eitaa logo
🕊رفیق شهید من🕊
22 دنبال‌کننده
19 عکس
4 ویدیو
0 فایل
شهــــــــــدا را به یاد بسپار نه به خــــــــاک...! با کسی دوستی کن که تورا به یاد خدا بیندازد✨ @parvazeparandh
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی دوست دارم در مراسم و مجالسی که به خاطرم برگزار می نمایید، نوحه ی ابی عبدالله الحسین(ع) و روضه ی آن حضرت را بخوانید تا ملت منقلب و مسلمان به خاطر آن حضرت بگریند و دیگر آن که می خواهم در کنار دیگر یارانم در بهشت تازه آباد سلمانشهر آرام گیرم و با آنان تجدید بیعت نمایم و ضمناً به مدت دوازده روز روزه بدهکار هستم. لطفاً برایم آن ها را به جا آورید. همچنین نماز قضا بسیار دارم، اگر لازم باشد برایم انجام دهید. از مال دنیا چیزی ندارم، ولی اگر احیاناً مالی است که اکنون به خاطر ندارم، از خانواده تقاضا می کنم تا آن ها را در راه خدا انفاق کنند تا در آن دنیا با دست خالی از مادیات به دیدار پروردگارم بروم و خدای ناکرده چیزی مرا به خودش وابسته نگرداند. در پایان از خداوند متعال نصرت و پیروزی مسلمین را خواهانم.
بسم‌رب‌الشهداوالصدیقین ☘شهیدمدافع حرم عباس کردانی‌☘ مادرم به شدت مریض شده بود. خیلی هم انسان با خدایی بود. برای تشییع جنازه اش پنج هزار نفر آمده بودند. خیلی برای شفایش دعا کردم. نه تنها من، خیلی ها دعا می کردند. هر چه از امام رضا (ع) خواستم حالش بدتر می شد. با خودم گفتم: نکند مادرم گناه کبیره ای کرده که دعاها در حقش اثر نمی کند. یک شب امام رضا (ع) را در صحن گوهر شاد دیدم که بالای تختی نشسته بود. با گلایه گفتم: آقا! چرا مادرم را شفا ندادی؟ فرمود: بیا بالا. رفتم کنارش. فرمود: تو شفای مادرت را می خواستی یا شفاعتش را؟ یک لحظه ماندم چه بگویم. تا آخر قضیه را گرفتم. گفتم: نه شفاعتش را می خواهم. اشاره کرد به مادرم که در صحن بین دو زن نشسته بود، فرمود: برو مادرت را ببین. دیدم مادرم بین دو خانم نشسته بود. یکی حضرت زهرا (س) بود و دیگری حضرت مریم . گفت: این دو نفر مرا شفاعتم کردند. بهم گفت: به بچه ها بگویید برایم گریه نکنند. چیزی هم برایم نفرستند، من این قدر وضعم خوب است که نمی دانم آن خیرات را چه کارشان کنم. دیگر راحت شدم. راحت راحت.
پدر شهید در ادامه اظهار می‌کند: یکی از خصوصیات عباس این بود که خیلی رازدار بود. از همان کودکی هیچ وقت راز دلش را به کسی نمی‌گفت هیچگاه از کارهایش برای من و دوستانش تعریف نمی‌کرد. یک روز در اتاق نشسته بود که آمدم و کنارش نشستم، و درباره شغل و زندگی آینده با او مشغول صحبت شدم. عباس گفت: پدرجان من اگر کاری انجام می‌دهم به خاطر خداست و هدف دیگری ندارم. نه مال و ثروت می‌خواهم و نه قصد ازدواج دارم. به او گفتم عباس‌جان اجازه بده برای ازدواجت اقدامی بکنیم. ولی قبول نکرد. می‌گفت من عمر زیادی ندارم، اهل این دنیا نیستم. می‌گفت اگر روزی شرایطی پیش آمد و به جنگ رفتم و به شهادت رسیدم همسر و فرزندانم دچار سختی خواهند شد. این دلایل را می‌آورد و به همین صورت ما را از پیگیری برای ازدواجش منصرف می‌کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید جعفر موسوی، معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد. منافقین صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوستش کندند و سپس سوزاندند.
تاریخ تولد آقا جعفر به سال‌1344برمی‌گردد؛ 26دی ماه. زمان شهادتش هم 5مرداد سال‌1367و عملیات مرصاد. جعفر نورچشمی مادر بود و عصای دستش. انگار خدا او را خلق کرده بود فقط برای خوبی‌کردن به دیگران. اگر بین دوست و آشنا یا همسایه‌ها کسی نیاز به کمک داشت نخستین کسی که خودش را برای یاری کردن می‌رساند سیدجعفر بود. علاوه بر خیررسانی اخلاق خوشی داشت. هم شوخ‌طبع بود و هم سرزنده. وارد هر جمعی می‌شد امکان نداشت به کسی بد بگذرد. می‌گفت و می‌خندید و همه را به شاد‌بودن وامی داشت. اما یک وقت‌هایی هم جدی می‌شد. آن زمان بود که هیچ‌کس نمی‌توانست در چشم‌هایش نگاه کند.
زخمش را خودش بخیه می‌زد سید جعفر از دوره نظامی تا امدادگری را آموزش دیده بود تا هر جا که نیاز به کمکش دارند بتواند کارساز باشد. حضور در جبهه‌ها انگیزه‌ای شد برای او تا بخواهد شانس خود را در آزمون سراسری امتحان کند و درس طبابت بخواند. سیدعلی از علاقه برادرش به مطالعه کتاب‌های پزشکی می‌گوید: «او کتاب‌های پزشکی زیاد می‌خواند و به علم تشریح هم وارد بود. میکروسکوپ داشت. برای خودش اعجوبه‌ای بود. در کارهای پزشکی تبحر خاصی داشت. ترکش‌های بدنش را خودش یکی یکی در می‌آورد یا زخمش را خودش به تنهایی بخیه می‌زد».
لحظه شهادت خرداد سال۱۳۶۷ زمانی که منافقین قصد حمله به مناطق غربی کشور را داشتند، سیدجعفر خبردار شد و راهی منطقه غرب شد. در آنجا درگیری سختی بین رزمنده‌ها و منافقان صورت گرفت. از بین افراد اعزام شده فقط 5نفر مانده بودند. خواستند بین تپه‌ها موضع بگیرند که گلوله‌ای به پهلوی سیدجعفر اصابت کرد. سیدعلی برادرش می‌گوید: «این 5نفر توسط منافقین اسیر می‌شوند. یک به یک‌شان شکنجه شده و با تیرخلاص به شهادت می‌رسند. منافقین صورت برادرم را لگدمال کرده و زنده زنده پوست کنده و سپس سوزانده بودند».
هدایت شده از °ܥ‌‌ܠߊ‌ܝ̇ߺܣ♡°
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط. شهادت 27آبان
هدایت شده از °ܥ‌‌ܠߊ‌ܝ̇ߺܣ♡°
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه وقت کردی بیا بیا تماشا کن اینجا من چیزی می بینم اگر تو ببینی از اینجا نخواهی رفت... مکالمه بیسیم شهید مهدی باکری و شهید حاج احمدکاظمی
هدایت شده از °ܥ‌‌ܠߊ‌ܝ̇ߺܣ♡°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهـید: با مـجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مـجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد...