eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۰٧ پا به دبیرستان که گذاشتم خواستگار ها یکی یکی پیداشون شد. یکی پس از دیگری میومدن اما... 🤷‍♀ با یکی از مورد ها همه موافق بودن اما من بخاطر عقایدم راضی نمیشدم شب عروسیم با گناه شروع بشه، خانواده پسر هم که فقط همون یه بچه رو داشتن با کلـــــــی آرزو. مورد سرزنش خیلی ها حتی پدرم😢 قرار گرفتم اما دینمو به دنیام نفروختم☺️ خودم و خانواده همه خسته شده بودیم اما انگار آخری با بقیه فرق داشت😉 شاید وضعیت مالی خوبی نداشت اما اون ایمانی که من میخواستم تو وجودش بود، خلاصه که پرونده خواستگاری ها بسته شد😍. سال ۹۵ بود که بعد از دوسال فراز و نشیب و سختیهای زیادِ دوران عقد زیر یک سقف رفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. هر دو دوست داشتیم زودتر بچه دار بشیم و از همون ابتدای زندگی اقدام کردیم اما یکسال گذشت و هیچ خبری نبود😔. بعد از مراجعه به پزشک و پیگیری های متعدد باز هم به نتیجه نرسیدیم. ۳ سال گذشت. ما خودمون با این موضوع کنار اومدیم اما حرف و حدیث و کنایه اطرفیان نمیذاشت راحت باشیم و بیشتر از آرزوی مادر شدن حرف اطرافیان بود که آزارم میداد😭 تصمیم گرفتیم مرکز ناباروری مراجعه کنیم و با بررسی پرونده پزشکی گفتن که یک سری از زوجین بی دلیل بچه دار نمیشن و گفتن برای بچه دار شدن باید ای یو ای کنم. درکش برام سخت بود. اینکه یک سری از زوجین بی دلیل بچه دار نمیشن یک معنی داشت برام، اونم مصلحت خدا بود. دلم راضی به این کار نشد. محرم اومده بود، پیاده روی اربعین همیشه برام یه رویا بود. همسرمم هیچوقت موافق نبودن میگفتن اربعین شلوغه اونجا جای زن نیست. اگر یه روزی قسمت بشه، خودم تنها میرم. خلاصه دهه اول صفر سال ۹۸ بود که روضه امام حسین داشتیم. با خودم گفتم ما که این همه دکتر رفتیم جواب نگرفتیم ای کاش میشد پیاده روی اربعین بریم و این‌بار از آقا اباعبدالله بخوایم. امیدی نداشتم اما دلو به دریا زدم و به همسرم گفتم اجازه بده فقط یکبار پیاده روی اربعین شرکت کنم آرزوش به دلم نمونه😕 نه نگفتن اما یه چیزی گفت که انگار نتونم برم، گفتن من پول ندارم اگه خودت داری برو. با همین حرفش هم کلی امیدوار شدم. خدا خواست و پول جور شد و کمتر از ده روز من راهی سفر عشق شدم اونم تنها که باورش برام خیلی سخت بود. تو کل مسیر با امام حسین حرف میزدم و درد دل کردم. از ۴ سال حسرت و حرف حدیثا گفتم. تمام آرزوم بچه بود. لحظه ی وداع چشم پر اشکم به گنبد بود. از آقا خواستم سفر اربعین بعدی سه نفره پابوس شون بریم. از سفر که برگشتم همسرم مدام میگفتن اگر دست پر اومده باشی، هرسال بهت اجازه میدم بری اما اگر دست خالی اومده باشی دیگه اجازه نمیدم. بعد از سفر، یک دکتر طب سنتی بهم معرفی شد که میگفتن خیلی ها جواب گرفتن. بلاخره مراجعه کردم دیدم قرار یک خانم شکممو بادکش کنه. ازش پرسیدم همه ی کارمو شما انجام میدین؟ گفت نه من فقط بادکش میکنم بعد خود آقای دکتر میاد. خب عقایدم اجازه نمیداد نامحرم بدنمو ببینه و به من دست بزنه، به همسرم زنگ زدم مشورت کردم. گفتن تصمیم با خودت. با چشمای پر اشک از روی تخت بلند شدم لباسمو بپوشم😔 همه خانمهایی که اونجا بودن سعی کردن منو مجاب کنن که اشکال نداره. خیلی سعی کردند منو متقاعد کنن اما قبول نکردم. یادمه اون روز وفات حضرت معصومه بود. تخت کنارم که یک حاج خانوم بود گفت تو اعتقادات قویه، مطمئنم سال دیگه تو این روز بچت توی بغلته. چشام پر از اشک بود و از اونجا برگشتم. آخرین تیرم هم به سنگ خورده بود. برگشتیم خونه، گفتم خدایا من بندگی کردم تو هم خدایی کن. شوهرم ناراحت شدن و گفتن تو وظیفتو انجام دادی و خدا هم میدونه چکار کنه، نمیخواد کار خدا رو یادآوری کنی. یک ماه دیگه گذشت و پریود نشدم اما دیگه از آزمایش بارداری دادن وحشت داشتم دیگه طاقت شنیدن پاسخ منفی رو نداشتم. بلاخره بعد دوماه بر خلاف میلم مجبور شدم آزمایش بدم. وقتی میخواستم جواب آزمایش رو بگیرم پر از تشویش بودم که خانم پرستار با خنده گفتن مبارکه. الهی که این حس روزی تمام کسایی که منتظر مادر شدن هستن بشه.🤲 به اندازه یه پر سبک بودم و فقط اشک بود که از چشام میریخت، خانوم پرستار منو دید شوکه شد گفت میخواستی یا نمیخواستی، فقط گفتم ۴ سال منتظر چنین روزی بودم. یادمه زیبا ترین اشک های عمرم رو تو بغل همسرم و مادرم ریختم از شوق شنیدن این خبر... امام حسین رو سفیدم کردن و جواب دل شکستمو دادن. خداروشکر اون روز بندگی خدا رو کردم و بادکش شکم انجام ندادم وگرنه ممکن بود بچم‌ به خطر بیفته. الحمدلله الان حسینم نزدیک سه سالشه و پارسال جهت قدردانی سه نفری اربعین رفتیم پابوس آقا. ازتون خواهش میکنم با دلای پاکتون برای بیشتر شدن تعداد اعضای خانوادم یک صلوات بفرستید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۷ آخرین فرزند خانه بودم و یک سالی میشد که تنها با پدر ومادرم زندگی میکردم. پدرم موقع مناسبت ها به من می گفت پرچم بزن، من هم از روی اطاعت اینکار رو میکردم، یه محرم، وقتی داشتم پرچم امام حسین علیه السلام رو به دیوار پذیرایی نصب می کردم، پرچم رو تکان دادم و از خدا یه حسین خواستم. خیلی دوست داشتم سالگرد ازدواج حضرت علی ع و حضرت فاطمه س عقد کنم و یه جورایی از خدا خواسته بودم. از اونجایی که تو دعا بد پیله ام و همیشه با خودم فکر می کنم خدا که داره، خدا که به همه دارا ها میگه دست دهش داشته باشید، خدا که ازش کم نمیشه، حاجت کوچولوی من رو بده، خدا که می تونه مصلحت و خیر رو با برآورده شدن حاجتم بهم بده... حالا نوبت برآورده شدن این دعام بود و طبق تقویم مستجاب نشده بود😳 منم نساز، بدون حرف زدن به کسی، رفتم تو اتاق تاریکی بست نشستم و مثلا خدا منو ببخشه با خدا توپم پر بودو تو ذهنم دارایی های خدا، اینکه خودش گفته دعا کنید تا مستجاب کنم و... را مرور می کردم و می غریدم دنبال دلیل بودم😢🤔 تا اینکه نفهمیدم چطور متوجه شدم تقویم رو اشتباه دیدم و هنوز دوهفته دیگه تا سالگرد ازدواج دو معصوم بزرگوار مونده😁خوشحال شدم و از ماتم درآمدم😅 از طرفی مادر شوهرم که قبل ماه رمضان فقط تنهایی یه ده دقیقه ای اومده بودن خواستگاری و بدون حرف و خبری رفته بودن و اصلا فکر نمی کردم طالب باشن، مجدد تماس گرفتن و قرار خواستگاری و... بدون نظر خواهی از من، تاریخ عقد رو سالگرد ازدواج دو معصوم انتخاب کردند و من به آرزوم رسیدم😇 من به آقا حسین آرزوهام، چه از نظر شغل و چه از نظر خانواده و چه از نظر اسم و زمان و... بدون حتی آشنایی قبلی رسیدم🤪 چون درس میخوندم و هیچ شناختی از مشکلات عقد نداشتم و مادرم مدام تذکر میداد مبادا از عروسی حرفی بزنی(زشته و ...)، عقد خیلی طولانی داشتم😰 از دعای شبهای قدر غافل نشوید، دعا کلید حل مشکلاته و واقعا میگن هرچی از خدا می خواهید شب های قدر بخواین. (خانوادگی طوری تربیت شدم که اگه یکی از شبهای قدر خواب بمونم انگار گناه کردم و مدام به ما تأکید کردن، هرچی می خواهی این شب ها از خدا بگیر) سحر یه شب قدر یه کاغذ برداشتم و حوائجم رو لیست کردم که از قلم نیوفتن و تا تونستم چیزای خوبی که به عقلم قد می داد نوشتم، از شفای بیماری در خانواده مون و... که مدام می گفتن براشون دعا کنم تا زیارت خانه خدا، مدینه،کربلا، سوریه و هر سال هم مشهد خواستم و... همش مطمئن بودم چون شب قدره برآورده میشه و بعد از اون شب نگاه میکردم که چطوری این حاجت های گنده گنده به زعم من و کوچیک برای خدا، معجزه آسا برآورده خواهد شد؟! 🤔 جشن دانشجویی و هدیه و قرعه کشی مکه زمان ما مرسوم بود، عروسی جای همه دوستان خالی و امیدوارم مقبول الهی و ثوابش و ثواب همه زیاراتم برای شما هم باشد. مکه و مدینه اش اینجا مستجاب شد😍 الله اکبر، یاد کاغذم افتادم، از زمان عقد سالی یکبار مشهد رفتم و هر بار آن شب قدر. به آستان مقدس الهی سر شکر و تواضع بر زمین دارم که کربلا هم قسمتم کرد و هر بار یاد سوریه و حج واجب می افتم منتظر آن استجابت نشسته ام. 😇 ۳ ماه بعد از ازدواجم، به دلیل آگاهیم از بیماری تنبلی تخمدان که بین خانم ها شایع است، شوهرم را با تمام مشکلاتی که داشتیم راضی کردم تا برای بچه دار شدن، اقدامات اولیه و مراقبت های پزشکی را انجام دهم، که خدارا شکر قبول کردند و ۸ ماه بعد از عروسی، اولین بارداری را با دارو تجربه کردم. پسرم سال ۹۱ به دنیا آمد و روشنی چشمانمان شد. خداوند این نوزادان و این معجزه های زیبا را در تمام خانواده ها، در راستای تعجیل در ظهور و به سربازی امام زمان عج قرار دهد. اما مشکلات سخت و حل نشده همچنان بودند و من هنوز برای حل آنها چشم امید به خدا داشتم. مشکلاتی که قادر به بیانشان نیستم. پس از ۳ سال اقدام دارویی، بارداری دوم سال ۱۳۹۴ اتفاق افتاد و دخترم دنیامون را زیباتر کرد. مشکلاتمان حالا کمی رنگ باخته بودند ولی کولیکی بودن هر دو فرزندم، آرزوی بچه دار شدن مجدد را از دلم گرفت، تقریبا تمام لباسای آنها را بیرون دادم با اینکه کیفیت خوبی داشتند و به خواهرم گفتم دیگر بچه نمی آورم. خواهرم می گفت شاید پشیمان شدی ولی من می گفتم مگر میشود؟ من هرچقدر بچه بیاورم کولیکی خواهند بود و انگ نابلدی در بچه داری می خورم و... اما امید به خداوند در دادن نوزاد آرام و علاقه به نوزادان پاک، این معجزه های الهی، نگذاشت بعد از سپری کردن مشکلات تشدید شده ام+جراحی (سرطان) و برداشتن تیروئیدم که به حمد الله درمان شده بود+ درخواست رهبر انقلاب برای فرزند آوری+ روایتی که از پیامبر ص، مجددا برای بچه دار شدن ترغیبم شدم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۷ اما این بار بیماری همسرم(واریکوسل) سخت و محکم تا ۴ سال از باردار شدنم جلوگیری کرد و دیگر مصرف دارو برای رفع تنبلی تخمدان کارگر نمی افتاد. تنها راه چاره جراحی بود که شوهرم تن نمی داد. قرص چربی مصرف می کردم و چون مصرف این قرص نقص در جنین ایجاد می کند، تمام این ۴ سال پر از استرس بودم و با اینکه از مشکلات سر راه بارداری ام آگاه بودم، هر ماه که دوره ام عقب می افتاد، مصرف قرصم را قطع می کردم و آزمایش و هربار جواب منفی😭😭😭 دیگر خسته شده بودم، نه شوهرم دست بردار بود و نه من می توانستم بی خیال، قرص چربیم را مصرف کنم یا قطع کنم. سال ۱۴۰۰ به مشهد رفته بودیم و طبق معمول به دلیل عقب انداختن بی بی چک زدم، با کمی تأخیر جواب مثبت شد و من به خیال برآورده شدن حاجتم با خوشحالی شوهرم را آگاه کردم و بازهم از ترس قرص چربی، فورا آنجا آزمایش خون دادم و در کمال ناباوری منفی شد😭😭😭😭 خیلی ناراحت بعد از گرفتن جواب برای نماز به حرم رفتیم. از شدت ناراحتی آزمایشم را دست گرفتم و به طرف زیارت امام راهی شدم، با چشم گریان و زبان ساده به آقا گلایه ساده لوحانه ای کردم🙈🙈🙈 و جواب آزمایش را در ضریح انداختم و گفتم، یکبار شما جواب منفی بگیرید، ببینید چطور است و گریان برگشتم و از آن ماجرا حتی با شوهرم سخنی نگفتم. فوق العاده از استرس دارو خوردن و عدم همکاری شوهرم برای بچه دار شدن خسته شده بودم، اما آقا بی ادبی بنده را نادیده گرفتند و کرامت کردند و شوهرم راضی به جراحی واریکوسل شد. دقیقا طبق وعده پزشکان، ۶ ماه بعد از آن، اقدام ما موثر واقع شد و حضرت😅جواب مثبت آزمایش را در دستانمان گذاشت و البته فضل الهی شامل حالمان شد و اولین دختر و پسر دوقلویم را با تمام سختی هایی که داشت، سال ۱۴۰۰ در بغل گرفتم. بحمدالله که متوجه شدیم، آرامش در دوران بارداری تأثیر مستقیمی با آرام بودن نوزاد پس از تولد دارد، تلاش من و شوهرم در کسب این آرامش در بارداری و خواندن زیاد سوره محمد و نماز شب نتیجه زیبایی داد، به طوری که نگه داری این دو نوزاد همزمان، بدون کمک دیگران، برای ما از نگه داری یک نوزاد کولیکی که قبلا داشتیم، با کمک دیگران، صد پله ساده تر است. از تمام خوانندگان این مطلب می خواهم پس از به دنیا آمدن نوزادتان در نگه داریشان، فقط به همسر خود اعتماد کنید، در واقع به خدایی اعتماد کنید که این مادر را برای این فرزندتان انتخاب کرده و قطعا توانایی نگه داری از فرزندتان را دارد. از تجربه و نظر دیگران کمک بگیرید ولی بدانید تجربه آنها برای فرزند خودشان است. شاید تجربه شما چیز دیگری است. به مادر فرزندتان در فرزند داریش اعتماد کنید تا آرامش مادر فرزندتان، با آرامش و اعتماد به نفسی که پیدا می کند، باعث آرامش فرزندانتان باشد و این، باعث آرامش خودتان و زندگیتان باشد. خداراشکر که اعتماد همسرم در تمام مراحل نگه داری از دوقلوهایم آرامش را به من و فرزندانم هدیه کرده و این آرامش، برای خودش و آرامش زندگی خودش تأثیر مستقیم دارد. چیزی که در نگه داری از دو فرزند اولم محتاجش بودم و ناآرامی کودکانم، زمینه ساز دخالت زیاد دیگران و اختلاف افتادن میان من و همسرم می شد. اما نکته دوم اینکه، پسر و دختر هایی که تازه ازدواج کردین، هر روز و شب،به امید تفضل الهی، فعالانه در پی بهتر کردن زندگیتون باشید و با سختی ها و مشکلات و اختلاف نظرهایی که دارید، زندگی رو به کام خودتون و فرزندان تون تلخ نکنید و زود حرف طلاق نزنید، طلاق عرش الهی رو به لرزه در میاره. زندگی همه، حتی من که مدام حاجت هام روا شد، پر از سختی است. با کمک دیگران و حمایت عاطفی اطرافیانم، با بیرون کردن حرف طلاق از ذهن و دلم به دلیل اختلاف نظرها، خدا راشکر هر روز نعمت های بهتر و شیرین تری وارد زندگیم شد، که بزرگترینش همین دو فرزند نو رسیده هستند. بدانید چندین سال زمان می بره تا همدیگر رو بشناسید و یکم به قول من😅 چرخ دنده هاتون تو هم گیر کنه و ...پس زود فکر جدایی نیفتید. با هر کس زندگی کنید مشکل هست. با دعا و توسل خیلی گره ها باز میشه که آدم حیرت زده میشه، عشق هاتون رو با دعا از خدا بگیرید و با دعا حفظشون کنید برا خودتون💝 در پایان، همه چیز رو می سپارم به خدا حتی حاجت های خودم و شما رو و از خداوند سلامتی تن و روح و عشقتون رو خواستارم. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ضرورت دعا و توسل... من سراغ دارم کسانی که در ایام انتخابات – حتی انتخابات مجلس – روزه می‌گرفتند؛ خودشان و زن و بچه‌شان؛ و نذر می‌کردند، برای این‌که یک کاندیدای غیرمعتبر نرود [به] مجلس، عبادت‌های سنگین، نذر می‌کردند، اموالی، چند روز روزه می‌گرفتند، عبادت می‌کردند، تا این‌که آن کاندید مرجوح [به] مجلس نرود؛ اوایل انقلاب. اما حالا نمی‌دانم، الان توی متدیّنین و مقدّسین، چنین چیزهایی وجود دارد؟ و چقدر؟ که برای بیرون آمدن یک کسی که اصلح هست، نذری، نیازی، دعایی، توسلی ... . و بالاخره اگر همه فراموش کنند، من و شما که گوشت و پوستمان از نان امام زمان [سلام الله علیه] روییده، خیلی بی‌مهری است، جفاست که در یک همچون موردی که مصلحت خودمان و مصلحت کشورمان و مصلحت عالم اسلام متوقف بر این است، یک توسل جدی نداشته باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۵ من یه مادر بزرگ مهربونم داشتم که خیلی زود سکته کرد و توی جا افتاد. اوایل پدر بزرگم که خیلی هم سرحال بودن، همه کارای مادر بزرگم رو انجام میدادن عین یک فرشته دورش میچرخیدن اما بعد یکی دو سال پدر بزرگم در کمال سلامتی توی یک تصادف فوت شدن. مادر بزرگ من موندن با هفت تا بچه، ۴ پسر و سه دختر، اینم بگم پدر بزرگم وصیت کرده بودن که تا مادر تون زنده است حق فروش خونه رو ندارین! اول قرار شد مراقبت از مادر بزرگم شیفتی بشه هر کس یک شب اما توی همون هفته اول یک شب که دایی دومم با خانمش اونجا بوده، مادر بزرگم که بی اختیاری ادرار داشته جاش رو کثیف می‌کنه وقتی میان بالای سرش زن دایی ام حاضر نمیشه مادر بزرگم رو عوض کنه و دایی ام هم میگه من مادر زنم چند سال مریض بود یه بار این جوری به خودش گند نزد !!! و مادر بزرگم خیلی اون لحظه ظاهراً دلش می‌شکنه و فرداش دایی ام خیلی ناگهانی کمرش میگیره و تا شیش ماه خودش توی جا افتاد، جوری که باید پوشک میشد دقیقا عین مادر بزرگم. سر نگهداشتن مادر بزرگم بحث شده بود در نهایت قرار شد خاله کوچیکم به شرط اینکه سهم الارث مادر بزرگم از اموال پدر بزرگم بهش برسه، بیان و با خانواده اش خونه مادربزرگ زندگی کنند اونم به این شرط که چون مادر بزرگ لباس هاش کثیف میشه لباس ها رو توی ماشین نندازه و مادر بزرگم رو حمام هم نبره! مادر من که خیلی دوست داشت پیش مادر بزرگم باشه کارهاش رو خودش بکنه ولی به خاطر پدرم نمی تونست قبول می‌کنه. هر هفته مامانم صبح دست من رو می‌گرفت سوار اتوبوس میشد و می‌رفتیم خونه مادر بزرگم، مامانم تک تک لباس های کثیف مادر بزرگم رو تو حیاط با دست می‌شست بعدم مادر بزرگم رو میبرد حمام، مادر بزرگم خیلی سنگین بود و خودش تنهایی بلندش میکرد البته همیشه می‌گفت من یه گره هایی تو زندگی داشتم که با همین کار باز شده که فکر میکنم میبینم من به مادر خدمت نمی‌کردم اون داشته کمکم می‌کرده . این که این قصه چه ربطی به بچه دار شدن داره، بر میگرده به دایی کوچیکم فرزند آخر خونه که ۹ سال در انتظار بچه بودن! خاله من که مسئول مراقبت مادر بزرگم بود هیچ وقت آشپزی نمی‌کرد، همیشه از بیرون غذا می‌گرفت و خب این غذا ها با مزاج پیر زن مریض نمی ساخت. دکتر که گفت غذا سالم بدین خالم گفت من نمی تونم، مادر خودتونه براش غذا بیارین! مادرم چند بار غذا پخت اما خونه ما خیلی دور بود و کسی نبود غذا ببره یه بار اتفاقی مادرم زن دایی کوچیکه رو دید و زن داییم کلی تعجب کرد چون داییم اصلا شرایط مادر بزرگم رو بهش نگفته بود. این زن داییم گفت اشکال ندارد من هر روز غذا میدم که بیارن خونه مادر شما، نمی‌خواد از اون سر شهر بیای. زن دایی من ۸ بار ای وی اف کرده بود اما متاسفانه بچه دار نمیشدن. این روند غذا درست کردن هر روز بود. زن داییم به خاطر مادر بزرگم هر روز یک قابلمه جدا غذا درست میکرد و می‌فرستاد خونه شون، یه روز اتفاقا وقت داشتن از یک دکتر خیلی خاص که سالی یکبار می اومده ایران از صبح منتظر دکتر بودن دکتر تازه سه عصر میاد ولی تا بخواد زن دایی و دایی رو ویزیت کنه شب می‌شده. حوالی ساعت پنج زن دایی ام به دایی ام میگه پاشو بریم ! دایی ام میگه حیفه دو سه ساعت مونده ! زن دایی میگه من که امید ندارم، از طرفی مادرت گناه داره شام نداره پیر زن قند داره گشنه می مونه، ساعت ۸ شبم می‌خوابه، بیا بریم. هر قدر دایی ام اصرار می‌کنه زن دایی ام میگه نه ! می‌ره خونه غذا می‌ذاره و باهم هفت میان خونه مادر بزرگم ظاهراً، خاله ام خونه نبوده و مادر بزرگم خیلی گرسنه بوده به دختر خاله ام میگه چی داریم ؟ دختر خاله میگه مامان نیست غذا نداریم پیر زن جاش رو هم کثیف کرده بوده و پاش داشته می‌سوخت، از گرسنگی و درموندگی میزنه زیر گریه... وقتی زن دایی ام میرسه حال مادر بزرگم و میبینه کلی قربون صدقه اش می‌ره اول یه کم غذا براشون میریزن بعدم خودش مادر بزرگم رو بلند می‌کنه ببره حمام. داییم میگه بذار من خودم میبرمش حمام تو نباید سنگینی بلند کنی ( دکتر گفته بود یه نوبت چهار ماهه چیز سنگین برندار بعد بیا برا ادامه درمان ) زن دایی ام میگه مادر تو یک عمر جلو شما آستین کوتاه نپوشیده بعد الان ببریش حمام از خجالت آب میشه ! من که ۱۰ ساله بچه ندارم اینم روش، مادر بزرگم رو بلند می‌کنه می‌بره حمام میشوردش میبینه روی پاش خیلی سوختگی شدید داره، می فهمه همیشه دیر عوضش می کنن همون جا میزنه زیر گریه، دست مادر بزرگم رو می بوسه میگه به خدا نمی‌دونستم شرایط شما اونجوریه سریع پماد سوختگی میزنه ! ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۵ بعد هم به مادرم زنگ میزنه، مادرم هم میگه من هفته ای یکبار میام لباس ها رو با دست می‌شوم، حمام میبرم ولی بیشتر نمی تونم بیام راهم دوره و خودم چهارتا بچه دارم هرچی به خواهر میگم گوش نمیده. زن دایی میگه شما خودت رو اذیت نکن من هواشو رو دارم، مادر بزرگم رو می بوسه میگه حاج خانم من هر روز صبح حسن آقا که می‌ره سر کار، میگم من رو بذاره اینجا بچه که ندارم کاری ندارم میام تا عصر پیشت. از فردا هم همین شد یکی دو ماه هر روز می اومد عین گل به مادر بزرگم می‌رسید مادرم می‌گفت هر شب تا صبح مادر بزرگم گریه میکرد که خدایا به حق اشک من پیرزن، این دختر رو منتظر نذار. چند روز بعد زن دایی از حال می‌ره تو بیمارستان بهش میگن حامله ای، دکترش می‌گفت امکان ندارد ذخیره تخمدانش صفره... با اینکه بهش استراحت مطلق داده بودن ولی بازم می اومد می‌گفت بچه من رو خدا نگه میداره ! خدا بهش یه پسر داد سال بعد هم دوباره بدون هیچ درمانی یه دختر ! مادر بزرگم هیچ وقت دختر دایی ام رو ندید چون تو بارداری زن داییم فوت شد ولی زن داییم همیشه میگه این بچه ها رو از دعای مادرتون دارم ! خواستم بگم گاهی یه دعا گره باز میکنه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075