#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_سی_دوم
#داستان_واقعی
#پارت_یک
دوست علی تحت تاثیر حرفش قرار گرفته بود،مدام جواب علی را در ذهنش زیر و رو می کرد:" اول میخندم😂بعد میرم جلو باهاش سلام و علیک می کنم."
به جوابش فکر می کرد چهره زیبای علی را نظاره می کرد،علی مثل همیشه به او لبخند می زد ☺️.
لبخند علی آرامش خاصی به همه میداد، انگار لبخندش آب روی آتش می شد و تمام اتفاقات بد را فراموش می کردند.
دوست علی پرسید:" علی،اگه دوباره جایی همین صحنه نیمه شعبان را ببینی باز هم جلو میری و نهی از منکر می کنی؟؟"
علی لبخند زد و گفت:" نمیدونم ☺️."
مرد جوان تعجب کرد😳:" نمیدونی!!؟"
علی خندید و گفت:" سوال سختیه، اگه بگم نه ،امر به معروف و نهی از منکر نمی کنم ممکنه ترسیده باشم،اگه بگم اره شاید دورغ گفته باشم."
علی که تعجب و سکوت دوستش را دید ،سرش را تکان داد و باز گفت:" نمیدونم، باید توی موقعیتش قرار بگیرم. "
دوستش سوال را عوض کرد و گفت:" ممکنه اون لحظه بگی به من چه؟! هر کار دوست دارن بکنن!!"
علی خندید و گفت:" بعید میدونم بگم به من چه 😃،اما نمیدونم ."
دوست علی دوباره پرسید:" به مردم چه حرفی داری؟؟ چی بهشون میگی؟!!"
علی با شنیدن *مردم* لحظه ای درنگ کرد،شاید تصویر آن پیرمرد که ضربت خوردنش را دید اما به جای کمک جلو امد و بهش گفت:" خوبت شد حالا؟ آخه تو چیکاره بودی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ تو چیکاره بودی این وسط؟ خوب شد یک چشمت هم کور شد؟" جلوی چشمانش مجسم شد.
علی از مردمان روزگار خودش دیگر انتظاری نداشت، نه انتظار و نه حتی حرفی،آنها تمام حرفهایشان را با نیش زبانشان به او فهمانده بودند.
علی شاید دوست داشت بگوید:" مگر حضرت آقا نگفتن امام حسین علیه السلام برای امر به معروف و نهی از منکر شهید شدن؟ مگه حضرت آقا مگه نگفتن امر به معروف و نهی از منکر واجبه مثل نماز که واجبه ،پس چرا همه ی اون ادمهایی که به ظاهر متدین هستن و اهل نماز و انجام واجبات من و بخاطر کارم سرزنش کردن؟ چرا !!!؟
کجای کارم اشتباه بوده که حالا انقدر زخم زبون بهم میزنن؟😥
مگه نماز خوندن واجب نیست؟ اونها اگه نمازشون قضا شه فکرمی کنن گناه بزرگی انجام دادن،ولی همین ادمها وقتی از برابر گناه دیگران ساده می گذرن و امر به معروف و نهی از منکر را ترک می کنن فکر نمی کنن که واجبی رو قضا کردن؟؟؟" یعنی آقا انقدر پیش ما مردم غریبن؟؟ انقدر غریبن که حرفشون را نمی فهمیمم و امرشان روی زمین مانده!!؟"
سکوت علی قدری طول کشید، صدای دوستش او را به خود آورد.
علی گفت:" نه ،ولش کن😂نه(حرفی ندارم) " و خندید .
او می خندید اما بغض گلویش را می فشرد.
دوستش پرسید:" به جوانها چه توصیه ای داری؟ امر به معروف و نهی از منکر بکنن؟ یا نه؟"
علی خندید و گفت:" نمیدونم، خودتون میدونین 😂،حقیقتش من این کاری که کردم اسمش و امر به معروف نمیزارم،من دفاع از ناموس کردم ،دفاع از ناموس هم بر هر مسلمونی واجبه، من امر به معروف نکردم دفاع از ناموس کردم. " و سرش را تکان داد.
دوستش پرسید:" اسم کاری که کردی نهی از منکر هم نمیزاری؟!"
علی گفت:" نه،من خودم اسم کاری که کردم دفاع از ناموس میزارم. :"
دوست علی دوباره پرسید:" حالا به عنوان جوانی که یک بار امر به معروف کردی و این اتفاق برات افتاده حالا ما جوانها چیکار کنیم؟ اگه امر به معروف کردیم و این اتفاق برامون افتاد هیچ ارگانی پشتمون هست حمایتمون می کنن؟"
علی خندید و گفت :" هیچیکس پشتتون نیست؛ هیچ کس ،هیچ کس پشتتون نیست، فقط خدا هستش،من اون لحظه هم که رفتم یادم نیستا ولی امیدم به کسی نبود،به عشق لبخند حضرت آقا رفتم جلو ☺️." اسم حضرت آقا را که بر زبانش جاری شد ارامش و لبخند وصف نشدنی و زیبایی روی لبهایش نشست ☺️.
انگار خندیدن و دیدن لبخند حضرت آقا برای علی به قیمت کشیدن این همه درد و سختی می ارزید.
دوست علی دیگر نمی دانست چه بگوید،دریای مهربانی علی و گذشت بیکرانش که ضاربش را رفیق خطاب می کرد و عشقش به حضرت آقا اشک را در چشمانش مهمان کرده بود.
چقدر یک جوان متولد دهه ی هفتاد می تواند تا این اندازه دلداده و پاک سیرت باشد؟؟
چقدر می توان شجاع بود.
شجاعت علی ،دوستش را به یاد حضرت زهرا سلام الله علیها انداخت، آن زمان که بی بی دوعالم تنهایی و مظلومیت امام علی علیه السلام را دید و برای دفاع از ایشان پهلویشان را سپر بلا کردند.
علی هم برای لبخند و اطاعت امر ولی فقیه اش که توصیه فراوان به انجام واجب فراموش شده داشتند ،دلش را به دریا زده بود و رگ گردنش را سپر شد.
مصاحبه به پایان رسید، دو دوست قدیمی دستان یکدیگر را با عشق فشردند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
در پیام رسان سروش:
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❣﷽❣ #آخرین_عروس #دانلودکده_امیران #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود #قسمت_سی_و_یکم همسفرم! ديگر موق
❣﷽❣
#دانلودکده_امیران ✨
#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_سی_دوم
همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چيزى نوشته شده است; امّا شيخ نامه را در جيب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حركت مى كند. همه تعجّب مى كنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟
خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟
درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم:
ــ سلام، همسفر!
ــ سلام، آقاى نويسنده، حال شما چطور است؟
ــ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟
ــ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(س) را كرده بود.
معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو!
صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى:
ــ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟
ــ كدام شيخ؟
ــ همان شيخى كه امام عسكرى(ع) براى او نامه نوشته بود.
ــ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم.
ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم.
ــ باشد. همين الآن مى رويم.
به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم:
ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم.
ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم.
ــ به سلامتى كجا مى رويد؟
ــ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم.
تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب!
رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم.
اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم.
* * *
ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم.
وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود.
آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.128
من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(ع) و فرزندش مهدى(عج) سؤال مى كنم.
خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(عج) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد.
بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(س) است.129
نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟
شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(س) قبل از پيامبر(ص) از دنيا رفت، فاطمه(س) هم قبل از على(ع)!
* * *
در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد.
امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عج) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
آيا من لياقت دارم مهدى(عج) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟
شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(ع) او را صدا مى زند:
"اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع می شود به برکت حجت خداست".
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞