eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
275 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی ها هست خیلللللللللی کیف میده🤩🌈 مثلا عکس کنار عزیزترینت همین حالا 📸 یا تصمیم به رفتن سفر جذاب✨همین حالا 🚀🚌🚗🚙 و .... بهترین 🙋‍♂ یک صلوات مشتی از ته دل برای سلامتی و فرج نگین آفرینش🥈🥇🌤 🍃❣اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجه ❣🍃
جواب:آمین🤩✨ آفرین به 🥇بودنتون
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در کشورهای دیگر! 🔸آیا فقط سازوکاری مثل شورای نگهبان دارد؟ 🔸آیا در هرکسی و بررسی سوابقش می‌تواند وارد شود؟ 😌ببین چی براتون آوردم🏆 🦋@downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب سوم فروردین شده بود و علی در عالم خودش بود. اما انگار حالش خوب نبود. مادر؛ به جانش نگاه کرد، تعجب کرده بود؛ علی را تا به حال در این حال ندیده بود. مادر کنار تخت علی رفت و با نگرانی پرسید:" علی جان؛ مامان انگار حالت خوب نیست! سرت درد می کنه؟!" علی با همان حال عجیب گفت:" نه." مادر گفت :" گلوت درد می کنه؟!" علی باز هم پاسخ منفی داد . مادر دیگر تپش قلبش بخاطر نگرانی شروع شد.با بغض گفت:" چیشده مامان! چطوری الان؟!😢" علی در حالیکه سرش پایین بود و با حال عجیبی که مثل سرمستی بود گفت :" نمیدونم مامان؛ تا حالا هیچ وقت اینجوری نشده بودم اصلا نمی توانم بگم چجور حالی دارم." مادر دستش را روی دست زد و زیر لب گفت :" یا حضرت زهرا سلام الله علیها " ناگهان علی صدا زد:" مامان!!" مادر به سرعت خود را به او رساند و گفت:" جانم علی ؟!" علی گفت:" مامان این سرم ها را از دستم باز کن.،میخوام برم دستشویی" مادر تند تند چشم می گفت و با نگرانی سرم ها را از دست پاره تنش که حالا خنجر تیغ این سرم ها سوراخ سوراخش کرده بودند، باز می کرد. سرم ها که از دست علی جدا شدند، مادر دستش را پشت کمر علی گرفت و یک دست او را گرفت تا اینکه راه رفتن برایش راحتتر شود. علی یک دستش را به پهلویش زد و دست دیگرش در دستان مادرش بود،مادری که همچون باغبانی مهربان ،گل وجود او را پرورش داده بود و از او با تمام وجود مراقبت و پرستاری کرد. به راهرو که رسیدند، علی دست مادر را رها کرد و در سرویس بهداشتی را باز کرد و به سختی وارد شد . یک مشت آب به صورتش زد و خودش را در آینه دید و با عجله وضو گرفت. مادر مضطرب و نگران طرف دیگر راهرو روبه روی در سرویس بهداشتی ایستاد و با نگرانی ذکر می گفت و لب هایش را می گزید. با خود مدام می گفت:" وای؛ یعنی بچه ام چطورش شده؟ چرا اینجوری شده!؟" در همین افکار بود که دستگیره سرویس بهداشتی پایین آمد و علی بیرون آمد. مادر خودش را به علی رساند که ناگهان علی حرف عجیبی زد . حرفی که تا به حال مادر از زبانش نشنیده بود. علی با حالی متفاوت گفت:" مامان ، بغلم می کنی؟!" و چشمان بی رمقش بی صبرانه آغوش پر مهر مادر را نظاره می کرد. مادر نگران علی را در آغوشش گرفت و با تعجب پرسید:" چیشده علی؟؟!!" اما علی ان لحظه نتوانست جواب سوال مادر را بدهد. به محض اینکه مادر، اورا در بغل گرفت،جسم نحیفش روی دستان مادر ،بی حس افتاد . مادر تعجب کرد 😳،با حالتی مبهوت پرسید:" چیشده مامان؟ چیشد علی! چرا روی دستم شُل شدی مامان؟!" مادر سوال می پرسید اما جوابی نمی شنید، روح علی پرواز کرد و برای همیشه دنیای فانی را برای اهل بی وفا و جفا کارش سپرد و روحش به دنیای باقی عروج کرد تا به مرحله ی فنا فی الله که در شعر های عطار نیشابوری در دوران دبیرستان خوانده بود،برسد. مادر نشست و جسم نحیف و بی جان، علی اکبرش را روی زمین خواباند. و سرش را در دامن گرفت و به چشم های علی خیره شد. مبینا که صحنه ی جان دادن برادر ۲۱ ساله اش در آغوش مادر را دیده بود بی اختیار جیغ می زد و بلند بلند گریه می کرد. مبینا بی تاب و بی قرار شده بود ؛ و نگرانِ از دست دادن برادر برای همیشه . مبینا جیغ می کشید و گریه می کرد و مادر که همچنان در شوک بود و مات مبهوت ،گفت:" هیس،داد و بیداد نکن مبینا ،برادرت تازه خوابش برده،بزار بچه ام بخوابه. " مبینا نگران با عجله تلفن خانه را برداشت و به حسن لطفی دوست صمیمی برادرش زنگ زد و با گریه به او گفت:" دا .....دا......دا.....دا....دادا...داداش 😭..داداش ع...داداش علللللللللی😭😭" علی را که گفت صدای جیغ دخترانه اش از پشت گوشی بلند شد . حسن که در بین هق هق گریه های مبینا متوجه حرفاهایش نشد،فقط با شنیدن اسم علی با عجله خودش را به خانه اقای خلیلی رساند. پدر مثل همیشه در راه کسب روزی حلال، در جاده ها بود و بار این طرف و آن طرف می برد و خبر نداشت که عصای دستش، چشم از جهان فروبسته. مبینا برای همین که پدر و هیچکس کس دیگری در خانه نبود تا بردارش را به بیمارستان برساند، به حسن زنگ زده بود. ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
به عشق 🍃❣🍃تُُُ ✨مینویسم مخاطب تمام لحظه هایم🍃 🦋@downloadamiran 🦋
تُُُ را نمیدانم 🥺ولی عجیب روزها و شب های بی تُُُ😔سخت است💔 🦋@downloadamiran 🦋
هر چه بر حافظ👀تفال 📖می زنم✨ باز 👳‍♂گوید: یُوسِف گُمگشته بازآید به کنعان غم مخور 🥰 پس کجایی یوسُفَم🥺 🦋@downloadamiran 🦋
به قول مرحوم آقااااااسی ای زلییییییییخا دست از دامان یوُسف باز کش🥺😭 تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد 💨✨ 🦋@downloadamiran 🦋
♡ ♡ با "تــُُُ" بودن چیـزیــہ ك بِهش میـگم خوشبَختیـ♡ ♡ ‌ ‌◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆ 🦋@downloadamiran 🦋
‿︵‿︵‿ نمے دونم چرا هواے دلم رو ایـنجا نوشتم ولے چقدر دلم از ایـن ها میـخواد ‿︵‿︵‿︵ 🦋@downloadamiran 🦋