eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌درددرمان‌مےشود باذکريامهدی‌مدد سخت‌آسان‌میشود باذکريامهدی‌مدد✨! ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿`🌼.•° @downloadamiran
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ک گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟ چیزی نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ک ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود ؟ چیزایی ک من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ____________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .... 🌱••🌼 @downloadamiran
🏴 مراسم بزرگداشت مرحوم آیت‌الله صافی گلپایگانی از طرف رهبر معظم انقلاب 🔹مجلس ترحیم و بزرگداشت مرحوم حضرت آیت‌الله صافی گلپایگانی، چهارشنبه شب (۱۳ بهمن ۱۴۰۰) پس از نماز مغرب و عشاء از طرف حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی(مدظله العالی) در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام قم برگزار می‌شود. 🦋 @downloadamiran 🦋
دهه فجر بر همه عزیزان مبارک 🦋 @downloadamiran 🦋
جـانـٰا! تو‌روشن‌ترین‌ماه‌شباۍمنۍシ••!🤍🌚 🌿 🌼 🌿🌼•• @downloadamiran
پاڪ‌بودن‌‌به‌این‌‌نیست‌ڪه‌تسبیح‌‌برداری وذڪربگے . . پاکےبه‌اینه‌ڪه‌توموقعیت‌گناھ؛ از‌‌گناھ‌‌‌فاصله‌بگیرۍ : )! ••🦋•• 🌼• @downloadamiran •🌼
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد _ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _________ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 مادر مهربان: ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
202030_1616875599.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟ - چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟ - چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟ - چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟ 🎤 🌿 🌘•° @downloadamiran 🌙
🔸 نماز اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم ( پنج شنبه ۱۴ بهمن ، اول ماه رجب است ) 💠 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🗓 پنجشنبه ۱۴ بهمن (۱ رجب) 📿 صد مرتبه «ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ» 🦋 @downloadamiran 🦋
جدول مراقبه ماه رجب.pdf
1.66M
🌀 جدول مراقبه‌ی رجبیه 📝 اعمال و اذکار ماه رجب 🔸 ملک داعی از قول خداوند متعال در هر شب ماه رجب ندا سر می‌دهد: «من هم‌نشين هركسی هستم كه هم‌نشين من باشد و مطيع هركس هستم كه از من اطاعت كند و آمرزنده‌ى هركس هستم كه از من آمرزش بطلبد. ماه، ماه من است و بنده، بنده‌ام و رحمت، رحمتم... 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔹 اعمال آورده شده در جدول مراقبه، مخصوص کل ماه است که برای آسان شدن انجام آن و دائم الذکر بودن، به تعداد روزهای ماه تقسیم گردیده است؛ با انجام عمل و اذکار هر روز، خانه‌ی مربوط را علامت بزنید. 🔹 البته هرکس مطابق توان و ظرفیت خود اذکار را انتخاب کند و لازم نیست همه‌ی اعمال را انجام دهید. 📚 منابع: 1️⃣ اقبال الاعمال 2️⃣ مفاتیح الجنان 🆔 @downloadamiran
[✨🌦✨] -دوباره‌#ندبه، -‌دوباره‌بایدگفت... : -بخوان‌دعایِ‌؛ -که‌°•💚`" ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤲🏻 💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفرج💚
1_553307321.mp3
3.25M
🌤` و [💚°♡] 📻/⏯ 🎙 💚|•°🌿 ✨🌿 🌱 گفتند ڪه *جمعہ* یارمان مــی آیــد آن منجی روزگارمان می آید 🍃 🌱 *هــر جمعـــه*… ‌گلی در دل ما می شڪفـــد یعنی‌ که ‌بمان بهارمان ‌می آید 🍃 🍃"💚"🍃 🦋•°♡زیباترین بهانه دنیای من سلام♡°•🦋 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ✨ 💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفَـرج💚 °•♡ @downloadamiran ♡•°
❣تو آن حال خوبی که می خواهمش           🦋•• @downloadamiran ••🦋
سلام عزیز رمان آخرین عروس رو ادامه ش توی کانال می‌گذارید تا ۲۸ گذاشتین
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
امیران: ❣﷽❣ #آخرین_عروس 💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_هشتم نگ
❣﷽❣ 💞 😘 به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست! فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.115 موسى(ع) خواهرى داشت كه از اين موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم براى شير دادنِ فرزند نزد فرعون برود. وقتى موسى(ع) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شير خوردن كرد. ملكه وقتى اين صحنه را ديد به سوى فرعون رفت و با شوقى زياد فرياد زد: اى فرعون! بچّه ما شير مى خورد! شادى تمام وجود فرعون را فرا گرفت. ملكه نگاه كرد ديد كه موسى(ع) با چه آرامشى در آغوش اين مادر خوابيده است. او رو به مادر موسى(ع) كرد و گفت: آيا حاضر هستى كه بچه ما را به خانه خود ببرى و او را براى ما بزرگ كنى؟ البته تو بايد هر روز او را اينجا بياورى تا ما بچّه خودمان را ببينيم؟ مادر موسى(ع) لبخندى زند و تقاضاى ملكه را پذيرفت. ملكه دستور داد تا هديه هاى بسيار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش كردند. هنوز ظهر نشده بود كه مادر در خانه خودش نشسته بود و موسى(ع) را در آغوش گرفته بود. او با خود فكر مى كرد كه چگونه خدا به وعده خود وفا كرد. و قرآن چقدر زيبا در اين آيه از آرامش مادر موسى(ع) سخن مى گويد: (فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ). موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.116 نرجس وقتى اين آيه را مى شنود، اشك چشم خود را پاك مى كند و قلبش آرام مى شود. درِ خانه با شدّت بيشترى كوبيده مى شود، گويا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر كرده است، گويا آنها شك كرده اند. در را باز كنيد! حكيمه با سرعت مى رود در را باز مى كند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه مى شوند. آنها همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، امّا هيچ چيز تازه اى نمى بينند. همه چيز در شرايط عادى است، براى همين آنها نااميدانه از خانه بيرون مى روند. همسفرم! من به راز سخنِ خدا پى مى برم. آيا يادت هست وقتى مهدى(عج) در عرش بود و مهمانى خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: "به پدرِ مهدى بگوييد كه نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم".117 خدا مى دانست كه به زودى مأموران به اين خانه خواهند آمد و اينجا را بازرسى خواهند كرد. امام عسكرى(ع) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود كه مهدى(عج) به دنيا آمده است، حتماً او را شهيد مى كند. هيچ كس نمى تواند مهدى(عج) را به شهادت برساند، زيرا خدا حافظ و نگهبان اوست. خدا كارى خواهد كرد كه خبر ولادت مهدى(عج) از دشمنان پنهان بماند.118 امروز يكشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است كه اين نوزاد آسمانى به دنيا آمده است. فرشتگان گاه گاهى او را از آسمان به نزد مادر مى آورند و بعد از مدّتى او را به آسمان باز مى گردانند. امام عسكرى(ع) در خانه خود نشسته است و به موضوع مهمّى فكر مى كند; از طرفى بايد ولادت مهدى(عج) از حكومت عبّاسى مخفى بماند و از طرف ديگر بايد شيعيان از اين موضوع با خبر بشوند. شيعيان بايد حجّت خدا را بشناسند، مهدى(ع) امام دوازدهم آنها است. بايد مهدى(عج) را به آنها معرّفى كرد تا در آينده آنها دچار فتنه ها نشوند. امام عسكرى(ع) مى داند كه در آينده عدّه اى پيدا خواهند شد و اين گونه با شيعيان سخن خواهند گفت: "امام يازدهم از دنيا رفت و هيچ فرزندى از او باقى نماند". بايد فتنه آنها را خنثى كرد. اين وظيفه بسيار سنگينى است كه خدا بر عهده امام عسكرى(ع) گذاشته است، وظيفه اى كه بسيار مهمّ و اساسى است. تو خود مى دانى كه معرّفى مهدى(عج) به شيعيان بايد با دقّت زيادى انجام شود. كافى است يكى از جاسوسان خليفه از اين موضوع باخبر بشود و به خليفه گزارش بدهد، آن وقت خليفه براى به دست آوردن مهدى(عج)، ممكن است به كارى دست بزند: دستگيرى امام عسكرى(ع)، زندانى و شكنجه كردن او، كشتن نرجس و... خدا بايد كمك كند تا امام عسكرى(ع) بتواند اين مأموريّت را به خوبى انجام دهد. * * * شب هيجدهم شعبان است، هوا مهتابى است، زير نور ماه همه جا به خوبى نمايان است. من با خود فكر مى كنم: چند مأمور در كوچه اى كه خانه امام در آنجا قرار دارد ايستاده اند. آنها همه چيز را زير نظر دارند. ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 ❤️ @downloadamiran ❤️
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❣﷽❣ #آخرین_عروس 💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_نهم به راستى چقد
🌼﷽🌼 💞 😘 كم كم ابرهاى سياه آسمان را مى پوشانند، ديگر مهتاب پيدا نيست، همه جا در تاريكى فرو مى رود. صداى رعد و برق به گوش مى رسد، باران تندى مى بارد. سر تا پاى مأموران خيس شده است، يكى از آنها مى گويد: ــ زير اين باران، هيچ كس از خانه بيرون نمى آيد، خوب است ما برويم و در جايى پناه بگيريم. ــ فكر خوبى است. آنها خود را با عجله به مركز فرماندهى مى رسانند، مى بينند كه همه، از فرمانده گرفته تا مأمور، مست شده اند و اكنون در خواب هستند، گويا اينجا بزم شراب برپا بوده است. آنها وقتى اين صحنه را مى بيند نفس راحتى مى كشند، هيچ كس تا صبح به هوش نمى آيد، آنها با خود مى گويند: مى توانيم اين چند ساعت را راحت بخوابيم. موقعى كه اذان صبح را بگويند به محل نگهبانى خود خواهيم رفت. * * * در تاريكى شب، گروهى به سوى خانه امام عسكرى(ع) مى روند. در اين كوچه هيچ نگهبانى نيست. آنها مى توانند به راحتى به خانه امام بروند. گويا امام قبلاً از همه آنها دعوت كرده است تا امشب براى مسأله مهمّى به خانه او بيايند. همه در حضور امام نشسته اند. امام مى خواهد با آن ها سخن بگويد، فرصت زيادى نيست، بايد سريع به سراغ اصلِ موضوع رفت. امام به آنها خبر مى دهد كه خدا به وعده اش عمل كرده و امام دوازدهم شيعه به دنيا آمده است. همه خوشحال مى شوند، بعضى ها به سجده مى روند و خدا را شكر مى كنند. امام از جا برمى خيزد و از اتاق بيرون مى رود، بعد از مدتّى، او در حالى كه مهدى(عج) را روى دست گرفته است، وارد اتاق مى شود. همه از جاى خود بلند مى شوند و احترام مى كنند. اشك در چشم آنها حلقه مى زند. چهره مهدى(عج) مانند ماه مى درخشد، خالى كه در گونه راستش است مثل ستاره مى درخشد. امام عسكرى(ع) به آنان رو مى كند و مى گويد: "اين فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است كه قيام خواهد كرد و همه دنيا را پر از عدالت خواهد نمود".119 سخن امام عسكرى(ع) كوتاه است، او پيام مهمّ خود را به شيعيان منتقل كرد. اكنون آنها مى دانند كه امام زمانشان كيست. هر كدام از آنها بايد سفيرانى باشند كه در زمان مناسب اين پيام را به ديگران برسانند. آرى، اين پيام بايد به همه برسد، به همه تاريخ! خط امامت ادامه پيدا كرده است. دنيا هرگز بدون امام باقى نمى ماند. اگر لحظه اى امام معصوم نباشد دنيا در هم پيچيده مى شود.120 مستحب است پدر براى فرزندش كه تازه به دنيا آمده است "عَقيقِه" بكند. مى پرسى عقيقه يعنى چه؟ وقتى خدا به تو بچّه اى مى دهد گوسفندى تهيّه مى كنى و آن را ذبح مى كنى و با گوشتش غذايى تهيّه مى كنى و آن غذا را به مردم مى دهى. اين كار باعث مى شود تا بلاها از فرزند تو دور شود. به اين كار عقيقه مى گويند.121 امام عسكرى(ع) مى خواهد تا براى فرزندش، عقيقه كند، قلم و كاغذ در دست مى گيرد و نامه اى به بعضى از ياران نزديك خود در شهرهاى مختلف مى نويسد و از آنها مى خواهد تا گوسفندانى را خريدارى نموده و براى مهدى(عج) عقيقه كنند. گويا سيصد گوسفند خريدارى مى شود و همه آنها به نيّت سلامتى مهدى(عج) ذبح مى شوند.122 خيلى از شيعيان از اين غذا مى خورند و فقط چند نفرى از راز ولادت مهدى(عج)باخبر مى شوند. تولّد حضرت مهدى(عج) بايد مخفى بماند، مبادا دشمنان خبردار بشوند. * * * امروز جمعه، بيست و يكم ماه شعبان است. هفت روز است كه مهدى(عج) به دنيا آمده است. حكيمه دلش براى ديدن مهدى(عج) تنگ شده است. او به سوى خانه امام عسكرى(ع) مى آيد تا گل نرجس را ببيند. حكيمه وارد خانه مى شود و خدمت امام عسكرى(ع) مى رود. سلام مى كند و جواب مى شنود. امام به او مى گويد: فرزندم مهدى را برايم بياور. حكيمه به نزد نرجس مى رود، سلام مى كند و مى بيند كه مهدى در آغوش مادر آرام گرفته است. اكنون مهدى را براى امام عسكرى(ع) مى آورد. پدر فرزندش را در آغوش مى گيرد، او را مى بوسد و با او سخن مى گويد: پسرم! عزيزم! برايم از كتاب هاى آسمانى بخوان! و مهدى شروع به خواندن مى كند. اوّل "صُحُف ابراهيم(ع)" را به زبان سريانى مى خواند. سپس كتاب هاى آسمانى نوح، ادريس و صالح(ع) را مى خواند. تورات موسى(ع) و انجيل عيسى(ع) و قرآن محمّد(ص) را هم مى خواند. پدر با تمام وجودش به صداى فرزندش گوش مى دهد. مهدى(ع) بهترين قارى قرآن است! 123 ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌼﷽🌼 #آخرین_عروس💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_سی_ام كم كم ابرهاى سيا
❣﷽❣ همسفرم! ديگر موقع بازگشت است، خودت مى دانى كه ما نبايد در اين شهر زياد بمانيم. آماده سفر مى شويم. ما نمى توانيم به خانه امام عسكرى(ع) برويم. از همين جا دست روى سينه مى گذاريم و خداحافظى مى كنيم. از شهر بيرون مى آييم. سوارى را مى بينيم كه آشنا به نظر مى آيد. آيا تو او را مى شناسى؟ سلام مى كنم و مى گويم: ــ آيا ما قبلاً همديگر را جايى نديده ايم؟ ــ فكر مى كنم در خانه امام عسكرى(ع) همديگر را ملاقات كرديم. آن شبى كه امام عسكرى(ع)، خبر ولادت فرزندش را به شيعيانش داد. ــ يادم آمد. شما از ياران امام عسكرى(ع) هستيد. اكنون كجا مى رويد؟ ــ امام نامه اى را به من داده است تا آن را به ايران ببرم. ــ چه جالب. ما هم داريم به ايران مى رويم. ــ پس ما مى توانيم همسفران خوبى براى هم باشيم. حركت مى كنيم....وقتى وارد خاكِ ايران مى شويم او به من خبر مى دهد كه اين نامه براى يكى از شيعيان شهر قم است. من خوشحال مى شوم زيرا من هم به شهر قم مى روم. ما دشت ها، كوه ها و صحراها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد. حالا ديگر در نزديكى شهر قم هستيم. قم پايتخت فرهنگى جهان تشيّع است. امروز شيعيان در سامرّا و بغداد و كوفه در شرايط سختى هستند; قم پايگاهى براى مكتب تشيّع شده است. شيعيان در اين شهر از آزادىِ خوبى برخوردار هستند. من رو به نامه رسان مى كنم و مى پرسم: ــ ببخشيد، شما نامه را مى خواهيد به چه كسى بدهيد؟ ــ امام عسكرى(ع) اين نامه را به من داده تا به "احمد بن اسحاق قمّى" بدهم. آيا تو او را مى شناسى؟ ــ همه او را مى شناسند او از علماى بزرگ اين شهر است و همه به او احترام مى گذارند. اهل قم او را "شيخ" صدا مى زنند.124 ــ من مى خواهم به خانه او بروم. خيلى خوشحال مى شوم كه مى توانم به او كمكى بكنم; شايد به اين وسيله بتوانم از متن نامه باخبر شوم. ابتدا براى زيارت به حرم حضرت معصومه(س) مى رويم. آن بانويى كه خورشيد اين شهر است. ساعتى در حرم مى مانيم، نماز زيارت مى خوانيم، اينجا بوى مدينه مى دهد، تو بوىِ گل ياس را مى توانى در اينجا احساس كنى. بعد از زيارت به سوى خانه شيخ مى رويم، در را مى زنيم امّا متوجّه مى شويم كه شيخ در خانه نيست. از آشنايان سؤال مى كنيم كه شيخ را كجا مى توانيم پيدا كنيم، جواب مى دهند بايد به خارج از شهر برويم. كنار رودخانه. در آنجا مسجدى مى سازند. او در آنجاست. تو از من مى پرسى: چرا مسجد را در خارج از شهر مى سازند؟ من نمى دانم چه جوابى به تو بدهم، صبر كن تا از يكى بپرسم. به سمت خارج شهر حركت مى كنيم تا به كنار رودخانه برسيم. نگاه كن، گويا همه مردم شهر در اينجا جمع شده اند. همه مشغول كار هستند و در ساختن اين مسجد كمك مى كنند. يكى از دوستانم را مى بينم. صدايش مى زنم و از او توضيح مى خواهم. او مى گويد: ــ مگر خبر ندارى كه اين مسجد به دستور امام ساخته مى شود؟ ــ نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسيده ام. ــ چند ماه قبل نامه اى از سامرّا به شيخ احمد بن اسحاق رسيد. در آن نامه امام عسكرى(ع) از شيخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگى در اين مكان ساخته شود. ــ چرا اين مسجد در خارج از شهر ساخته مى شود؟ ــ اين دستور امام است. اين مسجد براى هميشه تاريخ شيعه است. روزگارى خواهد آمد كه شهر قم بسيار بزرگ مى شود و اين مسجد در مركز شهر خواهد بود. به زودى ساختمان مسجد تمام مى شود و تو مى توانى در آن نماز بخوانى. شيعيان در طول تاريخ به اين مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شايسته است تو نيز وقتى به قم سفر مى كنى در اين مسجد نمازى بخوانى. اينجا مسجد امام عسكرى(ع) است. به سوى شيخ احمد بن اسحاق مى رويم تا فرستاده امام عسكرى(ع)، نامه را تحويل بدهد. او همان پيرمردى است كه آنجا در كنار جوانان كار مى كند. نزد او مى رويم. سلام مى كنيم و جواب مى شنويم. نامه رسان به او خبر مى دهد كه نامه اى از سامرّا آورده است. چهره شيخ مانند گل مى شكفد. او به سوى رودخانه مى رود تا دست گِل آلود را بشويد، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالى جارى شده است. اكنون شيخ نامه را تحويل مى گيرد و بر روى چشم مى گذارد. همه مى خواهند بدانند در اين نامه چه نوشته شده است. شيخ عادت داشت كه نامه هاى امام عسكرى(ع) را براى مردم قم مى خواند. شيخ نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، اشك شوق در چشمانش حلقه مى زند. ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❣﷽❣ #آخرین_عروس #دانلودکده_امیران #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت_سی_و_یکم همسفرم! ديگر موق
❣﷽❣ 💞 😘 همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چيزى نوشته شده است; امّا شيخ نامه را در جيب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حركت مى كند. همه تعجّب مى كنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟ خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟ درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم: ــ سلام، همسفر! ــ سلام، آقاى نويسنده، حال شما چطور است؟ ــ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟ ــ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(س) را كرده بود. معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو! صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟ ــ كدام شيخ؟ ــ همان شيخى كه امام عسكرى(ع) براى او نامه نوشته بود. ــ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم. ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم. ــ باشد. همين الآن مى رويم. به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم: ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم. ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم. ــ به سلامتى كجا مى رويد؟ ــ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم. تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب! رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم. اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم. * * * ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم. وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود. آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد. درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد. از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.128 من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(ع) و فرزندش مهدى(عج) سؤال مى كنم. خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(عج) حدود سه سال دارد. خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد. بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(س) است.129 نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟ شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(س) قبل از پيامبر(ص) از دنيا رفت، فاطمه(س) هم قبل از على(ع)! * * * در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد. امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد. بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عج) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟ آيا من لياقت دارم مهدى(عج) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟ شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(ع) او را صدا مى زند: "اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع می شود به برکت حجت خداست". ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❣﷽❣ #دانلودکده_امیران ✨ #آخرین_عروس💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_سی_دوم همه منتظر هستند
❣﷽❣ 💞 اكنون شيخ رو به امام عسكرى(ع) مى كند و مى گويد: "آقاى من! امام بعد شما كيست؟". امام عسكرى(ع) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود. بعد از لحظاتى، امام عسكرى(ع) در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود. شيخ به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد. امام عسكرى(ع) رو به شيخ مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(عج) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".131 اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عج) را نصيب او كرده است. مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است. شيخ به فكر فرو مى رود. او مى فهمد كه چرا توفيق اين ديدار را پيدا كرده است. شيعيان قم از تولّد مهدى(عج) خبر ندارند. اگر براى امام عسكرى(ع) اتفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدى را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند. مردم قم بايد امام دوازدهم خود را بشناسند. چه كسى بهتر از او می تواند این ماموریت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویی او ایمان دارند. شيخ به فكر فرو رفته است، او به مأموريّت مهمّ خود فكر مى كند. بعد از مدتّى، امام عسكرى(ع) رو به او مى كند و مى گويد: به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند.132 شيخ كه با دقّت به اين سخنان گوش كرده است به فكر فرو مى رود. به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد. شيخ سخن امام عسكرى(ع) را به دقّت بررسى مى كند. راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر كس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، بايد به دو ويژگى توجّه كند: الف . ثابت بودن بر اعتقاد به مهدى(عج) ب . دعا كردن براى ظهور مهدى(عج) شيخ با خود مى گويد كه وقتى به قم بروم اين سخن ارزشمند را براى مردم نقل خواهم كرد تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: "اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم".133 اين صدا از كيست؟ درست حدس زدى، اين امام توست كه خود را معرّفى مى كند. * * * چرا مهدى(عج) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟ حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند. خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود. خدا مهدى(عج) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عج)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود. آرى، مهدى(عج)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است. همسفرم! امروز كه مهدى(عج) در آغوش پدر است و بيش از سه سال ندارد، خودش را بَقيّةُ الله معرّفى مى كند، فردا نيز خود را اين گونه معرّفى خواهد كرد. فرداى ظهور را مى گويم. فردايى كه در انتظارش هستى. وقتى كه خدا به مهدى(عج) اجازه ظهور بدهد او به كنار كعبه مى آيد. آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى او خواهند آمد.134 جبرئيل با كمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنين خواهد گفت: "آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است".135 مهدى(عج) به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهد زد و اين آيه را خواهند خواند: (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ) اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است.136 آن روز صداى مهدى(عج) در همه دنيا خواهد پيچيد: "من بقيةُ الله و حجّت خدا هستم".137 همسفرم! قرآن، چقدر زيبا، مهدى(عج) را معرّفى مى كند: بَقِيَّةُ اللَّه. از اين به بعد هر وقت اين آيه قرآن را مى خوانى به ياد مهدى(عج) مى افتى. ✅نویسنده: مهدی خدامیان آرانی 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی! +خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛