eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.3هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۳۷ متولد ۷۴ هستم. فرزند آخر یک خانواده ۸ نفری. مادرم خانه دار و پدرم کاسب... خونه ما هم مثل خیلی از خونه ها توش هم خنده بود، هم گریه، هم دعوا بود، هم آشتی... از اون جایی ما توی یک شهر کوچیک زندگی می کنیم که همه همو میشناسن و پدرم کاسب کار و سرشناس هستند، برای من و ۳ خواهر دیگرم خیلی خواستگار می آمد. اون ها یکی یکی ازدواج کردند تا نوبت به من رسید. سال ۹۲ وارد دانشگاه شدم و به مادرم گفته بودم که اگر خواستگار برام آمد حتی نیاز نیست نظر من رو بپرسین و ذهنم رو درگیر کنید، جواب رد بدین. اردبیهشت ۹۴ یکی از بستگان دور مامانم آمد خواستگاری ازون جایی که مورد پسنده خانواده بود، گفتند بیان خونه مون، من هم بالاجبار قبول کردم. شب خواستگاری موقعی که رفتم با آقای همسر صحبت کنم دیدم خیلی خجالتی هست و اصلا حرفی برا گفتن نداشت و فقط مختصر به سوالات من جواب میداد بعد ازین که رفتند مادرم با لبخند که مطمئن بود پسندیدم گفت نظرت چیه ؟؟ گفتم مامان این اصلا زن نمی خواد، خانوادش به زور آوردنش اصلا حرفی برا گفتن نداشت. فردای اون روز وقتی برای جواب زنگ زدن مامانم گفت پسرتون نتوانسته با دختر ما صحبت کنه یکبار دیگه بیایین، حالا من با مامانم تو این حالت 😡😡 که من حرفامو زدم برا چی دوباره گفتین بیان؟ بعد از صحبت های بار دوم، با اینکه دلم راضی نبود جواب مثبت دادیم اما مامانم که متوجه حالت افسردگی من شده بود بعد از دو روز گفت من می خوام زنگ بزنم بگم نظرمون عوض شده من هم کلی استقبال کردم🤪🤪 زنگ زد کسی خونه شون نبود، همون روز خواهرم مولودی داشت. گوشی رو که قطع کرد، گفت من میرم خونه خواهرت توام زود بیا. مامانم که رفت دیدم از خونه اون بنده خدا زنگ زدند منم تو دو راهی تردید که حالا چکار کنم تصمیم خودم رو گرفتم گوشی برداشتم بعد احوال پرسی گفت گویا با خونه ما تماس گرفتین؟ منم بدون درنگ گفتم بله حاج خانم، راستش من نظرم عوض شده هنوز که خبر درز نکرده برای آقا پسرتون برید جای دیگه خواستگاری، حالا اون بنده خدا تو این وضعیت😳😳 که چی شده ؟؟ چرا نظرت عوض شده؟؟ اصلا مامانت کجاست ؟؟ اینم بگم که خواهر و برادرام از این اتفاق اینجوری بودند 🤬🤬 مخصوصا برادر بزرگم که بهم می گفت تو از زندگی چی می فهمی این پسر مرد زندگیه، حالا گیرم نتوانسته صحبت کنه زندگی رو به بچه بازی نگیر ولی دیگه کار از کار گذشته بود. دو روز گذشت ازین طرف این بنده خدا که تو دلش آشوب بود که چرا اول گفتند بله بعد گفتند نه با دامادمون دوست بود، صحبت می کنه که علت بفهمه که نکنه کسی بد راهی داده باشه شوهر خواهرم هم میگه کسی پشتت حرفی نزده فقط رفیق می‌دونی قضیه چیه ؟؟ نتونستی مخ دختره رو بزنی الآنم اگه می خوای من میرم صحبت می کنم باهاش اون بنده خدا هم در این حالت 😁😁 که من دل و دینم رفته برو جورش کن و من در کمال ناباوری با اکراه قبول کردم ازین طرف حالا مامانش قبول نمی کنه که دوباره زنگ بزنه میگه سالی که نکوست از بهارش پیداست دختره پرو پرو به من گفته برو فکر پسرت رو بکن جای دیگه برو براش خواستگاری حالا من زنگ بزنم چی بگم مگه دختر قحطه؟ دیگه با وساطت خواهرش برای بار سوم به خونه بابام زنگ زد حالا مامانم و کل خانواده 🥳🥳 ولی من عزا گرفتم دیگه کل مراسمات قبل عقد و خرید؛ من دمق بودم و فکر می کردم دنیا به آخر رسیده بعدها همسرم بهم می گفت رفتارت رو که می‌دیدم با خودم می گفتم اگه بعد عقد هم همینطور باشه چکار کنم؟ خرداد ماه ۹۴ توی مسیر حرکت به سمت محضر که بودیم، غم عالم تو دلم بود رادیو ماشین روشن بود داشت از حاجت گرفتن از حضرت علی علیه السلام می گفت، همون جا دلم وصل شد و با آقا درد دل کردم که آقا جان حالا که قضا و قدر الهی به انجام این وصلت هست، لااقل خودتون مهر این آقا رو به دلم بندازید. موقعی که عاقد برای بار سوم خطبه عقد رو خوند و منتظر بله گفتن من بود، زیر لب یک یا علی گفتم بعد جواب بله رو دادم. باورش برای خودم سخت بود که وقتی همسرم از در وارد اتاق خانم ها شد وقتی نگاهش کردم انگار صدساله می شناسمش و این معجزه حضرت علی علیه السلام بود که ازون همه بی میلی یک عشق دلنشین ساخت بود.🥰 ۳ ماه بعد از عقدمون متاسفانه برادر شوهرم در سن ۳۲ سالگی فوت شدن، ۵۰ روز بعدش هم خاله جوانم دچار سانحه شد و هر دو خانواده به سوگ از دست دادن عزیزانشون نشستن. حالا من موندم و همسر پژمرده ام که با وجود این اتفاقات بعید میدونستیم کسی به فکر مراسم عروسی ما باشه... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۷ تا اینکه چند ماه بعد از طرف بیت رهبری زوج جوان دانشجو رو می بردن سفر مشهد ماهم نام نویسی کردیم و راهی مشهد شدیم، بعد از اون سفر به قدری بهم وابسته شدیم که همسرم با خانوادش صحبت کرد که ما رو راهی کربلا کنید تا بریم سر خونه و زندگیمون اردیبهشت ۹۵ ما راهی یک سفر خاطر انگیز دیگه شدیم، دو هفته بعد از سفرمون به لطف خدا من حامله شدم 🤩🤩 چند وقت بعد زمزمه هایی یه گوشمون خورد که توی دوران عقد حامله شدی، به خاطر همین فرستادنتون کربلا که واقعا این جهل مردم اذیتم کرد. خدا رو شکر پسر اولم توی اسفند ماه ۹۵ با زایمان سزارین به دنیا آمد و زندگی من و پدرش رو گرم تر کرد. پسرم که ۳ سالش شد، تصمیم به بارداری مجدد گرفتم اما این دفعه بر عکس اولی ۳ ماه طول کشید باردار شدم خیلی دلم می خواست دختر باشه چون هم خودم و هم همسرم عاشق دختر بودیم ولی حکمت و صلاح دید خدا بالاتر از نگاه سطحی ماست. در حالی که پسر اولم ۴ سال و یک ماهش بود، پسر دومم فروردین ۱۴۰۰ بدنیا آمد و شد همدم و هم بازی پسرم که وقتی موقع بازی کردن شون نگاهشون می کنم خدا رو شکر می کنم که برای هم همبازی و همراه خوبی هستند. پسر دومم ۲ سالش شد، مجدد تصمیم به بارداری گرفتم، به همسرم گفتم بیا بریم دکتر چند ماه تحت نظر باشیم تا خدا این بار بهم دختر بده اما آقام زیر بار نرفت گفت هر چی خدا بخواد همون بهترینه من هم قبول کردم. و من به لطف خدا باردار شدم اما با کلی طعنه که چرا به این زودی؟ می خوای چکار کنی. یکم به خودت استراحت بده و کلی حرف های دیگه که روم نمیشه بگم. حتی دوستم بهم می گفت این بار که خواستن سزارینت کنند بگو یا رحمتم در بیارن یا لوله هاتم ببند 😳😳 ولی من به همشون می گفتم ایران عزیز من الان نیاز داره به فرزند آوری ۱۰ سال دیگه خیلی دیر میشه حضرت آقا الان حکم جهاد داده چند سال دیگه که من بذارم بچه هام بزرگ بشن بعد مجدد باردار بشم دیگه دیره... و من در سن ۲۸ سالگی دختر عزیزم رو اسفند ۱۴۰۲ با زایمان سزارین بدنیا آوردم و شد قدم خیر خونه مون... یک توصیه دارم به تمام کسایی که تجربه ام رو می خوانند و هنوز تردید دارن برای فرزندآوری، ما مسلمانیم و اعتقاد دارم به روز جزا، اگه الان کوتاهی کنیم روز جزا خدا خانم هایی رو به ما نشون میده که آرزو داشتن حتی یک بچه رو داشتن باشند اما این امکان رو نداشتن و خیلی از ما با وجود رحم سالم به فکر حرف مردم و گرونی و بی حوصلگی و ... کلی بهانه های بی مورد بودیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردای عید فطر... سال ۹۰ و آخرین سالی که شهید مصطفی کنار ما بود یک روز با زبان روزه به منزل آمد و درد عمیقی در ناحیه پهلو احساس میکرد به طوری که نفس کشیدن برایش سخت شده بود؛ فردای آنروز برای انجام یکسری آزمایشات مجبور شد روزه نگیرد. ولی فردای عید فطر قضای روزه اش را به جا آورد که من به او گفتم: مادر چه عجله ای داشتی؟ حالا فرصت داشتی بعداً می گرفتی. گفت: بدهی خداوند را باید به موقع به جا آورد، از کجا معلوم آدم تا کی زنده باشه که قضای روزه اش رو بگیره؟" ‌ ‌فکر می کنم مصطفی مثل نامش برگزیده بود و خدا از روز اول او را انتخاب کرده بود و ما نقشی نداشتیم. همیشه می خندید و می گفت هیچ نماز و روزه قضا ندارم، تازه کلی هم اضافه گرفتم، بدهکار که نیستم طلبکار هم هستم! کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075