبعات بدی داره تعداد کم فرزندان که باورتون نمیشه، به خاطر مسایل مالی و غیره اجازه ندید این ظلم بزرگ به فرزندانتون بشه، باور کنید اگر دنیا دنیا رفاه مادی براشون فراهم کنید، هیییییچ وقت جای خواهر برادر و عمه و خاله و دایی و عمو رو براشون پر نمیکنه.
واقعا دوست دارم ریز جزئیات مشکلاتم و بگم که درک کنید چققدر این مسئله مهمه ولی خب ده دوازده صفحه میشه، به خودتون و به بچه هاتون رحم کنید.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
الان همه گرفتار زندگی آپارتمان نشینی و صنعتی و ماشینی شدیم، خود بخود یسری از لذت های زندگی از بچمون دریغ شده( مثل حیاط بزرگ و خاک بازی و گل بازی و باغ و درخت و حوض و آب تنی و جوی آب و بازی با دخترو پسرهای خاله و عمه و عمو و دایی)
خداییش دیگه لذت خواهر برادر های قد و نیم قد رو نگیریم از بچه هامون، باور کنید بچه های مهد و مدرسه و در و همسایه نمیتونن جای خواهر برادر خود آدمو بگیرن باور کنید. به بچه هاتون رحم کنید.
در آخر یه نکته ای هم بگم که متآسفانه خودم دیر فهمیدم، اونم اینکه اگر والدینتون هنوز در سن باروری هستن و امکان باروری براشون وجود داره، تمام تلاشتون رو بکنید و تشویقشون کنید و حمایتشون کنید برا فرزندآوری...
مادر من الان ۴۸ سالشونه، و خیلی دلش بچه میخواد، دکتر زنان هم رفته از متخصص های اعصاب و روان که به خاطر افسردگی ها ی آزاردهنده، داروهاشونو به صورت مداوم مصرف میکنه، مشورت گرفته و گفتن مانعی برا باروری نیست، حتی استخاره هم گرفت که بسیاااااار خوب آمد و گفتن اقدام کنید، ولی متآسفانه متأسفانه مادرم به خاطر افسردگی های پی در پی دیگه توان روانی و روحی پذیرفتن نوزاد و مسئولیتش رو نداره، با وجود اینکه دلش میخواد ولی خب نمی تونه.
و من حسرت میخورم ای کاش ۸ سال پیش که مادرم هنوز ۴۰ ساله بودن و من در شرف ازدواج، اصرار و تشویق میکردم برا فرزند آوریشون و دو سه تا پشت هم میآوردن، ولی افسوس که دیر متوجه اهمیت موضوع شدم، ولی شماها اگر هنوز فرصت ها از دستتون نرفته تمام تلاشتون رو بکنید که خدای نکرده حسرت فرصت از دست رفته را خوردن بسییی سخت است و جانکاه.
واااااقعا تبعات تک فرزندی و حتی دو فرزندی، اول دامن خود فرزند رو میگیره، واقعا ضربات روحی روانی بسیاری هم به اون فرزند و هم به خانوادش هم در آینده به همسرش و بدنبال اون به بچه هایش وارد میکنه، یعنی والدین بعضی وقت ها تدابیر اشتباهی که در تعداد فرزندان به کار میبرند در واقع باعث میشه ظلم های پلکانی به خود فرزند، به همسرشون، حتی به نوه هاشون وارد کنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۸۸
#تک_فرزندی
#آسیبهای_تک_فرزندی
#تبعات_کم_فرزندی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۶۴ هستم و تک فرزندم، لیسانس آی تی دارم و در حال حاضر تدریس میکنم.
من سال ۹۲ در سن ۲۸ سالگی ازدواج کردم تازه مادرم راضی نبودن و میگفتن تو که خونه داری، ماشین داری، پول داری، ازدواج نکن و کنار ما بمون...
بالاخره ازدواج کردم. دوران عقد نسبتا سختی داشتم، همسرم فقط شبهای جمعه میومدن خونه مون،مامانم باهاشون خوش رفتار بودن ولی وقتی میرفتن میگفتن خداروشکر که رفت، همه ش میگفتن همسرت برای من مثل حوو هست😔
با اینکه هیچ مشکل مالی نداشتیم نمی ذاشتن بریم سر زندگیمون و مادرم میگفتن تو عقد بمونید فعلا، بعد از ۲ سال ونیم عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون...
همسرم ۷ صبح میرفتن سرکار، مامانم دقیقا چند دقیقه بعدش زنگ میزدن و با تشر میگفتن تو هنوز تو خونه ای؟ هنوز راه نیفتادی بیای خونه ما؟
چه روزگار سختی بود، با خودشون نمیگفتن شاید کاری داشته باشه، شاید خسته باشه و... اون موقع سرکار نمیرفتم.
من شبها تا ساعت۲,۳ کارهامو انجام میدادم و ناهار و شامم درست میکردم که همسرم صداشون درنیاد...
گذشت و من باردار شدم و همین بچه ها باعث نجات من شدن، دوتا دختر۷ساله و ۴.۵ساله دارم. کم کم دیرتر میرفتم خونه مامانم به بهونه خواب بچه ها و...
مامانم که دیسک کمر دارن،رگ سیاتیک و دیابت و کم بینایی و اعصاب خراب...
پدرم ورزشکار و سالم بودن که پارسال رفتن چکاپ کلی، گفتن پولیپ روده داری باید سریع بردارین، با عجله کاراشونو انجام دادن و ۲۷ دی عمل شدن، بعد از ۹ روز عفونت کرد بدنشون و ۱۳ بار رفتن اتاق عمل و شستشو و بیرون کشیدن عفونتها، بعدشم خونریزی مثانه به مدت۳ماه که برای اونم ۴ بار رفتن اتاق عمل، الان دو هفته است که از بیمارستان مرخص شدن، نزدیک ۵ماه خورده ای بیمارستان بودن، نمیدونید چقدر سخت بمن و همسرم گذشت.
صبح ساعت ۶ونیم بیدار میشدم. و دخترمو میبردم مدرسه، سریع میرفتم بیمارستان صبحانه پدرمو میدادم، دوباره مدرسه خودم تا ظهر، ظهر دخترمو میبردم خونه مامانم، ناهار و نماز،سریع میرفتم بیمارستان تا ۱۱,۱۲شب که برمیگشتم خونه و خدا حفظ کنه همسرم رو، ایشون تا صبح ساعت ۶ میرفتن کنار پدرم،کاری که خیلی از پسرها برای والدینشان انجام نمیدن...
تازه ۱۲ شب که می رسیدم تا ۱,۲ مشقا و درسهای دخترم رسیدگی میکردم و تازه ساعت ۲ هردوتامون میخوابیدیم، طفلک دخترمم خیلی اذیت شد.
الآنم که تابستانه هر روز صبح تا بیدار میشیم میرم خونه مامانم و کارهای خونه مامانم و رسیدگی به پدرم، پدرم بنده خدا ۴۰ کیلوکم کردن و دیگه حتی نمیتونن راه برن، تصمیم گرفتم از امسال نرم مدرسه چون فشار زیادی رو باید تحمل کنم.
اگر ما چندتابچه بودیم، کارها تقسیم میشد و به من این همه فشار وارد نمیشد، پدرمادرم اینقدر تنهایی نمی کشیدن و غصه نمیخوردن...
بچه های منم دور و برشون با خاله و دایی و بچه هاشون پر بود، دخترای من فقط دوتا عمه دارن و یک دخترعمه...
امیدوارم روزی برسه که هیچ بچه ای طعم تلخ تنهایی رو مثل ما تک فرزند ها نچشه، امیدوارم پدرمادرها توکل شون رو بیشتر کنن و برای فرزندانشان همبازی هایی از رگ وخون خودشون بیارن و همواره نگران تربیت و اقتصاد نباشن...
این گوشه کوچکی از سختی های تک فرزند ها و پدرمادرشون هست. اینکه چه فشار روانی رو متحمل میشن و این فشارها چقدر روی زندگی مشترک و فرزندان شون تاثیر میذاره...
التماس دعا دارم تو این شبهای عزیز از شما دوستان خوبم برای شفای تمام بیماران، همچنین پدرمادرم😔
«دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۹۰
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تبعات_کم_فرزندی
#تک_فرزندی
در رابطه با فرزند کم، بنده هم تک بچه بودم و خیلی برام سخت گذشت. واقعا پیشنهاد نمیکنم به هیچ خانواده ای که یک فرزند داشته باشند،مگر اینکه بچه دار نشوند.
توقعات خیلی زیادی ازم داشتند، کودکی پر فراز و نشیبی داشتم شاید الان یه نفر نگاه کنه به زندگیم بگه خیلی پیشرفت کردی و همش بخاطر والدینت هست و بعضی وقتا خودم هم سخت گیری هاشونو به جا میدونستم ولی زمان بلوغ بنده سخت ترین دوران بود.
بخاطر شرایط جامعه، با اینکه من حافظ قرآن هستم و خانواده مذهبی ای هستیم، ولی افکار مسموم اطرافیان و حساسیت های والدینم خیلی بهم سخت گذشت.
تهمتهای زیادی از طرف مادرم شنیدم، بی احترامی و شک هایی که هیچ دختری نمیتونه تحمل کنه، گاهی میگفتم اگر دو نفر بودیم لااقل شاید اینقدر حساسیت وجود نداشت و زندگی راحت تر و الان رابطه بهتری با مادرم داشتم.
زمانی که سرکار میرفتم، مدام تماس میگرفتن یا حتی دم در محل کارم منتظر بودن ببینن چکار میکنم، حساسیت زیاد، به حدی که من کارمو رها میکردم. حتی شماره مدیر اون بخشی که باهاشون کار میکردم رو میگرفتن و اگه تماسی جواب نمیدادم سریعا با ایشون تماس میگرفتن.
ساعت های رفت و آمد من همیشه کنترل میشد، حتی اگه میگفتم ترافیک بوده، هر زمان میتونستن همون مسیر رو انتخاب میکردن تا ثابت کنن من دروغ گفتم و ترافیکی وجود نداشته😐
گذشت تا ایام کرونا و افزایش این حساسیت ها به دلیل آنلاین بودن کلاس های دانشگاهی، (من رشته عمران میخوندم و اکثر همکلاسی ها و اساتیدم مرد بودن)
دوران به شدت سختی بود و دوران امتحانات من کابوس بود، در حدی که من تو دوره کرونا به شدت افسردگی گرفتم. افت شدید نمرات پیدا کردم و خیلی ناراحت کننده بود برام.
حتی زمانی که میخواستم برم کتابخونه برای مطالعه، دائم رفت و آمد میکردن به کتابخونه که ببینن من مطالعه میکنم یا نه و...😅
به علت اینکه خانواده خوبی داشتیم و سر شناس بودن توی شهرمون، خواستگارهای زیادی داشتم، هر کدوم که خودشون تصمیم میگرفتن باید میومد و باید قبول میکردم، اگر یک خواستگاری برام میومد و منطقی رد میکردم و میدونستم به درد من نمیخوره، تهمت میزدن که تو با یه نفر رابطه داری بخاطر همین این خواستگار رو رد میکنی🤦♂عجیب بود برام و این موضوع بارها تکرار شد.
شک ها و تردید های بدی داشت تو زندگیم به وجود میومد و دردناک بودن، تک بچه بودن والدین رو به شدت حساس میکنه، از کودکی تا بزرگی.
من کاملا از مادر وپدرم فاصله گرفتم در حدی که از وقتی که ازدواج کردم شاید هفته ای یک بار یا دو بار برم پیششون و رفتن به خونه شون اون خاطرات رو برام زنده میکنه و دوست ندارم.
بارها به مادرم گفته بودم که من ازدواج میکنم، یه روز بچه دار میشم و بهت نیاز دارم، تو رو خدا این فکرا رو از خودت دور کن ولی فایده ای نداشت و با کسانی صحبت میکرد که اونا دامن میزدن به بد شدن رابطه مون...
رابطه مثل درخته اگر تبر برداری بهش بزنی، نمیتونی دوباره توقع داشته باشی مثل روز اول بشه درخت تبر خورده😢
خیلی دوست داشتم رابطه ام با مادرم بهتر بشه ولی نشد.
حتی بعد ازدواج من، که خداروشکر با آقای بسیار خوبی آشنا شدم، این ماجرا ها ادامه داشت و در اوایل آشنایی مون با این آقا، مادرم جوری روابط رو نشون میداد که من دختر بدی هستم و دارم بهشون ظلم میکنم، جلوی همسرم گریه میکردن و میگفتن که من بهشون بی توجهی میکنم، در حدی که تو دوران نامزدی، همسرم با من دعوا کردن سر این موضوع😅 و طرف مادرم رو گرفتن، و من حتی نمیتونستم گوشه ای از مشکلات زندگی مو با مادرم براشون تعریف کنم. به هرحال نمیشه هر حرفی رو زد🙊
خلاصه که رابطه من و همسرم ختم به خیر شد و ما زندگیمونو شروع کردیم ولی مادرم خیلی تغییر کردن، رابطه ما خیلی بد شد
بعد از یک سال و نیم زندگی حتی با همسرم من هم شروع کردن به بد رفتاری و توقعات زیاد، مثل این، که مثلا ما داماد گرفتیم که بیاد فلان کار رو برامون بکنه😐و کارهایی که همسرم با این حجم مشغله که دارن، تو خونه زیاد حضور ندارن ولی باید میرفتن و براشون انجام میدادن، یا خود من که دانشجو هستم هفته هایی که امتحان داشتم توقع داشتن که کارهاشون رو انجام بدم، باهاشون برم بیرون یا ....
بعضی وقتا واقعا از همسرم خجالت میکشیدم بابت رفتار مادرم، خیلی سخته، حتی کسی رو نداشتم باهاش صحبت کنم
بعضی وقت ها که والدینم مریض
میشدن یا کاری داشتن واقعا از ته دل میخواستم برادر یا خواهر بزرگتری داشتم و کنارم بود و کمک میکرد.
واقعاً فرزند کم دردسره و اینا همش یه گوشه از زندگی پیچیده و سختیه که من داشتم.
"دوتا کافی نیست" | عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۹۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تک_فرزندی
#تبعات_کم_فرزندی
#رزاقیت_خدا
من متولد ۷۷ هستم و در عید غدیر سال ۹۵ عقد کردم. دوران عقد سختی داشتم به خاطر حساسیت های مادرم برای اینکه همسرمو ببینم پنهانی بعد از مدرسه بیرون میرفتیم.
هرجا میخواستم برم باید مادرم هم با من میومد به خاطر این سختی های زیاد همسرم با پول خیلی کمی که داشت تیکه های بزرگ رو تهیه کرد و بعد از ۷ ماه با گرفتن فقط لوازم ضروری جهیزیه در فروردین سال ۹۶ عروسی کردم.
بعد از عروسی شرایط بهتر شد ولی چون طبقه پایین خونه ی مادرم زندگی میکردم بازم مستقل نبودم و دخالت های مادرم توی زندگیمون بود.
یکسال بعد عروسی باردار شدم ولی به خاطر پایین بودن عدد بتا سقط شد. ناراحت بودم ولی ناامید از رحمت خدا نشدم و خداوند درهای رحمتش رو بعد از سه ماه به روم باز کرد و دوباره باردار شدم.
دختر قشنگم نازنین زهرا خانوم در دی ماه سال ۹۷ دنیا اومد و چون اولین نوه ی خانواده ی مادری من بود به شدت لوسش میکردن به خاطر همون از خانه ی مادرم جابه جا شدم و مستاجر شدم.
از برکت تولد دختر اولم خریدن ماشین و زمین بود. تا اینکه گذشت و دخترم سه ساله شد قصد داشتم برای بچه ی دوم اقدام کنم که متاسفانه پدرم فوت کرد و به خاطر استرس اقدام برای بچه ی دوم عقب افتاد و دخترم چهار ساله که شد ما درحال ساخت زمین بودیم که اقدام کردم و در اسفند ۱۴۰۲ دختر دومم زینب خانوم دنیا اومد و الآن پنج ماهه هست.
دختر دومم هم روزیشو با خودش آورد و ما شروع به ساخت طبقه ی دوم خونه مون کردیم.
همسرم شغل ثابتی ندارن و توی این سال ها برای خرج خونه همه کاری انجام دادن از پیک موتوری و مسافرکشی تا جوشکاری و نجاری...
از خدا میخوام بازم منو لایق بدونه و در آینده به من فرزند های بیشتری بده.
من تک فرزند بودم و اختلاف سنیم با مادرم ۴۰ سال بود، به خاطر همین از بچگی مشکلات خاصی داشتم تنهایی من و همبازی نداشتنم و تمرکز مداوم مادرم روی من و انتظارات زیاد خانوادم از من و حساس بودن پدر و مادرم به خاطر سن بالا و ...
بعد از فوت پدرم همه چیز سخت تر شد تنهایی مادرم بیشتر شد و توقع برای حضور من بیشتر و چون مادرم یکبار سکته داشتن و الآن خیلی از کارهاشون رو نمیتونن انجام بدن مثل غذا درست کردن و دکتر بردن و حتی خرید کردن و ... من باید هر روز برم پیششون و کارهاشون رو انجام بدم.
امیدوارم خداوند به همه چشم انتظار ها فرزند بده و سایه ی همه ی پدرو مادر ها روی سر بچه هاشون باشه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075