فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
🦋@downloadamiran🦋
joze5.mp3
3.96M
📖تحدیر جزء پنجم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
🦋@downloadamiran🦋
🍱
#توصیه_ماه_رمضان
✅آداب تغذیه صحیح در ماه مبارک رمضان
#دانلودکده_امیران
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
🙃با هر سلیقهای پست داریم🙂
ما را میتوانید با لینکهای زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
❦ ═══ •⊰❂⊱• ═══ ❦
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
❦ ═══ •⊰❂⊱• ═══ ❦
در پیام رسان سروش:
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
📗
#داستان بسیار جذاب و خواندنی
👱♀دختری زیبای که خواستگار زیاد داشت‼
👱روزی جوان نزد پدرش👴 آمد و گفت:
"دختری را دیدهام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شدهام."
🍃
👴پدر با خوشحالی گفت:
"این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟"
🍂
👥پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند.
🍃
👴اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
"ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند!!!"
🍂
👱پسر حیرت زده جواب داد:
"امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما‼"
🍃
👥پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🍂
⚖قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.
🍃
👨⚖️قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد 😃و گفت:
"این دختر مناسب شما نیست بلکه شایستهی شخص صاحب منصبی چون من است."
🍂
🚶♂️🚶♂️🚶♂️پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.
🍃
🕵وزیر با دیدن دختر گفت:
"او باید با وزیری مثل من ازدواج کند."
🍂
👑و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.
🍃
🤴پادشاه نیز مانند بقیه گفت: "این دختر فقط با من ازدواج میکند!!"
🍂
👱♀بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:
"راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!"
🍃
🏃♀و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر، پسر، قاضی، وزیر و پادشاه به دنبال او، ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
🍂
👱♀دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت:
"آیا میدانید من کیستم⁉️
🍃
🌏من دنیا هستم ...
🔥من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.
و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیتشان غافل میشوند.
و حرص طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند."
🦋@downloadamiran🦋
#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_دوم
#شهیدعلےخلیلی
غذا را خوردند و آماده رفتن به کلاس نوبت عصر شدند.
حضور علی در کلاس درس،هم به اساتیدش و هم همکلاسی هایش شوق و انرژی مضاعفی داده بود،به خصوص وقتی او هیچ اثری از بیماری و رنج نبود جز صدای گرفته اش.
علی همیشه زخم نای سوخته اش را پشت تیشرت هایش پنهان می کرد.
او کارش را برای رضای خدا انجام داده بود و فقط رضایت معبودش را می خواست .
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند.چشم بهم گذاشت و یک سال از آن تند باد حادثه شب نیمه شعبان گذشت
در طول این یک سال علی دست و پا شکسته دروس و واحد های عقب افتاده ی حوزه اش را می خواند،حافظه اش لطمه خیلی جدی خورده بود. در این مدت فعالیت های فرهنگی موسسه بهشت را هم انجام میداد.
*علی نفر اول در امر خیر کمک رسانی به نیازمندان بود و خیرین را بسیار دوست داشت.
یک بار وقتی به حوزه رفته بود پچ پچ های طلاب دیگر را شنیده بود که در گوش هم می گفتند:" عجب بابا این علی خلیلی چقدر با مرام و معرفته."
و دیگری که در جواب می گفت:" اره بابا،خودم با همین دوتا چشمام دیدم دیروز با یک عالمه پارچه وارد خیاطی محلمون شد و به خیاط سپرد که یک لباس شیک و خوب برای نیازمندان بدوزه و نگران پولشم نباشه،گفت خودم مزد دوخت و میدم.تازه کلی لباس هم برای تعمیر آورده بود پیش خیاط."
و همه می گفتند:" دمش گرم ".
و دوست خود علی که می گفت:" این که چیزی نیست،علی چند روز پیش فهمید من باید برم خواستگاری و پول کافی ندارم یک لباس بخرم ،دستمو گرفت و با اصرار من و برد خونشون،در کمد لباسهایش را باز کرد و بهم گفت هر کدوم را که دوست دارم بردارم ."
آن یکی گفت:" خب تو چیکار کردی؟ برداشتی؟" و در جوابش گفت:" اره ،اون لباس توسی که علی عاشقش بود برداشتم ،میدونستم علی این لباسش و خیلی دوست داره ولی از عمد برداشتم تا عکس العملش را ببینم."
یکی از جمع ۱۰ نفرشان صدایش را بلند کرد و گفت:" عجب تو بی رحمی،اخه چرا جوات مردم و اذیت کردی؟ خواست بهت محبت کنه ها؟ ای بابا."
و او در جوابش گفت:" حالا صبر کن ادامه اش را گوش کن ،وقتی لباس و برداشتم علی لبخند قشنگی روی لبهایش نشست،گفت مبارکت باشه و لباسش را داخل یک نایلون گذاشت و به دستم داد،هر چی بهش گفتم علی این و خیلی دوست داری من میخواستم ببینم چکار می کنی ،دیدم می توانی بگذری،علی جان من شوخی کردم یکی دیگه برمیدارم.امااون گفت:" نه ،همین و دوست داری همینم باید برداری،آدم از چیزی که دوست داره باید بگذره رفیق😄."
یکی گفت:" علی چقدر رئوف و مهربانه. آدم و شرمنده ی خوبی هاش می کنه😥،یادمه پام شکست بود و باید کار فرهنگی هم می کردم ،علی با این که اون روزها خودش هنوز فیزیوتراپی می رفت واسه ی نیمی از بدنش که لمس بود اما همین که یکم حالش خوب شد و توانست راه بره بره بهر سختی که بود خودش را به من می رساند تا من و ببره دکتر، خودش درد داشت ،اما انگار درد را نمی فهمید،فقط می گفت باید برات کاری کنم رفیق، مگه میشه من توی باد کولر استراحت کنم و تو اینجا نیاز به کمک داشته باشی و من بیخیال باشم؟؟!!" به سختی راه می رفت اما من و می برد دکتر،انقدر دکتر بنده خدا از رفتار علی خوشش اومده بود که هنوزم سراغش و ازم میگیره و میگه به آقای خلیلی بگو به منم سر بزنه."
علی گفتگوها و نجواهای اهسته دوستانش را می شنید اما قدری به خودش در دل نبالید،بلکه ناراحت شد.
به نماز خانه رفت و قامت نماز بست و با خدایش نجوا کرد:"خدایا،من علی خلیلی هر کار که کردم فقط و فقط بخاطر رضای تو انجام دادم نه برای شنیدن تعریف و تمجید مردم و روی زبون افتادن اسمم.خدایا خودت قبول کن." 😔😢
روزها سپری شد و ماه مبارک رمضان از راه رسید.
ادامه دارد..
سرکار خانم:یحیی زاده
#دانلودکده_امیران
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
🙃با هر سلیقهای پست داریم🙂
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
در پیام رسان سروش:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦