eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاقات بد را با آب بشورد و به زندگی قبلی و معمولی خودشان برگردند،اما نه. تصور این که علی اش نمی تواند مثل قبل غذا بخورد و باید با سرنگ مواد غذایی لازم بدنش به او تزریق شود حالش را بدتر و بدتر می کرد. این تصور وقتی بیشتر اذیتش می کرد که به خوش خوراک و خوش غذا بودن جانش فکر می کرد. 😭 یادش آمد خاطره ی چند روز قبل را که شاگرد علی تعریف کرده بود. (دانش آموز گفت:" اقا خیلی یادته؟! اون روز عصبانی شده بودی و توی گوشم زدین؟!!😁" مادر تعجب کرده بود،😳درست شنیده بود؟! علی اش که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید سیلی به گوش شاگردش زده؟!😳آن هم وقتی انقدر با شاگردانش رفیق و بی نهایت مهربان بود . علی لبخندی زد و خجالت کشید، سرش را پایین انداخت. دانش آموز که تعجب مادر را دید ادامه داد:" اخه میدونین کار من خیلی اشتباه بود،با مامانم دعوام شده بود و حسابی عصبانی بودم ،از خونه بیرون زده بودم و پیش اقا خلیلی اومدم، ماجرای جر وبحث با مامانم را برای ایشون تعریف کردم،اینقدر عصبانی بودم که لابه لای حرفهایم چند ناسزا به مامانم نسبت دادم😔،آقا خلیلی یک لحظه کنترلشون را از دست دادن و یک کشیده زیر گوشم خواباندن 😂، و با عصبانیت گفتن:" این و زدم تا یادت بمونه مادرت هر ادمی هم که باشه حتی اگه بد باشه تو نباید بهش ناسزا بگی و حرف بد بزنی،😠😡 فهمیدی؟!" اما 😔چیزی نگذشت کمتر از یک دقیقه که از اینکه زده توی گوشم ناراحت شدن و اومدن کنارم و گفتن:" میای بریم؟ گفتم :" کجا؟!" خندیدن و گفتن:" خوراکی بخوریم😃،اصلا هر چی دوست داری و دلت میخواد بگو برات بخرم و باهم بخوریم من خیلی خوش خوراکم🙂😉" بعد هم با هم رفتیم به یک مغازه ،و با پول خودشون هر خوراکی که می خواستم برام خریدن و باهم خوردیم و اینقدر شوخی کردن و من و خندوندن که ببخشمشون و از دلم در بیارن، آقا خلیلی خیلی مهربونن خیلی😔، رفتار من اشتباه بود اما ایشون از دلم ناراحتی اون سیلی را در آوردن " مادر که به خودش آمد صورتش خیس اشک بود 😭...اما.. ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
مادر به آشپزخانه رفت تا ظرفهای ناهار را بشورد،اما همچنان در فکر بود که چطور درباره ی دادگاه و ضارب با علی حرف بزند. در حالیکه مادر مضطرب و دل آشوب بود علی آرام روی تخت دراز کشیده بود و با شادی کتاب های درسیش را نگاه می کرد. پنجره ی حال باز بود، نسیم خنکی پرده ی سفید با گل های تور توری و سفیدش را تکان می داد،خنکای نسیم صورت نحیف و لاغر علی را نوازش می کرد. صدای جیک جیک گنجشگ ها که ،در حیاط خانه روی شاخه ی درخت ها می خوانند سکوت عصر گاهی را شکسته بود. مادر از آشپزخانه زیر چشمی کار علی وحالاتش را زیر نظر گرفته بود تا ببیند شرایط برای گفتن اسم ضارب چگونه است،اما علی آرامش عجیبی داشت،انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده. علی آرام بود چون ضاربش را بخشیده بود. مادر ناگهان به یاد حرف جانش افتاد:" نمیدونم ،از جلو بود از پشت یکی از اون رفقا یک چاقو فرو کرد توی گلوم." مادر حدس زد علی در دادگاه هم از آن ضارب خائن می گذرد،اما باز می خواست عکس العمل علی را ببیند. مادر راه می رفت و راه می رفت و فکر می کرد، تمام طول آشپز خانه ی کوچکشان را بارها و بارها طی کرد،دلش می خواست کسی پیدا شود تا از علی بپرسد:" آی علی! اگه ضاربت را توی خیابون دیدی،چکار می کنی؟!" و جواب علی را بشنود. اما نه،کسی نمی پرسد، ممکن است علی ناراحت شود و صحنه های تلخ آن شب جلوی چشمانش تداعی شود. در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با عجله تلفنش را برداشت و گفت :" الو،بفرمائید." مرد ناشناسی جواب داد:" الو،همراه خانم مشتاقی فرد!؟ " مادر گفت:" بله خودم هستم امرتون؟!" مرد پاسخ داد:" سلام خانم،از مرکز مجله و نشریات برای مصاحبه با جانباز فرهنگی تماس می گیرم." مادر تعجب کرد😳جانباز فرهنگی!!!؟ پرسید:" ببخشید!؟ جانباز فرهنگی؟!" مرد گفت:" بله،مگه شما مادر طلبه ی ناهی از منکر علی آقا خلیلی نیستین؟!" مادر گفت:" بله بله خودم هستم." مرد گفت:" حقیقتش خبر مجروح شدن پسرتون را شنیدم، خیلی ناراحت شدم، می خواستم برای آشنایی نوجوانهاو جوانها با کار بزرگی که پسرتون انجام دادن باهاشون مصاحبه کنم،علی آقا خیلی شجاعه و کارش خیلی ارزشمند بود ." مادر با تعجب گفت:" بله درسته." تعجب مادر از این بود که بالاخره کسی پیدا شد تا به جای سرزنش علی برای کارش، او را تحسین کند و بگوید کارت خیلی هم درست و به جا بوده . آخر علی اش کم سرزنش نشده بود از غریب و آشنا، که چرا در کار اراذل و اوباش ان شب دخالت کرده و الان به این حال و روز افتاده. سکوت و تامل مادر به درازا کشید، مرد که منتظر جواب بود گفت:" الو الو خانم مشتاقی فرد، صدام و دارین؟! مادر گفت:" بله بله" مرد خواسته اش را دوباره مطرح کرد:" اجازه میدین علی آقا برای مصاحبه با ما تشریف بیارن؟!" مادر که از خدا همین را خواسته بود بی معطلی جواب داد:" بله،بله😍فقط همراه علی از دوستانش کسی بیاد چون تنها نمی تونه راه بره." مرد گفت:" بسیار خوب،پس من منتظرتون هستم.ادرس را هم براتون می فرستم. " مادر تشکر کرد و با خوشحالی پیش علی رفت. علی که خوشحالی مادر را دید علت این شادی را جویا شد. مادر ماجرای تماس را برایش تعریف کرد، برای علی حرف زدن و نزدن از اتفاق شب نیمه شعبان تفاوت چندانی نداشت ،چون می دانست در آخر کار سرزنش می شود و باز همان حرف ها که به جای مرهم به نای سوخته اش نمک می شوند خواهد شنید اما برای اینکه شادی مادر را خراب نکند لبخند کمرنگی زد و با خوشحالی قبول کرد. ادامه دارد.. سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
مادر خوشحال بود که فرزندش را جانباز فرهنگی خطاب کردند،فکر می کرد علی هم خوشحال می شود،خبر نداشت که برخی به اسم تجلیل از او ،تحقیرش کردند. 😥 علی ماجرای روزی که استادش به دنبالش آمدبود تا او را به یکی از ارگان های دولتی برای تجلیل ببرد را از مادر پنهان کرده بود. استاد هم بعد از شهادت علی ماجرا را برای مادر تعریف کرد. علی بغض گلویش را گرفته بود و تمام صحنه های ان روز جلوی چشمانش مجسم شد. تصویر اینکه استاد با شادی به دنبالش آمد تا اورا به بهانه چرخ زدن در خیابان های شهر بیرون ببرد و در نهایت با رفتن به مراسم تجلیل غافلگیر و شادش کند،اما بعد از مراسم تحقیر در ماشین به او گفت:" علی جان،خدایی شرمنده ام😔،به من گفتن قصد دارن از جانباز امر به معروف و نهی از منکر تجلیل کنن، نمیدونستم این جوری میشه و بهت اهانت می کنن😢و نمک به زخمت...' و با عجله حرف استادش را قطع کرد و گفت:" ای بابا حاجی بیخیال، مگه من بخاطر این چیزا جلو رفتم که الان توقع تجلیل داشته باشم! بیخیال حاجی. " دلش نمی خواست شرمندگی استادش را ببیند،استادی که خودش یادش داده بود امر به معروف کند،اما خودش درد خنجر زبان مردم را تحمل می کرد. انقدر مهربان بود که به استاد سپرده بود ماجرای تجلیل و اهانت را اصلا به مادر نگوید. خودش هم وقتی برگشت انگارنه انگار که توهین و اهانت شنیده،با خوشحالی به مادر گفت:" جات خالی مامان،خیلی خوش گذشت 😃." علی ذهنتش درگیر ماجرای آن روز بود که مادر گفت:" علی😳! علی جانم، گوشت با منه!؟ انگار اینجا نیستی کجایی پسرم؟☺️" علی سرش را تکان داد و گفت :" اهان،هیچی همینجام مامان ☺️." مادر لبخند زیبایی زد و گفت:"به دوستت حسن لطفی گفتم فردا بیاد دنبالت، باهم برین برای مصاحبه ان شاءالله، پسرم الگوی نوجوانها و جوانهاست☺️." علی لبخند زد و سرش را پایین انداخت. مادر هم که شرم و خجالت جانش را دید، قربان صدقه اش رفت و برای انجام کارهای خانه از کنار علی برخاست. زمان به سرعت گذشت و صبح روز بعد فرا رسید و مادر علی را برای رفتن به مرکز مجله و نشریات آماده کرد. با عشق موها و محاسن دلبرش را شانه کشید، لباسش را تنش کرد ،علی می توانست این کارها را بکند امامادر دلش می خواست خودش او را آماده و راهی کند،درست مثل روز اول مدرسه رفتنش. حسن لطفی که دوست صمیمی علی بود آمد، بعد از سلام و احوالپرسی دوتایی راهی شدند. در طول مسیر خنده و شوخی های علی ،حسن را روده بر کرده بود، انقدر خندیدند و خوش بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدند و مسیر برایشان کوتاه جلوه کرده بود. علی به کمک دوستش وارد مرکز مجله و نشریات شد و در اتاق مصاحبه منتظر نشست و با تعجب در و دیوار را نگاه می کرد که ناگهان .... ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
امیر عباس: ناگهان صدای آشنایی به گوش علی رسید. صدای آشنایی که پشت در به فرد دیگری می گفت:"باشه،بعد مصاحبه حتما میام،فعلا." علی به فکر رفت،صدایش خیلی آشنا بود،انگار جایی شنیده بود همین صدا را، اما کجا؟! کی؟! نکند همان شب تلخ شنیده بود!!!! نکند صدای همان کسی بود که چند روز ذهن پدر و مادر را آشفته کرده؟!! نکند اوست!!!! احسان 😱!! چشمان علی به دستگیره در خیره مانده و با نگرانی منتظر باز شدن در بود. اب دهانش را با نگرانی قورت داد ،اگر احسان شاه قاسمی باشد اصلا آمادگی دیدنش را دارد!!!؟ درست است که او رابخشیده اما اگر این بار هم به او حمله کند و چاقوی دیگری در حبل الوریدش فرو کند چه می شود!؟ این بار بازگشتی در کار نیست،حتما به دیار آخرت میرود، بدنش مثل قبل قوی نیست،مادر چه؟! آمادگی از دست دادنم را دارد؟؟!! علی هزار بار این افکار را در ذهنش زیر و رو کرده بود،دیگر از این مردم بی معرفت توقع مهربانی نداشت،هرآن منتظر یک اتفاق غیرمنتظره بود. بالاخره در باز شد، و چشمان درشت علی با اضطراب منتظر دیدن صاحب صدا بود، صدای نفس های یکی در میانش شنیده می شد.😱. مرد با لبخند بر لبش وارد اتاق شد، علی با تعجب به او خیره شد😳،مرد هم از دیدن علی تعجب کرد. دو جوان رو به روی یکدیگر نگاه های متعجبانشان بهم گره خورد. سکوت برای چند لحظه حکم فرما شد. علی پلک زد،اب دهانش را به سختی و با درد فرو خوردو گفت:" عه، تویی!!😳سلام😂." مرد جوان هم از نگاه های نگران علی خنده اش گرفت و صدای خنده اش در فضای اتاق پیچید 😂. صدایش در میان خنده هایش شنیده نمی شد:" علی😂،ع ع 😂" کمی که آرام شد،گفت :" سلام پسر، خوبی علی جان؟!، پس این جانباز فرهنگی شمایی!!" علی خندید و گفت:"بله،😂اینطور میگن." مرد جوان یکی از دوستان خیلی قدیمی علی بود که در مرکز مجله و نشریات کار می کرد، برای همین صدایش برای علی آشنا بود. پس از سلام و احوالپرسی دو دوست دوران قدیم، نوبت به شروع مصاحبه بود. مردجوان گفت:" خب خودتون رو معرفی کنید." علی با شیطنت گفت:" علی خلیلی هستم کمربندم را نبستم😂." مرد گفت:" عللللللی😂،جدی دارم میگم." علی گفت:" خب منم جدی گفتم." مرد گفت:" علی جان،لطفا با دقت به سوال ها جواب بده." علی به نشانه تایید کردن حرف دوستش سرش را تکان داد. سوالات از فعالیت های قبل از مجروحیت ادامه شروع شد" فعالیتتون چی بود؟!" علی گفت:" مربی موسسه فرهنگی بهشت و معلم پرورشی دانش آموزان یکی از مدارس استان تهران بودم " و سوال از اتفاق وحشت ناک آن شب پرسیده می شد و علی با صبوری و با لبخند به تک تک سوالها پاسخ داد اما یک سوال او را به فکر فرو برد. سوال دوستش که پرسید:" اگه یک روز خیلی اتفاقی ضاربت را در یک جا مثلا خیابون ببینی چکار می کنی؟" علی سرش را پایین انداخت تا فکر کند،ببیند آمادگی دیدنش را دارد!؟ اصلا چه واکنشی نشان خواهد داد،کمی نگذشته بود که جواب داد:" اول میخندم😂و بعد میرم باهاش سلام و علیک می کنم." مرد جوان حیران مانده، با خودش می گفت:" آخه چطور با او سلام و احوالپرسی می کنی وقتی این بلا و مشکلات را به سرت اورده؟؟؟ آخه چطور باهاش احوالپرسی می کنی در صورتیکه ممکنه دوباره خنجرش را حنجرت فرو کند؟؟!!تو چقدر مهربان و جوانمردی علی!!! جوانمردی و پهلوانی و گذشت را از مولی الموحدین امیرالمومنین علی علیه السلام به ارث برده ای.". ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
دوست علی تحت تاثیر حرفش قرار گرفته بود،مدام جواب علی را در ذهنش زیر و رو می کرد:" اول میخندم😂بعد میرم جلو باهاش سلام و علیک می کنم." به جوابش فکر می کرد چهره زیبای علی را نظاره می کرد،علی مثل همیشه به او لبخند می زد ☺️. لبخند علی آرامش خاصی به همه میداد، انگار لبخندش آب روی آتش می شد و تمام اتفاقات بد را فراموش می کردند. دوست علی پرسید:" علی،اگه دوباره جایی همین صحنه نیمه شعبان را ببینی باز هم جلو میری و نهی از منکر می کنی؟؟" علی لبخند زد و گفت:" نمیدونم ☺️." مرد جوان تعجب کرد😳:" نمیدونی!!؟" علی خندید و گفت:" سوال سختیه، اگه بگم نه ،امر به معروف و نهی از منکر نمی کنم ممکنه ترسیده باشم،اگه بگم اره شاید دورغ گفته باشم." علی که تعجب و سکوت دوستش را دید ،سرش را تکان داد و باز گفت:" نمیدونم، باید توی موقعیتش قرار بگیرم. " دوستش سوال را عوض کرد و گفت:" ممکنه اون لحظه بگی به من چه؟! هر کار دوست دارن بکنن!!" علی خندید و گفت:" بعید میدونم بگم به من چه 😃،اما نمیدونم ." دوست علی دوباره پرسید:" به مردم چه حرفی داری؟؟ چی بهشون میگی؟!!" علی با شنیدن *مردم* لحظه ای درنگ کرد،شاید تصویر آن پیرمرد که ضربت خوردنش را دید اما به جای کمک جلو امد و بهش گفت:" خوبت شد حالا؟ آخه تو چیکاره بودی؟ مگه مملکت قانون نداره؟ تو چیکاره بودی این وسط؟ خوب شد یک چشمت هم کور شد؟" جلوی چشمانش مجسم شد. علی از مردمان روزگار خودش دیگر انتظاری نداشت، نه انتظار و نه حتی حرفی،آنها تمام حرفهایشان را با نیش زبانشان به او فهمانده بودند. علی شاید دوست داشت بگوید:" مگر حضرت آقا نگفتن امام حسین علیه السلام برای امر به معروف و نهی از منکر شهید شدن؟ مگه حضرت آقا مگه نگفتن امر به معروف و نهی از منکر واجبه مثل نماز که واجبه ،پس چرا همه ی اون ادمهایی که به ظاهر متدین هستن و اهل نماز و انجام واجبات من و بخاطر کارم سرزنش کردن؟ چرا !!!؟ کجای کارم اشتباه بوده که حالا انقدر زخم زبون بهم میزنن؟😥 مگه نماز خوندن واجب نیست؟ اونها اگه نمازشون قضا شه فکرمی کنن گناه بزرگی انجام دادن،ولی همین ادمها وقتی از برابر گناه دیگران ساده می گذرن و امر به معروف و نهی از منکر را ترک می کنن فکر نمی کنن که واجبی رو قضا کردن؟؟؟" یعنی آقا انقدر پیش ما مردم غریبن؟؟ انقدر غریبن که حرفشون را نمی فهمیمم و امرشان روی زمین مانده!!؟" سکوت علی قدری طول کشید، صدای دوستش او را به خود آورد. علی گفت:" نه ،ولش کن😂نه(حرفی ندارم) " و خندید . او می خندید اما بغض گلویش را می فشرد. دوستش پرسید:" به جوانها چه توصیه ای داری؟ امر به معروف و نهی از منکر بکنن؟ یا نه؟" علی خندید و گفت:" نمیدونم، خودتون میدونین 😂،حقیقتش من این کاری که کردم اسمش و امر به معروف نمیزارم،من دفاع از ناموس کردم ،دفاع از ناموس هم بر هر مسلمونی واجبه، من امر به معروف نکردم دفاع از ناموس کردم. " و سرش را تکان داد. دوستش پرسید:" اسم کاری که کردی نهی از منکر هم نمیزاری؟!" علی گفت:" نه،من خودم اسم کاری که کردم دفاع از ناموس میزارم. :" دوست علی دوباره پرسید:" حالا به عنوان جوانی که یک بار امر به معروف کردی و این اتفاق برات افتاده حالا ما جوانها چیکار کنیم؟ اگه امر به معروف کردیم و این اتفاق برامون افتاد هیچ ارگانی پشتمون هست حمایتمون می کنن؟" علی خندید و گفت :" هیچیکس پشتتون نیست؛ هیچ کس ،هیچ کس پشتتون نیست، فقط خدا هستش،من اون لحظه هم که رفتم یادم نیستا ولی امیدم به کسی نبود،به عشق لبخند حضرت آقا رفتم جلو ☺️." اسم حضرت آقا را که بر زبانش جاری شد ارامش و لبخند وصف نشدنی و زیبایی روی لبهایش نشست ☺️. انگار خندیدن و دیدن لبخند حضرت آقا برای علی به قیمت کشیدن این همه درد و سختی می ارزید. دوست علی دیگر نمی دانست چه بگوید،دریای مهربانی علی و گذشت بیکرانش که ضاربش را رفیق خطاب می کرد و عشقش به حضرت آقا اشک را در چشمانش مهمان کرده بود. چقدر یک جوان متولد دهه ی هفتاد می تواند تا این اندازه دلداده و پاک سیرت باشد؟؟ چقدر می توان شجاع بود. شجاعت علی ،دوستش را به یاد حضرت زهرا سلام الله علیها انداخت، آن زمان که بی بی دوعالم تنهایی و مظلومیت امام علی علیه السلام را دید و برای دفاع از ایشان پهلویشان را سپر بلا کردند. علی هم برای لبخند و اطاعت امر ولی فقیه اش که توصیه فراوان به انجام واجب فراموش شده داشتند ،دلش را به دریا زده بود و رگ گردنش را سپر شد. مصاحبه به پایان رسید، دو دوست قدیمی دستان یکدیگر را با عشق فشردند 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
امیر عباس: علی با نگاه های ناراحتش مسیر خیابان را گز می کرد،سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و مغازه ها و شلوغی خیابان ها را نگاه می کرد. مردمی که در حال خرید بودند، و بچه ها و نوجونهای در حال رفت و آمد، دلش هوای شاگردانش را کرده بود،آخر تمام عشق و زندگی اش همین شاگردانش بودند،نفس کشیدن و دلخوشی اش به عشق آنها بود. بچه ها و نوجوانها را خیلی دوست داشت ،انقدر زیاد که قابل وصف نبود،علی برای شاگردانش مربی نبود، پدر بود،پدر. علی مانند پدری دلسوز ،غصه ی شاگردانش را می خورد، نگرانشان بود،با خنده هایشان می خندید و با گریه هایشان گریه😭." علی سکوت کرده بود و حسن هم در فکر فرو رفته بود و با خودش می گفت :" دوستمان گفت:" علی شهید زنده است؟! راست گفت،علی خیلی تغییر کرده،نگاهش،رفتارش ،ارامش بیشتری سراغش اومده، اما اگه علی واقعا شهید بشه و از پیشمون بریم چکار کنیم؟😭من که طاقت یک روز دور بودن از او را ندارم،اگه مریض بشه انگار خودم مریض شدم.الان هم که درد می کشه انگار منم درد می کشم. علی روح و روان منه،اگه علی بره 😢....." نتوانست تحمل کند،بلند گفت:" عللللللللی!" صدای فریاد حسن،علی را به خود آورد، انقدر علی در رویای خودش غرق بود که با صدای حسن از شدت ترس بدنش لرزید،نگران گفت:" چیه حسن ؟ بله؟!" حسن با چشمان لرزان علی را نگاه کرد و گفت:" هیچی فقط خواستم صدات کنم." علی لبخندی توام با شطینت زد اما نتوانست جلوی خود را بگیرد و بلند بلند خندید😂. دو دوست راهی خانه بودند و مادر در خانه آمدن جانش را لحظه شماری می کرد. مادر فرصت را از دست نداد،به اتاق علی رفت، لباس های جانش را که شسته بود تا می کرد و در کمد لباسی اش می گذاشت. نگاهش به لباس سفید علی افتاد،ان را برداشت و بویید. یادش آمد روزی را که با شوق به علی در جلوی همین آیینه کمدش گفت:" دیگه بچه مون بزرگ شده باید واسش استین بالا بزنیم." علی لبخندی بر لبهایش نشست و لپ هایش از خجالت سرخ شد، سرش را پایین انداخت . مادر که عروسش را هم انتخاب کرد با دیدن خجالت علی خندید و گفت:" هم خیلی خانومه، هم خانواده اصیل و خوبی داره.☺️" علی در حالیکه دکمه یقه ی پیراهنش را می انداخت گفت:" حجابش چیه؟ حجابش هم خیلی خوبه؟!" و با شطینت به مادر نگاه کرد. مادر خندید و گفت:" بله،علی آقا، حجابشم خوبه اقا." مادر دلش قنج می رفت که پسرش انقدر حواسش به حجاب و عفت است،و می خواست شریک زندگی و همنفسش محجبه باشد . مادر ناگهان به خود آمد، لباس پسرش را مرتب کرد اما اشک امانش نمی داد،آرزویش بود پسرش را در لباس دامادی کنار آن دختری که برایش پسند کرده بود و بعد از مدت ها خانه را صدای بچه های علی پر کند و علی انها را آرام کند و بگوید:" انقدر اذیت نکنین مادر بزرگ اذیت میشه ها!" اما حالا چه؟! مادر باید نگران این باشد که علی اش از درد به خود نپیچد و خدایی ناکرده علی اش را از دست ندهد. علی بزرگترین سرمایه زندگی اش بود،باید او را با چنگ و دندان نگه دارد تا یک تار مو از سرش کم نشود و آب در دلش تکان نخورد. صدای زنگ خانه بلند شد و مادر اشک هایش را پا کرد و گفت:" علی اومد." و از جا برخاست تا در را باز کند. ادامه دارد... سرکار خانم :یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
علی با لبخند پشت در خانه ،منتظر دیدن چهره ی مادر بود.☺️ مادر در را باز کرد،مثل همیشه علی پیشتاز سلام کردن شد،و با شادی گفت:" سلااااام مامان 😄 ." مادر لبخند زد و گفت:" سلام گل پسرم☺️،خوش اومدی مامان." حسن هم به مادر سلام کرد،و به علی کمک کرد تا وارد خانه شود. علی همینطور که یک دستش به دیوار بود و زیر بغلش را حسن گرفته بود آهسته قدم بر می داشت،در همان حال گفت:" مامان،میدونی اولین جایی که دوست دارم وقتی تونستم به امیدخدا مستقل راه برم کجاست؟" مادر در حالیکه راه رفتن پسرش را می دید،و در دل شوق خوب شدن جانش را داشت و خدا را زیر لب شکر می کرد با چشمانی متعجب گفت:" 😳 نه علی جانم؛ دوست داری کجا بری تنها ؟ " علی با خوشحالی گفت:" مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها محله مون،دلم خیلی برای نماز جماعت های مسجدمون تنگ شده، باید برای تشکر از خدا برای برگشتن سلامتیم اول برم اونجا. " علی لحظه ای مکث کرد،نگاهش را به سمت حسن برگرداند و گفت:" حسن تو هم با من میای؟!" حسن لبخند زد و گفت:" من تا قیامت باهات میام رفیق ☺️." برق خوشحالی در چشمان علی درخشید. مادر اما بی تاب بود تا هر چه زودتر از مصاحبه و سوالاتی که از جانش پرسیدند آگاه شود. کمی گذشت،اما نه علی و نه دوستش حرفی از مصاحبه نزدند،انقدر دو دوست صمیمی دلخوش به روزهای خوب پیش رو بودند که انگار اصلا یادشان رفته بود که برای چه از خانه بیرون رفتند! صحبت هایشان از حوزه امام خمینی ره الله علیه و شروع سال تحصیلی حوزه داغ داغ بود. مادر با نگرانی فراوان برای برهم نزدن آرامش پسرش،لبخند کمرنگی زد و سریع به آشپز خانه رفت. مادر با خود فکر می کرد:" حتما علی آمادگی دیدن ضاربش را ندارد که گفت می خواهد اولین جا که توانست تنها برود مسجد است، اما.." دل شوره اش شروع شده بود،لبهایش را می گزید، کف دست هایش از شدت استرس سرد شده بود،و دوباره لرزش دستانش برگشت. انگار کابوس اتفاق شب نیمه شعبان قرار نبود دست از سرشان بردارد،انگار قرار بود که تمام بدنش گه گاهی با یک خبر بد،با یک اتفاق بد بلرزد. مادر چای ریخت و به حال خانه رفت،چای از لبه ی استکان بیرون ریخته می شد و سینی را خیس کرد،شدت لرزان دستانش پیدا بود . مادر سینی چای را جلوی حسن گذاشت و با لبخند گفت:" بفرمائید پسرم." حسن تشکر کرد و سکوت مهمان جمعشان شد. سکوت به درازا کشید و مادر تحملش به اتمام . مادر،مِن مِن کنان باب سخن را گشود:" مِ ....خب چیشد؟ مصاحبه!! چی گفتن؟ چی شنیدین؟" و با چشمانی متعجب و نگران به علی اش نگاه کرد 😳 . علی گفت:" هیچی، اسم و فایملمو پرسیدن و از اتفاق اون شب و مشکلاتی که برام پیش اومده و همینا مامان ☺️." مادر گفت:" همین؟! 😬 ." علی خندید و گفت:" نه ،فقط همین که نپرسیدن،یک سوال هم پرسید." مادر مضطرب پرسید:" چی؟ چی پرسیدن؟!" علی لبخند زد و گفت:" مامان اونی که با من مصاحبه کرد یکی از دوستهای قدیمم بود،پرسید اگه ضاربت و ببینی چکار می کنی.... مادر با شنیدن لفظ ضارب، نگرانی اش بیشتر شد و حرف جانش را قطع کرد و با هیجان گفت:" چی!!؟ چیکار می کنی!؟ علی که عکس العمل مادر را دید با خنده گفت:" هیچی 😂 ،گفتم اول نگاهش می کنم و بعدش بهش سلام میدونم همین." مادر نفس راحتی کشید و گفت:" خوبه پس،اماده ای که ببینیش. " علی تعجب کرد و گفت:" چطور مگه؟!" مادر خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:" هیچی، هیچی، چیزی نشده،فقط فقط جلسه دادگاهت شاید چند روز دیگه یا حتی چند ماه دیگه برگزار شه،خب اونجا ضاربتو می بینی،من و بابات خیلی نگران بودیم که بدونیم آمادگی دیدن اون رو داری یا نه،که الحمدالله خیالم راحت شد که آماده ای." علی با تعجب مادر را نگاه می کرد. مادر گفت:" آخه علی جان،تو که حالت بد بود و توی بیمارستان بستری بودی،سرهنگ نقدی،تمام کارهای شکایت از ضارب و پرونده و اینجور کارهای اداری را زحمت کشیدن و انجام دادن،توی این سه چهار ماه حالت خوب نبود و نمی توانستی در جلسه دادگاه حاضر شی،اما الان که الحمدالله حالت رو به بهبودیه، باید همین روزها خودت و برای دیدن ضارب آماده کنی، همیشه که نمیتونه اون توی بازداشتگاه بمونه 😒 باید بالاخره یک روزی به کیفر کارش برسه." علی ناراحت شد و سرش را پایین انداخت، و به فکرفرو رفت. شاید به این فکر می کرد که ضاربش مقدمات رسیدن به آرزوی شهادتش را فراهم کرده، و از این جهت باید سپاسگزار او باشد نه شاکی !! نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده   در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
❌ قدر زَنت را خيلی بدان...😅😜😀 ♨️ حجّت الاسلام سيد محمد رضا احمدی بروجردی، نواده مرحوم آيت الله بروجردی، ميگويد: ⭕️ نقل كرده اند كه زمانی، يك شخصی آمد پيش آيت الله بروجردی و گفت: آقا، زن من دارد وضع حمل می كند و من خرجش را ندارم! 💢 آقا گفتند: خرجش چقدر ميشود؟ كه مبلغ را گفته بود و آقای بروجردی همانجا فی المجلس پول را داده بود... ♨️ به فاصله ۵ ماه بعد، اين فرد با خود گفته بود: آقای بروجردی آن قدر سرش شلوغ است كه اصلاً يادش نمی ماند كه من نزد ايشان رفته و پولی گرفته ام. 💢 لذا دوباره به حضور آقای بروجردی رسيده و گفته بود: زنم زايمان دارد، و آقای بروجردی گفته بود: خرجش چقدر می شود؟ و او پاسخ داده بود: فلان قدر، و آقای بروجردی دوباره پول را داده بود. ⭕️ ولی وقتی كه می خواست پول را بدهد گفته بود: آقا، قدر زنت را خيلی بدان، چون ما كم زنی داريم كه در سال دو مرتبه بزايد!😄 📚 منبع: ذوق لطیف ایرانی، استاد ابوالحسنی منذر ✍@downloadamiran_r
💎💗 ❣جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت... ❣مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!! ❣جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت! ❣روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست... ❣ در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد ... ❣همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ )) ❣جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ ✍@downloadamiran_r
🍃🦋🍃🍃🦋🍃 🦋 👌 ابن سيرين مى گويد: در بازار به شغل بزازى اشتغال داشتم، زنى زيبا براى خريد به مغازه ام آمد، در حالى كه نمى دانستم به خاطر جوانى و زيباييم عاشق من است، مقدارى پارچه از من خريد و در ميان بغچه پيچيد، ناگهان گفت: اى مرد بزاز! فراموش كرده ام پول همراه خود بياورم، اين بغچه را به كمك من تا منزل من بياور و آنجا پولش را دريافت كن! من به ناچار تا كنار خانه ى او رفتم، مرا به دهليز خانه خواست، چون قدم در آنجا گذاشتم در را بست و پوشش از جمال خود برگرفت و اظهار كرد: مدتى است شيفته ى جمال توام و راه رسيدن به وصالت را در اين طريق ديدم، اكنون در اين خانه تويى و من، بايد كام مرا برآورى، ورنه كارت را به رسوايى مى كشم. به او گفتم: از خدا بترس، دامن به زنا آلوده مكن، زنا از گناهان كبيره و موجب ورود به آتش جهنم است. نصيحتم فايده نكرد، موعظه ام اثر نبخشيد، از او خواستم از رفتن من به دستشويى مانع نشود، به خيال اينكه قضاى حاجت دارم مرا آزاد گذاشت. به دستشويى رفتم، براى حفظ ايمان و آخرت و كرامت انسانى ام سراپاى خود را به نجاست آلوده كردم، چون با آن وضع از آن محل بيرون آمدم، درب منزل را گشود و مرا بيرون كرد، خود را به آب رساندم، بدن و لباسم را شستم. ❗️در عوض اينكه به خاطر دينم خود را ساعتى به بوى بد آلودم، خداوند بويم را همچون بوى عطر قرار داد و دانش تعبير خواب را به من مرحمت فرمود 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی اثر استاد حسین انصاریان 🍃 🦋🍃 🦋@downloadamiran_r🦋
«ﮔﺎﻧﺪﯼ» در یکی از خاطراتش ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ،، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔ ﺖ : ﺳﺎﻋﺖ 05:00 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ،، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ،، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ،، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ،، ﺳﺎﻋﺖ 05:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 06:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ«ﺩﺭﻭﻍ»ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ،، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ،، ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ !!» ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!! ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !! ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ.. ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!! ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ راه... «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است... ┄•┅┅┄❅💠❅┄┅┅•┄ ✍@downloadamiran_r
🌴 ☘شخصی به نام آقای بلورساز خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی نقل کرده‌اند: من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت: غده‌ای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. با آن عمل من لال شدم و دیگر هرچه خواستم حرف بزنم نمی‌توانستم و همه چیزها را می‌نوشتم. هرچه پیش دکترها رفتم درمان نشد، خیلی گرفته و ناراحت بودم. ✨💫✨ چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترس و وحشتی برایش پیدا شد. دندان پزشک می‌پرسد چرا می‌ترسی؟ می‌گوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلا برای دکتر می‌گوید. دکتر میگوید: عجب! آن شوهر شماست؟ در عمل جراحی رگ گویی‌های صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. زن خیلی ناراحت می‌شود و به خانه بر می‌گردد. و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ می‌گوید: جریان این است و دکتر گفته شما خوب نمی‌شوی! ناراحتی مرد زیادتر میشود و به تهران می آید خدمت آقای علوی می‌رسد. ✨💫✨ ایشان می‌فرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آنجاست. تصمیم جدی می‌گیرد و لذا به مشهد که بر می‌گردد برای چهل هفته بلیط هواپیما تهیه می‌کند که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برود. در هفته ۳۸ که نماز می‌خواند و برای صلوات سر به مهر می‌گذارد، یکوقت متوجه می‌شود که همه جا نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند. می‌گویند او حضرت حجت علیه السلام است. ✨💫✨ خیلی ناراحت می‌شود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار می‌گیرد. ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرماید: سلام کن. اشاره به زبان می‌کند که من لالم و الا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید: سلام کن. بلافاصله زبانش باز می‌شود و سلام می‌گوید. در این هنگام پرده کنار رفته و خود را در حال سجده می‌بیند. این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لالی و در حین آن و بعد از شفا دیده بودند در محضر آیت الله گلپایگانی شهادت داده اند. 📗شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ص ۱۲۷ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🦋@downloadamiran🦋